Blog
Unblock Myspace Everywhere
Address
[ UP ]
[Manage cookies]
No cookies
No scripts
No ads
No referrer
Show this form
"/>
صفحه اصلی
|
صفحه اصلی انجمن
|
عکس سکسی ایرانی
|
داستانهاي سکسي
فیلم سکسي
|
سکسولوژي
|
خنده بازار
|
داستانهاي سکسي(English)
آویزون
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
|
انجمن ها
|
وضعیت
|
ثبت نام
|
جستجو
|
راهنما
|
قوانین
|
آخرین ارسالها
|
انجمن آویزون
/
خاطرات سکسی
/
غرور و تعصب
<<
1
...
9
.
10
.
11
.
12
.
13
.
14
.
15
.
16
.
17
.
18
.
19
...
36
.
37
.
>>
پیام
نویسنده
20 Apr 2007 00:16 -
#
مرسی حامی جان
خيلی قشنگ بود ، منتظرِ باقیشم
Angel_sh
اعضا
20 Apr 2007 02:55 -
#
بعد چند ساعت به محل مورد نظر رسیدیم.بعد یه کم گشت و گزار مهناز دستمو کشید و گفت بیا بریم.
بچه ها به همراه استاد رفته بودند دیدن برنامه ای که از قبل توسط دانشگاه پیشبینی شده بود.( اجرای محلی و کنسرت پزوهشی).
با تردید همراه مهناز راه افتادم به سمت یه امارت قدیمی که توی اون باغ بود.دیدم که یه کلید در آورد و در رو باز کرد. با تعجب گفتم مهناز کلید اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
لبخندی زد و گفت اینجا باغ منه.(البته باغ آقای محسنی بود اما چون مهناز تک فرزند بود اونو داده بود به مهناز که هر وقت میخواست بیاد اونجا) و ادامه داد..... هر وقت که دلم میگیره میام اینجا... یه دقیقه وایسا
مهناز از پله های امارت رفت بالا و من توی سالن مشغول قدم زدن شدم و به معماری جالب و منحصر به فرد اونجا دقت کردم. مثل این خونه های بزرگی میموند که توی فیلمای فردین دیده میشد. اما خوب دیگه قدیمی شده بود و اون زیبایی خودش رو از دست داده بود. اما ساختار خودشو هنوز حفظ کرده بود و محیط قریبی رو به وجود ؟آورده بود. به سمت شومینه کنار سالن رفتم و به عکس روی اون دقت کردم.
یه عکس از آقای محسنی اخمو بود که بر خلاف همیشه داشت میخندید.
یه عکس از یه خانوم بود که حتما مادر مهناز بود و شباهت زیادی با مهناز داشت.
و یه عکس از مهناز که بر خلاف چیزی که دیده بودم , موهاش بلند و مشکی بود.سرشو روی دستش خم کرده بود و موهاشو به یه سمت سرش ریخته بود.
قاب عکس رو برداشتم و با دستم گرد و خاک روشو پاک کردم.و به چشمهای شاد و سر حالش دقت کردم.خیلی با مهنازی که من دیده بودم فرق داشت. چرا مهناز اینقدر چشماش غم داشت؟ یعنی تقصیر من بود. اگه نبود پس چرا امروز دوباره چشمهاش برق میزد؟
"چیو دید میزنی ناقلا؟"وقتی پشت سرمو نگاه کردم دیدم مهناز بالای پله ها ایستاده و به من نگاه میکنه. عکس رو سر جاش گزاشتم و رفتم نزدیک تر که کامل ببینمش .اما دیدم که لباسش رو عوض کرده و یه لباس یه سره بلند پوشیده بود.مشکی و با طرح طلایی گل رز.
رفتم دم پله ا ایستادم و از پایین نگاهش کردم.پوست سفیدش تو اون لباس مشکی خیلی خودنمایی میکرد و جذابیتشو دو چندان کرده بود.
"بازم که بدون بلیط نگاه میکنی" با شیطنت خندید و موهای طلاییشو تکون داد و با دستش اشاره کرد که برم بالا و خودش هم رفت طرف یه اتاق.
تک تک پله ها رو با تردید گزروندم تا جلوی اتاق رسیدم. در رو باز گزاشته بود. آروم رفتم تو و اطراف رو نگاه کردم و مهناز رو دیدم که توی تراس اتاق ایستاده بود و دستهاشو به نرده تکیه داده بود و بیرون رو نگاه میکرد. لباس مهناز دکلته بود و پشت بدنش پیدا بود و آفتاب هم به پوست سفیدش خورده بود و اونو درخشان تر کرده بود.
رفتم توی تراس و کنارش ایستادم.
مهناز سرشو به طرفم برگردوند و با لبخند بهم نگاه کرد.بعد رفت روی مبل دو نره ای که اونجا بود نشست و با دست کنارش رو نشون داد.
رفتم و پیشش نشستم.
صندلهاشو در آورد و پاهاشو آورد بالا و دستش رو روی شونه هام گذاشت و سرشو گذاشت روش.
"حامی؟" مثل یه بچه گربه ناله کرد.
بله؟
چرا بغلم نمیکنی؟
دستمو انداختم دور شونه هاشو آروم بغلش کردم.مهناز خودش رو بیشتر بهم فشار داد و تو بغل من جمع تر کرد.
یه کم بازوهای برهنشو فشار دادمو و اونو بیشتر کیشدمش تو بغلم.
مهناز توی یه هوای دیگه بود اما من از ادامه ماجرا هراس داشتم, چون هیچ تصمیمی در مورد مهناز نگرفته بودم و بد تر از اون نمیتونستم باورش کنم.
تمام حرکاتش, آرامشش وقتی که توی بغلم بود و لحن صداش............. لحن لطیف و پر التماس صداش رو میدیدم و حس میکردمو میشنیدم , اما من خودم نبودم.دستش رو گذاشت روی گردنمو و با موهای پشت سرم بازی میکرد.
خیلی آروم گفتم:مهناز؟
-جانم؟
:تو چی از من میدونی؟
-من اینو میدونم که از همون اول ککه دیدمت , احساس کردم......... احساس کردم "دوست دارم"
:تو به جز بدخلقی چیز دیگه ای هم مگه از من دیدی؟
-حامی تو بازیگر خوبی نیستی.
: منظورت چیه؟
-همیشه معلوم بود که از قصد خودتو میکشی عقب یا کم محلی میکنی. فقط هم در مورد من اینطوری بودی. هیچ وقت هم حرکاتت از ته دل نبوده چون هیچ وقت نتونستی خوب بازی کنی....... حامی من میدونم که دوست دارم و میدونم که نمیتونم ازت دست بکشم........... تو از غرور من هم فرا تر رفتی.....نمیتونی مثل بقیه باشی.... هیچ وقت هم نتونستی مثل اونا تو دانشگاه رفتار کنی , گرچه سعی کردی نقششو بازی کنی , اما بازم بازیگر خوبی نبودی...... من فقط همینو از تو میدونم که همونی هستی که من میخوام......همین.
: تو از من چی میخوای؟من چیزی ندارم که به درد تو بخوره....
-نگاه قشنگت و دستای گرمت برای من کافیه......حامی من محبت تو گدایی نمیکنم...... من وجود پر محبتتو میخوام.
واقعا جلوی این دختر کم آورده بودم.اونقدر با احساس حرف میزد که نمیتونستم بهش شک کنم. اما میترسیدم ازینکه اینم یه احساس زود گذر باشه.
تصمیم گرفته بودم باهاش مدارا کنم , اما مهناز خیلی تند حرکت میکرد و من میترسیدم که در موردش اشتباهی کنم و بهش لطمه روحی برسه.برای همینم سعی میکردم متوجهش کنم که بدونه منن هنوز به اون احساسی پیدا نکردم. البته دروغ نگم ته دلم یه کم قلقلک میرفت اما احساس من در برابر احساس اون هیچ بود و این چیزی بود ککه منو میترسوند , چون دوست نداشتم یکی دیگگه رو به سرنوشت خودم مبتلا کنم.
یه کم که گذشت سعی کردم یکم مسخره بازی در بیارم تا جو رو عوض کنم.بعدش رفتم سراغ ضبط و توی سی دی ها مشغول گشتن شدم.
"آی......دنبال چی میگردی؟" با گوشم بازی میکرد و مثلا میکشیدش.
-بلیط جدید نخریدم اما دوباره میخوام رقص مجانی نگاه کنم..........- یه آهنگ فلامنگو پیدا کردم.- شنیدم که اسپنیش خوب میرقصی........بدون اینکه منتظر جوابش بشم آهنگ رو گذاشتم و همزمان با توکه هاش ,دست زدم.
مهناز مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و با شیطنت گفت حسابت رو میرسم, اما اگه فکر کردی جلوت کم میارم کور خوندی........ گوشه دامنش رو یه چاک داد و موهاشو با رمان بالای سرش بست و مشغول شد. منم دست میزدمو میخندیدم و مسخره بازی در می آوردم. حدود 10 دقیقهای رقصید و انصافا هم قشنگ میرقصید.
آهنگ که تموم شد خودش رو پرت کرد تو بغل من و با خنده گفت حالا نوبت توئه.. و یه نیشگون از گردن گرفت که بدجوری سوختم- نمیدونم چرا هرکی به من میرسه منو نیشگون میگیره؟بابا چه وضعیه؟- رفت یه سی دی برداشت و گذاشت توی دستگاه. آهنگ که شروع شد خودمم دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم.یه تانگوی بسیر زیبا بود. دستای مهناز رو گرفتم و با هم رفتیم وسط سالن و شروع به رقصیدن کردیم.
.
.
.
loverman0071
اعضا
20 Apr 2007 02:57 -
#
Angel_sh
خوبی شرمین جان؟
فردا تا جایی که بتونم مینویسم
loverman0071
اعضا
20 Apr 2007 04:19 -
#
bah bah amoo hamie gole golab?chetori aziz?khoobi?khoshi?dastane zibat ro khundam doste man, hami jan man khoshbakhtane ya moteasefane hanooz tajrobeye toro nadashtam yani manzooram ineke ke ba kasi ke alan hastam az avalesh boodamo,hanoozam ke hanooze tarafamo doost daramo oonam hamintor, vase hamin daghighan nemitunam tars ro dark konam, manzoram tars tu ertebate taze bad az ye shekaste eshghie, albate khoda ro shokr mikonam ke shekaste eshghi nadashtam ta be in rooz, ama kolan migam, bebin hami jan be nazare man ensan hamishe bayad be fekre farare az ghamo, badbakhtio, kholase har chi badie bashe, hala rahe to mahnaze, pas nabayad moatalesh koni, albate man ke ino migam to kareto ghablan anjam dadio in alan ye khateras, ama omidvaram ke akhare dastan oontori bashe ke fekr mikonam.be harhal sarasime montazere edamasham,
dostare to
Faraz
farzad12345
اعضا
20 Apr 2007 04:47 -
#
awww , Che romantic bood ,koli zogh kardam
Quoting: loverman0071
خوبی شرمین جان؟
Merci Hami Joon , Shoma Khoobi ?
Angel_sh
اعضا
20 Apr 2007 12:04 -
#
Hi Hami jan khobi, nadashtima aaaa hala be jahaye khobesh ke mmirese tamomesh mikoni zed hal zady yadee seryalhaye iran oftadamm.. khob minvisyy edaame bedy ke montazeretim.....
nina408
اعضا
20 Apr 2007 13:48 -
#
farzad12345
به به آقا فراز
ببین فراز جان وقتی که 1 سال تمام زندگیت رو با تلخی سپری کنی بعدش معشوقه قبلیت رو ببینی که به اون روز اومده بعد یه دفعه یه نفر دیگه یه حس جدید رو بهت معرفی کنه.خیلی باید قوی باشی که هنگ نکنی.
بعدشم دل من که ترمینال نبود که هرکی گفت دوست دارم منم بپرم بگم منم همینطور
البته این حرف رو میزنم برای اینکه حس اونروز منو درک کنی . وگرنه کلیت حرفتو کاملا قبول دارم
امیدوارم که هیچ وقت توی عشقت شکست نخوری فراز جان.
Angel_sh
ممنونم شرمین جان ازینکه پا یه پای داستان اومدی. خوشحالم که بعد کلی نوشتن چیزای غمگین بالاخره یه جاش خوب در اومد.
nina408
نینا جان باور کن دیگه خواب اجازه نداد
فکر کنم اگه مینوشتم جالب نمیشد.
همین الان دارم مینویسم
اگه اهل منزل بزارند دوباره آپ میکنم
خوش باشید
loverman0071
اعضا
20 Apr 2007 16:17 -
#
مهناز خیلی خوب میرقصید و تمام حرکاتش حساب شده بود و من جلوش کم می آوردم , اما روم بیشتر از اون بود که اعتراف کنم!!
انگشت مهناز رو گرفتم و دستش رو بردم بالا و مناز هم با یه چرخ سریع خودش رو توی بغل من انداخت و در حالیکه پشتش به من بود خودش رو سفت چسبوند به من. نفسهاش نظم خودشون رو از دست داده بود و وقتی برگشت توی چشمهام نگاه کرد, کاملا میشد برق هوس رو ازشون خوند.
اصلا دلم نمیخواست اونقدر جلو بریم اما مهناز دیگه کنترلی روی خودش نداشت .
یه چرخ سریع دیگه زد و برگشت و خودش رو دوباره محکم بهم چسبوند. برامدگی سنه هاش رو به سینه سفت من فشار داد و سرش رو گذاشت رو شونه امو گردنمو با لبهاش نوازش کرد.
مهناز تقریبا هم قد من بود و برای همین راحت اینکارو کرد.
"حامی؟..........چه عطر خوش بویی زدی..........چیه؟"
در حالیکه به شدت سعی میکردم خودمو کنترل کنم. یه کم خودمو جابه جا کردم و با دستم سعی کردم کمی کنترلش کنم.سرمو آوردم عقب و به چشمان هوس آلودش نگاه کردم.آروم گفتم:"ورساچی....." و با مکثی ادامه دادم:مهناز ........الان خیلی زوده....
-زود نیست حامی.........دیره..............خیلی دیر........
:مهناز من نمیدونم میتونم نسبت به احساست متعهد باشم یا نه........خواهش میکنم نزار عذاب وجدان داشته باشم.
-حامی؟
بی اختیار گفتم :جانم
مهناز لبخند دلنشینی زد و در حالیکه خیلی آشکار خوشحال شده بود گفت:من بهت احتیاج دارم......... و التماس رو میشد از چشمهاش خوند.
در حالیکه با تردید به چشمهای مضطربش نگاه میکردم به این فکر میکردم که آینده چه بازی رو میتونه برای من پیاده کنه و عاقبت رابطم با مهناز چی میشه؟
مهناز سرش رو نزدیک گوش من کرد و با خجالت گفت: ین اولین بار منه. دوست دارم این لذت رو از کسی بگیرم که دوسش دارم.... نمیخوام خاطره بدی داشته باشم.
این حرفش بد جوری منو به شک انداخته بود.مهناز با این کارش ثابت کرده بود توی حرفش و تصمیمش شکی نداره.اما من سرشار از سوال و تردید بودم . اصلا دوست نداشتم که به مهناز خیانت کنم. دوست نداشتم که اسیر هوس بشم و به مهناز به چشم طعمه ای نگاه کنم که با پای خودش اومده و من میتونم اونو مثل یه ساندویچ مصرف کنم و بعد کاغذش رو دور بندازم.
ارزش کار و حرف مهناز رو به خوبی درک میکردم و احساسش رو محترم میشمردم.
مهناز داشت آهسته آهسته جای خودش رو توی قلب خالی من پیدا میکرد. اما سرعتش بیشتر از توان ادراک من بود.
دوباره به چشمهای مهناز نگاه کردم.سکوت من باعث شده بود که خجالت بکشه و احساس کردم که اگه حرفی نزنم فکر میکنه که من از حرفش و حرکتش بدم اومده. اصلا دوشت نداشتم احساسات یه دختر رو که با سادگش و پاکی به زبون آورده بود رو , جریحه دار کنم.دو راهی بدی بود.اگه چیزی نمیگفتم مهناز اون فکر رو میکرد و اگه حرکتی میکردم خودم دچار عذاب وجدان میشدم.
بالاخره با خودم کنار اومدم و سعی کردم برای دقایقی هم که شده با خودم کنار بیام تا حد اقل به مهناز آسیبی نرسونم.
دستم رو بردم پشت سر مهناز و ربان موهاش رو از بالای سرش باز کردم و آبشار طلایی رنگی دور صورت نجیبش رو گرفت.
با لبخند کم ذنگی به صورتش نگاه کردم و گفتم : زیبایی تو منو افسون میکنه.
مهناز چشمهاشو آورد بالا و با خوشحالی و شرم به من نگاه کرد و گفت: از من ناراحت شدی؟
انگشت اشارمو گذاشتم روی لبش و حرفش رو قطع کردم و با لحن آرومی طوری که میدونستم خوشش میاد,گفتم: این پاک ترین حرفی بود که شنیدم, چرا باید ناراحت بشم؟
و بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگه لبهامو گذاشتم روی لبهاش.
مناز چشمهاشو بست و خودش رو توی بغل من رها کرد.
لبهای داغ مهناز رو میون لبهای خودم کشیدم و اونو به خودم فشار دادم.
خیلی سخت بود که هم اونطوری رفتار کنم که مهناز میخواد هم بتونم خودم رو کنترل کنم که آسیبی بهش نرسونم.
سرش رو آورد عقب و با چشمهای پر از اشکش نگاهم کرد . قلبم لرزید , مهناز بازم داشت راه خودشو باز میکرد و من فقط نظاره گر بودم.
توی چشمهای مهناز نگاه میکردم که احساس کردم یه سایه روی در افتاد و غیب شد.
گفتم شاید سایه پرنده ای بوده و چیز مهمی نیست. اما خوب احتیاطم چیز بدی نبود.
دستمو بردم پایین و پاهای مهناز رو از روی زمین بلند کردم وبغلش کردمو بردمش طبقه بالا.
آخه اون سالن در شیشه ای داشت و اگه کسی اتفاقی از اوجا گذر میکرد خیلی بد میشد.
توی پله ها که میرفتیم مهناز با سرشو گذاشته بود روی سینمو دستش رو دور گردنم حلقه کرده بود.
دگمه های پیرهنمو باز کرده بود و صورتشو روی سینم میکشید.
یه کم آوردمش بالاتر و لبهاشو بوسیدم.
به اتاقش رسیدم .از کنار تختش رد شدم و بردمش توی تراس.پشت امارت یه حالت تپه مانند داشت و امارت در کنار اون تپه تموم شده بود و تراس کاملا مشرف به اون بود.
مهناز رو خوابوندم روی کاناپه ای که اونجا بود و خودمم نشستم کنارش.
دستشو گذاشت پشت سرمو منو پایین کشید و مشغول بوسیدن لبهاش شدم.
اون موقع سال هوا خیلی سرد بود.اما دیوار شیشه ای اونجا مانع ورود سرما میشد و آفتابی هم که میتابید باعث شده بود که هوای خوبی اونجا باشه.
اما اونموقع من و مهناز آنچنان داغ بودیم که فکر نمیکنم اگر هم سرمایی بود, احساس میکردیم.
بندهای لباس مهناز رو از روی شونه هاش پایی آوردمو سینه های مرمرینش پیدا شدند.
از پشت زیپ لباسش رو باز کردمو اونو کامل در آوردم. نگاهشو از من میدزدید و انگار کمی خجالت کشیده بود اما اصلا توی حال دیگه ای بود و کاملا بدنش داغ شده بود.
بدنش رو کمی ماساز دادمو و با لبانم بوسه باران کردم.
مرمر ساغهاشو دستی کشیدم و با لبانم اونهارو کشیدم و اومدم بالا و به بهشت بکر میون پاهاش رسیدم.
بند نازک شرتش رو باز کردم و با زبونم شروع به تحریک مهناز کردم.
مهناز به خودش میپیچید و با دستهاش موههامو نوازش میکرد. یه کم دیگه که به کار خودم ادامه دادم احساس کردم که مهناز بی تاب تر شده و کمی بعد تکانهای شدیدی خود و لرزید. فهمیدم که ارضاء شده. رفتم بالاتر و در حالیکه با یک دستم به آرومی موهاشو نوازش میکردم و با دست دیگم خیلی آروم کلیتوریسش رو میمالیدم لبهامو گذاشتم روی لبهاش.
چند دقیقه ای به همین حالت بودیم و مهناز به آهستگی اشک میریخت. خوب رفتار طبیعی بود.بعضی از دخر ها هم اینطوری میشند دیگه.
کمی که گذشت به مهناز کمک کردم که لباسش رو بپوشه, ولی مهناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس تو چی؟
-لباشو بوسیدم و گفتم:یه وقت دیگه, الان تو خسته ای.بریم . بیا ناهارمون رو بخوریم,تو هم حالت سر جاش میاد.
یه دفعه دستهاشو باز کرد و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن.
مهناز خیلی احساسی و ظریف بود و من خیلی باید مواظب بودم که نشکونمش.
کمی آرومش کردم وکمک کردم لباسهای اولش رو تنش کنه. آخه باید میرفتیم پیش بقیه. یه کم به سر و وضع خودمم رسیدم و به مهناز گفتم تو بیا توی باغ , من میرم غذامونو میگیرم.
مهناز هنوز حالش سر جا نیامده بود و نمیخواستم بقیه ما رو توی اون وضع ببینند.
رفتم طرف بچه ها و دیدم که به موقع رسیدم.داشتند غذاها رو میدادند . رفتم غذای خودم و مهناز رو گرفتم و برگشتم برم که نگار(دوست صمیمی مهناز) اومد جلوم , با عصبانیت نگام کرد.
اخمی کردمو گفتم:چیزی شده؟
-امشب بهت زنگ میزنم میگم چی شده.
و راهشو کشید و رفت. از کارش تعجب کرده بودم ولی اهمیتی ندادم.
رفتم پیش مهناز که منتظرم بود و غذاها رو گذاشتم.
اومدم از توی ساکم قاشقهامو در بیارم(از قاشق پلاستیکی متنفرم) که دیدم خبری ازش نیست. تازه فهمیدم که اون فکری که در مورد جا گذاشتن یه چیزی داشتم غلط نبود و قاشقهام مونده بود.
نگاهی به مهناز کردم و دیدم که اون قاشقهای خودش دستش بود .
با حسرت نگاهش کردم و گفتم حالا چکار کنم؟
خنده ای کرد و گفت و با قاشق من بخور.
-خودت چی؟
:منم با همیانا میخورم.
-لبخندی زدمو گفتم ناراحت نمیشی؟
سرشو آورد جلو و گفت حامی چقدر لبات نرمند.
بوسه ای از لبهاش کردمو گفتم نه به نرمی لبای تو.......... بازم موضوع بحث رو عوض کرده بود.
ناهار رو مثل این عروس دامادا خوردیم.البته من نمیخواستم اینجوری جلو بریم اما ظاهرا همه چیز دست به دست هم داده بودند که مهناز بیشتر و بیشتر اونطوری که دوست داره عمل کنه.
بعد ناهار توی اون هوای سرد روی تخت چوبی که اونجا بود دراز کشیدیم( خل بودیما) و مهناز هم سرش رو روی بازوی من گذاشته بود و با هم حرف میزدیم.
حسرت اون یه سالی رو خوردم که بی جهت و به خاطر تعصبم به یه عشق نافرجام از دست داده بودم و مهنازز رو از خودم دور کرده بودم.
اما خوب خوشحال بودم که حداقل آخر اینیکه بد نشد, اما یه دفعه دلم ریخت:
ما تازه شروع کرده بودیم و تا آخر خیلی راه بود. زود بود که به آخرش فکر کنم.
حرف نگار و رفتار عجیبشم نگرانی منو بیشتر کرد.
با شیطنت مهناز که داشت قلقلکم میداد از اون افکار اومدم بیرون و به خودم خندیدم.
فکر کردم که اونقدر ذهنم منفی شده بود که الکی خودمو نگران کردم.
اهمیتی ندادم و منم شروع کردم به سربه سر گذاشتن با مهناز .
حدود یه ساعتی دنبال هم دیگه میکردیم و میخندیدم و خوش بودیم. تا موبایل مهناز زنگ خورد.
"استپ قبول نیست.........ا ....نامردیه ......بزار جواب بدم بابا" مهناز رو گرفتم توی بقل خودمو نشستم روی زمین.:"خوب همینجوری جواب بده"
استاد بود و به مهناز گفت که دارند بر میگردند و ما هم باید بریم .
دست مهناز و گرفتم و وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم.
توی اتوبوس مهناز خوابش گرفته بود و سرش رو گذاشت روی شونه من و خوابید
حضور مهناز باعث شده بود که تصمیمی که در رابطه با مرجان گرفته بودم رو راحت تر عملی کنم.
در هر صورت مرجان دیگه فقط یه خاطره بود که حتی قبل از مهناز هم دیگه نمیخواستم دوباره باهاش باشم.
ساعت 7 رسیدیم و اون سفر چند ساعتع و خاطره انگیز تموم شد.
توی اتوبوس از مهناز خداحافظی کردم , آخه آقای محسنی پایین اتوبوس منتظر بود.
و منم راه افتادم به سمت خونه مرجان تا کار نیمه تموم رو تموم کنم.
.
.
.
loverman0071
اعضا
20 Apr 2007 17:23 -
#
2 قسمت دیگه باقی مونده که یکیشو امشب مینویسم.
loverman0071
اعضا
20 Apr 2007 17:32 -
#
Quoting: loverman0071
یه دفعه دلم ریخت:
ما تازه شروع کرده بودیم و تا آخر خیلی راه بود. زود بود که به آخرش فکر کنم.
توام به خاطر تجربه ی تلخت مثل اینکه از اول هرچیزی به آخر تلخش فکر می کنی حامی...!
اینجوری خیلی سخته
GlossyWitch
اعضا
<<
1
...
9
.
10
.
11
.
12
.
13
.
14
.
15
.
16
.
17
.
18
.
19
...
36
.
37
.
>>
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.
Powered by
MiniBB