"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / غرور و تعصب
. 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 36 . 37 . >>
پیام نویسنده
24 Mar 2007 04:21 - #


نه.............
.
نباید تسلیم میشدم.........
.
.
.
دوباره چشمامو بستم... نور شدید خورشید از پنجره خورد به چشمای نیمه بازم. انگار آسمونم شوخیش گرفته ...الان که ابری بود آفتاب دیکه از کجا اومد
.
.
.
تو هم مثل بقیه.....نه بابا خیال میکنی.....عادی بود مثل قبلنا..
.
.
.
اوووی چه باد سردی این دیگه از کجا اومد.......فکر کردم فقط من قاطی کردم آسمون که از من قاطی تره
.
.
.
حالا یه چیزی گفت .... تو چرا جدی میگیری.....

دستامو تو بغلم جمع میکنم و خودمو تو صندلی ولو میکنم............پس چرا حساسیت نشون داد؟؟؟؟؟
من که چیزی نگفتم......همشون عین همند.با اینکاراش میخواد خودشو مطرح کنه.. مسخره...
.
.
.
نهههههههههههههههههه این دیگه بی معرفتیه بارون از کجا؟ ....خدای من چه روز خوبی شد امروز....
با این حالم چه جوری برم خونه ......الان که آفتاب..............
صدای در منو به خودم میاره

اما نمیدونم چرا با باز شدن در دل منم ریخت...نه بابا اشتباه میکنم..
.اه بازم این بازیه مسخره دوباره باید چشمامو بنندم.خدای من ..ازین کار متنفرم..اما چرا امروز حالت تنفر ندارم.
چرا دلهره دارم
چرا از از صدای قدماش ترسیدم؟
چرا سردی دستای لرزونش چشمای گرم و سرخمو خاموش کرد.؟
چرا از لمس دستاش....ظرافت انگشتهاش و دست زدن به........نه خودشه..خدای من.....این دیگه کیه؟
من که باهاش اونطوری کردم.........یه پتک دیگه تو سرم کوبیده میشه...امروز چرا سرم اینقدر درد میکنه؟
ضربه آخرش نابودم کرد.......کارتو خوب بلدی دختر...خوب...
خوب میدونی چجوری روی من لجباز رو کم کنی.........هه... من کجام... تو کجایی.....روتو برم
انگشتر معروفشو لمس میکنم و ته قلبم میریزه فکر کنم آخرین سنگر هم در اعماق قلبم فرو ریخت.


هه......این واقعا منم؟.........باورم نمیشه ...
دستاشو با دستام از روی چشام میارم پایین و اونارو بو میکنم....
سرم رو به عقب میدمو زل میزنم تو چشمای مظطربش....
انگاری خودشم باورش نمیشه.اما من باور کردم و اونم میتونه از نگاهم باورمو بخونه.............
دستشو دور گردن و سینم حلقه میکنه با خم کردن خودش سرشو رو سینم میزاره...........
نا خودآگاه لبهای خستمون......لبهای خسته از سکوت........لبهای تشنه و ملتهبمون روی هم میغلتند و یه بوس کوچولو ........یه بوسه کوچولو ولی عمیق مارو به هم پیوند میده ..........
.
.
اما .................
اما چرا حالا...............
حالا که دیگه چیزی باقی نمونده...........
میشینه کنارمو سرشو میزاره روشونم وبا اولین قطره اشکش منو غرق میکنه..............
غرق میشم و میرم به همون اولا..........
همون روزای خوب......
خوب ولی تلخ...........
تلخ ولی دور.........

loverman0071
اعضا
24 Mar 2007 05:20 - #


بایس جالب بتشه فردا میخونمش

Mandegar
اعضا
24 Mar 2007 10:47 - #


داستان چی رو نوشتی؟؟
نکنه عشقت رو قربانی غرورت کردی و حالا شب و روز صدای قلبت ملامتت میکنه به خاطر ندونستن قدر این عشق و ذهنت در فراسوی حقیقت داره به دنبال کورسوی امید می گرده .. نقاط مشترکی شاید!!
اما هم تو و هم او می دونین عشق مثل سیگاره. خاموش که شد میشه دوباره روشنش کرد اما برات حال اول رو نمیده!!

مشاعره ذهن و خیال جالبی بود!!
گرچه من هنوز نمی دونم چی نوشتی!!

راستی طناب پاره رو میشه دوباره گره زد.... تازه طناب کوتاه تر هم میشه و دو سر طناب به هم نزدیکتر!!

mey_foroush
اعضا
24 Mar 2007 18:07 - #


Mandegarmey_foroush

دورادور با پست های شما شناختمتون.....بچه های با معرفت آویزون
Quoting: mey_foroush
داستان چی رو نوشتی؟؟

از امشب شروع میکنم با حمایت شما عزیزان . این فقط مقدمه بود
Quoting: mey_foroush
نکنه عشقت رو قربانی غرورت کردی و حالا شب و روز صدای قلبت ملامتت میکنه به خاطر ندونستن قدر این عشق و ذهنت در فراسوی حقیقت داره به دنبال کورسوی امید می گرده .. نقاط مشترکی شاید!!
اما هم تو و هم او می دونین عشق مثل سیگاره. خاموش که شد میشه دوباره روشنش کرد اما برات حال اول رو نمیده!!

مشاعره ذهن و خیال جالبی بود!!
گرچه من هنوز نمی دونم چی نوشتی!!

راستی طناب پاره رو میشه دوباره گره زد.... تازه طناب کوتاه تر هم میشه و دو سر طناب به هم نزدیکتر!!


پیچیده تر ازین حرفهاست
اگه توضیح بدم مزه داستان میره اما اگه صبر کنید میبینید که داستان از چه قراره........

Quoting: mey_foroush
راستی طناب پاره رو میشه دوباره گره زد.

به شرط اینکه طنابی باشه

الان حالم گرفتست امشب تو شب زنده داری مکرر خودم داستان رو شروع میکنم...

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم

loverman0071
اعضا
25 Mar 2007 02:54 - #


منتظرم برادر .
زودتر ادامشو بنویس

al_pacino
اعضا
25 Mar 2007 03:25 - #


manam montazeram

farzad12345
اعضا
25 Mar 2007 12:59 - #


al_pacino
farzad12345

صفای قدم همتون
تا 1 ساعت دیگه مینویسم

loverman0071
اعضا
25 Mar 2007 14:18 - #


بخار زیادی دورمو گرفته.....
.
.
به سختی نفس میکشم..........
.
.
چشمامو میبندم......
.
.
این دیگه چی بود؟
.
.
نکنه هنوز خوابم...
.
.
میشناختمش..میدیدمش.....حسشم میکردم . به من نزدیک بود.....
.
.
قطرات داغ آب یواش یواش حالمو جا میاره....

حولمو تنم میکنمو میرم جلوی آینه با دستم بخار روشو پاک میکنم و صورتمو نگاه میکنم.......یه کم جا میخورم..فکر کنم دیگه بیدارم پس کجاش خواب بود...خدای من این دیگه چه حالیه که من دارم . چرا اضطراب دارم؟ مگه قراره چی بشه؟...
صورتمو اصلاح میکنم بازم مثل همیشه نمیگزارم چیزی باقی بمونه.
.

از ماشین پیاده میشم و سازمو در میارم . عابری که از کنارم رد میشه بد جوری چپ چپ نگام میکنه.
یه نگاه به خودم میندازم , یه نگاه به آسمون .آهی میکشمو میگم چه قدر گفتم لباس رسمی نپوش گوش که نمیکنی.
زنگ رو میزنم و منتظر میشم.در که باز میشه سازمو بر میدارم که برم تو........یکی پشت سرمه انگار..
یهو قلبم میریزه.......نه بابا ..........یه نفر هست دیگه حالا........وقتی بر میگردم که نگاه کنم میبینم با یه خنده عصبی منتظره که من زود تر برم تو...........فکر کنم یه لحظه رفتم تو کما و اومدم.......
پس تعبیر خوابم تو بودی........
هنوزم نمیفهمم که خوابم یا نه...ولی من که بیدار شدم پس این دیگه این جا چکار میکنه؟
-آقا ..... نمواهید برید؟ مرجان با یه حالت تمسخر آمیز سوال میکنه........و من انگار که بالاخره بیدار میشم
-بفرمایید خانوم ...چیزه.........آهان حال شما خوبه؟.......
-اگه زودتر بتونم برم بهترم میشم.....یه پوزخند میزنه و از کنارم رد میشه.....
خدایا این دیگه کیه؟

وارد سالن که شدم بازم همه نگام میکنند.....ای خدا کی به من گفته لباس رسمی بپوشم؟
شهروز میاد جلو و میگه اومدی ساز بزنی یا مخ؟
با خونسردی ذاتی خودم نگاش میکنم و با طعنه و اشاره به پریسا(دوست دخترش) که زل زده بودبهم , میگم مخ بعضیا احتیاجی به زدن نداره...و با بدجنسی خاصی میرم طرف پریسا و باهاش دست میدم......شهروز دست به سینه نگاهمون میکنه...یه لبخند تحویلش میدم.و میرم
خوب دیگه فکر کنم به اندازه کافی اذیتش کرده باشم....تا اون باشه دیگه به ساز من توهین نکنه,آقای غیرتی...هه..

میرم به اتاق تمرین ...فکر کنم معلوم شده باید با کی ساز بزنم......لعنت به این خواب.......
بازم مثل همیشه توجهی نمیکنه و کار خودشو میکنه..حقا که خود مرجانی......سرسخت

در حین تمرینات خیلی سعی کردم خودمو بهش نزدیک کنم اما یه چیزی بود که منو میترسوند...:اون فقط نسبت به من بی توجه نبود...نسبت به همه همینطور بود....یه حس بدی به من میگفت حتما یه چیزی یا یه کسی تو زندگیش هست که اینطوریه ..........اما کی پس چرا همیشه تنها و ناراحته....چرا به زور میخنده....
فکرمو از موضوع دور میکنم ..خل شدیا پسر ..
با اومدن آقای پاشایی (استاد گروه) بچه ها جدی شدند و مرجان بیشتر از بقیه...مگه این استادا باشند که ازشون حساب ببره.
بعد از تموم شدن تمرین رفتم وسایلمو جمع کردم و رفتم دنبالش که برسونمش اما غیبش زده بود.............پسکجا رفت یهو؟؟؟؟؟؟؟؟

loverman0071
اعضا
25 Mar 2007 20:42 - # | ویرایش بوسیله: loverman0071


بعد اون روز یه سری اتفاقات افتاد که من نتونستم توی برنامه شرکت کنم و این باعث شد که دیگه نتونم مرجان رو ببینم...هیچ نشون یا آدرسی هم ازش نداشتم و حتی روز کلاساشم دیگه نمیدیدمش..
مثل یه صاعقه اومده تو زندکی من ........ اثرش رو گذاشته بود .وحالا ناپدید..........
اما چرا من نمیتونستم از یادش بیرون بیام....من که با اون رابطه ای نداشتم و حتی به زور 2,3 جمله باهام حرف زده بود....
خیلی از شبها خوابش رو میدیدم اما تو خوابم کم محلی میکرد.....ولی خوبیش این بود که حداقل تو خوابم میدیدمش.... و این بار دیگه میشناختمش نه مثل شب اوولی که غریبه بود برام..... میدیدمش اما ازم دور بود.
نه از دور و نه از نزدیک_____________تو از خواب آمدی ای عشق

اون روزا با تمام بد و خوبش گذشت و من دیگه اون هنرجوی تازه کار مبتدی نبودم.
1 سال و خورده ای بعد اون ماجرا من توی امتحان ورودی دانشگاه هنر شرکت کردم.نتیجه امتحان دلخواه بود و من به امتحان عملی رسیدم.
تا زمان امتحان چند ماهی فرصت بود و من خودمو آماده میکردم...
همون روزا بود که با شهروز گروه خودمونو تشکیل دادیم.......... یاران ....... این دومین تجربه ما بود . توی کار اول ما فقط نوازنده بودیم ولی این بار مسولیت کار با ما بود....
همه چی داشت خوب پیش میرفت که یه دفعه گروه از هم پاشید و من موندم و شهروز و نیما...
نیما که اصولا این کاره نبود که بشه ازش انتظار داشت , شهروزم در گیر عشق تازش بود(ماهی یه بار نامزد میکنه.......)پس فقط مونده بودم من...
تصمیم گرفته بودم نزارم کار بخوابه... یاد بچه های قدیم افتادم و رفتم سراغشون , اونم بعد یک سال و نیم بی خبری و طبیعتا اولین هدف و گزینم مرجان بود.
بعد کلی اظهار لطف بچه ها به خاطر این مدت و خوش آمد گویی گرمشون همراه با القاب زیبایی مثل جن, سیندرلاو.... بالاخره تونستم به کارم برسم...
سراغ آقای پاشایی رو گرفتم ولی ازونجا رفته بود, مرجان هم همینطور اما خوشبختانه یکی از دوستاش باهاش در تماس بود و قرار شد که شماره منو به مرجان بده تا باهام تماس بگیره...
همون شب مرجان باهام تماس گرفت ..... از شنیدن لحن شاد صداش هم خوشحال شدم هم نگران.....

loverman0071
اعضا
25 Mar 2007 20:44 - #


یه توضیح که باید بدم اینه که توی این داستان از اسامی مستعار استفاده شده و نامها واقعی نیستند(به جز دوست خوبم شهروز)

loverman0071
اعضا
. 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 36 . 37 . >>
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

Powered by MiniBB