"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / غرور و تعصب
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 36 . 37 . >>
پیام نویسنده
5 Apr 2007 03:44 - #


haji zadi zire gholet ke, ama eshkal nadare ma montazerim

farzad12345
اعضا
5 Apr 2007 03:46 - #


Quoting: farzad12345
haji zadi zire gholet ke, ama eshkal nadare ma montazerim


Faraz Rast Mige

Angel_sh
اعضا
5 Apr 2007 15:22 - #


شرمنده همتون شدم
آخه دیشب حالم خیلی بد شده بود.نزدیک بود "اور" بزنم
شانس نیاوردید از دستم راحت بشید
اما امروز جبران میکنم باور کنید

loverman0071
اعضا
5 Apr 2007 18:00 - #


har jor ke rahati

farzad12345
اعضا
5 Apr 2007 18:44 - #


شهروز نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین و تکون داد. نگاه پرسش گری به النا انداختم . النا با بی حوصلگی سری تکون داد وگفت: بچه ها یکی یکی کنار کشیدند و برای خودشون........
" رفتند دیگه چه فرقی میکنه؟" شهروز با چشم غره پرید وسط حرف النا....
رو کردم به شهروز و گفتم : یا مثل آدم حرف بزن یا بزار النا حرفشو بزنه.
شهروز با عصبانیت سرشو تکون داد و گفت بچه ها رفتند تو گروه پاشایی(همون استاد آموزشگاه) و نت ها رو بهش دادند و قراره کار رو اونجا اجرا کنند.
.
.
.
خوب دیگه اونقدر چیز بد دیده بودم این یه ماهه که دیگه برام عجیب نبود.
نت های منرو دزدیده بودند و جای دیگه و به اسم کس دیگه می خواستند اجرا کنند , اونم برای یه قرون بیشتر.........هه......
سری تکون دادم و گفتم بزار خوش باشند. ما که دستمون به جایی بند نیست. کاری هم که نمیتونیم بکنیم. پاشید بریم حد اقل شیرینی قبولیمو بهتون بدم.
اصلا دوست نداشتم کاری که مرجان باهام کرده بود باعث بشه که از زندگی بیافتم. شایدم هنوز داغ بودم و حالیم نبود که چی شده. در هر صورت می خواستم اونروز رو برای خودم باشم.
همراه شهروز و النا رفتیم به یه رستوران تا شام بخوریم(شیرینی بود دیگه).قبل اینکه غذا رو بیارند دائما سعی می کردم به مسائل پیش اومده توجهی نکنم و خودمو سر حال نشون بدم. الکی می خندیدم و لبخندهای زوری می زدم. اما حال بچه ها هم بد تر از من بود.
شهروز که بد جوری تو لک بود . آخه با سیما( 5784 امین نامزدش...هی هی ) به هم زده بود. از کار بچه ها هم دلخور بود , چون زمانی که مسئولیت با اون بود این اتفاق افتاده بود.
النا هم حالش خیلی خراب بود ولی معلوم نبود چرا.
رو کردم به شهروز و گفتم : شهروز جان ناراحتی نداره که, لیاقت یه چیز ذاتیه که تو هم نداری , حالا بی خیال گذشته دیگه...و سعی کردم با شوخی یه جوری سر حالش بیارم.......
النا رو هم همینطور..... با خودم گفتم که من بیچاره رو ببین که با این همه درد باید طلخک این دو تا هم بشم....
موقع رفتن تقریبا حال اون دوتا بهتر شده بود . اما من همچنان از درون می سوختم.
شهروز رو رسوندم و توی مسیر خونه النا بودیم که دیگه نتونستم جلوی فضولی خودمو بگیرم و از النا پرسیدم که : تو چرا اینقدر تو همی؟ اگه به خاطر گروهه , تو هم برو پیش بچه ها باش .. از نظر من ایرادی نداره.......بالاخره تو هم زحمت کشیدی.
النا نفسشو بیرون داد و گفت از گروه که هست. اما من نمیتونم مثل اونا خودمو بفروشم.... اما کاش فقط این بود
مکثی کرد و ازم پرسید: آقا حامی می تونم یه سوال بپرسم؟
-بفرمایید
: ناراحت نمیشد؟
-سعی می کنم نشم( میدونستم سوالش چیه.....)
: بچه ها راست میگند که با مرجان به هم زدید؟
-اینطور میگند!!
: پس چطور اینقدر راحت هستید.؟ مگه دوسش نداشتید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : باید چکار کنم؟ اون دیگه منو نمی خواد ...... منم به تصمیمش احترام میزارم.
یه کم سکوت کردیم و بعد من پرسیدم: ولی این چه ربطی به ناراحتی شما داره؟
آهی کشید و سرشو به طرف بیرون چرخوند و گفت : اشکان رو که دیدید؟( دوست پسرش...قبلا بعد تمرین اومده بود دنبالش.... خوشتیپ بود اما ازون عوضی ها بود)
-آره .....دوست پسرت دیگه...... چطور مگه؟
در حالی که خیلی آروم شونه هاش تکون می خورد با بغض گفت: دیگه نیست......... تموم شد......و با گفتن این حرف, دست هاشو روی صورتش برد تا جلوی اشکهاش رو بگیره.
ماشین رو زدم کنار....... دیگه گنجایش دیدن این همه سیاهی رو نداشتم.... انگار یه سطل رنگ سیاه روی زندگیم ریخته شده بود و همه اطرافم........حتی آدمایی که اطرافم بودند رو هم آلوده کرده بود.
سرمو به صندلی تکیه دادم و به النا نگاه کردم که چطور با بی کسی خودش گریه می کرد...... خیلی دلم براش سوخت.
از طرفی هم منو یاد خودم انداخت......یه کم با احتیاط نزدیکش شدم ودستمو روی شونش گذاشتمو با صدای آرومی گفتم:" النا......."
النا یه دفعه بر گشت و خودشو روی شونه های من انداخت و به گریه اش ادامه داد..... طوری گریه میکرد که اگه سنگم بود آب میشد...(اونم برای اون پسره بی کار علاف)
خیلی دلم براش سوخت و با تردید دستم رو گذاشتم پشتش و سعی کردم یه کم آرومش کنم.
کمی باهاش با آرامش حرف زدم و یواش یواش آرومش کردم.
یه کم که آرومتر شد سرشو برداشت و یه نگاهی به من کرد , بعد مثل کسی که خواب باشه و یهو بیدار شده باشه یه نگاهی به جای خودش کرد و یه دفعه خودشو با خجالت جا به جا کرد و آروم گفت: ببخشید........... اصلا دست خودم نبود.
یه نگاه دلسوزانه بهش کردم و سرمو تکون دادم: ایرادی نداره........
به جای اشکهاش روی شونم نگاهه کرد و با خجالت سرشو کج کرد و به آرومی با صدای نازکش گفت"ببخشید....... پیرهنتون رو خراب کردم...
یه نگاهی به شونم کردم و خندم گرفت و گفتم اشکالی نداره بابا , تازه درجه دار شدمو راه افتادم
دیگه تا موقع رسیدن هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
وقتی که رسیدیم دیدم داره دست دست می کنه و انگار چیزی می خواد بگه.
:چیزی می خوای بگی؟ راحت باش شرایط منم مثل خودته.
-راستش.......ببین حامی , شما خیلی به خودتون مسلط هستید, می خواستم اگه اشکال نداره, یه موقع هایی که دلم گرفته بهتون زنگ بزنم....شاید از تنهایی بهتر باشه...
خوب داشتن یه هم صحبت بهتر ازین بود که بخوام تو تنهایی , خودمو نابود کنم. حد اقل شاید میتونستم یه کم از
حرف هام رو بهش بگم و خودمو سبک کنم.
:پیشنهاد خوبیه النا , شاید بتونیم یه کم راحت تر با خودمون کنار بیاییم.
-دوستیم؟
سری تکون دادم و با لبخند ساده ای گفتم"فقط دوستیم, همونطوری که هردومون میخواهیم".
با هم دست دادیم و از ماشین پیاده شد.
به طرف خونه راه افتادم. باید سریع تر مدارکم رو آماده میکردم. تا همین جاش هم دیر شده بود.
از یه هفته دیگه کلاس ها شروع میشد و شاید دلخوشی جدیدی برای سرگرم کردن خودم پیدا می کردم.

loverman0071
اعضا
5 Apr 2007 18:46 - #


Quoting: farzad12345
har jor ke rahati

نبینم از دست من ناراحت باشی آقا فراز

loverman0071
اعضا
5 Apr 2007 18:48 - #


ali_B_kar
ممنون که سر زدی

loverman0071
اعضا
5 Apr 2007 18:50 - #


Angel_sh
شرمنده دیر شد شرمین جان
ازین به بعد قول میدم تندتر ینویسم
اگه ازین شکلکا داشتم یه دونه خجالتشو میگذاشتم

loverman0071
اعضا
5 Apr 2007 18:57 - #


koochiketam amoo, ma ki bashim bekhaim narahat beshim, dastet dard nakone ke gozashti, be sabrane montazere baghiasham

farzad12345
اعضا
5 Apr 2007 21:40 - # | ویرایش بوسیله: GlossyWitch


امیدوارم با وارد شدن به این رابطه اشتباهی مرتکب نشده باشید...

راستی هنوزم دقیقا نمی دونم طرف توام یا مرجان! آخه مرجان خیلی گنگ و نا مبهم از زندگیت رفت.. شایدم تو نخواستی یا نتونستی اتفاقات و جریانای پیش اومده رو پر رنگ تر از چیزی که نوشتی نشون بدی.دو حالت تو ذهنم وجود داره. یکی اینکه تو کم کاری کردی و اونجور که باید کنارش قرار نگرفتی که بتونه عشق اولشو تو وجود تو قرار بده و تورو قبول کنه. یکی هم اینکه از اول خودش راجع به احساسش نسبت به تو اشتباه مرتکب شده بوده و فقط بهت عادت کرده بوده و نا خوداگاه بازیت داده...
نمی دونم... شایدم جفتش اشتباه باشه... خودت بهتر می تونی قضاوت کنی

GlossyWitch
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 36 . 37 . >>
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

Powered by MiniBB