"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / غرور و تعصب
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 36 . 37 . >>
پیام نویسنده
14 Apr 2007 01:29 - #


Quoting: _sadaf_
اخه چرا؟؟؟ میگی تو خاطرات؟؟؟؟؟؟

آره. میرسیم بهش
اونم یه قسمت از زندگی منه که شاید برای بعضیا خوندنش بد نباشه
فکر کنم 8 یا 9 قسمت دیگه به ته ماجرا برسیم .اونجا مشخص میشه همش.

loverman0071
اعضا
14 Apr 2007 01:38 - #


Quoting: loverman0071
آره. میرسیم بهش
اونم یه قسمت از زندگی منه که شاید برای بعضیا خوندنش بد نباشه
فکر کنم 8 یا 9 قسمت دیگه به ته ماجرا برسیم .اونجا مشخص میشه همش.

ای بابا... نگو اخرش غمگینه ها...
الان چی؟؟ الان خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟

_sadaf_
اعضا
14 Apr 2007 02:41 - # | ویرایش بوسیله: loverman0071


روزهای بعد توی دانشگاه سعی مسکردم که دیگه خیلی خودمو کنار نکشم. احساس میکردم که دوری از بچه ها چندان خوشایند هم نیست. و البته به جز چند نفر, بقیه بچه ها خیلی با شخصیت و خوب بودند.
دیگه از نگاههای مهناز هم خبری نبود و تقریبا با چند تا از پسرها هم گرم گرفته بود و مطمئن شده بودم که حرفهای النا درست نبود و به قول خودم "توهم" بوده. رفتارهای قبلشم گذاشتم به حساب یه اشتباه دخترانه ی ساده.

کم کم دیگه با شکل جدید زندگیم , خو گرفته بودم.با خودم کنار اومده بودم که خودمو با زندگی همراه کنم , نه اینکه کنار بکشم و از دور نگاهش کنم و شاهد حرکت دیگران باشم.کاری که بعد از ماجرای مرجان اغلب انجام داده بودم. اما خوب دیگه نمیخواستم قیافه یه بازنده بیچاره رو بگیرم.
برای همینم خودمو از هر گونه رابطه جدیدی کنار کشیده بودم.
یه جورایی کار دنیا بر عکس شده بود , به جای اینکه من به دخترا پیشنهاد دوستی بدم و اونا رد کنند, دو سه بار چند تا از بچه های دانشگاه اومده بودند جلو , ولی من دیگه مغرور تر و زخمی تر از اونی بودم که بخوام خودمو درگیر بازی های بچه گانه ای کنم که تهشو میدونستم. البته ازین کار خودم مطمئن هم بودم چون میدونستم که هدفشون از دوستی فقط مسائل سطحی بود, منم دیگه حوصله خودمو نداشتم چه برسه به این مسخره بازیا.

در هر صورت مدتت 1 سال از دوران دانشگاه و زندگی من به این منوال گذشت.زیاد وارد جزئیاتش نمیشم چون تکراری و کسل کننده است.و اما ادامه داستان.
.
.
.
1 سال و اندی از قطع رابطه من و مرجان گذشته بود.
14 فبریه بود.روز ولنتاین.از قبل با النا هماهنگ کرده بودیم که بریم بیرون.دوسیتی من و النا خیلی صمیمی شده بود و خلا هایی رو که داشتیم رو برای هم پر میکردیم.مثلا اگه جایی پارتی دعوت میشدیم اونیکی رو به عنوان پارتنر خودمون میبردیم. هیچ وقت رابطه ما معنی دوست پسر و دوست دختر نداشت, اما هر جایی یه طوری خودمونو معرفی میکردیم. یه جا نامزد, یه جا زن و شوهر, یه جا دوست, یه جا فامیل و خلاصه این طور فکر میکردیم که به دیگران ربطی نداره که ما چرا با هم دوستیم .
ولنتاین هم یکی ازون روزایی بود که هر دوی ما تنها بودیم. درسته که النا گخگاه دوست پسر داشت , اما اونروز رو با هیچ کدومشون نمیگزروند, چون پسرا براش فقط یه سرگرمی بودند نه چیز دیگه.(شایدم کار درست رو النا میکرده).
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم وسائلی رو که برای فردا احتیاج داشتم رو مرتب میکردم.آخه قرار بود با بچه های دانشگاه یه سفر 1 روزه به یکی از شهرهای اطراف تهران بریم.بیشتر جنبه تفریحی داشت تا مربوط به دانشگاه بشه , ولی خوب دو سه تا از اساتید هم قرارر بود بیاند تا تنها نباشیم!!!!!!!!!!
گوشیم زنگ خورد و دیدم که النا پشت خطه:" حامی, جون من بگو رو کارتت چی بنویسم, هیچی تو مخم نمیاد" بازم مثل همیشه حس بچه گانش فعال شده بود و هول ده بود.
-چه فرقی میکنه عزیییییییییزم.مهم خودتی هانیییییییی. و روی این کلمه مکث کردم.
: آخه میخوام خیلی خاص باشه. یه چیزی که به اون اخمای خوشششششگلت بیاد ,بیبی.
-الی, جون من بی خیال شو , یه چیز بنویس دیگه, من خیلی کار دارم.باید وسائلمو جمع و جور کنم.
: دو دقیقه اومدیم لاو بترکونیما, حالا هی ضد حال بزن.......
-لاوم برات میترکونم......
: تک خور, حالا چی میشد منم میبردی؟
-این صد هزار بار...........همه توافق کردیم که کسی رو نیاریم با خودمون.....ببینم مگه تو با دوستات رفتی ماسوله من چیزی گفتم؟
: میگم چیزه ............ کاری ندازی؟
خندیدم و گفتم دیر نکنی ها........حوصله علاف شدن ندارم.
: باشه بیبی .
تلفن رو که قطع کردم دوباره مشغول کارم شدم. داشتم وسائلمو جمع میکردم که دوباه گوشیم زنگ خورد.
با خودم گفتم آخرش این دختر منو دیوونه میکنه. بدون اینکه صفحشو نگاه کنم , جواب دادم و گفتم :باز دیگه چیه؟ به خدا اگه چیزیم ننویسی من قبولت دارما.
"-باید خیلی خوش شانس باشه که تو قبولش داری"صدای غریبو آشنایی بود که از اونطرف خط به گوشمم خورد و تقریبا یه کم شوکم کرد.
مطمئن بودمم خودشه اما میترسیدم ازینکه حتی فکرشم بکنم.
"منتظر کس دیگه ای بودی؟" با صداش از شوک بیرون اومدم و فهمیدم که کجام.
-ببخشید, شما؟ نمی خواستم آخرین شانس رو از خودم بگیرم, شاید اشتباه کرده بودم.
:نشناختی؟ البته حق میدم بهت که نخوای بشناسی.
-فکر نمیکردم که دوباره صداتو بشنوم.
: میدونم که ازم بدت میاد, اما خواهش میکنم حرفامو گوش کن.
-دارم همین کارو میکنم........سخت بود که جلوی هیجان خودمو بگیرم , اما سعی کردم طوری صحبت کنم که خودمو مسلط نشون بدم تا به لرزش صدام پی نبره.
: حامی تو باید حرفای منو بشنوی ....... من اونی نیستم که تو فکر میکنی . باور کن من قصد لطمه زدن به تو رو نداشتم.
-منم خیلی دوست داشتم که حرفاتو بشنوم , اما توو حتی زحمت حرف زدن رو هم به خودت ندادی...نه ...... ببخشید....دادی.......اما حقیقت رو نگفتی.....نگفتی که چرا با من اینکارو کردی....... نگفتی که چرا منو بازی دادی.... تو فقط منو از سر خودت باز کردی.....همین....
: حامی میدونم که من بهت بد کردم, اما باور کن دست خودم نبود,الانم حس میکنم نفرین تو پشت سر منه.
-هه......بهانه ای بهتر ازین پیدا نکردی برای زنگ زدن؟........نفرین........هه.....
: حامی من باید ببینمت.خواهش میکنم....... حامی من به قدر کافی نابود شدم...تو دیگه بیشتر ازین .......و صدای هق هق مرجان از توی گوشی به قلب سردم نفوذ کرد تا داغ منو تازه تر کنه.
خیلی سعی کرده بودم خودمو مسلط نشون بدم
سعی کرده بودم خودمو بی تفاوت نشون بدم.
اما انگار یه صدایی از درونم فریاد میزد که چرا خودتوو گول میزنی؟ این حرفها حرفهای تو نیست....تو هنوزم" دوسش داری".
اصلا طاقت شنیدن صدای گریه مرجان رو نداشتم.
از طرفی هم دلم برای خودم میسوخت که چه ساعتهایی رو بدون صاحب این صدا ,حسرت خورده بودم و تو تنهایی خودم دستو پا زده بودم.
فکر میکنم سلاح مقاومت ناپذیر زنانه مرجان , منو از پا در آورده بود و دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
در حالیکهه سعی میکردم کنترلم رو از دست ندم با یه نیروی عجیبی گفتم: من امروز قرار دارم.اما اگه بخوای قبل از ظهر میتونیم همدیگه رو ببینیم........ولی خواهش میکنم طولش نده ع چون خیلی کار دارم.
خودمم نمیدونم چطوری تونستم انکارو بکنم , اما ناراضی نبودم.ارزش خودم رو بیشتر ازونی میدونستم که به سادگی خواستشو بپذیرم.
قرارمون رو توی همون سفره خونه قبلی گذاشتیم و گوشی رو قطع کردم.

loverman0071
اعضا
14 Apr 2007 02:44 - #


Quoting: _sadaf_
الان چی؟؟ الان خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟

الان به اونروزا فکر نمیکنم.بدک هم نیستم.اما خوب الان مشکلات خودمو دارم دیگه ...چه کنم.

Quoting: _sadaf_
ای بابا... نگو اخرش غمگینه ها...

نمیدونم......شایدم غمگین نباشه.....
بستگی به زاویه نگاه داره

loverman0071
اعضا
14 Apr 2007 16:20 - #


حدود نیم ساعت زودتر رسیدم.باری همین رفتم روی همون تخت نشستم و توی خاطرات گذشتم, مرجان رو دیدم که کنارم نشسته بود و از رفتنش میگفت.
دوباره دلم گرفته بود.
اصلا چرا زنگ زد .
چرا دوباره برگشت.
تازه داشتم عادت میکردم که زندگیم مثل آدمای دیگه عادی بشه,اما..........
توی همین فکرها بودم که احساس کردم کسی کنارم ایستاده.
سرمو بردم بالا, از چیزی که میدیدم به شدت تعجب کرده بودم.
مطمئن بودم که مرجانه,اما چرا این شکلی شده بود.
مرجان قد بلندی داره اما اون مواقع که با هم دوست بودیم بدن تو چری هم داشت.ولی حالا اونقدر لاغر شده بود که به زحمت میشد شناختش.
یه مدت همینطوری بدون اینکه حرفی بزنم نگاهش میکردم, مرجان هم سرش پایین بود و انگار روش نمیشد حرفی بزنه.
به خودم اومدم و دعوتش کردم که بشینه.
خیلی آروم کنارم نشست .
شکستگی رو از تک تک حرکاتش میشد فهمید.خیلی آروم شد و خیلی بی روح.
دیگه خبری ازون مرجان که من میشناختم نبود.این موجودی که کنار من نشسته بود فقط جسم خشکیده مرجان بود و خبری از اون روح سر کشی که در وجودش دیده میشد,نبود.
حرف زدن برای هر دوی ما سخت بود و سکوت سنگین و مرگ آوری بینمون برقرار شده بود.
سرمو تکیه دادم به پشتی و چشمهامو بستم. نمیخواستم چیزی رو که میدیدم باور کنم.
با تمام دلخوری که از مرجان داشتم,اما هیچ وقت راضی به شکستنش نبودم.و این کسی که کنار من بود ,احتیاجی به گفتن سرگذشتش نداشت, با همون نگاه میشد فهمید که چه به روز اومده.
چشمهامو دوباره به این امید باز کردم که شاید اشتباه دیده باشم ,اما دریغ که این بار تلخی واقعیت رو با تک تک سلولهام لمس کردم. "این تندیس شکسته, <مرجان> بود"
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:چی به روز خودت آوردی؟
بغضش ترکید و گریه امونش نداد.
تنهایی رو میشد در وجودش حس کرد. اما تنهایی اون یه جور دیگه ای بود.
ناراحت کننده و ناامید کننده .........و البته ترسناک...... میترسیدم ازین که بفهمم چی شده.... اما ظاهرا اینم یکی از مسائل تلخی بود که باید با اون مواجه میشدم.
آروم دستشو گرفتم و با دست دیگم صورتشو نوازش کردم تا کمی آروم بشه, اصلا تحمل دیدنش رو به اون حالت نداشتم.
کمی که آروم شد شروع کرد به صحبت.
حرفهایی رو زد که از شنیدنش میترسیدم.تنها دلخوشی که بعد از قطع رابطم با مرجان داشتم این بود که حداقل با کسی هست که دوست داشت و اگه من به خواستم نرسیدم,حداقل اون به مراد دلش رسید,ولی متاسفانه مرجان هم نتونسته بود که به خواسته خودش برسه.
اجازه بدید برای معشوق مرجان یه اسم در نظر بگیرم.مثل شایان.البته اسم مستعاره.اسم واقعیشو قبلا یه جای دیگه تو داستان با یه اشاره مختصر گفتم.
"جریان ازین قراره که بعد از اختلاف شایان و همسرش و برگشتن شایان به تهران, همسر شایان توی همون شهر میمونه و دادخواست طلاق میده.شایان هم بعد اظهار تمایل ممتد مرجان طلاق رو قبول میکنه و به وسیله وکیل طلاق میگیره که البته یه چیزی رو این وسط از قلم می اندازه .
بعد از طلاق شایان و با اصرار مرجان مراسم نامزدی و عقد مرجان و شایان بر گزار میشه."
خوب تا اینجاش حداقل بد نبوده اما چیزی که به وجود میاد بعد این مدته.
"مرجان و شایان مدت 7 ,8 ماه با هم نامزد میمونند تا بعد درست شدن کارهای شایان و خرید خونه,رسما ازدواج کنند.
اما خبری که از همسر سابق شایان میرسه, همه معادلات رو به هم میزنه و همون نکته کوچیک که جا افتاده بود,باعث میشه که زندگی مرجان دود بشه.
همسر سابق شایان قبل جدایی ,حامله شده بوده و فکر میکنم برای انتقام این موضوع رو مسکوت نگه داشته بود,تا شایان رو مقابل عمل انجام شده قرار بده.بعد از به دنیا اومدن بچه , نیلوفر(همسر سابق شایان) خبر میده که بیا بچتو بگیر. شایان اول منکر میشه اما از طریق آزمایش ثابت میشه که بچه خودشه.
شایان موظف به نگهداری از بچه میشه.اما مرجان از پذیرفتن بچه سر باز میزنه.
مرجان دوست نداشت که بچه کس دیگه ای رو بزرگ کنه,حتی اگه پدر اون بچه شایان باشه.
خوب شایان هم که نمیتونست بچه رو تنهایی بزرگ کنه یه دفعه غیبش میزنه و بعد 2 هفته خبر میاد که دوباره با نیلوفر به توافق رسیدند و ازدواج کردند.و از اونجاییکه عقدش با مرجان , خانوادگی بوده و توی دفترخونه ثبت نشده بوده,پیغام میفرسته که عقد رو یه طرفه باطل کرده."
.
.
.
به اینجاش که رسید دوباره زد زیر گریه.
با خودم فکر کردم که شایان جاره دیگه ای هم نداشته , چون اون بچه هم نیاز به پدر و مادر و خانواده داشت.
اما ادامه حرفهای مرجان بد جوری منو ناراحت کرد :
"بعد از یه ماه از رفتن شایان مرجان متوجه میشه که موقع پریودشه اما خبری نیست. با خودش فکر میکنه که شاید به خاطر ناراحتیه.اما با گذشت یک هفته باز هم خبری نمیشه.
با نگرانی زیاد به همراه مادرش میرند دکتر و توی آزمایشی که میده معلوم میشه که مرجان هم حامله شده,
حالا دیگه واقعا توی منگنه قرار گرفته بود.هم شایات رو از دست داده بود , هم خودش باردار شده بود و ...
شایان بعد شنیدن ماجرا میزنه زیر همه چیز و میگه برو بچه رو بنداز.مرجان قبول نمیکنه و شایان رو تهدید میکنه ولی شایان در کمال خونسردی میگه اگه خیلی ناراحتی تو هم بیا اینجا و با من و نیلوفر زندگی کن,اما انتظار زندگی راحتی رو نداشته باش چون من توان اداره یه زندگی پر هزینه رو ندارم.
این میشه که مرجان میمونه و یه بچه و یه عشق نابود شده.
مرجان تصمیم به نگه داشتن بچه میگیری , اما باز هم شانس نمیاره چون به خاطر شدت ناراحتی مریض میشه و متاسفانه جنین حتی 3 ماهه هم نمیشه و از بین میره."
.
.
.
"مطمئنم که به خاطر کاری که با تو کردم , این بلاها سر من اومد"در حالیکه هق هق میکرد این حرف رو زد.
-ولی من هیچ وقت راضی به دیدن ناراحتی تو نبودم.
و دوباره سکوت میون ما برقرار شد.......




از نوشتن این خطوط اینقدر ناراحت شدم که نمیتونم امروز ادامه بدم ایشاا... فردا بقیه اشو مینویسم.

loverman0071
اعضا
14 Apr 2007 16:40 - # | ویرایش بوسیله: _sadaf_


ای بابا چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟ عزیزم حامی جان مطمئن باش که نفرین تو نبوده ولی یه خدایی هم اون بالا هست... اون شبایی که تو تو تنهایی خودت دست و پا میزدی ¨´اون در کنار به اصطلاح عشقش بوده.. مگه میشه یه دل و شکوند و بد ندید؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی من دلم خیلی سوخت.. برای تو و برای مرجان!!! مرجانم خیلی بد اورد..خیلی...
واقعا خیلی سخته این شرایط.. که ادم عشقش رو بعد از مدت ها ببینه ولی در واقع دیگه اثری از اون عشق نمونده باشه و فقط حس دلسوزی داشته باشی براش...
به هر حال امیدوارم که بهترین راه رو انتخاب کرده باشی.... راهی که هیچ وقت ازش پشیمون نشی.. نمیدونم "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد " رو خوندی یا نه؟ ولی به من در تصمیم گیری هام خیلی کمک کرد...
عزیزم امیدوارم به زودی بنویسی که واقعا منتظر ادامه هستم

_sadaf_
اعضا
15 Apr 2007 00:26 - #


Quoting: _sadaf_
مرجانم خیلی بد اورد.

حرفتو کاملا قبول دارم .درسته که به من بد کرد اما اینم خیلی زیاد بود براش
Quoting: _sadaf_
امیدوارم که بهترین راه رو انتخاب کرده باشی

فکر میکنم منم همینکارو کرده باشم.....نمیدونم....
Quoting: _sadaf_
"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد " رو خوندی یا نه؟

همین امشب میخونمش. مرسی
Quoting: _sadaf_
عزیزم امیدوارم به زودی بنویسی که واقعا منتظر ادامه هستم


نمیدونم جرا اینحا اینقدر سوت و کور شده.ممنونم که خاطرمو دنبال میکنی.

loverman0071
اعضا
15 Apr 2007 02:32 - #


سلام حامیِ عزيز، خوبی برادر؟nokaram، آقا خاطره رو خوندم دلم برای مرجان خيلی سوخت، و ياد اون عشق های يک طرف افتادم، اگه آقا shayan واقعا عاشق مرجان بود که اينجوری نمی کرد. از يک طرف هم به قول صدف خيلی بده که آدم عشقش و ببينه اما ديگه فقط بهش حس دلسوزی داشته باشه. به هر حال انشالله که بهترين تصميم و گرفتی. منتظرم حامی جان

farzad12345
اعضا
15 Apr 2007 03:46 - #


خيلی ناراحت شدم از شنيدن اتفاقی که واسه مرجان افتاده بود حامیِ جان

Angel_sh
اعضا
15 Apr 2007 04:39 - #


از اول با خوندن خاطراتت بین خودمو مرجان شباهت احساس می کردم... وقتی خوندم که همسر سابق نامزدش بچه دار شده و اونم حاضر به قبول بچه نشده و بینشون به هم خورده یه احساس بدی بهم دست داد... همیشه آدم وقتی از بیرون نگاه می کنه انگار بهتر و دقیق تر می بینه و شرایطو درک می کنه...
مرسی که می نویسی حامی جان

GlossyWitch
اعضا
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 36 . 37 . >>
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

Powered by MiniBB