تمام شب رو نخوابیده بودم و داشتم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم.
قبل ازینکه ساعتم زنگ بزنه , خاموشش کردم و رفتم یه دوش بگیرم,شاید قدری از خستگیمو کم کنه.
بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم , وسائلی رو که از دیروز کرتب کرده بودم رو برداشتم و آماده شدم که از خونه بیام بیرون.
اصلا دلم نمیخواست که توی اون شرایط به اون تور یا سفر یه روزه یا هر چیز دیگه ای که اسمشو گذاسته بودند, اما برای من خوشایند نبود, برم.
قبل از اینکه از خونه بیرون برم وسائلمو چک کردم ,اما نمیدونم چرا بازم احساس میکردم که یه چیزی رو فراموش کردم.
حدود نیم ساعت زودتر رسیده بودم.بچه ها دونه دونه پیداشون میشد.خابالو و بی حوصله.
اما همین که سر و کله چند تا از دخترا پیدا شد انگار خواب از چشماشون پرید.
اتوبوس اومد و آقای محسنی و مهناز توی اتوبوس بودند
فکر کردم استاد محسنی هم میاد ,اما بعد اینکه بچه ها سوار شدند,پیاده شد و جاش یه استاد دیگه امون اومد.
باز اینطوری بهتر بود .چون آدم اهل دلی بود.
رفتم ته اتوبوس نشستم و سعی کردم برای دقایقی چشمهامو ببندم.
به ظاهر چشم هامو بسته بودم اما فکر کاری که میخواستم بکنم راحتم نمیگذاشت.
نمیتونستم به مرجان بی اعتنا باشم و نمیتونستم خودم رو هم ندید بگیرم.
نمیدونستم کارم درسته یا باید........
"مزاحم نیستم؟"
با شنیدن این صدای آشنا چشمهامو باز کردمو و سرمو به طرف صاحب اون صدا برگردوندم.
با دیدن مهناز که کارم نشسته بود بدجوری تعجب کردم.
همیشه که با دیدنش اخم میکردم,اما این بار فقط با تعجب نگاهش کردم.
تعجب و پرسش...
"اگه ناراحتی برم؟" مثل همیشه.......... مغرور ........ مغرور و با شخصیتی مستقل.هیچ زمای دوست نداشت جلوی هیچ کسی کم بیاره.
سرمو تکون دادم و آروم گفتم:به هیچ وجه....فقط یه کم خستم.......همین....
نگاهشو به سمت دستش بر گردوند و با انگشتهاش ,پشت دستشو آروم مالید: خیلی تو فکری.... کجایی؟
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهمو به پنجره دوختم.نا خودآگاه آهی کشیدم و گفتم: خستم, همین.و چشمهاو بستم.
"تو چرا با بقیه فرق میکنی؟.مگه تو چی داری؟" سوالهاش اصلا برام قابل فهم نبود...من و مهناز قبل اون روز با هم حتی همصحبت هم نبودیم ,اگر هم یه مواقعی صحبتی پیش می آمد, من خیلی خشک و رسمی برخورد میکردم.اما مهناز داشت سوالهایی میکرد که برای من واقعا غیر قابل پیش بینی بود.
چشمهامو باز کردمو به مهناز نگاه کردم.هنوز داشت با دستهاش بازی میکرد و این بار با انگشترش.
آروم پرسیدم:منظورت چیه؟ من با دیگران فرقی ندارم.نوع زندگیم شاید یه کم یکنواخت باشه, اما ....
"تو مثل بقیه نیستی ,قبول کن"حرفمو قطع کرد و به چشمهام نگاه کرد.
نگاهمو دزدیدم وبه سمت انگشتهاش خیره شدم.امگشتر قشنگی داشت-یه کلاه پلاتینی فانتزی- خیلی آروم گفتم:"تو چی میدونی از من؟ "
-من بارها غرورمو به خاطر تو شکستم, ولی نه میدونم چه فرقی با دیگران میکنی و نه چیزی ازت میدونم , اما نمیدونم چرا بازم میام طرفت. طوری این حرف رو با ناراحتی و بغض گفت که دهن منو بست و نتونستم جوابی بهش بدم و خیره به چشمهای کشیدش که ابری شده بود نگاه کردم.
توی اون لحظه اصلا در شرایطی نبودم که بتونم به خودم فکر کنم. یا اینکه به کسی علاقه مند بشم.
اونقدر افکار آشفته توی سرم بود که اصلا دلم نمیتونستم فکرمو روی یه موضوع جدید متمرکز کنم.
خیلی آروم به مهناز گفتم:مطمئنی منظورت همونی بود که گفتی؟
سرشو برگردوند و خواست بلند شه بره که نمیدونم چی شد که ناخودآگاه و بدون اینکه دست خودم باشه, دستشرو گرفتم و نگهش داشتم.
در حالیکه دوباره نشسته بود با ناراحتی و شکایت دستش رو کشید و گفت: مگه برات فرقی میکنه که من باشم یا نه. اصلا مگه برای تو کس دیگه ای هم مهمه؟....و در حالیکه با شک به من نگاه میکرد گفت : به جز اون دختره.
لبخندی زدمو گفتم:النا رو میگی؟
اخمهاشرو تو هم کشید و گفت اسمشو نمیدونم.
دستم رو روی پیشونیم گزاشتم وگفتم اون خیلی برام مهمه.صمیمی ترین دوستم هم هست.....اما اون کسی نیست که تو فکر میکنی....
سرشو برگردوند و بی اعتنا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:من هیچ فکری راجع به اون نکردم و نمیکنم.اصلا چرا باید فکر کنم؟
پس چرا راجع بهش حرف زدی؟
با چشم غره نگاهم کرد و گفت: لجبازی میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم :نه, فقط خواستم یه کم از تو حس بیارمت بیرون.
با یه حالت عجیبی نگام کرد و گفت: تو دیگه چه جونوری هستی؟
:مهناز؟
به جای اینکه جواب بده سرش رو تکون داد
:من نمیتونم درست فکر کنم, خواهش میکنم اجازه بده فعلا معمولی باشم.
-من میخوام بیشتر با هم باشیم , همین........
:خیلی ها هستند که آرزوشونه با تو باشند........چرا من که همیشه خودمو دور کردم؟
-ایکاش میدونستمم چی توی توئه که منو به سمتت میکشونه.
:تو داری احساسی برخورد میکنی. اما منم خودمو چیزی نمیدونم که بخوام ناز کنم(ازین حرفم خندش گرفت) با اینکه میدونم آدم کسل کننده ای هستم و میدونم که به زودی توام اینو میفهمی,اما چون خودت میخوای بیشتر باهات میمونم. اما مهناز, بعدا از من گله نکنی ها؟ من خودم گفتنی ها رو بهت گفتم که بدونی.
-حامی؟
: بله؟
-تو لباس رسمی خیلی جذاب میشی.
خندم گرفت. انگار نه انگار من داشتم باهاش حرف میزدم.
: رو تو برم دختر.
اصلا هدفم دوستی با مهناز نبود.مشکل من اصلا مهناز نبود. برای من مهناز و غیر مهناز فرقی نمیکرد.برای من همه دخترا یکی بودند. اصلا دوست نداشتم که به هیچ کدومشون اعتماد کنم. تنها النا بود که اونهم برام مثل خواهر میموند و نه بیشتر. حالا مهناز بعد کلی به قول معروف چراغ زدن, وقتی دیده بود من کاری نمیکنم, خودس اومده بود جلو و من واقعا خجالت کشیدم ازینکه بخوام ناراحتش کنم یا اینکه غرورش رو بشکونم.گفتمم یه مدت که توی همون دانشگاه هم با من باشه , خودش پشیمون میشه و میره سراغ کار خودش.
"حامی" توی همین افکار بودم که مهناز دوباره صدام کرد.
نگاهش کردم و بی اونکه چیزی بگم منتظر ادامه حرفهاش شدم.
تو واقعا نمیدونستی جریان اونروز چیه؟
-کدوم روز
: همون روزی که برای بهمن اومدی جلو دیگه.
-خوب , نه . اصلا تو فکرم نبود. راستی خوب شد گفتی.... یه دفعه کجا غیبت زد؟
:بابام داشت کلاسش تموم میشد اگه تورو اونجا میدید که دیگه کارت تموم بود.
-تو روحت بهمن.
:مگه من میزاشتم......... خودتو ناراحت نکن حالا.........تموم شده......... تو هم که براش سنگ تموم گزاشتی..
-هه......اونروزو میگی؟......... باور کن سوتی خودش بود به من ربطی نداشت.
.
.
.
تا زمانی که به محل مورد نظر رسیدیم با مهناز صحبت میکردیم. اونقدر مثبت حرف میزد که منو مشتاق به ادامه میکرد.
وسط راه هم که بزن و برقص توی اتوبوس برگزار شد و مهناز هم رفت وسط. بیشتر حرکاتش برای دلبری بود وگرنه قبل از اون هیچ کس چنین چیزی رو از مغرورترین دختر دانشگاه ندیده بود.
با تسلط خاصی میرقصید و تکانهای اتوبوس حتی باعث به هم خوردن تعادلس هم نمیشد.
وقتی که داشت میرقصید یه کم به چهره اش دقیق شدم و سر تا پاشو اینبار با دقت برانداز کردم.
" فوق العاده زیبا" تنها چیزی که به نظرم رسید در وصفش بگم.
مهناز موهای طلایی خوش رنگی داشت و صورتش هم تا حد زیادی شبیه نیکی کریمی بود. به جز چشمهاش که کشیده و جذاب بودند. این دختر هیچ چیزی از زیبایی کم نداشت, اما من مخم داغ کرده بود. میدیدمش اما نمیفهمیدمش.
با زیرکی زنانه خودش متوجه شد که من دارم براندازش میکنم و نزدیکم و شد و با لوندی خاصی کنارم نشست و گفت : نمایش تموم شد, بلیط شما هم اعتبار نداره......... رقاص مجانی گیر آوردی؟.......
از حرفهاش خندم گرفت و شیطنت لحنش بد جوری قلقلکم داد. یکی ازون نگاههای برق دارمعروف خودم بهش کردم و گفتم :مطمئنی اعتبارش تمومه؟
روی صندلی ولو شد و خیره به چشمهام نگاه کرد.
یه لبخند آروم رو ضمیمه نگاهم کردم و گفتم : چی شد؟ برق گرفتت؟
در حالیکه دستمو گرفته بود گفت: میخوای منو بکشی؟
-بکشم؟ نه ............... چرا؟
:حامی؟
-بله؟
: نگاهتو ازم نگیر......
با این حرفش دلم ریخت......... از کاری که کرده بودم پشیمون شدم....... احساس کردم که دارم با احساسات این دختر بازی میکنم.
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم تو خیلی احساساتی هستی مهناز....... خیلی ظریفی........ این طوری نرو جلو.....
میشکنی...... تو طاقت شکستنو نداری....
سرشو گذاشت رو شونمو با دستش چونمو گرفت سمت خودش و گفت: با تو باشم , ترسی از شکستن ندارم.
نمیتونستم قبول کنم که این حرفها رو باور داره.
شاید مهناز هم مثل خیلیای دیگه درگیر یه احساس زود گذر و چند روزه شده بود. من دیگه نمیتونستم خودمو درگیر کنم.
یاد خودم افتادم.
یاد مشکلاتی ککه توی همون چند روز برام پیش اومده بود.
یاد شکسته شدن خودم افتادم و.....
و یاد مرجان افتادم.
یاد تصمیمی ککه گرفته بودم.
و یاد تمام زشتیهایی که دنیای اطرافمو گرفته بود.
نمیتونستم تحمل کنم.
نمیتونستم ببینم که دوباره اسیر یه بازی دیگه بشم.
نمیخواستم قبول کنم که اتفاقاتی که داره رخ میده , واقعی هستند.
و نمیتونستم درک کنم که این دختر منو به خاطر خودم بخواد, بدون اینکه منو بشناسه....
|
loverman0071
اعضا
|