Location via proxy:   [ UP ]
[Manage cookies]    No cookies    No scripts    No ads    No referrer    Show this form
"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / زيربازارچه +18
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 28 . 29 . >>
پیام نویسنده
12 Apr 2007 17:41 - #


بساط
تا بوده همین بوده...این جمله ای بود که اقام خدابیامرز همیشه گوشه لبش بود.حالا که به حرفاش فکر میکنم میبینم راست میگفت, انگاری دنیا تکرار مکررات, نمیدونم, داستان منم مثل همه اتفاقات دنیا خیلی بی مقدمه شروع شد,بی صدا ریشه دووند و خیلی بی خبر تموم شد...خوب یادم میاد یه صبح سرد زمستون بود تازه رسیده بودم سر چهارراه وهنوز بساتم رو درست و حسابی پهن نکرده بودم. اخه هنوز به این کار درست عادت نکرده بودم.چند هفته ای بود بیکار شده بودم درست روز گرفتن دیپلم صاب کارم منو چند تای دیگه رو جواب کرد,روفقا میگفتن میخواد اشناهای خودشو بیاره سرکار,به هر صورت من حالا داشتم سراین چهارراه و اون چهارراه سیگار فروشی میکردم.نمیدونم چه مرگم شده بود چند روز پشت سرهم میرفتم سر چهارراه خیابون... نه اینکه از اونجا خوشم بیاد یا چیز خاصی مد نظرم باشه اما کارای دنیا همینه...اره داشتم میگفتم که داشتم بند جعبه سیگارامو روی شونم جابجا میکردم که چرخای یه ماشین جلوم ترمز کرد.مثل همیشه خدا توجه نکردم و به وررفتنم با بند ادامه دادم اما صدای بوق نکره ماشین منو دو متر از زمین پروند, وشلیک چندتا بوق دیکه حسابی قاطی کرده بودم.سر صبحی حسابی حالم گرفته بود,رفتم طرف راننده, تو ماشین نمیدونم چرا معلوم نبود,برای همین چندتا محکم زدم به شیشه,همون طور که انتظار داشتم شیشه ماشین تا نصفه به ارومی سر خورد اومد پایین.دستم گذاشتم دم ستون اومدم فش بدم که یه صدای ظریف زنونه تو گوشم پیچید...- اقا یه پاکت کنت قرمز,لطفا!؟نمیدونید چه جوری زبونمو به سقم کوبیدم تا دری وریا بیرون نیاد.پاک قاط زده بودم.از یه طرف دلم میخواست فشش بدم ,از یه طرف من تاحالا بازن کل کل نکرده بودم.اصلا مال این حرفا نبودم.برا همین ماتم برده بود.دوباره صدا تو گوشم پیچید:- ای عمو مگه کاسب نیستی؟حواست کجاست؟یهو چرتم پاره شد,خوب که دقت کردم یه دختر هم سن سال خودم گردنشو تا نصفه از پنجره بیرون اورده بود وداشت باچشمای گردشده به من نگاه میکرد.بوی عطر عجیبی تمام مشامم رو پر کرد.توری که انگارمست شدم,لامسب نمیدونم ,یهو تموم تنم شل شد...دوباره با خنده گفت: - باباجون بجنب من همین توریم دریم شده شانس مام سیگارفروش محلم بازیش گرفته,نکنه توپ کردی,نکنه دوپنگی باشی...و یمشت حرف دیگه بعدشم شلیک خنده چند نفر باهم.خوب که دقت کردم دوتا دختر دیگه هم تو ماشین بودن داشتن چرت و پرت میگفتن و میخندین.بی اختیارسرمو انداختم پایین.چون اصلا روی نگاه کردن توروی زن رونداشتم.همون تور که سرم پایین بود تو جعبم دنبال سیگار میگشتم اما یادم نمیامد چه سیگاری بودعبراهمین با خجالت سرمو اوردم بالا گفتم:-ببخشید چه سیگاری فرمودید؟همون تور که انتظار داشتم دوباره قهقه خنده ها فضارو پرکردولای خنده ها دوسه بار اسم کنت روشنیدم.معطل نکردم ودنبال یه پاکت کنت گشتم تا شاید این داستان تموم بشه,اما از شانس لنگ من هرچی بیشتر گشتم کمتر اثری از کنت تو جعبم پیدا کردم,تازه یادم اومد دیشب تمومشوفروختم ویادم رفته برم دوباره از مش قاسم بگیرم.برا همین با گردن کج سرمو بالا کردم گفتم شرمندم تموم کردم.دوباره شلیک خنده اونم بلند تر یکی میگفت:نگقتم نشست.اون یکی میگفت داداش از کجا جنس گرفتی ؟خیلی حق بوده! خلاصه یه مشت دری وری و بعدش صدای جیق لاستیکای ماشین بود که تو گوشام پیچید....اون روز شب شد مثل روزای دیگه خدا.چند روز گذشت.روزای اوخر پاییز بود وهواهر روز سرد ترمیشد,اما چاره ای نبود من باید کار میکردم تا خرج مادرم وخواهر کوچیکم رو بدم.پای جعبم نشسته بودم و داشتم رد شدن ماشینای مدل بالا روتماشا میکردم و پیش خودم فکر میکردم توی اونا حتما باید خیلی گرم باشه.راستی که تا بود همین بود...از وقتی یادم میاد کارمیکردم حتی اون موقع ها که اقا م خدا بیامرز زنده بود.یعنی از هفت هشت سالگی...اقام یه نگهبان ساده کتاب خونه بود مگه چقدر حقوق داشت. کوچیکتر که بودم سه ماه تابستون کارمیکردم تاپول جمع کنم وسایل سال تحصیلی مثل کتاب دفترو از این جورچیزا بخرم...بعدشم که بزرگتر شدم مجبور شدم به خاطر مریضی اقام واینکه نمیتونست بره سر کار ترک تحصیل کنم وبرم شبانه اما هیچ سالی رد نشدم,نمیگم شاگرد اول بودم چون از خسته گی همش سر کلاس خوابم میبرداما از بچه گی کتاب و درسو مدرسه رو دوست داشتم.اقام با اینکه سواد درست و حسابی نداشت همیشه از کتابخونه برام کتاب میاورد و شاید تنها سرگرمی من تواون سن همین کتابهابودعادتی که تا الان هم بامنه...بگذریم اونروز داشتم یه کتاب از سارتر میخوندم گاهی سرم تو کتاب بود و گاهی به ماشینا خیره میشدم,هوا خیلی سردبود انگشتام از سرما گزگزمیکرداما چه میشد کردباید تحمل میکردم.همین تور که سرم توکتاب بوددوباره تومشامم یه بوی اشنایی روحس کردم.ناخوداگاه یه نفس عمیق کشیم تا ریه هام از این بو پربشن,این عطروبو یه ارامش خاصی بهم میداد.تواین حال وهوا بودم که دیدم کسی میگه اقا ببخشید,میشه کمکم کنید؟ سرمو اوردم بالا دیدم یه خانومی با لباسای خیلی شیک جلوم وایساده...یه مقدار مضطرب به نظر میرسید.چهرش به نظرم اشنا اومد اما هر چی فکر کردم نتونستم بشناسمش.- خواهش میکنم چه کاری ازمن برمیاد؟- من ماشینم پنچرشده چقدر میگیرید برام لاستیکش روعوض کنید؟- این حرفا چیه خانم!کمکی از دستم بربیاد دریغ ندارم.دنبال اون خانم به طرف ماشین راه افتادم,اما همش توذهنم دنبال صاحب اون صورت اشنا میگشتم.رسیدیم دم ماشین,بدون معطلی شروع کردم.زاپاس رو بیرون اوردم و شروع کردم.بخاطر سرما انگشتام کرخت بودودرست کار نمیکرد.امابه هرجون کندنی بود تمومش کردم و با تکه کهنه ای کنار صندوق بود دستام روداشتم پاک میکردم که یه اسکناس هزار تومنی جلوم گرفت و گفت: بفرمایید,زحمت کشیدید!نمیدونم چه مرگم شد که گفتم نه اصلا حرفشم نزنید.نه اینکه از پول بدم میامدیا دفعه اولم بود,یا اینکه واسه دختره میخواستم کلاس بزارم. نه بخدا!!! بعضی وقتا ادم یه حرفی بدون هیچ غرضی تو دهنش میاد.شایدم برا اینکه خیلی باهام با احترام رفتارکرد . به هرحال خیلی محکم گفتم نه خواهش میکنم.وقتی سفتی منودید گفت پس لطفا یه پاکت کنت قرمز به من بده . انگار یه چیزی تو مخم تکون خورد. گفتم ببخشید صورت شما نمیدونم چرا برامن اشناست.دیدم یه لبخند همراه خجالت بهم تحویل داد و کمی سرشو انداخت پایین و گفت چند روز پیش یادتون میاد چندتا خانوم میخواستن ازشماسیگارکنت بخرن شمانداشتین و...من دیگه بقیه حرفاش رو نفهمیدم و تازه فهمیدم اون کیه...از تغییر حالت صورت من یکم مضطرب شد وگفت ناراحت شدید. اروم گفتم نه پیش میاد.گفت میدونم اون روز منو دوستام یه کمی زیاده روی کردیم,ببخشید.گفتم نه اصلا خوب پیش میاد تقصیر خودم بود.دیدم رسیدیم پای بساتم.خم شدم و یه پاکت کنت قرمز بهش دادم و هرکاری کردم بقیه پولش رونگرفت.بعدش گفت خوب من باید برم از اشنایی تون خوشحال شدم ودستش رو اورد جلووگفت من شادی هستم.تو فیلما دیده بودم زنا با مردا دست میدن برای نشان دادن دوستی , اما من تا بحال با زنی دست نداده بودم , چه برسه زنی با این تیپ و قیافه.براهمین باخجالت دستم رو به طرفش دراز کردم.تو اون لحظه فکرمیکردم تموم خیابون دارن منو نیگامیکنن که میخوام با یه زن غریبه دست بدم.انگار از صورتم خجالتم پیدا بود.چون با خنده ظریفی گفت نترس غریبی نکن حالا با هم اشنا میشیم وازنیمه راه دستم رو گرفت و فشردازگرمای دستش دلم یخ کرد ولبام سفید شد . چند لحظه تواون حالت بودیم . بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت خوب من باید برم و دستم رو رها کرد وهمین تور که به طرف ماشین میرفت گفت همیشه اینجایی؟زبونم بند اومده بود, برا همین با سر تایید کردم.لبخندی تحویلم داد وباهام بای بای کرد و رفت

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 19:44 - #



ای ولا...
من برم بخونم بعد نظر میدم...

ali_B_kar
اعضا
12 Apr 2007 20:05 - #


لطف داري

bararn281
اعضا
13 Apr 2007 11:18 - #


يعني اينهمه داستان فقط يك نظر داشت؟؟؟؟




ديدي جنبه اينو نداريد كه يك داستان رو كامل توي يكروز در يك تاپيك بزارم

bararn281
اعضا
13 Apr 2007 13:03 - #


سلام آقای ....

من اسمتونو نمی دونم

داستانهایی که می زارین خیلی جالبه ولی خوب تیکه تیکه هستن

بازم ممنون

nadia_jigar
اعضا
13 Apr 2007 13:22 - #


ممنون
اسم من امير عزيز داستانها زياد و من مجبورم كه به صورت ادامه دار بنويسمشون

bararn281
اعضا
13 Apr 2007 13:25 - #


کينه-1


هر جور شده بايد بهش برسم . اين جمله مرتب تو ذهنم ميچرخه اصلا نمي تونم فراموشش کنم شيرين زيباترين دختر محل ماست . شکل و شمايلش مينياتورهاي قديمي رو در ذهن آدم تداعي ميکنه ابروهاي پيوسته و پرپشت بيني ظريف با لبهائي قلوه اي وغنچه صورتي گلگون و موهاي مشکي براق بارها ساعت ها و ساعت ها رو پشت بوم علافيشو کشيده بودم تا چند لحظه هم که شده جواب دلمو بدم اونها همسايه ديوار به ديوار ما بودن تو يکي از محله هاي پائين شهر مشهد هر کس شيرين رو ميديد محو تماشاش ميشد از بزرگ و کوچک پير و جوون زن و مرد بارها شنيده بودم که زنها از خوشگليش صحبت ميکنند و هر کدوم پسر هاشون رو کانديداي نامزدي شيرين ميکنند و اين براي من که در اوج جووني بودم خيلي ناگوار بود بارها با صورتي سرخ از عصبانيت به خونه ميرفتم و اگر تنها بودم گريه ميکردم هيچ جور نمي شد به شيرين برسم هنوز نه شغلي داشتم نه سربازي رفته بودم تازه يه فوق ديپلم فکسني و ديگه هيچ خوب مسلمه که اگه ميرفتم خواستگاري جواب ردي که بهم ميدادند خيلي ثقيل بود و شايد لطمه بدي بهم ميزد اين بود که تصميم داشتم يه جوري لااقل پولدار بشم که پوششي براي ساير موارد ديگرم باشه اون روز عصر از ساعت 4 بالاي بوم بودم و روي زيلوي کوچکي به حالت درازکش لم داده بودم و از سوراخي که توي ديوار کوتاه روي پشت بوم درست کرده بودم به راحتي حياط خونه اونها رو زير نظر داشتم ساعت 6:30 شده بود و داشتم از اومدنش نااميد ميشدم که ديدم چراغ حياط روشن شد و اومد تو حياط و رفت دستشوئي بعد برگشت و دستشو جلوي حوض کوچيک وسط حياط شست و برگشت و مستقيم زل زد به سمت من با اينکه ميدونستم منو نمي بينه اما از ترس خودمو کشيدم عقب بعد از چند لحظه که نگاه کردم رفته بود ترسيدم منتظر بودم که اقدامي بکنه سريع زيلو رو جمع کردمو و رفتم پائين اون 5 تا برادر داشت که تو محل اسمي بودن البته بزرگتره ديگه جا افتاده بود و زياد اهل لات بازي نبود اما 4 تاي ديگه محلو به امان آورده بودن به بهانه هاي مختلف با غريبه هائيکه از محل ما ميگذشتن دعوا راه مينداخيتن . چند بار تو محل شلاق خورده بودن اما اثري ازاصلاح شدن در اونها مشهود نبود . برادر يکي مونده به آخر بنام حبيب تمام صورتش اثر خط هاي چاقو بود و تازه افتخار هم ميکرد يقه اش هميشه تا نافش باز بود و پشماي سينه اش بيرون يه زيجير کوچيک همه دور مچش داشت و بعضي وقتا اونو مثل تسبيح ميچرخوند از فکر طرف شدن با اون پشتم ميلرزيد اما از شيرين هم نمي شد گذشت . يادمه يکي از بچه هاي چند کوچه پائين تر که پيله شيرين شده بود چنان کتکي از حبيب خورد که 2 ماه از خونه در نيمود البته يه مقداريش بخاطر ترس از حبيب و برادراش بود و بعد هم زياد دور بر ماها آفتابي نمي شد شب شده بود و باز اين کير لامصب ما رو بنده خودش کرد يه فکر تو ذهنم جرقه زد لباس پوشيدم و زدم بيرون از در که اومدم بيرون حبيب رو سينه به سينه خودم ديدم چون خواهرشو ديد ميزدم هميشه مثل يه مجرم با سر پائين يه سلامي ميکردمو در ميرفتم اما حبيب رو در روم واستاد و - گفت : چطوري آقا رسول داخل آدم حساب کن . = چبا ترس گفتم سگ کي باشم حبيب آقا ما کوچيکتيم - تو چرا هر وقت ما رو ميبيني سرت پائينه حجابمون که درسته = آخه آخه من کوچکترم و زشته تو چشاي شما نگاه کنم حبيب به قهقه خنديد و گفت : - ببين بچه محل من حال کردم باهات رفيق شم امشب ميخوام يه حالي بهت بدم اساسي = آخه ميدونيد حبيب اقا با يکي از بچه ها قرار دارم ( ميخواستم اون شب پيش يکي از دوست دخترام برم و يه جوري خرش کنم تا ميناجي منو و شيرين بشه ) - حرف نباشه حالا ديگه بچه ها از ما مهم ترن راه بيفت بريم با يه حالت دستوري جمله آخر رو گفت و منم بي اختيار دنبالش راه افتادم هوا حسابي تاريک بود و من کمي عقب تر از اون راه ميرفتم از طرفي شديدا فکرم مشغول بود حبيب که ما رو داخل آدم حساب نمي کرد چي شده محبتش گل کرده و ميخواد بما حال بده يه محل پائين تر از ما رفتيم توي يه کوچه و دم يه خونه حبيب زنگ زد يه زن ميانسال درو باز کرد و رفتيم تو حبيب خيلي راحت رفت تو هال طبقه پائين نشست و منم دنبالش کمي بهد يه دختر جوون و کمي خوشگل با يه سيني چاي اومد تو . بدن حجاب آما پوشيده بود اين دخترو چند باري با حبيب ديده بودم ظاهرا معشوقه اش بود و زني که درو باز کرد مادرش . کمي که نشستيم از صحبتها فهميدم که حبيب خاطر خواه معصومه شده و چون پدر معصومه فوت کرده حبيب به خرجي اونها کمک ميکنه و مادر معصومه هم با اطمينان به اينکه حبيب با دخترش ازدواج ميکنه ارتباط اونها رو آزاد گذاشته بود کمي بعد معصومه با يه سيني بزرگ که دو ظرف ماست کمي خيارشور و دو استکان تميز بعدش رفت و يه پارچ که معلوم بود توش عرقه واسمون آورد و خودشم نشست کنارمون و برامون ريخت تعجب کردم که حبيب چطور ميزاره دوست دخترش جلوي من سر لخت باشه و برامون ساقي گري کنه من طبق معمول هميشه 2 استکان خوردم و نشستم کنار حبيب گفت کنار کشيدي بيا جلو تازه گرم شديم گفتم نه بسمه اما خودش يه استکان ديگه ريخت و داد دستم و استکانهاي بعدي حسابي سياه مست شده بودم ديگه ترسمم ريخته بود حبيب سر درد دلش باز شد و گفت اين معصوم ما يه خواهر داره ديديش گفتم نه ؟ گفت آره اما اون تو رو ديده و خاطر خوات شده به سختي حرفهاشو ميفهميدم و درک ميکردم خيلي خورده بودم گفتم خاطر خواه من و کمي خنديدم حبيب هم خنديد و يدفعه بلند بلند زد زير خنده و با خنده ميگفت آره عاشق تو شده ها ها ها هه هه هه ههه عجب خريه ها ها ها و منم باهاش ميخنديدم اونقدر خنديديم که اشک از چشامون اومد يک کم که مستيمون صاف شد يه نگاهي بهم کرد و گفت برو بالا اتاق اولي دست راست کنار پله اما ناکارش نکني ها فقط صحبت به معصوم هم بگو بياد پائين تا صدات نکردم نياي ها و دوباره قهقه خنده يک کم مستيم پريد و گفتم يعني برم پيش دختره گفت آره بابا برو و مارو راحت بذار يالا ديگه بزن به چاک و دوباره خنده هاي مستانه با احتياط از پله تو هال رفتم بالا . طبقه بالا مثل مسافرخونه ها بود چند تا اتاق با درهاي بسته گفتم حتما خواهر معصومه يه دختر 15 يا 17 ساله و از اون تيپ هائيکه اونها رو واردار کرده که من برم پيشش در اتاق مورد نظر رو زدم و يه صدائي گفت بيا تو . آهسته درو باز کردمو و رفتم تو معصومه کنار يه زن حدود 35 سال نشسته بود و با اومدن من گفت : خوش باشيد و با يه چشمک رفت بيرون يدفعه مستي کلا از يرم پريد و گفت شما منو خواسته بودي بلند شد و يه چرخي زد و گفت آره دلبر مگه چمه ؟ لحنش خيلي لاتي بود هيکلي چاق با شکمي آويزون که از زير لباس ديده ميشد همينطور سينه هاي درشتي که داشتن لباشسو پاره ميکردن کمربند صورتي رنگ خيلي تندي به کمر بسته بود دستمو گرفت و کشيد سمت خودش و گفت فکر کردي حالا ميخوام زنت بشم که ناز ميکني خيلي ها واسم ميميرند بدبخت دستشو انداخت دور کمرم و يه لب خيلي محکم ازم گرفت مثل اينکه حسابي عرق خورده بود خورد بود کيرم راست شد و انهم بلافاصله حسش کرد و محکم گرفت و گفت ديدي چه زود کنترلت رو از دست دادي البته واقعا تو کف کس بودم گفتم حبيب گفته فقط صحبت و قرار نيست کاري باهات بکنم گفت حبيب غلط کرده سگ کي باشه تو دلم گفتم جلوش جرات اين حرفها رو نداري اما از حبيبم ميترسيدم که اگه کاري بکنم پدرمو در بياره اينه که سعي ميکردم سکس رو شروع نکنم اونهم که فهميده بود بلند داد زد حبيب کس کش بيا بالا ببينم خودمو کشيدم عقبو و گفتم چه خبرته بابا الان بياد جفتمونو ميکنه حبييب پريد تو و گفت چي شده اکرم جون اکرم گفت چي گفتي به اين بدبخت که بمن دست نميزنه گفت اکرم جون همين جليه اول مي خواي يه بچه هم واست درست کنه اکرم گفت اين به خودم مربوطه فهميدي حبيب گفت باشه هر جور راحتي رسول جون همچي بکنش که نتونه راه بره . همچين راحت گفت بکنش که براش خيلي عادي بود اما براي من که تاحالا کس نکرده بودم خيلي هيجان داشت بااينکه هيکل جالبي از روي لباسش ديده نمي شد اما بازم عطش شديدي براي سکس داشتم محکم درو بست و برگشت طرف من و گفت راحت شدي حالا بيا و دوباره دست انداخت دور کمرم و با لب شروع کرديم کمي که لب گرفتيم به خودم جرات دادمو و دست کردم تو سينه هاش سينه هاش خيلي نرم بود و يکيشو آوردم بيرون و با زبون با نوکش بازي ميکردم دورش کاملا قهوه اي تيره بود و نوکش کمي دراز بود کمي که تحريکش کردم دست انداخت و کيرمو کشيد بيرون و با دست مالشش ميداد کيرم کمي خيس بود و يه نگاهي بهش کرد و گفت چه کير سفيدي داري و بعد جلوم زانو زد من با اينکه کس نکرده بودم اما فيلم سوپر خيلي زياد ديده بودم و اکرم شروع کرد برام ساک زدن خيلي محکم و دردم اومد اما لذتش مانع از احساس درد ميشد کمي بعد بلند شد و گفت نوبت توئه از خوردن کس اکراه داشتم چندشم ميشد اما اون دراز کشيد و شورتشو درآورد و لاي پاشو تا جائيکه جا داشت باز کرد و کسشو بهم نشون داد لباي کسش بيرون زده بود و حاشيه لباي کسش کمي تيره بود تو دلم گفتم بايد خيلي گشاد باشه رفتم سمتش و با زبونم کسشو مزه کردم يه طعم خاصي شبيه ه غوره ترش داشت در اين حين ديدم کسش خيس شد و کمي بدم اومد تا خواستم سرمو عقب بکشم با دست محکم سرمو کرد تو کسش و با پاهاش قفل کرد و التماس ميکرد که بخورش خواهش ميکنم بخورش جون هر کي........... شهوت چندشمو از بين برد و اونهم به مکافات کيرمو به دهنش ميزون کرد و شروع به ساک زدن کرد داشت آبم ميومد گفتم چيکارش کنم گفت بزار بياد و لحظه آخر کشيدش بيرون و برام با دستش جلق زد آبم با فشار زيادي اومد و ريخت رو صورتش اما اون دست بر نمي داشت وبا سرعت زيادي برام جلق ميزد دادم در اومد و بزور کيرم رو از دستش کشيدم بيرون بلند شدم و ديدم صورتش غرق در ابه منه بلند شد و با دستش آبمو از صورتش جمع ميکرد و با دستمالي که دستش بود پاک ميکرد کمي بعد گفت خوب بکنيم گفتم چيو ؟ گفت بي بي منو و دوباره طرفم خيز برداشت منو خوابوند و کيرمو که دوباره کامل بلند شده بود رو کرد تو کسش عجب چيزي بود داغ و نرم اما کيرم به سختي رفت تو طوري که آخرش دردم اومد و گفتم اوخ يواش چه تنگه ! گفت چي فکر کردي مگه هرجائيم که گشاد باشه و شروع کرد به تلمبه زدن خيلي باحال بود اولين کسي که ميکردم تا حالا با دوست دخترهام لاپائي و لاس خشکه زياد زده بودم اما همه دختر بودن و نمي شد بکنيشون کمي که کرد خودش خوابيد و گقت بيا روم پاهاشو انداختم سر شونه و کيرمو ميماليدم به کسش اخ و اوخش دراومد و ميگفت يالا بکن ديگه چرا معطلي بکن توش د لامصب بکن ديگه لاي کسش قرمز روشن بود و کليتوريسش زده بود بيرون وقتي کيرمو با چوچولش مماس ميکردم از ته دل آه و ناله ميکرد آخرشم خودش با دست کيرمو گرفت و کرد تو و با پاهاش منو به جلو هل داد و افتادم روش و پاهاشو دور کمرم قفل کرد کيرم به شدت شق شده بود و درد داشت کمي بهد برگشت و قمبل کرد و گفت بکن و از پشت گذاشتم تو کسش . کون خيلي نرمي داشت و وقتي به کونش ميخوردم خيلي حال ميداد سوراخ کونش صورتي بود و ظاهرا تا حالا افتتاح نشده بود بهش گفتم از عقب ميدي ؟ صورتشو بطرفم برگردوند و گفت نه بابا راه افتادي فعلا اين کسو جواب بده اگه آبت نيمود بعد اينو که گفت گفتم هر جور شده جلوي آبمو ميگيرم و شروع کردم با يه دست کسشو و با دست ديگه سينه هاشو مالوندن خيلي ناله ميکرد و کسش خيس خيس بود وقتي ميکردمش لق لق صدا ميکرد و بدنهامون عرق کرده بود آخرش با يه دست منو محکم به خودش چسبوند و ارضا شد بعد از يع مکث طولاني گفت آبت اومد يا نه ؟ گفتم نه بابا حالا از عقب ميدي ؟ با خنده شستشو به طرفم گرفت و گفت بياه ! گفتم خودت گفتي گفت اون موقع دوست داشتم ولي حالا از هرچي کيرو کسه بيزارم و خودشو از زير دست و پام در آورد و گفت ولي کير نازي داري ها و يک کم نگاش کرد بعد با دست برام جلق زد همينم خوب بود و کمي بعد ارضا شدم ايندفعه همه آبمو ريخت تو دهنش و تا آخرين قطره شو مکيد اما بعد اونها رو بيرون ريخت و خودشو پاک کرد منکه ديگه رمق نداشتم بلند شدم و لباسهامو پوشيدم يدفعه گفت ببين بيا بريم اونها رو ديد بزنيم گفتم نه بابا حبيب منو که ميکنه گفت نه بابا اصلا نمي فهمن دستمو گرفت و با خودش کشوند از پله ها رفتيم پائين و يواشکي ديد زديم معصوم کاملا لخت بود و کير حبيب تو کونش بود وبه سختي تلمبه ميزد اکرم خودشو به معصوم نشون داد و اونهم خنديد و سينه شو گرفت تو دستش بعد از رو کير حبيب بلند شد و لاي کسشو باز کرد و گرفت سمت حبيب با اينکه خوب معلوم نبود اما حبيب داشت حسابي کسشو ميمکيد بعد برگشت و درحاليکه دوباره کير حبيب رو ميکرد تو کونش کسشو براي ما هم باز کرد مثل اينکه خيلي حشري بود مشغول بودن که ما رفتيم بالا حبيب تو مدت سکس چشماش کاملا بسته بود و فکر کنم از مستي زياد بود نشستيم و گفتم منو کجا ديدي گفت يه روز با حبيب از سر کوچه تون رد ميشديم تو رو ديدم که نون خريده بودي و از کنارمون رد شدي و به حبيب سلام کردي اما انقد سرت پائين بود که متوجه من نشدي بعدش به حبيب گفتم ميتوني اين پسره رو بياري يه شب باهاش حال کنيم اونهم چون معصوم رو بمن مديونه گفت آره بابا و اينه که تورو آورد گفتم خوب چطور بودم گفت عالي بودي خيلي باهات حال کردم بازم مياي گفتم اگه از عقب بدي آره گفت غلط کردي جاکش حبيب ميارتت مگه من بدم گفتم نه خيلي هم خوبي کس تنگي داري و همه چيزم که براهه اما از حبيب ميترسم گفت بي خيال بابا اون واسه ما سوسکه من انگشت تو کونشم کردن تا ته و بعد بلند شد رفت طرف در

bararn281
اعضا
13 Apr 2007 13:26 - #


كينه-2


و من پشت سرش راه افتادم و رفتيم پائين حبيب کارش با معصوم تموم بود و داشت سيگار دود ميکرد همه دور هم نشستيم و حبيب گفت چه کردي بچه محل گفتم دمت گرم خيلي عالي بود فکرشم نمي کردم يه پيک زديم و بلند شديم رفتيم موقع رفتن حبيب مقداري پول براشون گذاشت و زديم بيرون تو راه حبيب هيچي نگفت تا خونه و بعد با يه خداحافظي از روي خستگي از هم جدا شديم و اون شب نتونستم نقشه اي رو که تو ذهنم براي رسيدن به شيرين طراحي کرده بودم عملي کنم يه راست رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت تا صبح جم نخوردم صبح بلند شدم و بعد از يه صبحانه مفصل که جور چهار نفر رو کشيدم رفتم بيرون و يه سر تو کوچه کشيدم خبري نبود و تا ظهر نيز از شيرين خبري نشد و دم دماي ظهر بود که شيرين با مادرش که رفته بودن خريد اومدن خونه ما مادرم با يه چشم غره منو فرستاد تو اتاقم و نتونستم چشماي آتشين شيرين رو ببينم اما هر روز بيشتر در رسيدن به شيرين بي تاب ميشدم آخرش هم نتونستم جلوي خودمو بگيرم و لباس بيرون پوشيدم و اومدم بيرون يه سلام و يه نگاه شرارهاي آتشين نگاهشو روي صورتم حس ميکردم رفتم بيرون سر کوچه ديدم حبيب نشسته و داره با زنجيرش ور ميره و تا منو ديد صدام کرد و رفتم سمتش از ديشب که انو لخت ديده بودم انگار يال و کوپالش برام ريخته بود نشستم و سلام کردم گفت : از موضوع ديشب که با کسي صحبتي نکردي گفتم نه حبيب خان مگه بچه ام گفت آفرين پسر شايد امشب هم يه سر رفتيم البته حسش نيست ولي معصوم خانمه ديگه و لبخند تمسخري بر لب . منکه ميخواستم امشب هر جور شده برم پيش مريم دوست دخترم که مثلا درسهاشو باهاش کار ميکردم و اغلب تنها بود ميخواست يه جور شونه خالي کنم ولي ديدم بدتر ميشه اينه که تصميم گرفتم عصري اصلا آفتابي نشم بلند شدم و با حبيب خداحافظي کردم و رفتم سمت خونه شيرين و مامانش رفته بودن . مادرم گفت : انگار دلت بد جوري گيره خيلي رفتارت عوض شده دقت کردي ؟ گفتم نه اصلا شما اينطور فکر ميکنيد و رفتم اتاقم تا عصر که برم پيش مريم کلي نقشه هاي عجيب و غير عملي پيش خودم کشيدم و عصر که شد رفتم سمت خونه مريم . مريم دختري ريز نقش و شيطون بود که تو محل ما پدرش خيلي پولدلر محسوب ميشد و خيلي هم مثلا روشنفکر بودن دائم منو اين دختر با هم خونشون تنها و خيلي با هم لاس زده بوديم رسيدم جلو درو زنگ زدم صداي مريم توي آيفون پيچيد : کيه ؟ گفتم رسول هستم جيغي کشيد و گفت بيا بالا رسول جون و درو باز کرد تا نيمه راه به استقبالم دويد و يه لب جانانه از هم گرفتيم گفتم امروز چه درسي داريم ؟ گفت درس روشهاي عملي حال دادن و اومد رو پام نشست مريم اونطور که ظاهرش نشون ميداد خيلي منو دوست داشت و به اميد ازدواج با من بود گفت ببين اول يه حال کوچولو و بعدش درس که خيلي عقبم گفتم اتفاقا من کارهاي عقبو دوست دارم يه نگاهي کرد و اومد جلو لبمو گاز گرفت و تقريبا با دندونهاش ميجويدشون لباي قيطاني نارنجي رنگي داشت که به زحمت ميشد اونها رو مکيد دندونهاي رديف و سفيد با صورتي گرد و موهاي فرفري خرمائي رنگ ظريف نبود اما شيطنت صورتش خيلي آدمو جذب ميکرد مثل هميشه براي تحريکش لاله گوشش رو گرفتم و مالش دادم بلافاصله صداش دراومد و رفت سمت کيرم و کلشو محکم گرفت تو دستش و دستمو بردم تو سينه اش و سينه هاي کوچولو و سفت دخترانه اش رو فشردم نوکش ريز و صورتي بود هنوز خيلي درشت نبود و حالت کامل نداشت اما خيلي تحريک کننده بود کمي بعد خوابيد رو زمين و شورتشو تا زانواش کشيد پائين و خودش کيرم رو گذاشت لاي پاش کمي براش تلمبه زدم گفت چيه امروز حال نداري انگار تو مودش نيستي ؟ گفتم نه . ميخواستم يه جور بحث رو به شيرين بکشونم اما از عکس العمل مريم هم ميترسيدم اونم بي خيال حال کردن شده بود چون داشت منو نگاه ميکرد و تو فکر بود گفتم مريم شيرينو ميشناسي ؟ گفت همون افاده ايه ! آره بابا کيه که اونو نشناسه ميدونستم خيلي حسودي ميکرد چون تو محل چشم همه دنبالش بود گفتم ميدوني که همسايه ديوار به ديوار ماست گفت آره منظور گفتم ببين ميتوني يه کاري برام بکني ؟ گفت اگه بتونم گفتم راستش دلم خيلي پيشش گير کرده ميخوام باهاش صحبت کني ببيني نظر اون راجع بمن چيه ؟ از زيرم بلند شد و رو مبل نشست و گفت :پس بگو آقا عاشق شده و ما کهنه شديم به آرامي لباسش شورتش رو کشيد بالا و گفت من روت خيلي حساب کرده بودم حالا ميخواي مفت و مسلم بري پيش اون جنده خانم ! ميدونم که بعدش باز عاشق يکي ديگه ميشي ببين ديگه من مشکلات درسيمو خودم حل ميکنم بفرما برو گفتم بي انصاف نباش مگه چي شده خودت ميدوني که بابات با ازدواج ما مخالفت ميکنه و ....... صداي جيغ بنفشش گوشم رو کر کرد با عجله بلند شدم و زدم بيرون خيلي درمونده شده بودم اصلا فکر به ذهنم نمي رسيد دلم ميخواست گريه کنم اما روم نمي شد رفتم خونه و ديدم مادرم تنهاست بقدري عصباني بودم که به حالت دو رفتم سمت اتاق يدفعه مادرم دم راه پله جلوي راه منو سد کرد و گفت چيه رسول چرا ايجوري ميکني ؟ اگه مشکلي داري بگو شايد کمکت کنم با غيظ گفتم هيچکس نميتونه بمن کمک کنه و زل زدم تو چشاش راهمو باز کرد و گفت اگه درمونده باشي مطمئن باش که فقط پدرو مادر ميتونند بهترين کمک رو بهت بکنن مهرباني خاصي توي چشماش بود و يه حسي بهم گفت مادرت ميتونه بهت کمک کنه گفتم بذار لباسهامو عوض کنم بعد ميام و مفصل راجع بهش صحبت ميکنيم رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و اومد بيرون يه فرش تو حياط انداخته بود و درختهاي تو حياط رو هم ابپاشي کرده بود و خودشم نشسته بود نشستم کنارش و گفتم ميدوني که مشکلم چيه گفت آره گفتم خوب گفت الان ميخواي من برات چيکار کنم ؟ گفتم ميخوام لااقل باهاش دوست باشم گفت يعني من واسطه دوستي تو وشيرين بشم ! گفتم آره گفت با اينکه درست نيست اما من يه صحبت جزئي با هاش ميکنم ببينم اون نظرش نسبت بتو چيه ؟ دست انداختم دور گردنشو ماچش کردم و گفتم کي گفت هر وقت اومد گفتم اما من تحملشو ندارم حالا که ميخواي اينکارو بکني الان گفت نمي شه که گفتم چرا يه زنگ بهش بزن و مثل هميشه به يه بهونه بکشش اينجا بعد نم نم بهش موضوع رو بفهمون يه فکر کرد و گفت امان از دست تو ! بلند شد و رفت زنگ زد و پس از احوالپرسي گفت اگه ميشه شيرين جون يه سر بياد پيشم يه کار کوچيک خياطي دارم که از دست اون بر مياد من پريدم تو اتاق و منتظر شدم حدود 10 دقيقه بعد شيرين زنگ زد و اومد تو و چون ديد کسي نيست چادرشو برداشت من از لاي در نگاه ميکردم چقدر اين دختر برازنده بود موهاش بلند تر شده بود و يه بلوز بافتي بنفش تنش بود سينه هاش کاملا زده بود بيرون و کمر باريکش آدمو سمت خودش ميکشيد مادرم اونو نشوند پاي چرخ خياطي و الکي شروع کرد مثلا ميخواد يه لباسي رو برش بزنه و سر صحبت رو باز کرد و يواش يواش موضوع رو بمن کشوند و نظرش رو راجع به من پرسيد شيرين گفت خيلي پسر سنگين و باوقاري هستند تو محل مادرم چشمکي زدو و گفت پس انشاا... يه دختر خوب بايد براش پيدا کنم شيرين خنديد و گفت آره وقتشه و مادرم گفت يه دختر خوب و خوشگل مثل خودت برامون سراغ نداري ؟ با کمي فکر گفت دختر که تو فاميل زيادن مادرم حرفشو بريد و گفت خودت چي ؟ و مشتاقانه منتظر جواب شيرين بود گفت جدي که نمي گيد ؟ مادرم گفت خوب چرا که نه ؟ هر دوتون وقت عروسيتونه و همديگر رو ميشناسيد و ....... شيرين بي اختيار بلند شد و چادرشو بسر انداخت و تا جلوي در هال رفت بعد باز برگشت و رو به مادرم گفت : انتظارشو نداشتم فکر نميکنم جور بشه چون خيلي ها براي من تصميم ميگيرند و خودم تقريبا هيچ کاره ام و با خداحافظي رفت و دل منو هم با خودش برد . اومدم بيرون و گفت خوب اينم از اين ديگه باقيش با خودت . گفتن يعني برم و باهاش حرف بزنم گفت حالا که باب گشوده شده تو هم خيلي استادي ضمنا اين دختره مريم هم زنگ زدو گفت يه سر بري باهاش کار کني ! با تعجب گفتم مريم گفت آره مگه هميشه نميري ؟ گفتم چرا و زدم بيرون فکرم به جائي نميرسيد که با من چيکار داره خيلي سرگردون بودم که با حبيب برخورد گردم اومد جلو گفت : به به آقا رسول چه عجب کجائي پسر ؟ گفتم در خدمتيم گفت دنبالت ميگشتم حاضري که ؟ گفتم کجا جويده جويده گفت خونه معصوم ديگه ؟ گفتم اگه ميشه امشبو نه ؟ گفت : چي ؟ گفتم خيلي خوب ميام باهاتون و مثل يه بره دنبالش راه افتادم رفتيم خونه معصوم و نشستيم اکرم و معصوم پائين نشسته بودن و تا ما رو ديدن بلند شدن معصوم دست انداخت گردن حبيب و يه ماچ صدادار کرد و اکرم هم باهام دست داد و نشستيم يه کم مشروب خورديم و همونجا معصوم کارو شروع کرد و با حبيب ور ميرفت و اکرم هم کير منو درآورده بود و ساک ميزد خلاصه اونشب هم يه حالي کرديمو و تقريبا ترسم از حبيب ريخته بود و خودشم ميدونست که ديگه براي من نميتونه خودشو بگيره رفتم خونه و مادرم گفت شيرين ميخواست با خودت صحبت کنه نبودي گفتم الان ميشه ؟ گفت نه بابا داداشهاي گردن کلفتش هستن نميشه و منو تو هيجان صحبت جدي با شيرين باقي گذاشت ...

bararn281
اعضا
13 Apr 2007 13:27 - #


كينه-3

تا صبح تو فکرش بودم و نتونستم بخوابم صبح که بلند شدم اول از مامان پرسیدم شیرین زنگ نزد ؟ یه نگاه ناجوری کرد و گفت ببین پسر به هرچیزی حالا هر چی میخواد باشه اینقدر دل نبند که بعد اگه نشد یدفعه حالت گرفته بشه و افسرده بشی . زن ها و همینطور هم مردها یک کم کمو و زیاد همه یه جور یه شکلن اینارو فقط گفتم که بعد نگی نگفتی و کسی راهنمائیم نکرد و بدبختیتو بندازی گردن اینو اون گفتم یعنی تو شیرین رو با یلدا یکی میکنی ( یلدار فاحشه معروف محل ما بود ) گفت اخلاقا نه و منم نگفتم اخلاقا همه یکی هستن اما از اون نظری که تو عاشق شدی همه یکین . با سردرگمی نگاهش کردمو گفت حالا خودت بعد میفهمی اما این که بهت گفتم لابد بعد از یه عمر فهمیدم که دارم بهت میگم اما مطمئنم که تو توجهی بهش نخواهی کرد و بعد گفت نه بابا اول صبحی زنگ بزنه که چی بگه مگه ؟ صدای زنگ تلفن سریع گوشی رو برداشتم صداش که مثل اسمش شیرین بود از گوشی ریخت بیرون : - سلام = سلام - خودتونید = بعله - مثل اینکه می خواستید با من صحبت کنید = اره هم راجع به صحبتهای مامانتون هم راجع به دید زدنهاتون - گفتم متوجه منظورتون نشدم = خندید و گفت چرا خوبم شدی حالا مهم نیست چیزی نشده و منم دلخور نیستم - حالا کی و کجا میتونیم صحبت کنیم؟ = یا باید بیام خونه شما که جلوی مامانتون روم نمی شه یا شما بیائید خونه خالم و بعد آدرس داد و قرار شد عصر ساعت 4 . تا عصر دل تو دلم نبود و خیلی زودتر رفتم سر قرار .خونه خالش اوایل بلوار فرامرز عباسی بود و از اون خونه های توپ تا ساعت 4 منتظر شدم و راس 4 بلافاصله زنگو زدم خودش از ایفون پرسید کیه ؟ گفتم رسولم گفت بیائید بالا . با ترس و لرز و احساسی از عدم شناخت وارد ساختمان شدم طبقه بالا در باز شد و شیرین پشت در بود و پشت سرش یه خانمی حدود 35 ساله که داشت منو نگاه میکرد تعارف کرد رفتم تو منکه تاحالا شیرین رو فقط بدون روسری دیده بودم داشتم از تعجب میمردم اصلا باورم نمی شد خود شیرین باشه که جلو روم نشسته اون یک بلوز قرمز چسب که با تورهای مشکی تزئین داده شده بود تنش بود با دامنی کوتاه بدون جوراب چشمامو تو فرق سرم حس میکردم خودش متوجه شد و خاله اش برای اینکه راحت باشیم رفت اشپزخانه مثلا چای بیاره شیرین که دید خیلی معذب نشستم گفت چرا شاخت دراومده حرف بزن دیگه گفتم اخه چرا اینجوری نشستی ؟ گفت ببین اولا که تو میخوای ظاهرا باهام ازدواج کنی نه ؟ گفتم خوب معلومه گفت ببین من دوست دارم وقتی عروس شدم تو خونه راحت و آزاد باشم تو مهمونی هام همینطور گفتم خوب باش گفت الان تو ناراحتی که من اینطوری لباس پوشیدم گفتم خوب نه ؟ کمی مکث کرد و زیر لب گفت فکر کردم دلخورمیشی و میری و من راحت میشم . گفتم چی ؟ گفت ببین من نمی تونم باهات ازدواج کنم هیچ توضیحی هم ندارم گفتم خوب چرا ! علتشو بگو ؟ گفت مگه برادرامو نمی بینی گفتم چه ربطی داره مگه اونها میخوان ترشیت بندازن ؟ یعنی کسی خواستگاریت حق نداره بیاد ؟ گفت تو چرا نمی فهمی من نمی خوام با تو ازدواج کنم بفهم . کمی فکر کردم و درک نکردم صدائی بهم گفت کسی دیگه ای رو میخواد سرمو بلند کردم خاله شیرین خم شده بود و داشت شربت پرتقال بهم تعارف میکرد چاک سینه سفیدش از یقه بلوزش پیدا بود اما فعلا چیزی برام مهم نبود با تغییر گفتم خوب مهم نیست اما کیو میخوای ؟ گفت این دیگه بتو مربوط نیست اما بهتره دیگه بری و کلا دست از سرم برداری !! با ناراحتی بلند شدم و گفتم بگو تا من برم و دیگه کاری به کارت نداشته باشم همون صدا دوباره گفت : کامبیز انگار بهم برق وصل کردن شوک عجیبی بهم وارد شد کامبیز تو محل ما معروف بود یه پسری که ظاهرا باباش پولدار بود و توی محل تنها چیزی که معادل اسم کامبیز بود شرارت بود کسی که همه جور کاری میکرد دعواهای ناجور و لات بازی تو مراسم و مجالس دیگرون عربده کشی فروش همه جور مواد کتک کاری های تفننی تمام محل اونو میشناختن اسمش همیشه با تمسخر اهالی همراه بود پدر یکی از بچه ها یه بار اونو تو محل تا میخورد زده بود بلکه آدم بشه اما فرقی نکرد نگاه سردی به شیرین کردمو و گفتم راست میگي؟ نگاهشو ازم دزدید و سر تکون داد انگار تمام عشق و علاقه ام به کینه و نفرت تبدیل شد اما نمی تونستم ازش بگذرم همچین دختری فکر کنم تا آخر عمرم هم نخواهم دید تصمیم گرفتم برای انتقام و فرونشاندن کینه ام هم که شده یه جوری این دخترو تصاحب کنم به سردی خداحافظی کردمو و سوار موتورم شدم و برگشتم سمت خونه تو راه بی اختیار اشکهام میریخت و من برای جلوگیریش کاری نمی تونستم بکنم به خونه که رسیدم رفتم تو اتاق مادرم اومد و گفت : فکر نکن اونقدر ارزش داره که خودتو براش بکشی ! گفتم اصلا و من دیگه کاری به کارش ندارم چند روز گذشت و هر وقت حبیب منو میدی میخواست بریم خونه معصوم اما هر جور بود در میرفتم دیگه از کل خونواده اش بدم میومد حس انتقام بدجوری به جونم افتاده بود اما نمی دونستم چطوری و چیکار کنم . یه شب که به دام حبیب افتادم و رفتیم خونه معصوم از اکرم پرسیدم اگه بخوای از یه پسر انتقام بگیری چیکار میکنی ؟ گفت باهاش آشنا میشم و نقطه ضعفشو پیدا میکنم بعد از طریق ضعفش دهنشو سرویس میکنم گفتم اگه پا نداد که آشنا بشی . گفت نمیشده پا میده گفتم شاید پا نداد فکری کرد و گفت از طریق یکی از دوستاش یا کسی که باهاش آشناست وارد میشم . حرفهاش خیلی کمکی بهم نکرد شب تا صبح فکر کردم دم دمای صبح یدفعه فکر خاله شیرین افتادم و اینکه اون چرا جلوی من کامل وا داده بود شاید بشه از طریق اون انتقاممو از شیرین بگیرم . ساعت 10 بدون برنامه با موتور رفتم سمت خونه خاله شیرین انگار دیگه هیچ کاری برام مهمتر از انتقام نبود زنگ زدم مدتی گذشت و خبری نشد یک کم تو محلشون چرخیدم و دوباره اومدم بازم نبود نا امید داشتم بر میگشتم که از تو پیاده رو یه نفر بلند گفت چطوری عاشق این طرفا ؟ خودش بود مانتوی خفاشی تنش بود و عینگ بزرگ دودی به چشماش با آرایشی سنگین و متین اگه صدام نمی کرد عمرا نمی شناختمش اومد چیشم و گفت بی خبر با شیرین قرار داری ؟ گفتم نه گفت پس چی ؟ گفتم راستش میخواستم از شما کمک بگیرم گفت فکر اونو از سرت بیرون کن اون زنت نمی شه اینم کمک دیگه ؟ گفتم هیچی . روم نشد چیز دیگه ای بگم موتور رو گذاشتم دنده و خواستم برم که گفت اینهمه راه اومدی که بری خوب بیا بالا ! گفتم شوهرتون چی ؟ گفت نیست رفته برا همیشه ! گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی اینکه طلاق گرفتنم و راحت شدم اینم آخر عشق و عاشقی حالا بیا بریم بالا بیشتر صحبت کنیم . و نشست ترک موتورم و گفت بریم رفتارش صمیمانه بود جوری که حتی فکر سکس رو با این نمی کردم جلوی خونشون پیاده شد و درو باز کرد موتورو زدم تو و رفتیم بالا خیلی عادی مانتو شو در آورد و با لباس خونه اومد پیشم نشست و گفت حیف تو نیست خودتو برای یه ماجرای عشقی عذاب میدی . اینهمه دختر برو دنبال یکی که واست بمیره امثال شیرین زیادن . گفتم تاحالا عاشق شدی . گفت اره بابا خیلی هم آتشین اما نتیجه اش اینه که تنهام می بینی که عشق ما خیلی طوفانی بود با خیلی ها دعوا کردم اونم از خونواده اش کند تا بمن برسه اما همه چی 3 سال بعد از ازدواجمون تموم شد و رفت پی کارش الان هم که تنهام خیلی رفتم تو فکر و گفت تا یه کم فکر کنی یه دوش بگیرم و بیام و رفت نمیدونم چقدر طول کشید که دیدم اومد و یه حوله لباسی تنشه که حسابی خودشو پوشونده بود با یه حوله هم موهاشو پیچونده بود بلند شدم که گفت کجا کلی حرف دارم باهات و نشست روبروم گفت ببین سکس و جاذبه اش بعد از عشق و عاشق از بین میره و بعدش یه چیز عادیه مثل آب خوردن و امثال اینا الان دید من و تو با هم خیلی فرق میکنه حالا شیرین میره زن کامبیز میشه و عاقبتش رو هم میبینه این حرفو که زد آتیش گرفتم بزور جلوی اشکهامو گرفته بودم اومد کنارم اشکهام ریخت و با هق هق شروع به گریه کردم سرمو با دستاش گرفت و به شونه اش فشرد کمی آروم شدم اما نمی خواستم سرمو از شونه اش بردارم چشمام سینه های سفیدشو خیس کرده بود و کمی یقه حوله باز تر شده بود تقریبا کل سینه هاش دیده میشد خودش سرمو بلند کردو زل زد تو چشام پس از یه مکث طولانی گفت شاید من کمکت کنم آروم باش اما من فقط کینه بودم و دیگه عاشق نبودم و گریه ام غلیان احساساتم بود

bararn281
اعضا
13 Apr 2007 13:30 - #


كينه-4
کمی رفتم تو نخ خاله شیرین اسمش نگار بود هیکل گوشتی و چهار شونه ای داشت صورتی خندان و گرد چشمانی قهوه ای با مژه هائی بلند و موهائی صاف و که تا رو شونه هاش میرسید گفتم بهترین موقع است که با این حسابی بریزم روهم زل زده بود تو چشام گفتم چرا اینجوری نگام میکنی ؟ گفت آخی پسر خجالتی و اومد نزدیکتر یکی از روناش از لای حوله بیرون بود خیلی خوش تراش بود گفتم کاری نداری من برم گفت خوب برو یدفعه از غلطی که کرده بودم پشیمون شدم بلند شدم و تا جلو در رفتم گفت دلت میاد منو اینجا بزاری و بری؟ برگشتم و گفتم راستش نه گفت خوب پس چی ؟ رفتم کنارش دستمو گذاشتم رو رونش سرد بود خیلی سرد و برام لذتبخش بود بند دور حوله رو شل کرد و سینه هاش نمایان شد خیلی سکسی نبود کمی شل بنظر میومد هاله دور نوکش قهو ه ای کمرنگ بود منو محکم تو بغلش فشرد و گفت خودم شیرینت میشم عزیزم دستمو از روی رونش بالاتر بردم شورت پاش نبود و کسش کمی پشمالو بود چنگ زدم به کسش از ته دل آه کشید و دستشو برد سمت زیپم کمی از رو شلوار مالوندش و بعد درش آورد خیس شده بود و خجالت کشیدم کمی مالوندش و بعد بی مقدمه نشست روش و فرو کردش تو خوب هیکلشو نمی دیدم چون هنوز حوله تنش بود اما خودش کم کم درش آورد و لخت لخت شد و زحمت تلمبه زدنم میکشید لبهاس کسش خیلی کوچیک بود و بعدش تنگی اون شروع میشد مثل اینکه خیلی کف بود اصلا بمن توجهی نداشت کمی بعد عرقش دراومد و بلند شد و روی مبل دراز کشید و پاهاشو داد جلو که راحت بتونم برم لاش کس تمیز و بی نقصی داشت خیلی ظریف بود و هیچ سنخیتی با کیر بد ریخت ما نداشت کمی مالوندم بهش که دادش در اومد و کردم تو دیگه راحت داشت داد میزد و کمی بعد منو محکم به خودش فشار داد جلوی آبمو گرفتم و خواستم ادامه بدم اما اون نگذاشت گفت نمی تونم تحمل کنم خواهش میکنم در بیار درآوردمو و جلوم زانو زد و کرد تو دهنش خیلی استاد بود لباشو دور سر کیرم حلقه میکرد و محکم میک میزد چند لحظه بعد آبم اومد و اون خودشو کامل کشید کنار و آبم ریخت رو حوله اش با دست برام جلق زد تا حسابی آبم اومد و ناله ام به آسمون رفت بلند شد و گفت بریم دوش بگیریم رفتیم حموم و اونجا هم حسابی همدیگر رو لیس زدیم گفت ببین اگه با من باشی هر کار بخوای برات میکنم بهش نگفتم میخوام انتقام بگیرم اما گفتم شیرینو میخوام بچشم نگار گفت باشه عزیزم اونم برات میارم اما باید خیلی تحمل منی میدونی که اون دختره و هنوز هیچی نچشیده اما کاری میکنم که اونم مزه کنی برام تو حموم ساک زدو و منم براش کسشو حسابی لیس زدم و اومدیم بیرون و با مکافات ازش دل کندم اصلا فکر نمی کردم نگار اینطور جذاب و شهموتی باشه نمیشد ازش رو برگردوند خوشگل نبود اما شهوت تو چشاش موج میزد و آدمو جذب خودش میکرد رفتم خونه و تا شب افتادم شب مامان بیدارم کردو گفت پاشو شام بخور فکر میکرد هنوزم تو عشق شیرین میسوزم اما نمی دونست که دیگه فقط تو فکر انتقامم

bararn281
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 28 . 29 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB