Location via proxy:   [ UP ]
[Manage cookies]    No cookies    No scripts    No ads    No referrer    Show this form
"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / زيربازارچه +18
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 28 . 29 . >>
پیام نویسنده
12 Apr 2007 16:30 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –13

باورم نميشد , بهت زده بودم ! به آرومي دستمو گذاشتم رو كسش و با چهار انگش كسش. فشار دادم و بهش گفتم ناهيد چرا با من اينكارو ميكني؟؟؟ بيخيال شو... من كه الان سودي و ويدا رو دارم تو هم كه ميگي دختري,,,, پس نميشه كاري كرد, با شوخي بهش گفتم بزار اول بابا يه حالي بهت بده بدن من,,, كه گفت من امشب نياز دارم ولي بابات خوابيده !!! گفتم خوب من كه نميتونم با تو بخوابم ,چون تو هنوز دختري و اگه اتفاقي براي تو بيوفته بابا ازت نميگزره,, بيا امشبو بي خيال شو.... بزار منم برم ويدا و سودي منتظر هستن! يه نگاه بهم كرد و گفت بابك من امشب نياز دارم,, پس حداقال بيا يه حال كوچولو كنيم با تعجب نگاش كردم و گفتم كه بابا من كه فرار نميكنم هميشه هستم , بدون اينكه حرفي بزنه اومد و لبمو گاز گرفت و شروع كرد به خوردن لبم , من حولش دادم عقب و گفتم ناهيد چيكار ميكني؟؟؟ زشته !!!! نكن اين كارو!!! بابا مياد يه دفعه ها,,,, گفت تورو خدا بابك فقط يه حال كوچولو! گفتم مگه بچه شدي ؟؟؟ اين كارا چيه؟؟ ... يه خورده فكر كردم و گفتم باشه بزار برم به سودي و ويدا سر بزنم تا شك نكردن! 10 ديقه ديگه بيا تو آشپزخونه,, گفت باشه و خوشحال رفت تو اتاق خواب....رفتم سمت اتاقم و درو باز كردم ديدم سودي خوابيده و ويدا منتظر من بود و تا اومدم گفت كجا بودي؟؟؟ و لحاف رو زد كنار كه يعني بيا پيش من بخواب, رفتم بغلش و شروع كردم به تعريف كردن ولي به حرفام زياد گوش نميداد و همش دستش رو كيرم بود , منم حشري شده بودم و چون تا اون موقع تو كف ويدا بودم و خيلي دوست داشتم بكنمش ديگه فرست رو از دست ندادم و دست بكار شدم !!! لبامو گذاشتم رو لباش و گفتم گور باباي ناهيد خودمو خودتو عشقه, خيلي حشري بود , بعد از لب گرفتن رفت زير لحاف و كيرمو گرف و شروع به ساك زدن كرد , من فقط ميتونستم كيرمو تو دهنش حس كنم ,, خيلي حرفه اي ميخورد حتي بهتر از سودي,, يه آن گفتم كاش اين مال من بود و سودي مال حميد!!! آروم بهش گفتم بيا بالا, يه خورده ديگه خورد و اومد بالا , مايل شدم روش و شروع كردم به ميك زدن نوك سينه هاش و خيلي خوب و با حوصله براش خوردم ,ويدا خيلي آروم خودش رو تكون ميداد و از ته دل آه ميكشيد و اذت ميبرد , بدن نرمي داشت و بدون مو!!! بوي عطر ميداد كه اين واقعا تو سكس تاثير ميذاشت و لذت رو دو چندان ميكرد , ديگه كاملا روش بودمو لاي پاشوباز كردم و به كسش نزديك شم و آروم با دست با چوچولش بازي كردم , آب زيادي ازش بيرون اومده بود ,با انگشت ترشح هاشو به داخل كسش فرستادم , كه همون لحظه به اوج لذت خودش رسيد و ارگاسم شد, سرمو گرفت و به سينه هاش چسبوند و ازم تشكر كرد, و گفت ميخوام بكني تو كسم بابك ,زود باش تا خيسه بكن, يه بوسه به پيشونيش زدم و كيرمو به آرومي وارد كسش كردم كه يه جيغ كوچيك زد كه باعث شد تا سودي بيدار بشه!! سودي برگشت و يه نگاه به منو ويدا كرد و با ناز به من گفت بابك!!!!!!! يه نگاه بهش كردم و گفتم تقصير خودت شد كه خوابيدي, و شروع كردم به تلمبه زدن , ديگه ويدا به راحتي از خودش صدا در مياورد و لذت ميبرد, سودي از تخت بلند شد و اومد دستشو برد زير كيرم و خايه هامو برام ميماليد, خيلي بهم حال ميداد , به سودي گفتم بزار بيام بعد نوبت تو ميشه , گفت من آب ميخوام ! آبتو بريز رو سينه هام ! گفتم باشه ولي ويدا گفت نه بابك بريز رو من تا لذتم كامل بشه ,, داشتم ميو مدم كه به ويدا گفتم دارم ميام! سودي زود خودشو پيش ويدا جا داد جوري كه وقتي آبم اومد هر دو شون خيس شدن! يه آهي كشيدم و گفتم دهنتونو گاييدم , ديگه نا ندارم برم ناهيدو بكنم هر دو شون خنديدن و گفتن جدا ميخواي بكنيش؟؟؟؟؟ گفتم نه بابا خودش بهم گير داده چيكار كنم؟؟؟ گفتن اول بيا اين آبتو از روما جمع كن بعد هر جا ميخواي بري برو!! يه دستمال ورداشتم و تميزشون كردم و بلند شدم و بهشون گفتم حلالم كنيد و يه چشمك زدم و از در رفتم بيرون , تا پامو از در گذاشتم بيرون ديدم ناهيد پشت در بوده و داشت ما رو از پشت در ديد ميزده,,!!!! يه شورت پوشيده بود و بدون سوتين باورم نميشد !! دستش تو شورتش بود و داشت با كسش بازي ميكرد , گفتم بابا روتو برم , چرا اينجوري؟؟؟ خوب ميومدي تو!!! گفت نميخوام ( با لحن بچه گونه) يالا بيا ! حالا نوبت منه, دستمو گرفت و سورتشرو بهم نزديك كرد و لب رو لبم گذاشت , من كه كيرم هم راست نبود ديگه نا نداشتم بكنم ولي چون ميديدم ناهيد خيلي دوست داره حال كنه مجبور شدم و شروع به ميك زدن لباش شدم و با دست سينه هاشو ميماليدم !!! بر عكس سودي و ويدا سينه هاي بزرگي داشت, يه خورده رفتم پايين تر و دستمو بردم تو شرتش ,,, خيس آب كشيده بود, انگار شاشيده بود تو شورتش , بردمش رو مبل و خودم نشستم پايين و شورتش رو در آوردم و شروع كردم به خوردن كسش , چون تازه ارضا شده بودم ديگه برام مهم نبود كسش چه رنگيه و چه بويي ميده,, مثل اينكه دارم بستي ليس ميزنم داشتم كسشو ميخوردم , خيلي حال ميكرد , بيچاره اينگار تا حالا هيشكي كسشو نخورده !!! همش آهو ناله ميكرد و مدام خودشو تكون ميداد, بهم گفت همينجوري كه كسمو ميخوري با دستهات با سينه هام بازي كن !! همين كارو كردمو دستهامو مشغول كردم , كسشو جلو دهنم بالا و پايين ميبرد , كه يه آن بالا آورد و ديگه پايين نيومد و چند لحظه همينطوري موند ,, آره به آرگاسم رسيده بود,,ديگه حال منم بهم خورده بود از كس و بهش گفتم كه خوب بود, و با نگاه بهش يه رضايت گرفتم و رفتم سمت اتاق كه بهم گفت نميكني؟؟؟؟ برگشتم بهش آروم گفتم چرا!!! ولي به موقعش!!!!!! يه لبخندي زد و گفت هر جور راحتي, ,,,,, رفتم دستشويي و دهنم روآب كشيدمو كيرمو شستم و با يه شورت رفتم تو اتاق ,,, سودي وويدا خواب بودن !! پيش هم رو زمين! رفتم رو تخت خودم و يه سيگار روشن كردمو به جرياني كه برام پيش اومده بود فكر ميكردم! به ناهيد....به ويدا.....و به سودي كه اينقدر راحت گذاشت خواهرش رو جلو خودش بكنم....همه اينها برام جاي سوال داشت ولي با اين احوال خوابم برد و صبح براي صبحانه ناهيد منو بيدار كرد , بلند شدم و يه نگاه بهش كردم و ديدم سودي و ويدا لخت تو رخت خواب هستن و كسو كونشون معلومه ,,ناهيد خنديدوگفت نميخواي بهشون صبحانه بدي؟ رفت بيرون و درو پشت سرش بست, سودي و ويدا رو بلند كردم و خودم رفتم تا دست و صورتم رو بشورم , وقتي برگشتم هر دو لباس پوشيده بودن ,, به هم صبح بخير رو گفتيم , و هر دو از من تشكر كردنو رفتن تا دست و صورتشون رو بشورن , ,,,,,,صبحانه رو خورديمو ديگه تا ظهر كه ويدا و سودي ميخواستن برن اتفاقي نيافتاد .....هر دو با رضايت كامل و پذيرايي خوب من منزل مارو ترك كردن ...... رفتم تو اتاقم كه ناهيد اومد و نشست رو تختم ! گفت بابك واقعا نميدونم چرا ديشب بهت اين پيشنهاد رو دادم و واقعا شرمنده كه اون اتفاق افتاد!!!گفتم اتفاق؟؟ چه اتفاقي؟؟؟ تو از من حال خواستي منم بهت دادم, گفت خب به هر حال شايد درست نبود كه من روز اول بهت اين پيشنهاد رو بدم !! الان فكر ميكني حتما من جنده هستم يا.....گفتم نه بابا فكر چيه!!! من تنها كاري كه نميكنم فكره , الان هم هيچ اتفاقي نيافتاده,, اومدم ازش لب بگيرم كه صورتش رو كشيد عقب و گفت نه......گفتم يعني چي؟؟؟ نه به اون ديشبت نه به الان!گفت ديشب فرق ميكرد و الان هيچ حسي ندارم, گفتم آره والا حالتو كردي الان حال نداري باشه نوبت ما هم ميشه ,,,,رفتم سمت شلوارم تا بپوشم برم پيش حميد ,,, همون جا جلو ناهيد كشيدم پايين و شلوارم رو خواستم عوض كنم كه بهم گفت اگه بخواي برات ميخورمش!!!! نيمه حشري بودم, هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم, ولي گفتم باشه ,,,و كيرمو در آوردم اومد نشست جلو پام و كيرم رو آروم كرد تو دهنش و گفت تا حالا اينجوري اومدي؟؟؟ گفتم امتحان نكردم,,, !!!كيرمو ميكرد تو دهنش و تا ته ميخورد و چند لحظه نگه ميداشت , خيلي حال ميداد, بهش گفتم لخت شو كه حداقل ببينمت تا آبم زود تر بياد, قبول كرد و لباسش رو در آوردم تا با ديدن اندام زيباش زود آبم بياد,,,, چه هيكل نازي , هنوزم يادم نميره,,,, خيلي قشنگ بود !! سرشو با دست گرفتم و خودم رو عقب جلو ميكردم ! مثل اينكه تو كس داري ميكني نرمو خيسو تنگ!!!!! سرعت رو زياد كردم و يه آن احساس كردم يه چيزي با سرعت نور داره از كمرم به سر كيرم ميرسه !!!!! كيرمو درآوردم و آبمو خالي كردم رو گردن و سينه هاش,,, خيلي كم بود !چون ديشب هم اومده بودم و هنوز فرصت نكرده بودم خودم رو تقويت كنم!!!! ... خلاصه رفتم كيرمو شستم و ازش تشكر كردم و آماده شدم و رفتم پيش حميد ,,,وتا شب خودم رو سرگرم كردم(جريان ويدا رو بهش نگفتم ,,, هنوز هم نميدونه:up .....شب اومدم خونه و به بابا و ناهيد سلام كردم و با قيافه جدي رفتم تو اتاق و چون ساعت 11 بود و منم خسته بودم زود خوابم برد,,, با شنيدن صداي كيري بابام از خواب پريدم!! به ساعت نگاه كردم,, عقربه كوچيكه رو 1بود ....ديگه به بزرگه دقت نكردم و از تخت بلند شدم و رفتم بيرون از اتاق تا بفهمم چي شده,,, صداي بابا بود كه از اتاقش ميومد ,,, داشت به ناهيد و فكو فاميلاش فحش ميداد ,,, ترسيده بودم كه نكنه فهميده,, خودم رو جمو جور كردم و گوش وايستادم كه ببينم چي ميگن , صداي ناهيد واضح نبود ,,و نميشد فهميد چي ميگه , جون همرا با گريه بود, بابا يه خورده ساكت شده بود و ميگفت چرا بهم نگفتي؟؟؟ الان وقت گفتنشه؟؟؟؟با شنيدن اين حرف ديگه شك نداشتم كه بابا فهميده,, خايه هام چسبيده بود تا زيره گلوم ...گفتم كه الان مياد و كونم ميزاره, داشتم ميرفتم سمت اتاق كه شنيدم ناهيد گفت

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:32 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –14

ازم پرسيد اتفاقي افتاده؟؟؟ با بابات حرفت شده؟؟؟ گفتم نه بابا ديگه حوصله ندارم تو اون خونه بمونم, خوشحال شد و منو بقل كرد و گفت من كه از اون اول بهت گفتم ,,حالا بيا برات صبحونه بيارم بخوري جون بگيري, خواهرم مدرسه بود و مامان تنها خيلي كسل بودم و دمغ! حالم گرفته بود چون ديگه اون آزادي رو نداشتم , ,,,,صبحانه رو خوردم و رفتم پيش حميد تا باهاش مشورت كنم, از ديدن من اون موقع جلو خونشون تعجب كرد , رفتم تو و نشستيم شروع كرديم به صحبت, همه ماجرا رو براش تعريف كردم اولش باور نميكرد ولي ديد كه من جدي هستم باورش شد, جفتمون مونده بوديم چيكار كنيم , ميدونستمديگه هيچ راهي ندارم و بايد قبول كنم كه با مادر و خواهرم زندگي كنم, البته يه مقدار سخت بود ولي چاره نبود, بعد از ظهر شد برگشتم خونه خواهرم هم با ديدن من خيلي خوشحال شد .يه چند روزي همينجوري گذشت و من از بابا و ناهيد كاملا بي خبر بودم و بيشتر وقتم رو با حميد و سودي و ويدا بيرون سپري ميكردم! خواهرم از من بزرگتر بود و اون موقع نزديكهاي گرفتن ديپلمش بود ,, يه روز كه از مدرسه اومدم خونه ديدم كه خواهرم با دوستش خونه هستن و دارن درس ميخونن, از در وارد شدم و رفتم داخل و سلام كردم , به دوست خواهرم كه اسمش نازي بود سلام كردم و رفتم تو آشپزخونه تا يه چيزي كوفت كنم,چند ديقه اي از اومدن من گذشت كه خواهرم اومد تو آشپزخونه و گفت اين نازيه و تازه با هم دوست شديم از اين بچه خر خوانهاست, گفت قرار 2-3 روز يك بار بياد خونه وبهم درس بخونيم ,گفتم چه خوب منم از تنهايي در ميام, يه بشكون ازم گرفت و رفت بيرون , هنوز دلم ميخواست برگردم پيش بابام , خيلي دلم براي خونه تنگ شده بود ! براي اتاقم , خاطره هايي كه اونجا داشتم,,,, تو همين فكرا بودم كه ديدم يكي داره ازم خداحافظي ميكنه, برگشتم ديدم نازي داره ميره و داره از من خداحافظي ميكنه, منم سرمو تكون دادم و گفتم خدا نگهدار ولي چرا اينقدر زود؟ اگه مزاحم هستم برم بيرون تا شما راحت باشين, خواهرم گفت نه نازي خسته شده خيلي وقت هست كه اينجاست , گفتم به هر حال خوشحال شدم , خداحافظي كرد و رفت , موقع رفتن نگاهم به كونش افتاد ,,, واي كس خواهر جنيفر ,,,,چي ساخته بود , چون قيافه زياد زيبايي نداشت اينكه بهش دقت نكرده بودمولي از پشت اينگار جنيفر داره جلوت راه ميره, قد بلندي داشت و وزن كم ولي كونش.....چه كوني.....تا اون موقع همچين كوني نديده بودم, كيرم راست شده بود و تو كف كون نازي بودم كه در بسته شد و رفت,,, به خودم گفتم كسخول آب در كوزه و ما تشنه لبان ميگرديم!!!! تا شب همش تو فكر كون نازي بودم , شام رو خوردم و رفتم خوابيدم , فردا شد رفتم مدرسه و به اميد اينكه نازي رو ببينم در رو باز كردم ولي هيشكي خونه نبود,, زد حال خورده بودم ,رفتم دراز كشيدم و داشتم تلوزيون نگاه ميكردم كه ديدم در ميزنن , رفتم در رو باز كردم ديدم خواهرم با نازي اومدن( البته اينم بگم اون موقع مامانم كار ميكرد و تا بعد از ظهر سر كار بود) سلام كردم , گفت سلام ببخشيد بازم مزاحم هميشگي, گفتم اين حرفها چيه شما, بفرماييد تو , اومدن داخل و رفتن تو اتاق من هم رفتم توآشپزخونه تا براشون آب پرتقال ببرم تا بهونه اي براي ارتباط بيشتر باشه, در زدم و رفتم داخل كه ديدم نازي با يه تاپ كه سوتين سفيدش معلوم بود و يه شلوار جين نشسته وقتي منو ديد دستشو گرفت جلوي سينش و گفت ببخشيد آقا بابك....!!! خواهرم بهش گفت راحت باش نازي از بابك خجالت نكش ,,,,گفتم نازي خانم ببخشيد من بي حوا اومدم داخل و سيني شربت رو گذاشتم و رفتم بيرون, با ديدن اون صحنه كيرم دوباره بلند شد ,,, يه2 هفته اي ميشد كه سودي رو نكرده بودم, و بد جوري حشرم زده بود بالا, رفتم ودر حال تلوزيون نگاه كردن بودم, ولي فكر و ذهنم پيش نازي بود تا يه جوري مخشو بزنم, بايد به يه بهونه اي دوباره ميرفتم تو اتاقشون ,,, يه خورده كه فكر كردم يادم افتاد الان بايد سيني شربت خالي باشه , رفتم دوباره در زدم ولي داخل نرفتم و منتظر شدم جواب بدن,, خواهرم گفت چيه؟؟؟گفتم اجازه هست بيام داخل!! گفت واااااااااا خوب بيا تو ديگه چرا خودت رو لوس ميكني؟؟ رفتم تو و گفتم لوس نميكنم ! گفتم شايد نازي دوباره ناراحت بشه , ديدم ديگه نازي دستشو از رو سينه هاش برداشته و داره به من لبخند ميزنه , گفتم اومده بودم ليوان شربت رو وردارم كه يهموقع نوچ نشه, ازم تشكر كرد ,, از در رفتم بيرون ولي هيچ اتفاقي نيافتاد , خودم رو سر گرم كردم تا وقتي كه درسشون تموم شد و نازي اومد و از من خداحافظي كرد, بي اختيار پرسيدم منزل كجاست نازي خانم گفت چند تا خيابون بالا تر تو......هستيم! گفتم پياده ميرين ديگه؟؟؟ گفت آره چطور گفتم اينجا محلش زياد خوب نيست چجوري از بين اينهمه پسر رد ميشين؟؟ گفت مجبورم چيكار كنم!! هر ساعتي هم كه بخواي بري پسر ها سر هر كوچه وايستادن, گفتم خوب من ميرسونمتون ,گفت نه بيشتر از اين مزاحم نميشم,گفتم مزاحم چيه ميرسونم,, راهي نيست به خدا خودم ميرم!! من كه تعارف نميكنم يه لحظه اجازه بدين حاضر بشم با هم ميريم, خواهرم هم حرف منو تائيد كرد و گفت چه بهتر بزار بابك برسونتت تا اون پسره هم حساب كار دستش بياد!!!!!گفتم پسره؟؟؟ نازي گفت هيچي !!خواهرم گفت يعني چي هيچي؟؟؟بابك يه پسره از اين لاتو لوتا همش دنبال نازي ميكنه و بهش چرت و پرت ميگه اگه تو امروز باهاش بري حساب كار دستش مياد,,گفتم باشه بريم ببينيم كيه,حاضر شدم و با نازي از در زديم بيرون و رفتيم به سمت خونشون , تو راه ازش پرسيدم كه مگه دوست پسر نداري؟؟؟ گفت نه يكي داشتم كه ولم كرد بعد از اون ديگه با هيچ پسري نبودم, گفتم چه خوب! گفت چي؟؟؟؟گفتم هيچي,,, همينجوري كه داشتم باهاش گپ ميزدم و از خودم هم براش ميگفتم يه دفعه گفت وايييييييييييييييي اوناهاش,,,, گفت چي اوناهاشش؟؟؟ گفت همون پسره!! يه نگاه به سمت ديدش كردم چند تا پسر سر يه كوچه وايستادن و از دور مارو دارن نگاه ميكنن , گفتم كدومشونه؟؟؟گفت اوني كه شلوار شيش جيب پوشيده مو هاشم تيفوسيه گفتم اونه پس , ,,, تقريبا هيكل درشتي داشتم و قد بلند و يه خورده هم خوشگل بودم,ولي قيافم خيلي جدي بود ,, داشتيم از كنارشون رد ميشديم , نازي يه حالت ترس تو وجودش بود , من زياد اهل دعوا نبودم و به غير از اون يه بار كه به خاطر سحر بود 2 بار ديگه دعوا كرده بودم,,, .....بهش كه نزديك شديم چشامو قفل كردم تو چشاش و همينجوري رفتيم تا از جلوشون رد بشيم , حدس ميزدم كه الان مياد جلو و ميگه چيه نگاه ميكني؟؟؟؟؟ همين هم شد و يه دفعه اومد جلو و گفت چيه داداش نگاه ميكني؟؟؟؟ گفتم هيچي قيافت خيلي آشناست به خاطر همون,,, گفت بچه اين محلي؟؟؟؟ گفتم باشم و نباشم چه فرقي ميكنه؟؟؟ گفت نبينم ديگه از اينجا رد بشي , نازي دستمو گرفت و گفت بابك بيا ولشون كن اينها آدم نيستن , منم زياد تو گير دعوا نبودموداشتم ميرفتم(چون 3-4 نفر بودن و مطمئن بودم دعوا بشه كتكرو خوردم) كه پسره بازم گفت دفع آخرت باشه اينجا ميبينمت , بهش گفتم عزيز جون من حال و حوصله دعوا ندارم از اين به بعد هم اينجا زياد كار دارم,,,, نازي گفت بابك تو رو خدا بيا بريم,,, پسره گفت راست ميگه تفلك برو تا كتك نخوردي,, به نازي گفتم تو برو خونه , گفت نه بابك بيا بريم ولشون كن,,, خودم خيلي دوست داشتم برم چون شك نداشتم كتك رو خوردم,,, ولي خيلي زايه بود , نازي دستمو كشيد و منم راه افتادم و رفتم ,كه پسره برگشتو گفت به چه كوني !!! اينو كه گفت ديگه قاطي كردم و به نازي كه پيشم بود توجه نكردم و برگشتم سمت پسره و در جا يه كله خوابوندم تو صورتش , دوستاش اومدن طرف من و يكيشون يه مشت خوابوند تو فكم و اون يكي يه لگد زد تو كمرم,, 2-3 تا مشت و لگد بهشون زدم و چند نفر از كاسبها اومدن و ما رو از هم سوا كردن , كه اگه نمي كردن كونم پاره بود, پسره دستش رو صورتش بود و داشت از دماغش خون ميريخت .. دوستاش هم يه خورده زخمي شده بودن ,ولي خودش خيلي از دماغش خون ميومد, يكي از كاسبها گفت پسر ج.ن برو اينها كار هر روزشون دعواست , زشته شما با خانوم هستي نبايد دعوا كني,,,, يه دستمال از جيبش در آورد و داد به من,, تازه متوجه شدم كه لبم پاره شده و چشم چپم داره سياهي ميره,, نازي هم دست منو گرف و با اشكهايي كه ميريخت بهم گفت بيا بريم,, بسته ديگه بابك,, يه لحظه دلم به حالش سوخت بيچاره خيلي ترسيده بود, اونها هم آروم شده بودن و رفتن ,, ولي پسره برگشت وگفت امروز و جستي ملخك ولي فردا بهت ميگم, برگشتم و يه نيشخند بهش زدم و گفتم باش تا خبرت كنم,,,,, و با نازي راه افتاديم, لباسم خوني خوني بود ولبم پاره شده بود و ازش خون ميريخت,چشم چپم هم داشت يواش يواش بسته ميشد ,نازي داشت گريه ميكرد و ميگفت ببخشيد آقا بابك همش تقصير منه ,,, گفتم نه بابا اين حرفها چيه , اينجوري بهتر شد حساب كار دستش مياد ,, رسيديم دم خونه نازي و داشتم ازش خداحافظي ميكردم كه بهم گفت بيا داخل دستو و روتو بشور اينجوري كه نميشه بري گفتم نه مزاحم نميشم اينجوري زشته , پدر مادرتون ميبينن بد ميشه!!!! گفت نه آقا بابك من اينجا با مادر بزرگم هستم و اون الان خوابيده و كاري به ما نداره ,, بيا تو اينجوري منم ناراحت ميشم,,,,اينو كه گفت تمام دردهام خوب شد و ته دلم خوشحال بودم ولي با ناز و ادا رفتم داخل خونه ,,, كفشامو در آوردمو رفتم داخل نازي گفت بشين تا من بيام , منم رفتم تو پذيرائي نشستم بعد از چند ديقه با همون تاپ و ايندفعه يه شلوارك اومد و دستش پر از پنبه و بتادين و از اين جور چيزا بود, يه نگاه بهش كردمو گفتم نه به اون كه ........نزاشت حرفم تموم بشه و گفت خوب جلو خواهرت زشت بود , ولي الان كه ميبينم پسر با جنبه اي هستي باهات راحتم ,,, خنديدم و گفتم خشحالم ,,, اومد و نشست رو زمين و بهم گفت بيا اينجا ,,, رفتم نشستم جلوش ! پنبه رو با بتادين خيس كرد و آروم رو زخمم ميزد , خيلي ميسوخت دردم گرفته بود ولي هيچي نميگفتم , همينجوري در حال ترميم زخمم بود كه شروع كر به صحبت ,,,,,, گفت از اينكاري كه كردي منو مديون خودت كردي, تا حالا هيشكي به خاطر من اينكار رو نكرده بود, گفتم من كه كاري نكردم ,,, گفتم هميشه اينجا تنهايي؟؟ گفت آره مامان بزرگم اينجا تنهاست و نياز به يه نفر داره كه مواظبش باشه,, منم اينجا هستم , گفتم حوصلت سر نميره؟؟؟ گفت چرا ولي چاره چيه با درس خوندن پرش ميكنم,,, من آدم ركي بودم و هميشه با آدمها رك حرف ميزدم, بي پرده بهش گفتم , منم خيلي تنهام و جريان بابا رو بهش گفتم ,,,خيلي ناراحت شد,گفت اگه دوست داشتي ميتوني بياي اينجا پيش من منم از تنهايي در ميام,,, بهش گفتم من با كسي دوست نيستم و دوست دارم با تو باشم , گفت خوب راستشو بخواي منم نياز دارم به يه نفر ,,, از وقتي ديدمت خيلي ازت خوشم اومد ,با اين كاري هم كه الان در حق من كردي بيشتر برام عزيز شدي!!!! باورم نميشد اين حرفها رو بشنوم ,,, لبخندي زدم بهش و گفتم منم خيلي ازت خوشم اومده بود ولي چون سنت بالا تر از من بود نميتونستم بهت بگم, گفت سن زياد مهم نيست , همين كه 2تا دوست خوب براي هم باشيم كافيه, كارش با صورتم تموم شد, بلند شد و رفت سمت آشپزخونه ,,, موقع رفتن باز چشمم به كون زيباش خورد , چه كوني ,,, خيلي سفت بود چون اصلا بالا پايين نميشد, دوست داشتم بپرم و از پشت فشارش بدم, رفتم سمت دستشويي و يه نگاه تو آينه به خودم كردم و ديدم بعله يه بادمجون كوشه چشمم كاشته شده,,, به پسره فكر ميكردم كه مطمئن بودم كه تازه شروع شده و بايد يه زهر چشم ازش بگيرم تا ديگه تخم نكنه چيزي به من يا نازي بگه,,, رفتم بيرون ديدم نازي با يه ظزف ميوه نشسته وداره ميوه پوست ميكنه,, بهش گفتم نازي جون من ديگه برم تا مامان اينا نگران نشدن! گفت بيا حالا ميوه بخور ميري,, الان اون لاتو لوتها هم اونجا وايستادن , خطرناك بزار چند ديقه بگذره بعد برو,,, بيا اينجا بشين ميوه بخور جون بگيري ,,رفتم كنارش نشستم , با همون فاصله كم گرماي وجودش رو حس ميكردم, آروم دستش رو به سمت لبم بردو يه تيكه سيب به لبم نزديك كرد منم دهنم رو باز كردمو بردم جلو تا سيب بره تو دهنم , لبم با نوك انگشتش تماس گرفت , و سيب به داخل دهنم رفت ولي نميتونستم بخورم چون لبم , درد ميكرد, نازي فهميده بود و رو بهم كرد و دستشو كشيد رو صورتم و گفت الهي بميرم برات كه به خاطر من اينجوري شدي!!!! مثل خر داشتم كيف ميكردم كه يهو داغي لبشو رو لبم احساس كردم چشماشو بسته بود و لبشو چسبونده بود به لبم و به آرومي بوسش كرد بدون اينكه دردم بگيره و چشاشو باز كرد و بهم گفت خيلي خوبي از تعجب داشتم شاخ در مياوردم, من تازه تو فكر اين بودم كه تا 2-3 روز رو مخش كار كنم ! ولي مثل اينكه از من بيشتر تو كف بود,,,, نمي خواستم تو جلسه اول باهاش حال كنم , چون معلوم بود از اون آدمهاي با كلاس وخانواده دار بود , بهش گفتم نازي جون من خستم برم خونه استراحت كنم؟؟؟ گفت هر جور راحتي بابك,,, بلند شدم و رفتم دم در , كفشامو پوشيدم, نازي يه دستش به در بود و وايستاده بود منو نگاه ميكرد, بند كفشم روبستمو بلند شدم, به نازي يه نگاه كردم, شهوت از سرو روش ميريخت ولي من نميخواستم ,,, گفت بابك بابت امروز واقعا شرمنده ام,,, رفتم جلو و دستي به موهاش كشيدم و گفتم من به خاطر تو همه كار ميكنم, اين كه كوچيك كوچيكش بود! دستاشو دور گردنم حلقه كرد و لباشو گذاشت رو لبام و آروم بوسشون كرد و سرشو چسبوند به سينم و گفت بابك خيلي خوبي!!!!دوست دارم!! منم با اينكه تعجب كردم از حرفش ولي بهش گفتم منم دوست دارم , وازش خداحافظي كردم و رفتم , تو راه خيلي بهش فكر كردم و اينكه چجوري يه دفعه اينقدر بهم علاقه نشون داد!!! گفتم حتما به خاطر اين كاري بوده كه كردم,,, تو همي هين ديدم رسيدم سر همون كوچه و همون پسرها اونجا وايستادن,,,, ته دلم گفتم عجب كسخيليم ها چرا از اينجا برگشتم!!!! پسره اومد جلو و گفت مثل اينكه هنوز آدم نشدي؟؟؟ گفتم ببين داداش من زياد اهل دعوا نيستم , ولي اگه دوست داري فردا ساعت 5 همينجا وايستا تا بهت حالي كنم,,خنديد و گفت كس كشي اگه نياي ,,, رامو كشيدم و رفتم ,,, خونه كه رسيدم جيغ و داد مامان و خواهرم در اومد,,,,بعد از 10 ديقه ,جريان رو بهشون گفتم ( از اونجايي كه مامانم تو با داييم تو يه توليدي لباس كار ميكرد با همه بچه هاي اونجا آشنا بودم )گفتم فردا من ميام پيش سعيد( سعيد يكي از اين بدنساز ها بود كه همه اون منطقه ميشناختنش ) مامانم گفت باشه ,, فردا رفتم اونجا و همه جريان رو به سعيد گفتم,,, سعيد هم قبول كرد كه ساعت 5 با من بياد , با هم ساعت 5 قرار گذاشتيم و رفتيم سر قرار , البته سعيد يكي از دوستاشم آورد كه من ميشناختمش از اون كله خر هاي اون محل بود كه كسي تخمشم نميتونست بخوره, رسيديم سر قرار كه ديدم ايندفعه 7-8 نفر شدن و منتظر من هستن

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:39 - #


فكر ميكردم عاشق شدم 15
با ديدن سعيد و دوستش همشون جا خوردن سعيد به من گفت كدومشون بود؟؟؟ گفتم اوناها اون يكي!! سعيد رفت جلو ..پسره رنگش پريده بود و به تته پته افتاده بود سعيد يع كشيده خوابوند در گوش پسره و گفت مگه تگفتم تو اين محل از اين غلتها نكن؟ خلاصه سعيد با اون زهر چشمي كه گرفت ديگه كسي تخم نميكرد بهم چپ نگاه كنه از سعيد تشكر كردم و رفتم سمت خونه ......فردا شد و من خوشحال از اينكه نازي رو ميبينم از خواب بيدار شدم و يه خورده به خودم رسيدم و منتظر نازي شدم , ولي ازش خبري نشد ! تاظهر ساعت 12:30 بود كه خواهرم اومد اولش روم نشد بهش بگم ولي ديگه طاقت نياوردم و پرسيدم كه از نازي چه خبر؟ گفت هيچي امروز مدرسه نيومده بود!!!! گفتم جدي ميگي؟؟؟ چرا؟؟؟ نكنه براش اتفاقي افتاده باشه؟؟؟ گفت نه فكر نميكنم ,,, گفتم ميخواي برم دم خونشون ببينم چي شده؟؟؟ با شك و ترديد گفت خوب اگه ميخواي برو......سريع حاضر شدم و رفتم سمت خونشون , رسيدم جلو در دست گذاشتم رو قلبم , خيلي تند ميزد, يه نگاه به اينور اونور كردم و زنگ زدم, كسي جواب نداد! دوباره زدم , بازم جواب نداد, داشتم نگران ميشدم و يه جور استرس داشتم ,ايندفه دستمو رو زنگ نگه داشتم ولي بازم جواب نداد!!! راه افتادم كه برگردم يكي گفت كيه؟؟؟؟ ديدم نازي از پشت آيفون داره ميپرسه!! گفتم منم بابك امروز نرفتي مدرسه خواهرم نگران شد اومدم ببينم اتفاقي افتاده!! گفت بيا بالا, گفتم نه مزاحم نميشم !!! بيا بالا ديگه ....در باز شد و گوشيو گذاشت, دودل بودم كه برم يا نرم!! گفتم هر چي بادا باد , رفتم داخل در ورودي هم باز بود , يه ياالله... گفتم و رفتم تو , كسي نبود , تعجب كردم , رفتم يه سر اينور اونور زدم ديدم كسي تو اتاقها نيست نازي رو صدا كردم ولي كسي نبود, صداي آب ميومد! دقت كردم ديدم از تو حموم داره صدا مياد , رفتم جلو و آروم زدم به در و گفتم نازي تويي؟؟؟ در رو باز كرد و بدنش رو پشت در قايم كرد و با موهاي خيس و رو به من كرد و گفت زنگ زدي تو حموم بودم بشين الان ميام,,تو حموم بخار گرفته بود و بوي خوبي از حموم بيرون ميومد ..گفتم مزاحم نباشم؟؟؟گفت اين حرفا چيه ديوونه بشين اومدم...درو بست و رفت داخل , از اونجايي كه چند وقتي بود كس نكرده بودم بيشتر تحريك شدم و دوست داشتم ميرفتم تو حموم ,ولي افسوس!!!!!!رفتم سراغ تلوزيون و روشن كردم و نشستم يه گوشه ....بعد از چند ديقه نازي از حموم اومد بيرون , من دقيقا روبروش نشسته بودم و با ديدن اون صحنه كاملا از نظر علمي حشري شدم و كيرم به سمت بالا حجوم برد , نازي با يه حوله كه از زير بقلش تا بالاي زانوش پيچيده بود و يه حوله كوچيك روسرش بود روبروي من ايستاده بود , گفت سلام خوبي؟؟؟ م...م...مر..مرسي تو خوبي؟؟؟ آره چرا اينجوري نگاه ميكني؟؟؟هي چي !!!! حوري بهشتي كه ميگن تويي؟؟؟؟خنديد و گفت آره پس چي فكر كردي؟ گفتم ايني كه من ميبينم فكر كردن نميخواد, همونجوري اومد طرف من و يه دست به صورتم كشيد و گفت درد ميكنه؟؟؟ گفتم تو رو كه ميبينم آروم ميشه!!!خنديد و زل زد تو چشام , واقعا نميدونستم بايد چيكار كنم , ميترسيدم شروع كنم ولي از اين كار بدش بياد!!!!گذاشتم به عهده خودش تا شروع كنه , بوي خوبي ميداد , چشامو بستم و يه نفس عميق كشيدم و صورتم رو بردم زير گردنش و بو كردم, خودم نفهميدم دارم چيكار ميكنم , ولي گرماي بدنش باعث شد كه چند لحظه همينجوري بمونم, بو كردنش از بوس كردن و يا خوردن كسش بيشتر لذت داشت! از پشت دستشو قفل كرد و منو فشار داد به سينش, قلبش خيلي تند ميزد, با صداي حشري ولرزان گفت,بابك بريم تو اتاق؟؟؟ بي اختيار بقلش كردم و بردمش تو اتاق و گذاشتمش رو تخت, مثل اين آدمهاي خنگ داشت منو نگاه ميكرد , خم شدم به سمت صورتش و لبام رو چسبوندم به لبانش و شروع كردم به ميك زدن, ولي بهم حال نميداد, بوي بدنش داشت منو ديوونه ميكرد, كار به جاي باريك رسيد و طاقت من سر اومد و با يه حركت حوله رو باز كردم ,, واي چه بدني ,, داشت از خشكي ترك ترك شده بود ,,رفتم پائين سراغ نوك پاهاش و شروع به ليس زدن كردم , نميدونم چي باعث شد اين كار رو بكنم ولي خيلي لذت بخش بود اينقدر لذت داشت كه نفهميدم چند ديقه داشتم ليس ميزدم كه نازي گفت بابك بسته داري چيكار ميكني؟؟؟؟ آروم رفتم به سمت بالا,,, از مچ پاش شروع كردم ,, پاهاش صاف صاف بود , نازي هيچي نميگفت و فقط نفس ميكشيد , به رون پاهاش كه رسيدم بيشتر تكون ميخورد و نفساش تند تر شده بود , دست چپم رو بردم رو نوك سينش و با دو انگشت شروع كردم به پيچ دادن ,,, يواش يواش داشتم به در بهشت نزديك ميشدم , پاهاش رو از هم باز كردم و رفتم جلو, واي كه چه بويي داشت ,هيچ عطري به اين خوش بويي توليد نشده!!!!!خيس خيس , نوك زبونم رو به كسش رسوندم و مزه مزه كردم, جالب اينجا بود كه هيچي نميگفت و خودش رو در اختيار من گذاشته بود, باورتون نميشه ولي دوست نداشتم كسشو چون دوست داشتم اون خيسي كسش با آب دهن من قاطي نشه تا وقتي كيرم ميخواد داخل بره لذتش 2 چندان بشه, رفتم سراغ سينه هاش و با دو دست گرفتم و با زبون خيسشون كردم, نازي ديگه صداش در اومد و هي جون جون ميكرد و آه ميكشيد, خيلي بدن تميز و بي موئي داشت دستاش كه دور سرم بود و من به سينش چسبيده بودم بي اختيار به سمت زير بقلش رفتم( حالتون بهم نخوره جاي اينكه بگين چه كسخولي بودم يه بار همچين كاري رو بكنين ببينين چقدر لذت بخشه!) موهاي زائد رو زده بود و تميز تميز ,,,با اولين ليس يه خورده قل قلكش اومد و گفت بابك چيكار ميكني؟؟ ولي وقتي بيشتر ليس زدم داشت لذت ميبرد و آه و ناله ميكرد, از زير بقلش تا نوك انگشتهاش رو خوردم و برش گردوندم و موهاش رو از پشت گردنش زدم كنار و پشت گردنش رو خوردم,,,,,به شدت داشت لذت ميبرد,,,, ديگه لاي پاش خيس خيس شده بود , برگشت و تيشرتم رو از تنم در آورد و يه نگاه بهم كرد و گفت ميخوام!!!گفتم چي ميخواي؟؟؟؟ با صداي حشري گفت كير!!!!!!!و دستشو گذاشت رو كيرم و گفت درش بيار, شلوار و شورتم رو در آوردم و كير صافو صوفم رو كشيدم بيرون ,,, از ديدنش خوشحال شد و رفت به طرف كيرم ,,, اصلا فكر نميكردم ساك بزنه ولي كيرمو كرد تو دهنش و شروع كرد به ساك زدن,,, خيلي هنري ساك ميزد ,, يه خورده كه ساك زد بهش گفتم بسه الان آبروريزي ميشه ها!!!!!!!!!گفت چي ميخواي؟؟؟؟ گفتم چي داري؟؟؟؟گفت چون خيلي برام عزيزي همه چي.....دراز كشيد و پاهاش رو باز كرد و گفت همش واسه تو....منم از خدا خواسته يه نشونه تو سوراخ كسش گرفتم و آروم سر كيرم رو حل دادم داخل و گفتم جون اين تو چه خبره؟؟؟ خيلي ليز بود و داغ , باورم نميشد دارم نازي رو ميكنم , ازش پرسيدم كه نيومدي؟؟؟ گفت نه اينجوري نميام!! گفتم چه جوري مياي ؟؟ برگشت و به حالت داگ استايل شد و گفت اينجوري بكن ,,, چه قنبلي داشت ,,, سوراخ كونش باز شده بود و كسش قلمبه!!!! با ديدن اين صحنه با زبون رفتم سراغ سوراخ كونش و يه خورده بهش حال دادم !!! داشت ديوونه ميشد همش ميگفت بكن توش بابك يكن توش,,,,, كيرمو گرفتم و بردم دم سوراخ كسش ,,, تنگ تر شده بود ولي همون ليزي و داغي رو داشت , شروع كردم به تلمبه زدن و تند تند تلمبه مبزدم ,, ديگه داشتم خالي ميشدم پرسيدم اومدي؟؟؟ گفت ميخوام با هم بيايم,,, گفتم من دارم ميام !!گفت 2-3 تا ديگه بزني اومدم,,,,,همينطوري كه داشتم تلمبه ميزدم يهو جيغي كشيد و بالش رو گاز گرفت منم آماده بودم و كيرم رو كشيدم بيرون و هر چي آب داشتم ريختم رو باسنش !!!!هر دو بي حال بوديم,,, نازي همونجوري دمر رو تخت افتاده بود و منم يه پام رو باسن نازي بود و دستم رو موهاش و داشتم باهاشون بازي ميكردم,,,,,كه يهو صداي زنگ در اومد..............................

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:40 - #


فكر ميكردم عاشق شدم 15
با ديدن سعيد و دوستش همشون جا خوردن سعيد به من گفت كدومشون بود؟؟؟ گفتم اوناها اون يكي!! سعيد رفت جلو ..پسره رنگش پريده بود و به تته پته افتاده بود سعيد يع كشيده خوابوند در گوش پسره و گفت مگه تگفتم تو اين محل از اين غلتها نكن؟ خلاصه سعيد با اون زهر چشمي كه گرفت ديگه كسي تخم نميكرد بهم چپ نگاه كنه از سعيد تشكر كردم و رفتم سمت خونه ......فردا شد و من خوشحال از اينكه نازي رو ميبينم از خواب بيدار شدم و يه خورده به خودم رسيدم و منتظر نازي شدم , ولي ازش خبري نشد ! تاظهر ساعت 12:30 بود كه خواهرم اومد اولش روم نشد بهش بگم ولي ديگه طاقت نياوردم و پرسيدم كه از نازي چه خبر؟ گفت هيچي امروز مدرسه نيومده بود!!!! گفتم جدي ميگي؟؟؟ چرا؟؟؟ نكنه براش اتفاقي افتاده باشه؟؟؟ گفت نه فكر نميكنم ,,, گفتم ميخواي برم دم خونشون ببينم چي شده؟؟؟ با شك و ترديد گفت خوب اگه ميخواي برو......سريع حاضر شدم و رفتم سمت خونشون , رسيدم جلو در دست گذاشتم رو قلبم , خيلي تند ميزد, يه نگاه به اينور اونور كردم و زنگ زدم, كسي جواب نداد! دوباره زدم , بازم جواب نداد, داشتم نگران ميشدم و يه جور استرس داشتم ,ايندفه دستمو رو زنگ نگه داشتم ولي بازم جواب نداد!!! راه افتادم كه برگردم يكي گفت كيه؟؟؟؟ ديدم نازي از پشت آيفون داره ميپرسه!! گفتم منم بابك امروز نرفتي مدرسه خواهرم نگران شد اومدم ببينم اتفاقي افتاده!! گفت بيا بالا, گفتم نه مزاحم نميشم !!! بيا بالا ديگه ....در باز شد و گوشيو گذاشت, دودل بودم كه برم يا نرم!! گفتم هر چي بادا باد , رفتم داخل در ورودي هم باز بود , يه ياالله... گفتم و رفتم تو , كسي نبود , تعجب كردم , رفتم يه سر اينور اونور زدم ديدم كسي تو اتاقها نيست نازي رو صدا كردم ولي كسي نبود, صداي آب ميومد! دقت كردم ديدم از تو حموم داره صدا مياد , رفتم جلو و آروم زدم به در و گفتم نازي تويي؟؟؟ در رو باز كرد و بدنش رو پشت در قايم كرد و با موهاي خيس و رو به من كرد و گفت زنگ زدي تو حموم بودم بشين الان ميام,,تو حموم بخار گرفته بود و بوي خوبي از حموم بيرون ميومد ..گفتم مزاحم نباشم؟؟؟گفت اين حرفا چيه ديوونه بشين اومدم...درو بست و رفت داخل , از اونجايي كه چند وقتي بود كس نكرده بودم بيشتر تحريك شدم و دوست داشتم ميرفتم تو حموم ,ولي افسوس!!!!!!رفتم سراغ تلوزيون و روشن كردم و نشستم يه گوشه ....بعد از چند ديقه نازي از حموم اومد بيرون , من دقيقا روبروش نشسته بودم و با ديدن اون صحنه كاملا از نظر علمي حشري شدم و كيرم به سمت بالا حجوم برد , نازي با يه حوله كه از زير بقلش تا بالاي زانوش پيچيده بود و يه حوله كوچيك روسرش بود روبروي من ايستاده بود , گفت سلام خوبي؟؟؟ م...م...مر..مرسي تو خوبي؟؟؟ آره چرا اينجوري نگاه ميكني؟؟؟هي چي !!!! حوري بهشتي كه ميگن تويي؟؟؟؟خنديد و گفت آره پس چي فكر كردي؟ گفتم ايني كه من ميبينم فكر كردن نميخواد, همونجوري اومد طرف من و يه دست به صورتم كشيد و گفت درد ميكنه؟؟؟ گفتم تو رو كه ميبينم آروم ميشه!!!خنديد و زل زد تو چشام , واقعا نميدونستم بايد چيكار كنم , ميترسيدم شروع كنم ولي از اين كار بدش بياد!!!!گذاشتم به عهده خودش تا شروع كنه , بوي خوبي ميداد , چشامو بستم و يه نفس عميق كشيدم و صورتم رو بردم زير گردنش و بو كردم, خودم نفهميدم دارم چيكار ميكنم , ولي گرماي بدنش باعث شد كه چند لحظه همينجوري بمونم, بو كردنش از بوس كردن و يا خوردن كسش بيشتر لذت داشت! از پشت دستشو قفل كرد و منو فشار داد به سينش, قلبش خيلي تند ميزد, با صداي حشري ولرزان گفت,بابك بريم تو اتاق؟؟؟ بي اختيار بقلش كردم و بردمش تو اتاق و گذاشتمش رو تخت, مثل اين آدمهاي خنگ داشت منو نگاه ميكرد , خم شدم به سمت صورتش و لبام رو چسبوندم به لبانش و شروع كردم به ميك زدن, ولي بهم حال نميداد, بوي بدنش داشت منو ديوونه ميكرد, كار به جاي باريك رسيد و طاقت من سر اومد و با يه حركت حوله رو باز كردم ,, واي چه بدني ,, داشت از خشكي ترك ترك شده بود ,,رفتم پائين سراغ نوك پاهاش و شروع به ليس زدن كردم , نميدونم چي باعث شد اين كار رو بكنم ولي خيلي لذت بخش بود اينقدر لذت داشت كه نفهميدم چند ديقه داشتم ليس ميزدم كه نازي گفت بابك بسته داري چيكار ميكني؟؟؟؟ آروم رفتم به سمت بالا,,, از مچ پاش شروع كردم ,, پاهاش صاف صاف بود , نازي هيچي نميگفت و فقط نفس ميكشيد , به رون پاهاش كه رسيدم بيشتر تكون ميخورد و نفساش تند تر شده بود , دست چپم رو بردم رو نوك سينش و با دو انگشت شروع كردم به پيچ دادن ,,, يواش يواش داشتم به در بهشت نزديك ميشدم , پاهاش رو از هم باز كردم و رفتم جلو, واي كه چه بويي داشت ,هيچ عطري به اين خوش بويي توليد نشده!!!!!خيس خيس , نوك زبونم رو به كسش رسوندم و مزه مزه كردم, جالب اينجا بود كه هيچي نميگفت و خودش رو در اختيار من گذاشته بود, باورتون نميشه ولي دوست نداشتم كسشو چون دوست داشتم اون خيسي كسش با آب دهن من قاطي نشه تا وقتي كيرم ميخواد داخل بره لذتش 2 چندان بشه, رفتم سراغ سينه هاش و با دو دست گرفتم و با زبون خيسشون كردم, نازي ديگه صداش در اومد و هي جون جون ميكرد و آه ميكشيد, خيلي بدن تميز و بي موئي داشت دستاش كه دور سرم بود و من به سينش چسبيده بودم بي اختيار به سمت زير بقلش رفتم( حالتون بهم نخوره جاي اينكه بگين چه كسخولي بودم يه بار همچين كاري رو بكنين ببينين چقدر لذت بخشه!) موهاي زائد رو زده بود و تميز تميز ,,,با اولين ليس يه خورده قل قلكش اومد و گفت بابك چيكار ميكني؟؟ ولي وقتي بيشتر ليس زدم داشت لذت ميبرد و آه و ناله ميكرد, از زير بقلش تا نوك انگشتهاش رو خوردم و برش گردوندم و موهاش رو از پشت گردنش زدم كنار و پشت گردنش رو خوردم,,,,,به شدت داشت لذت ميبرد,,,, ديگه لاي پاش خيس خيس شده بود , برگشت و تيشرتم رو از تنم در آورد و يه نگاه بهم كرد و گفت ميخوام!!!گفتم چي ميخواي؟؟؟؟ با صداي حشري گفت كير!!!!!!!و دستشو گذاشت رو كيرم و گفت درش بيار, شلوار و شورتم رو در آوردم و كير صافو صوفم رو كشيدم بيرون ,,, از ديدنش خوشحال شد و رفت به طرف كيرم ,,, اصلا فكر نميكردم ساك بزنه ولي كيرمو كرد تو دهنش و شروع كرد به ساك زدن,,, خيلي هنري ساك ميزد ,, يه خورده كه ساك زد بهش گفتم بسه الان آبروريزي ميشه ها!!!!!!!!!گفت چي ميخواي؟؟؟؟ گفتم چي داري؟؟؟؟گفت چون خيلي برام عزيزي همه چي.....دراز كشيد و پاهاش رو باز كرد و گفت همش واسه تو....منم از خدا خواسته يه نشونه تو سوراخ كسش گرفتم و آروم سر كيرم رو حل دادم داخل و گفتم جون اين تو چه خبره؟؟؟ خيلي ليز بود و داغ , باورم نميشد دارم نازي رو ميكنم , ازش پرسيدم كه نيومدي؟؟؟ گفت نه اينجوري نميام!! گفتم چه جوري مياي ؟؟ برگشت و به حالت داگ استايل شد و گفت اينجوري بكن ,,, چه قنبلي داشت ,,, سوراخ كونش باز شده بود و كسش قلمبه!!!! با ديدن اين صحنه با زبون رفتم سراغ سوراخ كونش و يه خورده بهش حال دادم !!! داشت ديوونه ميشد همش ميگفت بكن توش بابك يكن توش,,,,, كيرمو گرفتم و بردم دم سوراخ كسش ,,, تنگ تر شده بود ولي همون ليزي و داغي رو داشت , شروع كردم به تلمبه زدن و تند تند تلمبه مبزدم ,, ديگه داشتم خالي ميشدم پرسيدم اومدي؟؟؟ گفت ميخوام با هم بيايم,,, گفتم من دارم ميام !!گفت 2-3 تا ديگه بزني اومدم,,,,,همينطوري كه داشتم تلمبه ميزدم يهو جيغي كشيد و بالش رو گاز گرفت منم آماده بودم و كيرم رو كشيدم بيرون و هر چي آب داشتم ريختم رو باسنش !!!!هر دو بي حال بوديم,,, نازي همونجوري دمر رو تخت افتاده بود و منم يه پام رو باسن نازي بود و دستم رو موهاش و داشتم باهاشون بازي ميكردم,,,,,كه يهو صداي زنگ در اومد..............................

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:43 - #


فكر مي كردم عاشق شدم-16

خايه هام از ترس چسبيد زير گردنم و زود از رو تخت بلند شدم و لباس پوشيدم و به نازي كه در حال پوشيدن لباس بود گفتم قرار بود كسي بياد؟؟؟ گفت نه نميدونم چي كار كنم!!گفتم يه راه فراري چيزي نداري؟؟؟گفت نه !!گفتم من چه خاكي تو سرم بريزم؟؟؟ گفت نميدونم!!!يه خورده اينور اونور رو نگاه كردم و يهو چشمم به يه كمد ديواري افتاد بهش گفتم من ميرم اين تو .....نيش خند زد ...گفتم من دارم سكته ميكنم تو داري ميخندي؟؟؟ گفت چرا اينقدر ترسيدي؟؟ گفتم برو درو باز ..رفتم تو كمد و در رو بستم,خيس از عرق(با اون عرخ فرق ميكنه) شده بودم نميدونستم قرار چه اتفاقي بيوفته ,,, وحشت زده بودم و منتظر بودم ببينم چه اتفاقي قراره بيوفته ,, همينجوري كه داشتم با خدا درد و دل ميكردم يهو با شدت تمام در كمد باز شد..ديدن آدم هيو از يه چيزي ميترسه دلش هررررييي ميريزه؟؟ دقيقا اون حالت بهم دست داد ولي بعدش ديدم نازي با نيشهاي باز داره به من ميخنده. يه نفس راحت كشيدم و افتادم رو تخت , نازي رفت برام يه ليوان آب خنك آورد و داد دستم, يه نگاه بهش كردم و گفتم كي بود؟؟؟ همينجور كه داشتم آب ميخوردم گفت مادر بزرگم بود , آب رو تا نصفه خورده بودم كه با شنيدن اين حرف همش از دهنم پريد بيرون , گفتم چي؟؟كجاست؟؟گفت چته تو ام همش هول ميكني!!! تو اتاقشه با ما كه كاري نداره, بهش يه نگاه كردم و با خنده بهش گفتم تو ديوونه اي من ميرم خونه تا سكته نكردم, ليوان رو از دستم گرفت و لباش رو چسبوند به لبام و زانوش رو به كيرم رسوند و در حال ماليدن گفت نرو......يه خورده ديگه پيشم بمون,,, گفتم لامسب ببين از ترسم ديگه راست نميكنم ,, گفت خودم رديفت ميكنم, گفتم فربونت لازم نكرده خودش بعدا درست ميشه, فعلا بيا كنار من ميخوام برم ,,,,,, آروم از اتاق اومدم بيرون و يه نگاه كردم ببينم كسي نيست بعد رفتم دم در و كفشهام رو پوشيدم و از نازي خداحافظي كردم ,, اينقدر حول شده بودم كه ازش بابت حالي كه داده بود تشكر نكردم, ,,,,, رفتم خونه و به كاري كه امروز كرده بودم فكر ميكردم و به اينكه اگه به گا رفته بودم چي ميشد.......تا چند وقت پيش نازي نرفتم و با سودي و ويدا و حميد بوديم ....دلم براي بابا تنگ شده بود ولي نه بهش زنگ ميزدم و نه ميرفتم پيشش,,, بعد از چند روز دوباره رفتم پيش نازي و باز هم باهاش سكس داشتم ,, كلا دختر خوبي بود ولي فقط به درد سكس ميخورد, بعد از 3-4 ماهي كه با نازي بودم مادر بزرگ نازي مرد و اون مجبور شد برگرده پيش پدر و مادرش , ديگه اونو نديدم و ازش خبر نداشتم ,,, زياد بهش عادت نكرده بودم و برام زياد مهم نبود ,,,,,,, چند ماه بعد از اون ماجرا من تصميم گرفتم تا براي ادامه تحصيل به شهرستان برم , چون دائي من اونجا استاد دانشگاه بود( رشته كامپيوتر) و اون موقع تازه كامپيوتر رواج پيدا كرده بود و هر كسي نداشت, دائي من چون كامپيوتر تدريس ميكرد ,رفتم پيشش در رشته كامپيوتر اونجا مشغول به تحصيل شدم و ديگه دم دماي اين بود كه من ديپلم بگيرم , (دارم خلاصه ميكنم به جاهاي حساس برسيم چون تو اون يكي دو سالي كه من شهرستان بودم فقط دنبال درس بودم و دوست دختر نداشتم ,,, فقط هر چند وقت يه بار ميومدم تهران و با سودي و حميد و ويدا حال ميكردم) خلاصه دم دماي امتحانات بود كه خبر اومد كه بابات پيغام داده كه ميخوام بابك رو ببينم, منم بهش پيغام رسوندم كه من امتحان دارم و نميتونم بيام تهران,,, بعد از دو سه روز بابام خودش با من تماس گرفت.....بعد از دو سال خيلي صداشو ميشنيدم بغض كرده بودم ولي به روي خودم نياوردم , خيلي دلم براش تنگ شده بود,,, يه خورده احوال پرسي كرد و از كارو بارم پرسيد و از اينكه تو درسم موفق شده بودم خوشحال بود , ازم بابت ناهيد معضرت خواهي كرد و پرسيد كه دوست داره دوباره برگرده پيش من!!! من يه خورده فكر كردم و چون مبدونستم اونجا آقاي خودم هستم با كمال ميل قبول كردم, ازش پرسيدم كه ناهيد چي شد؟؟؟؟گفت فرستادمش رفت بعد از تو با چند نفر ديگه هم رابطه داشت!!!!گفت فعلا به درست برس تا برگردي تهران با هم بيشتر حرف ميزنيم ,,,, فقط ميخواستم مطمئن بشم كه بر ميگردي پيشم,,,, گفتم اين حرفا چيه من تا تهش باهات هستم,,,از همديگه خداحافظي كرديم و من خوشحال از اينكه دوباره اون دوره آزادي به سراغم اومده امتحانات رو يكي بعد از ديگري تموم كردم و با دستي پر برگشتم به تهران ( البته تمام اينهارو مديون دائيم هستم) وقتي برگشتم به تهران سراغ بابارو گرفتم و براي ديدنش به محل كارش رفتم ,,, بعد از احوال پرسي خيلي گرم و يه گپ كوچيكك قرار شد تا من شام برم خونه بابا,,, دعوت بابارو قبول كردم و بهش قول دادم كه شام بيام ,,,,ساعت تقريبا 8 شب بود كه راه افتادم به سمت خونه اي كه توش كلي خاطره داشتم , از تو كوچه كه رد ميشدم خيلي دلم گرفته بود و اشك تو چشام جمع شده بود , يه سيگار روشن كردم و يه چند ديقه اي با خاطرات گذشته سفر كردم,,,,,!!!!!!!!سيگار رو زير پام خاموش كردم و دستم رو بردم سمت زنگ و فشار دادم, يه خانمي از پشت آيفون گفت بفرمائين!!!!! صداي ناهيد نبود,,اصلا اين صدا برام آشنا نبود فكر كردم كه اشتباه زنگ زدم ,,, گفتم منزل آقاي ........! گفت بفرمائيد آقا بابك شمائيد؟؟؟؟با تعجب گفتم بعله , در رو باز كرد و گفت بفرمائيد بالا منتظر بوديم,,,,گفتماين ديگه كيه!! خدا بخير كنه,,,,,,رفتم تو درو باز كرد يه خانم ميان سال ,, هم سنو سال مامانم با لبهاي كوچيك و موهاي مشكي و يه كون گنده و سينه هاي درشت , يه خورده هم شكم داشت,,,,,سلام كرد و گفت بفرمائين ,گفتم بابا هست؟؟؟گفت آره منتظر شماست,,, رفتم داخل , دكوراسيون خونه عوض شده بود با بابا سلام عليك كردم و يه راست رفتم تو اتاقم ,,,,در اتاق بسته بود,,,,,از بابا پرسيدم كليد اين اتاق كجاست؟؟؟؟؟اومد و كليد رو بهم داد و بهم گفت از وقتي رفتي اين اتاق بسته مونده ,, حتي براي تميز كردن هم كسي داخلش نرفته,,,, با اين حرف بابا خيلي حال كردم, اون مرامش منو كشته بود,,,كليد رو گرفتم و در رو باز كردم , هنوز بوي خاطره ها از اتاق بيرون نرفته بود,,, به درو ديوارش نگاه كردم تمام عكس ها و پوستر ها خاكي بودن,,, تخت خوابم منو ياد سحر انداخت ,,,, بابا با يه ليوان مشروب اومد و گفت اينو بزن حالت بياد سر جاش,,,,, بابام خيلي با من دوست بود ولي اون جريان منو ازش جدا كرد,,, خوشحال بودم كه دوباره برگشتم ,,, شات رو از بابا گرفتم ,,, بابا رفت بيرون,,, رفتم سراغ ظبط و روشن كردم,,, قيقا آخرين آهنگي كه تو اون خونه گوش كرده بودم يه كار از مايكل بولتون بود!!!!! براي خودم يه سيگار روشن كردم و شات رو سك خوردم , و نشستم رو تخت ( من به غير از لباس هام و وسايل ضروري چيزه ديگه اي نبرده بودم) آلبوم عكسهام رو آوردم و شروع كردم ورق زدن,,, هر ورقش برام هزار تا خاطره بود,,,, به عكس سحر كه رسيدم بغضم تركيد و اشكهام سرازير شد ,,, خيلي دلم گرفته بود و هيچ دوستي براي دردو دل نداشتم , خيلي وقت بود دلم ميخواست رو سينه هاي يكي اشك بريزم و سرم رو تو سينه هاش گم كنم ( اين سينه با اون سينه فرق ميكنه) به جز سودي كسي رو نداشتم ,,, ولي اون اينچيزا حاليش نبود,,,, آلبوم رو بستم و يه دستي به سرو صورتم كشيدم و رفتم بيرون , ميز شام حاضر بود ,,, خيلي با سليقه چيده بود,,, نشستم پيش بابا , مشروب هم بود , بابا گفت براي خودت بريز, يه شات ديگه ريختم (البته بابا فقط عرق ميخورد) يواش يواش شروع كردم به خوردن غذا و كلم هم داغ شده بود كه بابا شروع به صحبت كرد, كه اين خانومي كه ميبيني اسمش فرشته هست و تو اين چند وقت كه اينجا نبودي بهم خيلي لطف داشته,,, يه لب خند كيري بهش زدم ( خيلي قيافه قشنگي نداشت ولي بد نبود) گفت ايشون يه پسر هم سنو سال توداره,,, البته3-4 سال از تو كوچيك تره ,اين چند وقته كه فرشته اينجا بوده پسرش با مادر پدر فرشته زندگي ميكرده ولي از اين به بعد ميخواد با ما زندگي كنه!!!!!! گفتم با ما؟؟؟؟؟؟؟ بهش گفتم خوب اگه اينجوري باشه ديگه به وجود من تواين خونه نياز نداري,,,, خيلي شاكي شدم, اصلا انتظار اين رو نداشتم كه بابا بره يكيو بگيره وبا بچه به اي بزرگي بياره پيش خودش,,,, يه خورده منو من كردم و گفتم من بايد فكر كنم و الان نميتونم نظر بدم,,,, بعدش هم بايد آقا پسر ايشون رو ببينم,,,,,,,همه موافقت كردن ,,, بعد از شام مشروب رو برداشتم و شب بخير رو گفتم و رفتم تو اتاق و در رو بستم,,,, يه سيگار روشن كردم و دراز كشيدم رو تخت و به اينكه اگه اينجا باشم با وجود اين دو نفر مثل سابق نيست ونميتونم آزاد باشم,,,يه شات ديگه خوردم,,, و يه موزيك از ستار گذاشتم( شام آخر) و دراز كشيدم, چون مشروب زياد خورده بودم زود خوابم برد, فردا صبح شد و از خواب بيدار شدم,,,, بابا رفته بود سر كار و فرشته تو خونه تنها بود ,, رفتم بيرون بهش سلام كردم و دستو صورت شسته اومدم و صبحانه خوردم,,,سرم هنوز درد ميكرد, رفتم تو اتاق و استراحت كردم, تا ظهر كه با صداي پسرش از خواب بيدار شدم........

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:44 - #


فكر مي كردم عاشق شدم-16

خايه هام از ترس چسبيد زير گردنم و زود از رو تخت بلند شدم و لباس پوشيدم و به نازي كه در حال پوشيدن لباس بود گفتم قرار بود كسي بياد؟؟؟ گفت نه نميدونم چي كار كنم!!گفتم يه راه فراري چيزي نداري؟؟؟گفت نه !!گفتم من چه خاكي تو سرم بريزم؟؟؟ گفت نميدونم!!!يه خورده اينور اونور رو نگاه كردم و يهو چشمم به يه كمد ديواري افتاد بهش گفتم من ميرم اين تو .....نيش خند زد ...گفتم من دارم سكته ميكنم تو داري ميخندي؟؟؟ گفت چرا اينقدر ترسيدي؟؟ گفتم برو درو باز ..رفتم تو كمد و در رو بستم,خيس از عرق(با اون عرخ فرق ميكنه) شده بودم نميدونستم قرار چه اتفاقي بيوفته ,,, وحشت زده بودم و منتظر بودم ببينم چه اتفاقي قراره بيوفته ,, همينجوري كه داشتم با خدا درد و دل ميكردم يهو با شدت تمام در كمد باز شد..ديدن آدم هيو از يه چيزي ميترسه دلش هررررييي ميريزه؟؟ دقيقا اون حالت بهم دست داد ولي بعدش ديدم نازي با نيشهاي باز داره به من ميخنده. يه نفس راحت كشيدم و افتادم رو تخت , نازي رفت برام يه ليوان آب خنك آورد و داد دستم, يه نگاه بهش كردم و گفتم كي بود؟؟؟ همينجور كه داشتم آب ميخوردم گفت مادر بزرگم بود , آب رو تا نصفه خورده بودم كه با شنيدن اين حرف همش از دهنم پريد بيرون , گفتم چي؟؟كجاست؟؟گفت چته تو ام همش هول ميكني!!! تو اتاقشه با ما كه كاري نداره, بهش يه نگاه كردم و با خنده بهش گفتم تو ديوونه اي من ميرم خونه تا سكته نكردم, ليوان رو از دستم گرفت و لباش رو چسبوند به لبام و زانوش رو به كيرم رسوند و در حال ماليدن گفت نرو......يه خورده ديگه پيشم بمون,,, گفتم لامسب ببين از ترسم ديگه راست نميكنم ,, گفت خودم رديفت ميكنم, گفتم فربونت لازم نكرده خودش بعدا درست ميشه, فعلا بيا كنار من ميخوام برم ,,,,,, آروم از اتاق اومدم بيرون و يه نگاه كردم ببينم كسي نيست بعد رفتم دم در و كفشهام رو پوشيدم و از نازي خداحافظي كردم ,, اينقدر حول شده بودم كه ازش بابت حالي كه داده بود تشكر نكردم, ,,,,, رفتم خونه و به كاري كه امروز كرده بودم فكر ميكردم و به اينكه اگه به گا رفته بودم چي ميشد.......تا چند وقت پيش نازي نرفتم و با سودي و ويدا و حميد بوديم ....دلم براي بابا تنگ شده بود ولي نه بهش زنگ ميزدم و نه ميرفتم پيشش,,, بعد از چند روز دوباره رفتم پيش نازي و باز هم باهاش سكس داشتم ,, كلا دختر خوبي بود ولي فقط به درد سكس ميخورد, بعد از 3-4 ماهي كه با نازي بودم مادر بزرگ نازي مرد و اون مجبور شد برگرده پيش پدر و مادرش , ديگه اونو نديدم و ازش خبر نداشتم ,,, زياد بهش عادت نكرده بودم و برام زياد مهم نبود ,,,,,,, چند ماه بعد از اون ماجرا من تصميم گرفتم تا براي ادامه تحصيل به شهرستان برم , چون دائي من اونجا استاد دانشگاه بود( رشته كامپيوتر) و اون موقع تازه كامپيوتر رواج پيدا كرده بود و هر كسي نداشت, دائي من چون كامپيوتر تدريس ميكرد ,رفتم پيشش در رشته كامپيوتر اونجا مشغول به تحصيل شدم و ديگه دم دماي اين بود كه من ديپلم بگيرم , (دارم خلاصه ميكنم به جاهاي حساس برسيم چون تو اون يكي دو سالي كه من شهرستان بودم فقط دنبال درس بودم و دوست دختر نداشتم ,,, فقط هر چند وقت يه بار ميومدم تهران و با سودي و حميد و ويدا حال ميكردم) خلاصه دم دماي امتحانات بود كه خبر اومد كه بابات پيغام داده كه ميخوام بابك رو ببينم, منم بهش پيغام رسوندم كه من امتحان دارم و نميتونم بيام تهران,,, بعد از دو سه روز بابام خودش با من تماس گرفت.....بعد از دو سال خيلي صداشو ميشنيدم بغض كرده بودم ولي به روي خودم نياوردم , خيلي دلم براش تنگ شده بود,,, يه خورده احوال پرسي كرد و از كارو بارم پرسيد و از اينكه تو درسم موفق شده بودم خوشحال بود , ازم بابت ناهيد معضرت خواهي كرد و پرسيد كه دوست داره دوباره برگرده پيش من!!! من يه خورده فكر كردم و چون مبدونستم اونجا آقاي خودم هستم با كمال ميل قبول كردم, ازش پرسيدم كه ناهيد چي شد؟؟؟؟گفت فرستادمش رفت بعد از تو با چند نفر ديگه هم رابطه داشت!!!!گفت فعلا به درست برس تا برگردي تهران با هم بيشتر حرف ميزنيم ,,,, فقط ميخواستم مطمئن بشم كه بر ميگردي پيشم,,,, گفتم اين حرفا چيه من تا تهش باهات هستم,,,از همديگه خداحافظي كرديم و من خوشحال از اينكه دوباره اون دوره آزادي به سراغم اومده امتحانات رو يكي بعد از ديگري تموم كردم و با دستي پر برگشتم به تهران ( البته تمام اينهارو مديون دائيم هستم) وقتي برگشتم به تهران سراغ بابارو گرفتم و براي ديدنش به محل كارش رفتم ,,, بعد از احوال پرسي خيلي گرم و يه گپ كوچيكك قرار شد تا من شام برم خونه بابا,,, دعوت بابارو قبول كردم و بهش قول دادم كه شام بيام ,,,,ساعت تقريبا 8 شب بود كه راه افتادم به سمت خونه اي كه توش كلي خاطره داشتم , از تو كوچه كه رد ميشدم خيلي دلم گرفته بود و اشك تو چشام جمع شده بود , يه سيگار روشن كردم و يه چند ديقه اي با خاطرات گذشته سفر كردم,,,,,!!!!!!!!سيگار رو زير پام خاموش كردم و دستم رو بردم سمت زنگ و فشار دادم, يه خانمي از پشت آيفون گفت بفرمائين!!!!! صداي ناهيد نبود,,اصلا اين صدا برام آشنا نبود فكر كردم كه اشتباه زنگ زدم ,,, گفتم منزل آقاي ........! گفت بفرمائيد آقا بابك شمائيد؟؟؟؟با تعجب گفتم بعله , در رو باز كرد و گفت بفرمائيد بالا منتظر بوديم,,,,گفتماين ديگه كيه!! خدا بخير كنه,,,,,,رفتم تو درو باز كرد يه خانم ميان سال ,, هم سنو سال مامانم با لبهاي كوچيك و موهاي مشكي و يه كون گنده و سينه هاي درشت , يه خورده هم شكم داشت,,,,,سلام كرد و گفت بفرمائين ,گفتم بابا هست؟؟؟گفت آره منتظر شماست,,, رفتم داخل , دكوراسيون خونه عوض شده بود با بابا سلام عليك كردم و يه راست رفتم تو اتاقم ,,,,در اتاق بسته بود,,,,,از بابا پرسيدم كليد اين اتاق كجاست؟؟؟؟؟اومد و كليد رو بهم داد و بهم گفت از وقتي رفتي اين اتاق بسته مونده ,, حتي براي تميز كردن هم كسي داخلش نرفته,,,, با اين حرف بابا خيلي حال كردم, اون مرامش منو كشته بود,,,كليد رو گرفتم و در رو باز كردم , هنوز بوي خاطره ها از اتاق بيرون نرفته بود,,, به درو ديوارش نگاه كردم تمام عكس ها و پوستر ها خاكي بودن,,, تخت خوابم منو ياد سحر انداخت ,,,, بابا با يه ليوان مشروب اومد و گفت اينو بزن حالت بياد سر جاش,,,,, بابام خيلي با من دوست بود ولي اون جريان منو ازش جدا كرد,,, خوشحال بودم كه دوباره برگشتم ,,, شات رو از بابا گرفتم ,,, بابا رفت بيرون,,, رفتم سراغ ظبط و روشن كردم,,, قيقا آخرين آهنگي كه تو اون خونه گوش كرده بودم يه كار از مايكل بولتون بود!!!!! براي خودم يه سيگار روشن كردم و شات رو سك خوردم , و نشستم رو تخت ( من به غير از لباس هام و وسايل ضروري چيزه ديگه اي نبرده بودم) آلبوم عكسهام رو آوردم و شروع كردم ورق زدن,,, هر ورقش برام هزار تا خاطره بود,,,, به عكس سحر كه رسيدم بغضم تركيد و اشكهام سرازير شد ,,, خيلي دلم گرفته بود و هيچ دوستي براي دردو دل نداشتم , خيلي وقت بود دلم ميخواست رو سينه هاي يكي اشك بريزم و سرم رو تو سينه هاش گم كنم ( اين سينه با اون سينه فرق ميكنه) به جز سودي كسي رو نداشتم ,,, ولي اون اينچيزا حاليش نبود,,,, آلبوم رو بستم و يه دستي به سرو صورتم كشيدم و رفتم بيرون , ميز شام حاضر بود ,,, خيلي با سليقه چيده بود,,, نشستم پيش بابا , مشروب هم بود , بابا گفت براي خودت بريز, يه شات ديگه ريختم (البته بابا فقط عرق ميخورد) يواش يواش شروع كردم به خوردن غذا و كلم هم داغ شده بود كه بابا شروع به صحبت كرد, كه اين خانومي كه ميبيني اسمش فرشته هست و تو اين چند وقت كه اينجا نبودي بهم خيلي لطف داشته,,, يه لب خند كيري بهش زدم ( خيلي قيافه قشنگي نداشت ولي بد نبود) گفت ايشون يه پسر هم سنو سال توداره,,, البته3-4 سال از تو كوچيك تره ,اين چند وقته كه فرشته اينجا بوده پسرش با مادر پدر فرشته زندگي ميكرده ولي از اين به بعد ميخواد با ما زندگي كنه!!!!!! گفتم با ما؟؟؟؟؟؟؟ بهش گفتم خوب اگه اينجوري باشه ديگه به وجود من تواين خونه نياز نداري,,,, خيلي شاكي شدم, اصلا انتظار اين رو نداشتم كه بابا بره يكيو بگيره وبا بچه به اي بزرگي بياره پيش خودش,,,, يه خورده منو من كردم و گفتم من بايد فكر كنم و الان نميتونم نظر بدم,,,, بعدش هم بايد آقا پسر ايشون رو ببينم,,,,,,,همه موافقت كردن ,,, بعد از شام مشروب رو برداشتم و شب بخير رو گفتم و رفتم تو اتاق و در رو بستم,,,, يه سيگار روشن كردم و دراز كشيدم رو تخت و به اينكه اگه اينجا باشم با وجود اين دو نفر مثل سابق نيست ونميتونم آزاد باشم,,,يه شات ديگه خوردم,,, و يه موزيك از ستار گذاشتم( شام آخر) و دراز كشيدم, چون مشروب زياد خورده بودم زود خوابم برد, فردا صبح شد و از خواب بيدار شدم,,,, بابا رفته بود سر كار و فرشته تو خونه تنها بود ,, رفتم بيرون بهش سلام كردم و دستو صورت شسته اومدم و صبحانه خوردم,,,سرم هنوز درد ميكرد, رفتم تو اتاق و استراحت كردم, تا ظهر كه با صداي پسرش از خواب بيدار شدم........

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:44 - #


فكر مي كردم عاشق شدم-16

خايه هام از ترس چسبيد زير گردنم و زود از رو تخت بلند شدم و لباس پوشيدم و به نازي كه در حال پوشيدن لباس بود گفتم قرار بود كسي بياد؟؟؟ گفت نه نميدونم چي كار كنم!!گفتم يه راه فراري چيزي نداري؟؟؟گفت نه !!گفتم من چه خاكي تو سرم بريزم؟؟؟ گفت نميدونم!!!يه خورده اينور اونور رو نگاه كردم و يهو چشمم به يه كمد ديواري افتاد بهش گفتم من ميرم اين تو .....نيش خند زد ...گفتم من دارم سكته ميكنم تو داري ميخندي؟؟؟ گفت چرا اينقدر ترسيدي؟؟ گفتم برو درو باز ..رفتم تو كمد و در رو بستم,خيس از عرق(با اون عرخ فرق ميكنه) شده بودم نميدونستم قرار چه اتفاقي بيوفته ,,, وحشت زده بودم و منتظر بودم ببينم چه اتفاقي قراره بيوفته ,, همينجوري كه داشتم با خدا درد و دل ميكردم يهو با شدت تمام در كمد باز شد..ديدن آدم هيو از يه چيزي ميترسه دلش هررررييي ميريزه؟؟ دقيقا اون حالت بهم دست داد ولي بعدش ديدم نازي با نيشهاي باز داره به من ميخنده. يه نفس راحت كشيدم و افتادم رو تخت , نازي رفت برام يه ليوان آب خنك آورد و داد دستم, يه نگاه بهش كردم و گفتم كي بود؟؟؟ همينجور كه داشتم آب ميخوردم گفت مادر بزرگم بود , آب رو تا نصفه خورده بودم كه با شنيدن اين حرف همش از دهنم پريد بيرون , گفتم چي؟؟كجاست؟؟گفت چته تو ام همش هول ميكني!!! تو اتاقشه با ما كه كاري نداره, بهش يه نگاه كردم و با خنده بهش گفتم تو ديوونه اي من ميرم خونه تا سكته نكردم, ليوان رو از دستم گرفت و لباش رو چسبوند به لبام و زانوش رو به كيرم رسوند و در حال ماليدن گفت نرو......يه خورده ديگه پيشم بمون,,, گفتم لامسب ببين از ترسم ديگه راست نميكنم ,, گفت خودم رديفت ميكنم, گفتم فربونت لازم نكرده خودش بعدا درست ميشه, فعلا بيا كنار من ميخوام برم ,,,,,, آروم از اتاق اومدم بيرون و يه نگاه كردم ببينم كسي نيست بعد رفتم دم در و كفشهام رو پوشيدم و از نازي خداحافظي كردم ,, اينقدر حول شده بودم كه ازش بابت حالي كه داده بود تشكر نكردم, ,,,,, رفتم خونه و به كاري كه امروز كرده بودم فكر ميكردم و به اينكه اگه به گا رفته بودم چي ميشد.......تا چند وقت پيش نازي نرفتم و با سودي و ويدا و حميد بوديم ....دلم براي بابا تنگ شده بود ولي نه بهش زنگ ميزدم و نه ميرفتم پيشش,,, بعد از چند روز دوباره رفتم پيش نازي و باز هم باهاش سكس داشتم ,, كلا دختر خوبي بود ولي فقط به درد سكس ميخورد, بعد از 3-4 ماهي كه با نازي بودم مادر بزرگ نازي مرد و اون مجبور شد برگرده پيش پدر و مادرش , ديگه اونو نديدم و ازش خبر نداشتم ,,, زياد بهش عادت نكرده بودم و برام زياد مهم نبود ,,,,,,, چند ماه بعد از اون ماجرا من تصميم گرفتم تا براي ادامه تحصيل به شهرستان برم , چون دائي من اونجا استاد دانشگاه بود( رشته كامپيوتر) و اون موقع تازه كامپيوتر رواج پيدا كرده بود و هر كسي نداشت, دائي من چون كامپيوتر تدريس ميكرد ,رفتم پيشش در رشته كامپيوتر اونجا مشغول به تحصيل شدم و ديگه دم دماي اين بود كه من ديپلم بگيرم , (دارم خلاصه ميكنم به جاهاي حساس برسيم چون تو اون يكي دو سالي كه من شهرستان بودم فقط دنبال درس بودم و دوست دختر نداشتم ,,, فقط هر چند وقت يه بار ميومدم تهران و با سودي و حميد و ويدا حال ميكردم) خلاصه دم دماي امتحانات بود كه خبر اومد كه بابات پيغام داده كه ميخوام بابك رو ببينم, منم بهش پيغام رسوندم كه من امتحان دارم و نميتونم بيام تهران,,, بعد از دو سه روز بابام خودش با من تماس گرفت.....بعد از دو سال خيلي صداشو ميشنيدم بغض كرده بودم ولي به روي خودم نياوردم , خيلي دلم براش تنگ شده بود,,, يه خورده احوال پرسي كرد و از كارو بارم پرسيد و از اينكه تو درسم موفق شده بودم خوشحال بود , ازم بابت ناهيد معضرت خواهي كرد و پرسيد كه دوست داره دوباره برگرده پيش من!!! من يه خورده فكر كردم و چون مبدونستم اونجا آقاي خودم هستم با كمال ميل قبول كردم, ازش پرسيدم كه ناهيد چي شد؟؟؟؟گفت فرستادمش رفت بعد از تو با چند نفر ديگه هم رابطه داشت!!!!گفت فعلا به درست برس تا برگردي تهران با هم بيشتر حرف ميزنيم ,,,, فقط ميخواستم مطمئن بشم كه بر ميگردي پيشم,,,, گفتم اين حرفا چيه من تا تهش باهات هستم,,,از همديگه خداحافظي كرديم و من خوشحال از اينكه دوباره اون دوره آزادي به سراغم اومده امتحانات رو يكي بعد از ديگري تموم كردم و با دستي پر برگشتم به تهران ( البته تمام اينهارو مديون دائيم هستم) وقتي برگشتم به تهران سراغ بابارو گرفتم و براي ديدنش به محل كارش رفتم ,,, بعد از احوال پرسي خيلي گرم و يه گپ كوچيكك قرار شد تا من شام برم خونه بابا,,, دعوت بابارو قبول كردم و بهش قول دادم كه شام بيام ,,,,ساعت تقريبا 8 شب بود كه راه افتادم به سمت خونه اي كه توش كلي خاطره داشتم , از تو كوچه كه رد ميشدم خيلي دلم گرفته بود و اشك تو چشام جمع شده بود , يه سيگار روشن كردم و يه چند ديقه اي با خاطرات گذشته سفر كردم,,,,,!!!!!!!!سيگار رو زير پام خاموش كردم و دستم رو بردم سمت زنگ و فشار دادم, يه خانمي از پشت آيفون گفت بفرمائين!!!!! صداي ناهيد نبود,,اصلا اين صدا برام آشنا نبود فكر كردم كه اشتباه زنگ زدم ,,, گفتم منزل آقاي ........! گفت بفرمائيد آقا بابك شمائيد؟؟؟؟با تعجب گفتم بعله , در رو باز كرد و گفت بفرمائيد بالا منتظر بوديم,,,,گفتماين ديگه كيه!! خدا بخير كنه,,,,,,رفتم تو درو باز كرد يه خانم ميان سال ,, هم سنو سال مامانم با لبهاي كوچيك و موهاي مشكي و يه كون گنده و سينه هاي درشت , يه خورده هم شكم داشت,,,,,سلام كرد و گفت بفرمائين ,گفتم بابا هست؟؟؟گفت آره منتظر شماست,,, رفتم داخل , دكوراسيون خونه عوض شده بود با بابا سلام عليك كردم و يه راست رفتم تو اتاقم ,,,,در اتاق بسته بود,,,,,از بابا پرسيدم كليد اين اتاق كجاست؟؟؟؟؟اومد و كليد رو بهم داد و بهم گفت از وقتي رفتي اين اتاق بسته مونده ,, حتي براي تميز كردن هم كسي داخلش نرفته,,,, با اين حرف بابا خيلي حال كردم, اون مرامش منو كشته بود,,,كليد رو گرفتم و در رو باز كردم , هنوز بوي خاطره ها از اتاق بيرون نرفته بود,,, به درو ديوارش نگاه كردم تمام عكس ها و پوستر ها خاكي بودن,,, تخت خوابم منو ياد سحر انداخت ,,,, بابا با يه ليوان مشروب اومد و گفت اينو بزن حالت بياد سر جاش,,,,, بابام خيلي با من دوست بود ولي اون جريان منو ازش جدا كرد,,, خوشحال بودم كه دوباره برگشتم ,,, شات رو از بابا گرفتم ,,, بابا رفت بيرون,,, رفتم سراغ ظبط و روشن كردم,,, قيقا آخرين آهنگي كه تو اون خونه گوش كرده بودم يه كار از مايكل بولتون بود!!!!! براي خودم يه سيگار روشن كردم و شات رو سك خوردم , و نشستم رو تخت ( من به غير از لباس هام و وسايل ضروري چيزه ديگه اي نبرده بودم) آلبوم عكسهام رو آوردم و شروع كردم ورق زدن,,, هر ورقش برام هزار تا خاطره بود,,,, به عكس سحر كه رسيدم بغضم تركيد و اشكهام سرازير شد ,,, خيلي دلم گرفته بود و هيچ دوستي براي دردو دل نداشتم , خيلي وقت بود دلم ميخواست رو سينه هاي يكي اشك بريزم و سرم رو تو سينه هاش گم كنم ( اين سينه با اون سينه فرق ميكنه) به جز سودي كسي رو نداشتم ,,, ولي اون اينچيزا حاليش نبود,,,, آلبوم رو بستم و يه دستي به سرو صورتم كشيدم و رفتم بيرون , ميز شام حاضر بود ,,, خيلي با سليقه چيده بود,,, نشستم پيش بابا , مشروب هم بود , بابا گفت براي خودت بريز, يه شات ديگه ريختم (البته بابا فقط عرق ميخورد) يواش يواش شروع كردم به خوردن غذا و كلم هم داغ شده بود كه بابا شروع به صحبت كرد, كه اين خانومي كه ميبيني اسمش فرشته هست و تو اين چند وقت كه اينجا نبودي بهم خيلي لطف داشته,,, يه لب خند كيري بهش زدم ( خيلي قيافه قشنگي نداشت ولي بد نبود) گفت ايشون يه پسر هم سنو سال توداره,,, البته3-4 سال از تو كوچيك تره ,اين چند وقته كه فرشته اينجا بوده پسرش با مادر پدر فرشته زندگي ميكرده ولي از اين به بعد ميخواد با ما زندگي كنه!!!!!! گفتم با ما؟؟؟؟؟؟؟ بهش گفتم خوب اگه اينجوري باشه ديگه به وجود من تواين خونه نياز نداري,,,, خيلي شاكي شدم, اصلا انتظار اين رو نداشتم كه بابا بره يكيو بگيره وبا بچه به اي بزرگي بياره پيش خودش,,,, يه خورده منو من كردم و گفتم من بايد فكر كنم و الان نميتونم نظر بدم,,,, بعدش هم بايد آقا پسر ايشون رو ببينم,,,,,,,همه موافقت كردن ,,, بعد از شام مشروب رو برداشتم و شب بخير رو گفتم و رفتم تو اتاق و در رو بستم,,,, يه سيگار روشن كردم و دراز كشيدم رو تخت و به اينكه اگه اينجا باشم با وجود اين دو نفر مثل سابق نيست ونميتونم آزاد باشم,,,يه شات ديگه خوردم,,, و يه موزيك از ستار گذاشتم( شام آخر) و دراز كشيدم, چون مشروب زياد خورده بودم زود خوابم برد, فردا صبح شد و از خواب بيدار شدم,,,, بابا رفته بود سر كار و فرشته تو خونه تنها بود ,, رفتم بيرون بهش سلام كردم و دستو صورت شسته اومدم و صبحانه خوردم,,,سرم هنوز درد ميكرد, رفتم تو اتاق و استراحت كردم, تا ظهر كه با صداي پسرش از خواب بيدار شدم........

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:45 - #


فكر مي كردم عاشق شدم-16

خايه هام از ترس چسبيد زير گردنم و زود از رو تخت بلند شدم و لباس پوشيدم و به نازي كه در حال پوشيدن لباس بود گفتم قرار بود كسي بياد؟؟؟ گفت نه نميدونم چي كار كنم!!گفتم يه راه فراري چيزي نداري؟؟؟گفت نه !!گفتم من چه خاكي تو سرم بريزم؟؟؟ گفت نميدونم!!!يه خورده اينور اونور رو نگاه كردم و يهو چشمم به يه كمد ديواري افتاد بهش گفتم من ميرم اين تو .....نيش خند زد ...گفتم من دارم سكته ميكنم تو داري ميخندي؟؟؟ گفت چرا اينقدر ترسيدي؟؟ گفتم برو درو باز ..رفتم تو كمد و در رو بستم,خيس از عرق(با اون عرخ فرق ميكنه) شده بودم نميدونستم قرار چه اتفاقي بيوفته ,,, وحشت زده بودم و منتظر بودم ببينم چه اتفاقي قراره بيوفته ,, همينجوري كه داشتم با خدا درد و دل ميكردم يهو با شدت تمام در كمد باز شد..ديدن آدم هيو از يه چيزي ميترسه دلش هررررييي ميريزه؟؟ دقيقا اون حالت بهم دست داد ولي بعدش ديدم نازي با نيشهاي باز داره به من ميخنده. يه نفس راحت كشيدم و افتادم رو تخت , نازي رفت برام يه ليوان آب خنك آورد و داد دستم, يه نگاه بهش كردم و گفتم كي بود؟؟؟ همينجور كه داشتم آب ميخوردم گفت مادر بزرگم بود , آب رو تا نصفه خورده بودم كه با شنيدن اين حرف همش از دهنم پريد بيرون , گفتم چي؟؟كجاست؟؟گفت چته تو ام همش هول ميكني!!! تو اتاقشه با ما كه كاري نداره, بهش يه نگاه كردم و با خنده بهش گفتم تو ديوونه اي من ميرم خونه تا سكته نكردم, ليوان رو از دستم گرفت و لباش رو چسبوند به لبام و زانوش رو به كيرم رسوند و در حال ماليدن گفت نرو......يه خورده ديگه پيشم بمون,,, گفتم لامسب ببين از ترسم ديگه راست نميكنم ,, گفت خودم رديفت ميكنم, گفتم فربونت لازم نكرده خودش بعدا درست ميشه, فعلا بيا كنار من ميخوام برم ,,,,,, آروم از اتاق اومدم بيرون و يه نگاه كردم ببينم كسي نيست بعد رفتم دم در و كفشهام رو پوشيدم و از نازي خداحافظي كردم ,, اينقدر حول شده بودم كه ازش بابت حالي كه داده بود تشكر نكردم, ,,,,, رفتم خونه و به كاري كه امروز كرده بودم فكر ميكردم و به اينكه اگه به گا رفته بودم چي ميشد.......تا چند وقت پيش نازي نرفتم و با سودي و ويدا و حميد بوديم ....دلم براي بابا تنگ شده بود ولي نه بهش زنگ ميزدم و نه ميرفتم پيشش,,, بعد از چند روز دوباره رفتم پيش نازي و باز هم باهاش سكس داشتم ,, كلا دختر خوبي بود ولي فقط به درد سكس ميخورد, بعد از 3-4 ماهي كه با نازي بودم مادر بزرگ نازي مرد و اون مجبور شد برگرده پيش پدر و مادرش , ديگه اونو نديدم و ازش خبر نداشتم ,,, زياد بهش عادت نكرده بودم و برام زياد مهم نبود ,,,,,,, چند ماه بعد از اون ماجرا من تصميم گرفتم تا براي ادامه تحصيل به شهرستان برم , چون دائي من اونجا استاد دانشگاه بود( رشته كامپيوتر) و اون موقع تازه كامپيوتر رواج پيدا كرده بود و هر كسي نداشت, دائي من چون كامپيوتر تدريس ميكرد ,رفتم پيشش در رشته كامپيوتر اونجا مشغول به تحصيل شدم و ديگه دم دماي اين بود كه من ديپلم بگيرم , (دارم خلاصه ميكنم به جاهاي حساس برسيم چون تو اون يكي دو سالي كه من شهرستان بودم فقط دنبال درس بودم و دوست دختر نداشتم ,,, فقط هر چند وقت يه بار ميومدم تهران و با سودي و حميد و ويدا حال ميكردم) خلاصه دم دماي امتحانات بود كه خبر اومد كه بابات پيغام داده كه ميخوام بابك رو ببينم, منم بهش پيغام رسوندم كه من امتحان دارم و نميتونم بيام تهران,,, بعد از دو سه روز بابام خودش با من تماس گرفت.....بعد از دو سال خيلي صداشو ميشنيدم بغض كرده بودم ولي به روي خودم نياوردم , خيلي دلم براش تنگ شده بود,,, يه خورده احوال پرسي كرد و از كارو بارم پرسيد و از اينكه تو درسم موفق شده بودم خوشحال بود , ازم بابت ناهيد معضرت خواهي كرد و پرسيد كه دوست داره دوباره برگرده پيش من!!! من يه خورده فكر كردم و چون مبدونستم اونجا آقاي خودم هستم با كمال ميل قبول كردم, ازش پرسيدم كه ناهيد چي شد؟؟؟؟گفت فرستادمش رفت بعد از تو با چند نفر ديگه هم رابطه داشت!!!!گفت فعلا به درست برس تا برگردي تهران با هم بيشتر حرف ميزنيم ,,,, فقط ميخواستم مطمئن بشم كه بر ميگردي پيشم,,,, گفتم اين حرفا چيه من تا تهش باهات هستم,,,از همديگه خداحافظي كرديم و من خوشحال از اينكه دوباره اون دوره آزادي به سراغم اومده امتحانات رو يكي بعد از ديگري تموم كردم و با دستي پر برگشتم به تهران ( البته تمام اينهارو مديون دائيم هستم) وقتي برگشتم به تهران سراغ بابارو گرفتم و براي ديدنش به محل كارش رفتم ,,, بعد از احوال پرسي خيلي گرم و يه گپ كوچيكك قرار شد تا من شام برم خونه بابا,,, دعوت بابارو قبول كردم و بهش قول دادم كه شام بيام ,,,,ساعت تقريبا 8 شب بود كه راه افتادم به سمت خونه اي كه توش كلي خاطره داشتم , از تو كوچه كه رد ميشدم خيلي دلم گرفته بود و اشك تو چشام جمع شده بود , يه سيگار روشن كردم و يه چند ديقه اي با خاطرات گذشته سفر كردم,,,,,!!!!!!!!سيگار رو زير پام خاموش كردم و دستم رو بردم سمت زنگ و فشار دادم, يه خانمي از پشت آيفون گفت بفرمائين!!!!! صداي ناهيد نبود,,اصلا اين صدا برام آشنا نبود فكر كردم كه اشتباه زنگ زدم ,,, گفتم منزل آقاي ........! گفت بفرمائيد آقا بابك شمائيد؟؟؟؟با تعجب گفتم بعله , در رو باز كرد و گفت بفرمائيد بالا منتظر بوديم,,,,گفتماين ديگه كيه!! خدا بخير كنه,,,,,,رفتم تو درو باز كرد يه خانم ميان سال ,, هم سنو سال مامانم با لبهاي كوچيك و موهاي مشكي و يه كون گنده و سينه هاي درشت , يه خورده هم شكم داشت,,,,,سلام كرد و گفت بفرمائين ,گفتم بابا هست؟؟؟گفت آره منتظر شماست,,, رفتم داخل , دكوراسيون خونه عوض شده بود با بابا سلام عليك كردم و يه راست رفتم تو اتاقم ,,,,در اتاق بسته بود,,,,,از بابا پرسيدم كليد اين اتاق كجاست؟؟؟؟؟اومد و كليد رو بهم داد و بهم گفت از وقتي رفتي اين اتاق بسته مونده ,, حتي براي تميز كردن هم كسي داخلش نرفته,,,, با اين حرف بابا خيلي حال كردم, اون مرامش منو كشته بود,,,كليد رو گرفتم و در رو باز كردم , هنوز بوي خاطره ها از اتاق بيرون نرفته بود,,, به درو ديوارش نگاه كردم تمام عكس ها و پوستر ها خاكي بودن,,, تخت خوابم منو ياد سحر انداخت ,,,, بابا با يه ليوان مشروب اومد و گفت اينو بزن حالت بياد سر جاش,,,,, بابام خيلي با من دوست بود ولي اون جريان منو ازش جدا كرد,,, خوشحال بودم كه دوباره برگشتم ,,, شات رو از بابا گرفتم ,,, بابا رفت بيرون,,, رفتم سراغ ظبط و روشن كردم,,, قيقا آخرين آهنگي كه تو اون خونه گوش كرده بودم يه كار از مايكل بولتون بود!!!!! براي خودم يه سيگار روشن كردم و شات رو سك خوردم , و نشستم رو تخت ( من به غير از لباس هام و وسايل ضروري چيزه ديگه اي نبرده بودم) آلبوم عكسهام رو آوردم و شروع كردم ورق زدن,,, هر ورقش برام هزار تا خاطره بود,,,, به عكس سحر كه رسيدم بغضم تركيد و اشكهام سرازير شد ,,, خيلي دلم گرفته بود و هيچ دوستي براي دردو دل نداشتم , خيلي وقت بود دلم ميخواست رو سينه هاي يكي اشك بريزم و سرم رو تو سينه هاش گم كنم ( اين سينه با اون سينه فرق ميكنه) به جز سودي كسي رو نداشتم ,,, ولي اون اينچيزا حاليش نبود,,,, آلبوم رو بستم و يه دستي به سرو صورتم كشيدم و رفتم بيرون , ميز شام حاضر بود ,,, خيلي با سليقه چيده بود,,, نشستم پيش بابا , مشروب هم بود , بابا گفت براي خودت بريز, يه شات ديگه ريختم (البته بابا فقط عرق ميخورد) يواش يواش شروع كردم به خوردن غذا و كلم هم داغ شده بود كه بابا شروع به صحبت كرد, كه اين خانومي كه ميبيني اسمش فرشته هست و تو اين چند وقت كه اينجا نبودي بهم خيلي لطف داشته,,, يه لب خند كيري بهش زدم ( خيلي قيافه قشنگي نداشت ولي بد نبود) گفت ايشون يه پسر هم سنو سال توداره,,, البته3-4 سال از تو كوچيك تره ,اين چند وقته كه فرشته اينجا بوده پسرش با مادر پدر فرشته زندگي ميكرده ولي از اين به بعد ميخواد با ما زندگي كنه!!!!!! گفتم با ما؟؟؟؟؟؟؟ بهش گفتم خوب اگه اينجوري باشه ديگه به وجود من تواين خونه نياز نداري,,,, خيلي شاكي شدم, اصلا انتظار اين رو نداشتم كه بابا بره يكيو بگيره وبا بچه به اي بزرگي بياره پيش خودش,,,, يه خورده منو من كردم و گفتم من بايد فكر كنم و الان نميتونم نظر بدم,,,, بعدش هم بايد آقا پسر ايشون رو ببينم,,,,,,,همه موافقت كردن ,,, بعد از شام مشروب رو برداشتم و شب بخير رو گفتم و رفتم تو اتاق و در رو بستم,,,, يه سيگار روشن كردم و دراز كشيدم رو تخت و به اينكه اگه اينجا باشم با وجود اين دو نفر مثل سابق نيست ونميتونم آزاد باشم,,,يه شات ديگه خوردم,,, و يه موزيك از ستار گذاشتم( شام آخر) و دراز كشيدم, چون مشروب زياد خورده بودم زود خوابم برد, فردا صبح شد و از خواب بيدار شدم,,,, بابا رفته بود سر كار و فرشته تو خونه تنها بود ,, رفتم بيرون بهش سلام كردم و دستو صورت شسته اومدم و صبحانه خوردم,,,سرم هنوز درد ميكرد, رفتم تو اتاق و استراحت كردم, تا ظهر كه با صداي پسرش از خواب بيدار شدم........

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:47 - #


فكر مي كردم عاشق شدم-16

خايه هام از ترس چسبيد زير گردنم و زود از رو تخت بلند شدم و لباس پوشيدم و به نازي كه در حال پوشيدن لباس بود گفتم قرار بود كسي بياد؟؟؟ گفت نه نميدونم چي كار كنم!!گفتم يه راه فراري چيزي نداري؟؟؟گفت نه !!گفتم من چه خاكي تو سرم بريزم؟؟؟ گفت نميدونم!!!يه خورده اينور اونور رو نگاه كردم و يهو چشمم به يه كمد ديواري افتاد بهش گفتم من ميرم اين تو .....نيش خند زد ...گفتم من دارم سكته ميكنم تو داري ميخندي؟؟؟ گفت چرا اينقدر ترسيدي؟؟ گفتم برو درو باز ..رفتم تو كمد و در رو بستم,خيس از عرق(با اون عرخ فرق ميكنه) شده بودم نميدونستم قرار چه اتفاقي بيوفته ,,, وحشت زده بودم و منتظر بودم ببينم چه اتفاقي قراره بيوفته ,, همينجوري كه داشتم با خدا درد و دل ميكردم يهو با شدت تمام در كمد باز شد..ديدن آدم هيو از يه چيزي ميترسه دلش هررررييي ميريزه؟؟ دقيقا اون حالت بهم دست داد ولي بعدش ديدم نازي با نيشهاي باز داره به من ميخنده. يه نفس راحت كشيدم و افتادم رو تخت , نازي رفت برام يه ليوان آب خنك آورد و داد دستم, يه نگاه بهش كردم و گفتم كي بود؟؟؟ همينجور كه داشتم آب ميخوردم گفت مادر بزرگم بود , آب رو تا نصفه خورده بودم كه با شنيدن اين حرف همش از دهنم پريد بيرون , گفتم چي؟؟كجاست؟؟گفت چته تو ام همش هول ميكني!!! تو اتاقشه با ما كه كاري نداره, بهش يه نگاه كردم و با خنده بهش گفتم تو ديوونه اي من ميرم خونه تا سكته نكردم, ليوان رو از دستم گرفت و لباش رو چسبوند به لبام و زانوش رو به كيرم رسوند و در حال ماليدن گفت نرو......يه خورده ديگه پيشم بمون,,, گفتم لامسب ببين از ترسم ديگه راست نميكنم ,, گفت خودم رديفت ميكنم, گفتم فربونت لازم نكرده خودش بعدا درست ميشه, فعلا بيا كنار من ميخوام برم ,,,,,, آروم از اتاق اومدم بيرون و يه نگاه كردم ببينم كسي نيست بعد رفتم دم در و كفشهام رو پوشيدم و از نازي خداحافظي كردم ,, اينقدر حول شده بودم كه ازش بابت حالي كه داده بود تشكر نكردم, ,,,,, رفتم خونه و به كاري كه امروز كرده بودم فكر ميكردم و به اينكه اگه به گا رفته بودم چي ميشد.......تا چند وقت پيش نازي نرفتم و با سودي و ويدا و حميد بوديم ....دلم براي بابا تنگ شده بود ولي نه بهش زنگ ميزدم و نه ميرفتم پيشش,,, بعد از چند روز دوباره رفتم پيش نازي و باز هم باهاش سكس داشتم ,, كلا دختر خوبي بود ولي فقط به درد سكس ميخورد, بعد از 3-4 ماهي كه با نازي بودم مادر بزرگ نازي مرد و اون مجبور شد برگرده پيش پدر و مادرش , ديگه اونو نديدم و ازش خبر نداشتم ,,, زياد بهش عادت نكرده بودم و برام زياد مهم نبود ,,,,,,, چند ماه بعد از اون ماجرا من تصميم گرفتم تا براي ادامه تحصيل به شهرستان برم , چون دائي من اونجا استاد دانشگاه بود( رشته كامپيوتر) و اون موقع تازه كامپيوتر رواج پيدا كرده بود و هر كسي نداشت, دائي من چون كامپيوتر تدريس ميكرد ,رفتم پيشش در رشته كامپيوتر اونجا مشغول به تحصيل شدم و ديگه دم دماي اين بود كه من ديپلم بگيرم , (دارم خلاصه ميكنم به جاهاي حساس برسيم چون تو اون يكي دو سالي كه من شهرستان بودم فقط دنبال درس بودم و دوست دختر نداشتم ,,, فقط هر چند وقت يه بار ميومدم تهران و با سودي و حميد و ويدا حال ميكردم) خلاصه دم دماي امتحانات بود كه خبر اومد كه بابات پيغام داده كه ميخوام بابك رو ببينم, منم بهش پيغام رسوندم كه من امتحان دارم و نميتونم بيام تهران,,, بعد از دو سه روز بابام خودش با من تماس گرفت.....بعد از دو سال خيلي صداشو ميشنيدم بغض كرده بودم ولي به روي خودم نياوردم , خيلي دلم براش تنگ شده بود,,, يه خورده احوال پرسي كرد و از كارو بارم پرسيد و از اينكه تو درسم موفق شده بودم خوشحال بود , ازم بابت ناهيد معضرت خواهي كرد و پرسيد كه دوست داره دوباره برگرده پيش من!!! من يه خورده فكر كردم و چون مبدونستم اونجا آقاي خودم هستم با كمال ميل قبول كردم, ازش پرسيدم كه ناهيد چي شد؟؟؟؟گفت فرستادمش رفت بعد از تو با چند نفر ديگه هم رابطه داشت!!!!گفت فعلا به درست برس تا برگردي تهران با هم بيشتر حرف ميزنيم ,,,, فقط ميخواستم مطمئن بشم كه بر ميگردي پيشم,,,, گفتم اين حرفا چيه من تا تهش باهات هستم,,,از همديگه خداحافظي كرديم و من خوشحال از اينكه دوباره اون دوره آزادي به سراغم اومده امتحانات رو يكي بعد از ديگري تموم كردم و با دستي پر برگشتم به تهران ( البته تمام اينهارو مديون دائيم هستم) وقتي برگشتم به تهران سراغ بابارو گرفتم و براي ديدنش به محل كارش رفتم ,,, بعد از احوال پرسي خيلي گرم و يه گپ كوچيكك قرار شد تا من شام برم خونه بابا,,, دعوت بابارو قبول كردم و بهش قول دادم كه شام بيام ,,,,ساعت تقريبا 8 شب بود كه راه افتادم به سمت خونه اي كه توش كلي خاطره داشتم , از تو كوچه كه رد ميشدم خيلي دلم گرفته بود و اشك تو چشام جمع شده بود , يه سيگار روشن كردم و يه چند ديقه اي با خاطرات گذشته سفر كردم,,,,,!!!!!!!!سيگار رو زير پام خاموش كردم و دستم رو بردم سمت زنگ و فشار دادم, يه خانمي از پشت آيفون گفت بفرمائين!!!!! صداي ناهيد نبود,,اصلا اين صدا برام آشنا نبود فكر كردم كه اشتباه زنگ زدم ,,, گفتم منزل آقاي ........! گفت بفرمائيد آقا بابك شمائيد؟؟؟؟با تعجب گفتم بعله , در رو باز كرد و گفت بفرمائيد بالا منتظر بوديم,,,,گفتماين ديگه كيه!! خدا بخير كنه,,,,,,رفتم تو درو باز كرد يه خانم ميان سال ,, هم سنو سال مامانم با لبهاي كوچيك و موهاي مشكي و يه كون گنده و سينه هاي درشت , يه خورده هم شكم داشت,,,,,سلام كرد و گفت بفرمائين ,گفتم بابا هست؟؟؟گفت آره منتظر شماست,,, رفتم داخل , دكوراسيون خونه عوض شده بود با بابا سلام عليك كردم و يه راست رفتم تو اتاقم ,,,,در اتاق بسته بود,,,,,از بابا پرسيدم كليد اين اتاق كجاست؟؟؟؟؟اومد و كليد رو بهم داد و بهم گفت از وقتي رفتي اين اتاق بسته مونده ,, حتي براي تميز كردن هم كسي داخلش نرفته,,,, با اين حرف بابا خيلي حال كردم, اون مرامش منو كشته بود,,,كليد رو گرفتم و در رو باز كردم , هنوز بوي خاطره ها از اتاق بيرون نرفته بود,,, به درو ديوارش نگاه كردم تمام عكس ها و پوستر ها خاكي بودن,,, تخت خوابم منو ياد سحر انداخت ,,,, بابا با يه ليوان مشروب اومد و گفت اينو بزن حالت بياد سر جاش,,,,, بابام خيلي با من دوست بود ولي اون جريان منو ازش جدا كرد,,, خوشحال بودم كه دوباره برگشتم ,,, شات رو از بابا گرفتم ,,, بابا رفت بيرون,,, رفتم سراغ ظبط و روشن كردم,,, قيقا آخرين آهنگي كه تو اون خونه گوش كرده بودم يه كار از مايكل بولتون بود!!!!! براي خودم يه سيگار روشن كردم و شات رو سك خوردم , و نشستم رو تخت ( من به غير از لباس هام و وسايل ضروري چيزه ديگه اي نبرده بودم) آلبوم عكسهام رو آوردم و شروع كردم ورق زدن,,, هر ورقش برام هزار تا خاطره بود,,,, به عكس سحر كه رسيدم بغضم تركيد و اشكهام سرازير شد ,,, خيلي دلم گرفته بود و هيچ دوستي براي دردو دل نداشتم , خيلي وقت بود دلم ميخواست رو سينه هاي يكي اشك بريزم و سرم رو تو سينه هاش گم كنم ( اين سينه با اون سينه فرق ميكنه) به جز سودي كسي رو نداشتم ,,, ولي اون اينچيزا حاليش نبود,,,, آلبوم رو بستم و يه دستي به سرو صورتم كشيدم و رفتم بيرون , ميز شام حاضر بود ,,, خيلي با سليقه چيده بود,,, نشستم پيش بابا , مشروب هم بود , بابا گفت براي خودت بريز, يه شات ديگه ريختم (البته بابا فقط عرق ميخورد) يواش يواش شروع كردم به خوردن غذا و كلم هم داغ شده بود كه بابا شروع به صحبت كرد, كه اين خانومي كه ميبيني اسمش فرشته هست و تو اين چند وقت كه اينجا نبودي بهم خيلي لطف داشته,,, يه لب خند كيري بهش زدم ( خيلي قيافه قشنگي نداشت ولي بد نبود) گفت ايشون يه پسر هم سنو سال توداره,,, البته3-4 سال از تو كوچيك تره ,اين چند وقته كه فرشته اينجا بوده پسرش با مادر پدر فرشته زندگي ميكرده ولي از اين به بعد ميخواد با ما زندگي كنه!!!!!! گفتم با ما؟؟؟؟؟؟؟ بهش گفتم خوب اگه اينجوري باشه ديگه به وجود من تواين خونه نياز نداري,,,, خيلي شاكي شدم, اصلا انتظار اين رو نداشتم كه بابا بره يكيو بگيره وبا بچه به اي بزرگي بياره پيش خودش,,,, يه خورده منو من كردم و گفتم من بايد فكر كنم و الان نميتونم نظر بدم,,,, بعدش هم بايد آقا پسر ايشون رو ببينم,,,,,,,همه موافقت كردن ,,, بعد از شام مشروب رو برداشتم و شب بخير رو گفتم و رفتم تو اتاق و در رو بستم,,,, يه سيگار روشن كردم و دراز كشيدم رو تخت و به اينكه اگه اينجا باشم با وجود اين دو نفر مثل سابق نيست ونميتونم آزاد باشم,,,يه شات ديگه خوردم,,, و يه موزيك از ستار گذاشتم( شام آخر) و دراز كشيدم, چون مشروب زياد خورده بودم زود خوابم برد, فردا صبح شد و از خواب بيدار شدم,,,, بابا رفته بود سر كار و فرشته تو خونه تنها بود ,, رفتم بيرون بهش سلام كردم و دستو صورت شسته اومدم و صبحانه خوردم,,,سرم هنوز درد ميكرد, رفتم تو اتاق و استراحت كردم, تا ظهر كه با صداي پسرش از خواب بيدار شدم........

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 16:55 - #


فكر مي كردم عاشق شدم-17
بلند شدم از اتاق رفتم بيرون با ديدن پسرش جلو خندم رو نتونستم بگيرم , يه نيش خندي زدم سلام كردم , بلند شد و بهم دست داد و خودش رو معرفي كرد, من ميلاد هستم!! چيزي نگفتم و رفتم سمت يخچال,در يخچال رو باز كردم و يه شيشه آب ورداشتم و رفتم بالا ,صداي فرشته در اومد و گفت كه واييييييي بابك باشيشه؟؟؟؟؟؟؟ يه نگاه كردم و گفتم من هميشه باشيشه ميخورم!!!! مشكليه؟؟؟ يه نگاه كرد بهم و با تعنه بهم گفت از اين به بعد عادتت رو ترك كن!!!! بگذريم اين خانم با پسرش يه احساس غرور داشتن و تازه از داهات اومده بودن و فكر ميكردن چه خبره يه چند ماهي گذشت و منم زياد باهاشون حرف نميزدم و كاري باهاشون نداشتم چندين بار هم با پسرش دعوام شد و تنبيهش كردم رابطه من با سودي هم يه رابطه معمولي شده بود و ديگه با هم سكس نداشتيم .بيرون ميرفتيم و با هم خوش بوديم..تا اينكه يواش يواش رفتم دنبال كار ديپلم رو كه گرفته بودم و از كامپيوتر خيلي زياد سر در مياوردم.ديگه داشتم مستقل ميشدم .يه كار از طرف يكي از آشنا ها تو يكي از شركتهاي گارانتي قطعات كامپيوتر تو يه بخشي شروع به فعاليت كردم. روزي كه رفتم براي مصاحبه !!!! ساختمان تو يكي از خيابان هاي مركزي تهران بود .ظهر بود و من ساعت 1 قرار ملاقات داشتم, ساعت 12:50 بود كه رسيدم دفتر يه ساختمان 4 طبقه بود كه همش براي شركت بود, از نگهباني پرسيدم كه كجا بايد برم, منو راهنمائي كرد به طبقه آخر , از طبقه همكف كه بالا ميرفتم,, چشمم به بخش پذيرش افتاد ,چشمتون روز بعد نبينه.چه تيكه هائي همه با آرايش و با تريپ.رفتم طبقه اول دوم سوم.چهارم كه رسيدم درست روبروي من يه دختر با قد 185 و چشمهاي سبز و صورت سبزه نشسته بود.....رفتم داخل و يلام كردم و گفتم من بابك......هستم با آقاي مهندس .......قرار داشتم, از جاش بلند شد و گفت منتظر شما هستن, تشريف داشته باشين تا هماهنگ كنم, رفت سمت اتاقي كه تو يه راهرو بود و بعد از در زدن رفت داخل, منم همينجوري داشتم درو ديوار رو نگاه ميكردم و لذت ميبردم, به هر حال اولين جئي بود كه براي كار كردن ميومدم و غير از استرس براي مصاحبه هيچي به مخم نميرسيد, بعداز چند لحظه اومد بيرون و گفت بفرمائيد داخل و با اشاره به اتاق اومد نشست سر جاش, از جام بلند شدم و تشكر كردم, رفتم داخل اتاق و بعد از احوال پرسي نشستم رو يه صندلي روبروي مديريت, ............زياد تو حاشيه نميرم و خلاصه ميگم....من تو مصاحبه قبول شدم و يه قرار داد 6 ماهه با شركت بستم و قرار بر اين شد از فردا صبح سر كار باشم ,با خوشحالي خبر رو به همه دادم و خودم رو براي فردا آماده كردم,,,, صبح فردا با لباسي مرتب و صورت اصلاح شده رفتم به شركت و در همون بدو ورود من آقاي مهندس.......من رو به همكارام معرفي كرد....تو بخشي كه من باهاش سرو كار داشتم 5تا دختر بودن,,,,2تا از اونها خواهر بودن و از ارمنستان و يكيشون خواهر يكي از آقايون اونجا و يكي هم با شوهرش اونجا كار ميكرد و ديگري منشي!!!!! كلا 6-7 نفر مرد بوديم, روزهاي اول زياد تو بهر اونها نبودم و سرم به كارم بود تا تو كارم موفق باشم, بعد از 3-4 هفته كه از ورود من ميگذشت اينقدر با بچه ها جور شده بودم كه با همه شوخي ميكردم و اگه يه روز من نميرفتم سر كار همه دمق بودن, از همه بيشتر با خواهران ارمني جور بودم,, يه خورده كه با همه جور شدم ,,,, فهميدم كه بيشتر 5شنبه ها كه از شركت زود تعطيل ميشديم اونها يه اكيپ ميشدن و به پارك و يا سينما ميرفتن,,,,,تا اينكه يه روز منم دعوت كردن به جمع خودمونيشون و منم همون شب ميخ خودم رو كوبيدم!!!!!!!! اينقدر مسخره بازي درآوردم و خندوندمشون كه هر جا ميرفتن منم ميبردن و كلا من عضو يه خانواده جديد شده بودم,,,, يه روز يكي از همكارا كه با خانمش اونجا كار ميكرد يه مهموني تو خونشون گرفت و همه بچه ها رو دعوت كرد كه بريم خونشون,,,,راستش اولين قراري بود كه بيرون نبود,,,!!!چون همه قرار ها بيرون بود و تا اون موقع خونه نرفته بوديم, تولد خانمش بود و همه بچه ها شام دعوت شديم اونجا ,,, منم بعد از ساعت كاريم رفتم خونه و يه دوش گرفتم و به خودم رسيدم و يه لباس مجلسي مشتي پوشيدم و يه آژانس گرفتم راهي شدم به سمت خونه .......ساعت 9 بود كه من رسيدم ,,,, همه نيومده بودن و اون چندتائي كه بودن چه دختر و چه پسر با ورود من دادو بيداد و شيطونيشون گرفت,,, كلا با همه راحت بودم وهمه جور شوخي ميكردم, تا اينكه اون 2خواهر ارمني اومدن,,,,اون كوچيكه كه هم سن من بود از همه دختر ها با من جور تر بود و بيشتر با من ميپريد,,,, هر دو يه لباس مجلسي فوق العاده پوشيده بودن كه هر كيري رو راست ميكرد ,,, واي به حال من كه چند وقتي كس نديده بودم, خلاصه همه اومدن و مجلس شروع شده بود كه منو صدا كردن تو آشپزخونه!!!!!!!!حدس زدنش راحته .......مشروب!!!!! آره مشروب بود و منم براي اولين بار با همكارا داشتم مشروب ميخوردم,,,, 4-5 قوطي ودكا بود ....يه پيك براي من ريختن ....همون لحظه رفتم بالا........2-3 تا پيك پشت سر هم زدم كه ديدم همه دارن منو نگاه ميكنن!!!!!!گفتم چيه؟؟؟؟چيزي شده؟؟؟؟ به شوخي بهم گفتن تو مشروب رو ميخوري يا مي بلعي؟؟ .......همه گي زديم زير خنده و اومديم بيرون,,,, يه خورده داغ شده بودم و شنگول تر از قبل,,,, رفتم پيش آدرينه نشستم(اسم دختر ارمني بود) و يه خورده مسخره بازي درآوردم , آدرينه بهم گفت منم مشروب ميخوام چرا تنهائي خوردي؟؟؟؟ گفتم خوب مگه من صاحب مجلس هستم؟؟؟؟؟ گفت من نميدونم من ميخوام!!!!!! گفتم باش تا صدات كنم,,,,,به يكي از بچه ها آمار دادم , گفت براتون ميزارم تو آشپزخونه برين بخورين,,,,,,,چون اولين باري بود كه تو خونه همديگرو ملاقات ميكردن يه خورده رو در وايسي با هم داشتن ولي به هر حال رفتيم آشپزخونه و يه پيك براش ريختم,,,دومي هم ريختم ,,,, و خودم براش مزه ميزاشتم تو دهنش,,,,,يه سيگار روشن كردم و دو سه تا پك زدم و يكي دو تا شات هم خودم رفتم بالا,,,,,من كه زياد خورده بودم ,,,,آدرينه هم داغ شده بود,,,,, همه تو حال داشتن ميرقصيدن كه يه دفعه چراغها رو خاموش كردن و فشفشه روشن كردن ,, تو همين لحظه بود كه گرماي قشنگي روي لبم حس كردم,,, بدون شك آدرينه بود! با دست زدمش كنار و يه نگاه كردم ديدم آدرينه با چشاي شهوتي داره به من نگاه ميكنه, همون لحظه بهم گفت بابك دوست دارم ,,,,,گفتم چي؟؟؟؟گفت دوست دارم!!!!!بهش گفتم زيادي خوردي مست شدي,,,,,, دستشو گرفتم و بردمش وسط و شروع كرديم به رقصيدن,,,,با رقصي كه وسط ميكردم و مسخره بازي كه در مياوردم همه دور من حلقه زدن ,,,,يه خورده رقصيدم و خسته شدم و اومدم نشستم كه بعد از من بلا فاصله آدرينه اومد پيشم نشست,,,, همه اون وسط داشتن ميلوليدن و خودشون رو تكون ميدادن ,,,,آدرينه بهم گفت بيا دنبالم,,,, دست منو گرفت و برد تو اتاق ,,,بهش گفتم آدي! تو حالت خوب نيست ,,,زشته الان فكر ميكنن ميخوايم چيكار كنيم,,,,,بيا بريم بيرون!!!!اصلا اينگار نه اينگار كه من با اون دارم حرف ميزنم,,,,درو بست و گفت من ميخوامت,,,,و لباش رو چسبوند به لبم ,,,,خوشم ميومد از داغي لباش خيلي وقت بود نچشيده بودم ,,ولي ميترسيدم يكي بياد و من ضايع بشم,,,,همه همكار بوديم چشمون تو چشم همديگه بود, آدي رو پس زدم و بهش گفتم حالت خوب نيست اينكارا چيه ميكني؟؟؟ گفت تو رو خدا همين يه بار!!!!با صداي حشري گفت الان ميخوام,,,,,,,كير من بد بخت راست شده بود ولي جرات نداشتم هيچ حركتي بكنم,,,, ولي آدي ول كن نبود و همش ميچسبيد به من كه بهش گفتم يه ديقه وايستا الان ميام,,,,رفتم بيرون و به يكي از بچه ها كه خيلي با هم جور بوديم گفتم جريان چيه و 5ديقه حواست باشه كسي تو اتاق نياد تا من ببينم چيكار ميتونم بكنم,,,,, رفتم تو اتاق و در رو بستم صداي موسيقي زياد بود و اتاق تاريك آدي رو گرفتم و به خودم فشار دادم و لبم رو گذاشتم رو لبش و زبونم رو فرستادم تو دهنش و با دست سينه هاش رو گرفتم,,,,از زير لباس هيچي تنش نبود حتي شورت هم نداشت و يه لباس ماكسي قرمز خوش رنگ تنش بود,,, راحت سينه هاش رو درآوردم و با ولع خاصي شروع كردم به خوردن ميك زدن,,,,,دست انداخت تو موهام و سرم رو فشار ميداد به خودش,,,, 2-3 بار نوك سينشو گاز گرفتم كه با صداي بلند آه ميكشيد,,,, اينقدر حشري بود كه اگه صداي موزيك قطع ميشد تا 4 تا خونه اونور تر صداي آهو نالش ميرفت,,,, دستمو از پشت به باسنش رسوندم,,,تا اون موقع توجه به هيكلش نكرده بودم,,,ولي چه هيكلي داشت باسنش سفت بو مثل سنگ,, همون جور كه حدس زده بودم از زير هيچي نپوشيده بود , لباسش رو از پائين دادم بالا و بادست به باسن لختش رسيدم و همينجوري داشتم سينه هاش رو ميمكيدم,,, آروم دستم رو به سمت جلو آوردم و رسوندم به كسش ,,,اول با ترديد اين كار رو كردم كه ببينم اعتراضي ميكنه يا نه!!!!!!بعد كه ديدم هيچ اعتراضي نكرد آروم دستم رو به كسش كشيدم ,,,,,خيلي خيس شده بود , معلوم بود از اول مهموني چشش دنبال من بود با انگشت آروم به داخل كسش رفتم و با ريتم آهسته به مرز آرگاسم بردمش و به زيبائي هر چه تمام تر سبكش كردم و به روي ابرها بردمش ,,,, يه آهي بلند كشيد و همونجوري ايستاده سرش رو رو شونه هام گذاشت و يه نفس راحت كشيد,,,,,سرشو آورد بالا و بهم نگاه كرد ,,,نگاهش همراه با شرمندگي و رضايت بود,,,,من كه متوجه شدم تازه فهميده چي شده و كجاست ,,,,يه خورده با سينه هاش ور رفتم و باهاش شوخي كردم تا يخش باز بشه,,,,,همين هم شد و يه لب ازم گرفت و دستشو انداخت دور گردنم و به چشام نگاه كرد و گفت ,,, دوست داري چي بهت جايزه بدم؟؟؟؟تا اومدم بهش بگم ......رفيقم درو زد ,,,, آدي زود بند لباسش رو داد بالا ,,,,رفتم پشت در و درو باز كردم ,,,ديدم اوضاع داره خيت ميشه و مجلس داره آروم ميشه براي صرف شام و كيك,,,,,,به آدي نگاه كردم و سرم رو به علامت ناراضي بودن تكون دادم و از اتاق رفتم بيرون و سريع رفتم تو جمع بچه ها و شروع به رقصيدن كردم تا بچه ها شك نكنن,,,,,خوشبختانه هيشكي حواسش به ما نبود و فقط اون رفيقم بو كه ميدونست و كار رو خراب كرد ,,,اگه به اون هم نميگفتم حتما ميتونستم بكنمش,,,,,ولي نشد,,,,,,,

bararn281
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 28 . 29 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB