Location via proxy:   [ UP ]
[Manage cookies]    No cookies    No scripts    No ads    No referrer    Show this form
"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / زيربازارچه +18
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 28 . 29 . >>
پیام نویسنده
12 Apr 2007 12:16 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –8


يادم مياد اون وقتها تازه رقص تكنو و موزيكهاي ترنس و هيپ هاپ مد شده بود و من هم تو مايه هاي اين بچه رپي ها بودم و تو يه گروه رقص بودم اون موقع توچال تريپ بچه هايي بود كه ميرفتيم و كل كل ميكرديم(البته تو رقص) ما يه گروه قوي داشتيم و بيشتر بچه معروفهاي تهران ما رو ميشناختن و پارتي هاي زيادي رو براي كل كل ميرفتيم (الان كه هر ننه مرده اي براي خودش اسپريت ميزنه و حال ميكنه) !!!! خلاصه من داشتم تو بچه معروفها جا باز ميكردم و اسم منم اون موقع بابك ام سي بود و كلي براي خودم برو بيايي داشتم هر شب و هر هفته كارمون بام تهران و توچال رفتن بود البته اون موقع گلستان و ايران زمين هم زياد ميرفتيم .... خلاصه غرق در اين جور كارا بودم , دختراي زيادي دور و برم بودم و همه با حال و خاكي با خيلي ها تريپ داشتم ولي اكيپ ما جوري بود كه همه دوست داشتن با ما باشن !!!! تو اين حال و هوا بودم كه يه روز جمعه وقتي تو ايستگاه يك توچال با چند نفر از اين بچه هاي تازه وارد داشتيم كل ميكرديم يه دختري به نام سحر داشت از دور ما رو نگاه ميكرد و ما رو تشويق ميكرد ...خيلي قيافش برام جذاب بود,نمي دونم چطور شد كه رفتم و باهاش شروع به صحبت كردم همه بچه ها ميدونستن كه من دختر بازي نميكنم ولي با سحر خيلي گرم گرفته بودم و داشتم باهاش حال ميكردم ,خيلي خون گرم و تو دل برو بود ,ميگفت حدود 3-4 ماه كه هر هفته مياد كوه و ما رو نگاه ميكنه يه جورايي دوست داره كه بياد تو گروه ما و دوست داره با ما باشه و.... كاري نداريم يه مقدار در اين رابطه با هم حرف زديم و ناهار رو با هم بوديم و ميگفتيمو ميخنديديم تقريبا با همه بچه ها كه تو اكيپ ما بودن (دختر و پسر) جور شده بود و همه يه جورايي باهاش حال ميكردن , موقع خداحافظي از من سوال كرد كه اگه ازت خواهش كنم به من هم رقص ياد ميدي يا نه؟؟؟؟؟ من هم خيلي عادي و بدون اينكه به چيزه ديگه اي فكر كنم (خداييش دارم ميگم) گفتم آره چرا كه نه !! و شماره خونرو بهش دادم و گفتم هر وقت خواستي بهم زنگ بزن و بيا بهت ياد بدم , با بچه ها يه خورده كس كلك بازي در آورديم و رفتيم سمت خونه هنوز 1 ساعت از رسيدن من به خونه نرسيده بود كه تلفن زنگ زد ,برداشتم از اون ور يكي با صداي آروم گفت بابك خودتي؟؟؟؟؟گفتم بعله بابك هستم !! من سحرم خوبي بابك؟؟؟ با تعجب گفتم چه جالب به اين زودي ميخواي بياي ؟؟؟؟ نمي دونستم اينقدر به رقص علاقه داري؟؟؟ گفت به رقص نه!! به تو علاقه دارم !!!!ساكت شدم ,گفتم من؟؟؟ چرا به من؟؟؟ گفت ببين بابك من اصلا دوست ندارم بهت دروغ بگم من 3-4 ماه پيش با خانواده اومده بودم توچال و تو رو با دوستات و دخترايي كه دور و برت بودن ديدم و اينكه اون دخترا همش دور بر تو بودن و تو زياد بهشون اهميت نميدادي !! بيشتر ازت خوشم اومد بعد از اون يكي دو بار با دوستام ميومدم و از دور نگات ميكردم تا اينكه طاقت نياوردم و امروز اومدم جلو !....گفتم خوب تو اين چند وقته بايد منو شناخته باشي كه من زياد اهل دختر بازي نيستم و دوست دارم اينجوري حال كنم و نيازي به دوست دختر هم ندارم !!!! فهميدم از اين حرفم ناراحت شد و چون جلو من كم نياره گفت كه حالا كي گفت كه بيا با من دوست شو من فقط ميخواستم منم با شما ها باشم و تو اكيپ شما باشم همين فردا هم ميخوام بيام خونتون و با هم رقص كار كنيم , فردا ساعت 10 صبح بهت زنگ ميزنم!!! اينو گفت و ديگه نذاشت من حرفي بزنم و گوشيو قطع كرد , اون موقع ها آي دي كالر نبود و من مجبور بودم تا فردا صبح صبر كنم كه به من زنگ بزنه !!! شبو خيلي معمولي گذروندم و به هيچ چيز حتي به سحر فكر نكردم , صبح ساعت 9:30 بود كه از خواب بيدار شدم و دست و صورتم رو شستم و يه صبحانه دبش زدم ! راس ساعت 10 سحر زنگ زد , بدون اينكه بدونم پشت تلفن كيه گوشو برداشتم گفتم ميبينم كه خيلي كارت درسته ؟؟ ساعت 10 يه دقيقه اينور اونور نشده !!!گفتم سلام ,گفت عليك سلام زود باش آدرس خونتونو بده ؟؟؟؟ چي؟؟ گفتم زود باش آدرس خونتونو بده !! گفتم ميخواي چيكار ؟ گفت ميخوام بيام اونجا ديگه چقدر تو خنگي زود باش!! گفتم آخه الان من آمادگي ندارم چيزه......اه چيزه ميزه نداره زود باش من نميتونم زياد صحبت كنم !گفتم خوب ياد داشت كن ,ستارخان........ من تا 15 ديقه ديگه اونجام !گوشيو گذاشت ولي من هنوز گوشي تو دستم بود بعد از چند ثانيه به خودم اومدم ,فكر كردم , ولي هيچي نفهميدم گفتم حتما خيلي به رقص علاقه داره ؟؟؟؟ ولي من كه تا حالا به كسي رقص ياد ندادم اصلا اين جور رقصها من درآوردي بود و هر حركتي رو با هم قاطي ميكردي ميشد تكنو ..... گفتم خدايا چيكار كنم اين كي بود انداختي تو جون من اين خيالم نبود كه تا چند ديققه ديگه ميرسه يه نيم ساعتي گذشت زنگ خونه زده شد رفتم و از پشت اف اف پرسيدم بفرماييد ؟ با صداي نازكش گفت سحر هستم , گفتم بفرماييد طبقه دوم و در رو براش باز كردم اومد بالا رفتم سمت در ورودي باز كردم با يه دسته گل اومده بود گل داد به دستم و اومد جلو رومو بوس كرد و گفت ببخشيد دير كردم آخه گل فروشي داشت يه ساعت با هام لاس ميزد گفتم اشكالي نداره بفرماييد تو ,گفت اصلا بهت نمياد كتابي صحبت كني راحت باش من اينجوري بلد نيستم صحبت كنم ! گفتم عيبي نداره ياد ميگيري رفتم و از آشپز خانه يه ليوان بزرگ پر از آب كردم و گلهارو گذاشتم داخل اون زياد با اين كارا حال نميكردم, نه اينكه احساس نداشتم نه چون تا اون موقع سرم با چيزاي ديگه گرم بود واز اين كارا به دور بودم , رفتم تو پذيرايي و 2 تا شربت هم با خودم بردم (تابستان بود) از آشپز خانه كه رفتم بيرون چشمم به سحر افتاد كه با يك شلوار كوتاه (تا زانوش بود ,مثل شلوارك) و يه تاپ تنگ كه سينه هاش داشت ازش ميزد بيرون چشام 4تا شد همون جا وايستاده بودم و هيكلش رو بر انداز ميكردم تا اون موقع اصلا به هيكلش توجه نكرده بودم ولي تازه فهميدم سحر چقدر سكسي و با حاله, اومد طرف من و شربتش رو گرفت و گفت چيه آدم نديدي؟؟ گفتم چرا آدم ديدم ولي... گفت ولي چي حيوون نديدي؟گفتم نه بابا اين حرفا چيه دور از جوون حيوون!!ببخشيد دور از جوون شما, كه هر دو زديم زير خنده ,گفتم شربتت رو بخور تا شروع كنيم !گفت چيو شروع كنيم ؟ گفتم خوب آموزش !گفت جون بابك بي خيال شو امروز نه بزار براي فردا !گفتم خوب خودت اومدي مگه من گفتم بيا ؟گفت آره ولي براي آموزش نيومدم اومدم باهات بيشتر آشنا بشم ,گفتم اي بابا من كه بهت گفتم كه دوست دختر فاب نميخوام گفت ببين بابك من و شروع كرد به تعريف كردن از زندگيش و اينكه پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگي ميكنه و خيلي تنهاست من بعد از شنيدن زندگي نامه سحر (كه همراه با گريه سحر بود) يه جورايي دلم به حالش سوخت و چون خودم تو اين موقعيت بودم كاملا دركش ميكردم , منم شروع كردم و تمام داستان زندگيمو براش تعريف كردم و نمي دونم چرا با شنيدن اين حرف كه منم مثل اون هستم ناراحت نشد و با خنده اومد كنارم و گفت تو هم مثل من تنهايي ؟ ميدونستم تو اوني كه من دنبالش هستم گفتم تو از چيه من خوشت اومده؟ (گفتم كه من زياد خشگل نيستم ولي چون سبزه هستم همه ميگن يه كم نمك داري , ولي خوش تيپ بودم )گفت نميدونم نپرس گفتم باشه نمي پرسم نشست رو پام و يه بوس از گونه هام گرفت و گفت تو چقدر خوبي !! پاهاي داغ و نرمي داشت خيلي وقت بود براي دختر راست نكرده بودم و تا اون موقع با جنده هاي محل سر خودم رو گرم ميكردم , يادم مياد اون موقع با 4-5 هزار تومان بهترين كسو ميكرديم ,,,, حسابي راست كرده بودم كه ديدم كيرم از رو شلوارك كاملا مشخص شده ,سحر يه نگاهي كرد و گفت زكي بابك بابك كه ميگفتي اينه به همين زودي؟گفتم خب منو كه ميشناسي اهل دختر بازي نيستم خوب تو هم كه بد جايي نشستي منم كه نديد بديد,,,خنديد دستشو گذاشت رو كيرم و گفت خوب پس من چي كارم!!!گفتم چيكار ميكني سحر نكن , دستشو زدم كنار و گفتم من رو تو يه جور ديگه حساب ميكردم ولي مثل اينكه تو . گفت ناراحت شدي ؟؟ گفتم آره , گفت اولين بار ميبينم يه پسر با اين كار ناراحت ميشه !!گفتم خوب تو خيلي زود داري اين كارو ميكني ,در ضمن مگه تو دختر نيستي ؟ گفت چرا هستم گفتم خوب چون دختري شرمنده من نمي تونم بهت دست بزنم گفت واااااا ديوونه ! چقدر تو خلي! گفتم وااااا نداره اگه ميخواي با من باشي بايد دور اين كارا رو خط بكشي , با تعجب نگام كرد و گفت باشه ,ناهار رو با هم درست كرديمو ميگفتيم و ميخنديديم و شوخي ميكرديم خيلي دختر با حالي بود , بعد از ناهار نشستيم و يه فيلم ايراني قديمي نگاه كرديم فيلم بعضي جاهاش عشقولانه ميشد و چون دراز كش داشتيم فيلم نگاه ميكرديم سحر منو بغل كرد و گفت بابك بزار ازت لب بگيرم!! گفتم باشه فقط يه لب !سرشو آورد بالا سرم يه نگاه كرد بهم كيرم دوباره راست شد آروم سرشوآورد پايين هر چقدر به سمت لب من ميومد گرماي وجودشو بيشتر احساس ميكردم , لبشو چسبوند به لبم خيلي داغ بود يه آن احساس كردم لبم سوخته نمي دونم چشامو كي بستم وقتي باز كردم ديدم از روم بلند شده و نفس نفس ميزنه و با شهوت زياد منو به سكس دعوت ميكنه , ولي از اونجايي كه من عادت نداشتم با دختر سكس كنم دلم به حالش ميسوخت و نمي تونستم به خودم جرات اين كار رو بدم , بي اختيار بهش گفتم كه نه من كه بهت گفتم !!! بغلم كرد و شروع به گريه كردن كرد صداش خيلي بلند بود براش پشتشو ميماليدم تا آروم بشه بلند شدم كه براش يه ليوان آب بيارم كه گفت نه نرو و محكم منو به خودش فشار ميداد گفتم سحر يعني سكس اينقدر برات مهم هست كه بخاطرش داري گريه ميكني ؟ گفت نه بابك به خاطر سكس نيست به خاطر توه !!!!گفتم چرا من؟ گفت چون تو داري تمام خوبيهاي دنيا رو در حق من تموم ميكني!!! نمي دونم چي شد كه بهش گفتم چون دوستت دارم سحر بيشتر فشارم داد گفت به خدا عاشقتم بابك !!! و دوباره حق حق كرد , بعد از چند دقيقه كه آرومش كردم اشكاشو براش پاك ميكردم كه خنده و گريه با هم قاطي شده بود و از اين كارم خيلي خوشش اومد ,آروم شد براش يه ليوان آب آوردم و دادم بهش , ليوانو داد بهم و تشكر كرد , ديگه حرفي با هم نزديم و ساكت بوديم , بعد از چند دقيقه گفت كه بايد بره و ديرش شده منم مانع نشدم , موقع خدا حافظي گفتم اگه دوست داري من صبحها تنها هستم و بعد از ظهر ميرم مدرسه (دوران دبيرستانم بود, و خيلي راحت تر از قبل بودم) گفت آره منم دوست دارم كه بيشتر با تو باشم , خدا حافظي كرديم , به خودم اومدم و به اينكه تو اون حالت بهش گفتم كه دوسش دارم !! و اينكه من تنهام و هر وقت دوست داري بيا پيش من! يه حس عجيبي داشت توجه منو به اون بيشتر جلب ميكرد

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:18 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –9

يك هفته از اون ماجرا گذشت و من و سحر بيشتر ساعات رو با هم ميگذرونديم و ديگه از لب و سكس خبري نبود!تا اينكه 2 تا از بچه ها پيشنهاد شمال رو دادن ,, يكي از دوستهاي خيلي نزديكم كه هميشه مثل يك برادر بزرگ برام بود ( خدا بيامرزتش ,,سال 79 خودكشي كرد و مرد) تو شمال ويلا داشتن با چند تا دختر كه تو اكيپ ما بودن قرار گذاشتيم و به سحر هم اطلاع دادم كه ما داريم ميريم شمال و اگه ميتونه يا ميخواد با ما بياد ,اونم برنامشو رديف كرد و با ما اومد ... پنج شنبه بود ساعت 11 كه حركت كرديم به سمت متل قو ( اون موقع پاتوق بچه با تريپاي تهرون بود) بعد از ظهر بود رسيديم اونجا و رفتيم ويلا و يكم استراحت كرديم , شبو زديم بيرون و رفتيم متل قو چند تا از بچه ها رو هم ديديم يه خورده تو سرو كله همديگه زديم و رفتيم سمت ويلا ,امير(خدا بيامرز) زنگ زد برامون مشروب آوردن و شروع كرديم به خوردن , براي اولين بار بود كه با سحر ميخوردم و نمي دونستم ميخوره يا نه! البته 2 تا دختري كه با ما بودن قبلا با ما زياد خورده بودن , از سحر پرسيدم كه مشروب مي خوري يا نه؟ گفت آره معلومه كه ميخورم!! از لحن گفتنش معلوم بود كه چون ميخواست جلو اونا كم نياره ميگفت , من فهميدم و پيك اول رو براي امتحان با نوشابه زياد بهش دادم تا خيط نكنه !! موقع خردن از قيافش معلوم بود كه براي اولين بارشه ,به روي خودم نياوردم بقيه بچه ها هم كس كلك بازي در مياوردن و توجه به ما نمي كردن منم هواي سحرو داشتم و خودم به خودم ميرسيدم , ديگه توپ توپ شده بودم چون از همه بيشتر ميخوردم ميدونستم ديگه اونا تو چه حالن سحر سرشو گذاشته بود رو شونه هام و يكي از دخترا داشت گل گلدون من سيمين قانم رو ميخوند , جو شاعرانه و عاشقانه اي بود ديگه همه خسته شده بوديم و گفتيم كه بريم بخوابيم امير با يكي از دخترا تو حال خوابيدن و اون دو نفرديگه تو يكي از اتاقها و منو سحر هم راه افتاديم سمت اتاق ديگه, برق شيطنت از چشمهاي خمار سحر پيدا بود و خيلي راحت ميشد حدس زد كه چي ميخواد , وارد اتاق شديم من درو قفل كردم ولي نه به قصد و غرضي , يه سرويس خواب بيشتر نداشت و من سحرو خوابوندم و يه پتو روش كشيدم معلوم بود كه منو داره 2تا ميبينه و يه بالش ور داشتم و رفتم گوشه اتاق و يه سيگار روشن كردم, پرده رو زدم كنار و چراغو خاموش كردم و زير نور مهتاب به سيگارم پك ميزدم , سحر چشاشو بسته بود ,به معصوميتش خيره شده بودم قيافه جذابي داشت خيلي دوستش داشتم , نمي دونستم اين دوست داشتن از رو چه حسي بود ,كم كم سيگار داشت به فيلتر ميرسيد , خاموش كردم و دراز كشيدم داغ داغ بودم , دستم رو گذاشتم لاي پام و خو دمو جمع كردم , نمي دونم چي شد كه با صداي سحر چشامو باز كردم, بابك عزيزم چرا اينجا خوابيدي؟ بيا پيش من سردت ميشه ها؟؟؟ سرما ميخوري جيگررر !! گفتم نه تو راحت بخواب من اينجا راحتم يه نگاه به چشمام كردو گفت بيا عزيزم بيا پيش من يعني اينقدر برات بي ارزشم كه نمي خواي حتي بغلم بخوابي؟ يه نگاه بهش انداختم با چشاش التماسم ميكرد دلم به حالش سوخت و رفتم و بلندش كردم, با هم رفتيم و تو رخت خواب , خيلي داغ بود , چسبيد بهم و پاشو انداخت رو پاها م و يه لب ازم گرفت و گفت مرسي بابك , دستش دور گردنم بود ( من رو به سقف خوابيده بودم واون نيمه بدنش روي من بود) و يكي از پاهاش روي پاهاي من, خيلي داغ بود فكر كنم داشت آتيش ميگرفت گرماي زياد باعث شده بود كه زود خوابم ببره ولي نمي دونم چي شد كه يهو به نرمي سينه هاش كه روي سينه هاي من بود توجه كردم خيلي حال ميداد تو اون حالت مستي كه زياد راست نميكنم كيرم راست شد ولي به خودم ميگفتم نه بابك الان موقش نيست,, ولي اصلا گوشش بدهكار نبود و هي بلند تر و بلند تر ميشد , خيلي مست نبودم ولي نميدونستم دارم چيكار ميكنم لبام از هم باز شد به سحر گفتم , دوست دارم ديوونه !!!برق از 3 فازش پريد و خوشحال شد و گفت ولي من تو رو مي پرستم ,اينو گفت ولباشو گذاشت رو لبام نميدونم چرا اختيارم رو از دست دادم ولي حس زيبايي داشتم زدمش كنار اول ناراحت شد و دوباره بغض كرد ولي ديد كه من دارم پيرهنم رو در ميارم !!! بهش گفتم سحر ميخوام سينه هاتو رو سينه هام حس كنم ,خيلي حشري شده بودم , سحر كه انگار دنيارو بهش دادن سه سوت لخت شد و با سوتين جلوم نشست و گفت ميشه اينم دربيارم؟؟؟ گفتم نه !! سرشو انداخت پايين ,وقتي سرشو آورد بالا كه دستهاي منو پشت خودش و در حال باز كردن بند سوتينش حس كرد خيلي خوشحال بود (هيچ وقت ديگه اين خوشحالي رو ازش نديدم) بند سوتينش باز شد, سينه هاش به آرومي شل شدن , چه سينه هايي خوش فرمي داشت گرد بودن ولي آويزون نبودن , گرفتمش و كشيدمش روي خودم سينه هاشو رو سينه هام حس ميكردم اين كار به من لذت ميداد , با دست پشت كمرش رو ماساژ ميدادم, كيرم راست شده بود ديگه به هيچي اهميت نميدادم و فقط به سحر و گرماي وجودش فكر ميكردم , دست سحر رو كيرم بود و داشت بازي ميكرد , من مانع كارش نشدم و شروع به خوردن گردنش كردم زياد حرفه اي نبود !!معلوم بود اولين بارشه !! خواست شلواركم رواز پام در بياره كه نزاشتم و گفتم نه الان زوده!! خوابوندمش زير خودم و افتادم روش وشروع كردم به خوردن سينه هاش,با سر سينه هاش شروع كردم صداش عوض شده بود ودائم منو صدا ميكرد ...بابك چيكار ميكني؟ وايييييي بابك آروم!!!!مردم بابك بسه!!!!!بابك ميخوامممممممم!!!! اين جمله هايي بود كه تو اون حالت سحر به من ميگفت و منو بيشتر تحريك ميكرد , سينه هاش ديگه كبود شده بودن و آروم رفتم سراغ پايين , آروم با زبون به سمت نافش اومدم و با دست شلوار و شورتشو كشيدم پايين , سحر با دستش جلوي كسشو گرفت تا من نبينمش !! تعجب كردم و گفتم يعني چي مگه نميخواي....گفت چرا بابك ولي تا حالا كسي اونجارو نديده ,نميدونم چرا بهش گفتم كه مطمئن باش نميزارم غير از من كسه ديگه اي اونجا رو ببينه!!دستشو ورداشت بوي ترشحاتش به مشامم خورد كس سفيدي داشت موهاي زايد رو زده بود و صاف صاف شده بود لاي پاشو باز كردم!! تا حالا همچين كسي نديده بودم مثل اين ديوونه ها داشتم نگاه ميكردم كه سحر گفت چيه مگه تا حالا كس نديدي ؟ گفتم چرا ديدم ولي كس يه فرشته رو نديدم !!زبونم رو به آرومي به نازش چسبوندم ,اينگار به يه ظرفي كه روي شعله هاي اجاق گازه و دارم بهش زبون ميزنم , با دهن چوچولشو گرفتم و ميك زدم يه آهي كشيد و سر منو چسبوند لاي پاش و لاي پاشو بست , ارضا شده بود ,آره به همين زودي و سادگي , ديگه دست ورداشتم و ميدونستم نياز به آرامش داره همون جوري روش دراز كشيدم و سرمو رو سينه هاش گذاشتم و گفتم سحر خيلي ميخوامت اونم سر منو بوس كرد و گفت من بيشتر , خيلي دوست داشتم مزه اولين سكسمو با تو بچشم , گفتم مطمئن با آخريشم با خودمه!!(نميدونم چرا اون شب از اين حرفا ميزدم ؟ شايد به خاط مشروب زياد بود) ولي نه من يه حس ديگه داشتم يه حس عجيب كه تا حالا به هيچ دختري نداشتم يه حسي كه هيشكي نميتونه توصيفش كنه بهم گفت بابك تو چيكار ميكني؟ گفتم چيو؟ گفت اونو ديگه ! يه نگاه به كيرم انداختم و يه نگاه به سحر , بي حال بود دلم نيومد اذيتش كنم چون ميدونستم از كون بايد بكنمش و اين خيلي اذيت كنندس و اينكه بهم خيلي حال داده بود و اصلا فكر كردن نبودم بهش گفتم من خيلي حال كردم و نيازي به كردن ندارم و در ضمن من وقتي مشروب ميخورم دير ميام و اذيت ميشي......!!! يه لب ازش گرفتم و گفتم من تازه پيدات كردم ..سرمو گذاشتم رو سينه هاش , با موهام بازي ميكرد , دوباره اون حس عجيب به سراغم اومد حرارت بدنم با حرارت بدن سحر به 100رجه رسيده بود بي اختيار به گذشته خودم فكر كردم ياد تمام اونا افتادم (مادرم,خواهرم ,بابام ,لاله,رويا,سارا,بي بي ,,,,,جداييي, طلاق,,,تنهايي,,,,) بغض گلومو داشت پاره ميكرد نميخواستم جلو سحر خودمو خالي كنم ,ولي اون حسي كه داشتم بهم چيزه ديگه اي ميگفت ميگفت پسر حالا وقتشه حالا ميتوني اين بغض چند ساله رو خالي كني پس منتظر چي هستي بي اختيار تركيدم به خودم اومدم ديدم رو سينه هاي سحر خيس خيس شده صداي سحر تو گوشم بود ,,,بابك چيه چته ؟؟؟بابك فدات بشم چي شده ؟؟؟نميخواي بهم بگيي؟؟؟بابك؟؟؟تو رو خدا بهم بگو؟؟؟؟تو رو خدا؟؟؟بابك؟؟؟.....و شروع به گريه كردن كرد ,,بهش گفتم سحر نميخوام از پيشم بري من بهت احتياج دارم با صداي لرزون گفت بابك مطمئن باش هيچ وقت تنهات نميزارم هميشه باهاتم يكم آروم شدم ولي خودمو مثل اين بچه ها تو بغلش جا داده بودم و هنوز اشك ميريختم !!گفتم سحر من خيلي بد بختم !!بهت نياز دارم !تو برام مثل يه فرشته نجات ميموني!!!همونجوري تو بغل هم خوابمون برد و مثل اين زنو شوهر ها تو بغل هم شب رو به صبح رسونديم,,,,اون شب گذشت ,آره ه ه ه ه ه ه ه من عاشق شده بودم ,عاشق سحر , اون حسي كه به سراغم اومد و بهم گفت كه بغضمو بتركونم چيزي نبود جز عشق !عشق به سحر ... از خواب بيدار شديم و يه بوس از هم گرفتيم ,خيلي برامون عادي بود اينگار چندين ساله كه با هم زندگي ميكنيم و امروز هم مثل بقيه روزهامونه و از خواب داريم بيدار ميشيم لباسامون رو پوشيديم و رفتيم بيرون امير(خدا بيامرز ) و بقيه بيدار بودن به بچه ها صبح بخير گفتيم و رفتيم دست و صورتمون رو شستيم و صبحانه خوردي ,از اتفاق ديشب با سحر هيچ حرفي نزديم و همش به هم لبخند ميزديم.....اومديم تهران ....خيلي خوش گذشته بود ...به همه...تو راه هم با سحر از گذشته هامون گفتيم .....مثل يه زنو شوهر بوديم خيلي راحت.....خيلي .....به تهرون رسيديم و از هم خدا حافظي كرديم ..... عشق من از من جدا شده بود ! خيلي برام سخت بود حتي براي 1ساعت تلفني تا فردا 20 بار با هم حرف زديم و همش قربون صدقه هم ميرفتيم , تا اينكه فردا شد و سحر اومد خونه ما

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:27 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –10

بازم مثل هميشه با يه شاخه گل و راس ساعت مقرر اومد پيشم, واي كه از خوشحالي نمي دونستم چيكار كنم ,سحر دوباره پيش من بود ! ميتونستم لمسش كنم, بغلش كنم..... در زد رفتم در رو براش باز كردم ,از هميشه خشگل تر بود , يه شلوار پارچه اي پوشيده بود و يه كفش پاشنه بلند و يه مانتو نوك مدادي و يه شال بلند,, خيلي ناز شده بود , شاخه گل رو بهم داد و اومد داخل , راحت تر از هميشه بود ! رفت تو اتاق و مانتو و روسريش رودر آورد و با يه تاپ مشكي كه جلوش نيمه باز بود (به حالت توري) اومد تو سالن , يه خورده نازشو كشيدم و شروع كرديم قربون صدقه همديگه ميرفتيم تا اينكه اومد پيش من تو آشپزخانه (داشتم شربت آماده ميكردم) از پشت بهم چسبيد!!!بوي عطرش داشت ديوونم ميكرد ,برگشتم و رو به سحر گفتم كه چرا اينقدر حولي؟؟؟ گفت آخه اون شب .... سرشو انداخت پايين و رفت تو سالن! وقتي برگشت ديدم كه تاپش از پشت فقط يه بند داره و كاملا بدنش لخت , من اون شب تو تاريكي با سحر سكس داشتم و نتونستم كاملا بدنشو ببينم , با ديدن اين صحنه كيرم راست شد و تحريك شدم , بي خيال شربت شدم و رفتم سمت سحر از پشت بهش چسبيدم و شروع كردم به خوردن پشتش , هم بوي عطش ديوونم ميكرد هم مزه بدنش , سحر ساكت بود و به آرومي ناله ميكشيد و يه صدا هايي از خودش در مياورد كه من بي تفاوت فقط به خوردن كمرش ادامه ميدادم , خودم هم خيلي حشري شده بودم , چون اون شب هم ارضا نشده بودم , بردمش تو اتاقم و رو تخت انداختمش و مثل گرگي كه يه بره كوچولو رو پيدا ميكنه !شروع به كندن لباساش كردم سحر از اين كارم خيلي خوشش اومد و گفت يعني اينقدر ؟؟؟؟؟ خوب من كه از اون اول بهت ميگفتم!!!ولي من تو اون لحظه سعي ميكردم تمام فكرم رو به سكس با سحر جمع كنم و هيچي نميشنيدم فقط صدا هاي سحر بود كه به من ميگفت آفرين پسر كارت عاليه ادامه بده ادامه بده.....سحر حرفهاي سكسي ميزد و بعذا به منم فحش ميداد كه منم جوابشو ميدادم , از اين كار لذت ميبرد و بيشتر تحريك ميشد ,در حال خوردن سينه هاش بودم امممممممممممممممم چقدر خوش مزه بود , مثل سنگ بود , هر از چندي نوك سينه هاشو گاز ميگرفتم كه سحر خودشو به سمت بالا مياورد و يه واي جانانه ميگفت و دوباره ميچسبيد به تخت , 2-3 بار اين كارو كردم و ديگه طاقت نياوردم و رفتم سراغ كسش , شرتشو از پاش در آوردم ( شورتش مشكي بود !!! چون من خيلي به رنگ مشكي علاقه دارم ! براي من پوشيده بود) از اينكه به علايق من اهميت ميداد و شورتي كه من دوست داشتم رو پوشيده بود منو بيشتر تحريك ميكرد , و شدت عمل من بيشتر ميشد ,, شورتشو از پاش درآوردم و حريسانه به كسش حجوم آوردم و مال خودم كردمش ,,كس نه !!!بهتره بگم چشمه !!! آره چشمه !!واقعا چشمه بود آب زيادي توش جمع شده بود , لاي كسشو با دست باز كردم و با زبون آبشو به تمام لاي پاش انتقال دادم واي چقدر حشري بودم از عشق به سحر نمي دونستم دارم چي كار ميكنم , يه آن چشمامو بستم و با صداي جيغ سحر چشمام باز شد , به چشمهاي سحر خيره شدم , صداي نفسهام تمام اتاق رو پر كرده بود , به چشمهاي سحر كه خيره شدم ديدم اشك تو چشاش جمع شده , هيچ حرفي نزد ! فقط گفت بابك چرا اينجوري؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟ خب بهم ميگفتي !! من كه نه نميگفتم!!!سرمو آوردم پايين و ديدم كه ..... از لاي پاي سحر داره خون مياد !!!!!!!!اولش ترسيدم و كيرمو كشيدم بيرون ولي با لبخند سحر و اون احساسي كه نسبت به اون داشتم راحت شدم ,,, آره بي اختيار اين كارو كردم ولي سحر هيچ مخالفتي نكرد و تنها حرفي كه زد اين بود؟؟ من منتظرم !! بزار حالمون تموم بشه , مگه تو نميخواي منو بگيري ؟؟؟؟ با سر بهش علامت دادم كه چرا!! گفت پس منتظر چي هستي ؟؟؟ گفتم هيچي! و كيرمو كردم تو كسش ,خونو آب با هم مخلوط شده بودن و كير من به راحتي به داخل ميرفت و ميومد بيرون با زدن تلمبه سحر صداش رفت بالا و همش منو صدا ميكرد و ميگفت بلا خره كاره خودتو كردي؟؟؟ آره جيگر؟؟؟ جون؟؟؟ بابك ؟؟ بكن ! بكن ! همينجوري كه اين حرف ها رو ميزد به باسنم فشار مياورد كه من شدت تلمبه رو بيشتر كنم , اينكاره كردم و بعد از چند تلمبه پشت سر هم ناخنهاي سحر رو تو كپل هاي كونم احساس كردم و بي حركت شدم حنوز فشار ناخن تو وجودم بود ! سحر نفس نميكشيد وچشاش بسته بود منم بي حركت بودم كه سحر يه نفس عميق كشيد و چشاشو باز كرد گفت ادامه بده ميخوام آبتو ببينم!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟ شروع كردم به تلمبه زدن ,فشاري هم رو باسنم نبود ولي درد داشت ! به لحظه اوج رسيدم كيرمو كشيدم بيرون و آب منيم با شدت از تو سوراخ خارج شدو به سرو صورت سحر پاشيد , بي حال شدم ,پيش سحر دراز كشيدم يه لب ازش گرفتم وگفتم بريم حموم؟؟؟ گفت آره بريم , ولي بابك؟ گفتم چيه؟ گفت نمي دوني چه حالي داد ؟؟؟ گفتم چرا ميدونم ! چون به منم حال داد , هر دو راضي بوديم از اين اتفاق و با شوخي به سمت حمام رفتيم و شروع كرديم همديگرو شستن , اين كارم خيلي حال ميداد , با گذشت زمان علاقه من و شدت دوست داشتن و عشق من نسبت به سحر بيشتر ميشد , ,,,, اون روز گذشت و هر دو راضي از هم جدا شديم تقريبا يه چند ماهي به همين شكل گذشت كه منو سحر با هم سكس كامل داشتيم مثل همه زنو شوهر ها!!!!!!! گفتم كه شدت عشق من به اوج خودش رسيده بود و دقيقا حس عاشقي به من دست داده بود , شبها آهنگهاي داريوش و ابي و هايده گوش ميدادم و روزي يه بسته سيگار حروم ميكردم , سحر تو ذهن من خيلي تاثير گذاشته بود , ديگه نتونستم طاقت بيارم و جريانو به بابم گفتم (من اون موقع با بابام راحت تر بودم) چيزي نگفت و فقط گفت مواظب باش اگه شد يه قرار بزار ببينيمش !! گفتم باشه . براي جمعه قرار گزاشتيم براي شهر بازي و اون با دختر خاله هاش او مدن و من با بابام و دختر عمه و پسر عمه رفتيم شهر بازي, همه با هم خوب بوديم و بابام هم زياد به كار ما كار نداشت , تو سرو كله همديگه ميزديم و شيطنت ميكرديم, شب خوبي بود ! شام مهمون بابام بوديم تو رستوران ريواس تو خيابان فرشته ,, اون زمان اونجا زياد ميرفتيم, شام خورديم و همه برگشتيم خونه ,,,, بابام هيچ حرفي نزد.ديگه كار هر روز ما شده بود سكس و هر جمعه با هم كوه بوديم, ديگه از حد خودمون داشتيم خارج ميشديم ؟! مثل زنو شوهر ها بوديمو هر روز بايد با هم سكس ميكرديم , تقريبا يكسال از آشنايي من با سحر ميگذشت كه ....... زنگ زدم خونشون كسي گوشيو ور نداشت!!! قرار نبود سحر جايي بره ,در ضمن هميشه قبل رفتنش حتي به دستشويي اول به من زنگ ميزد بعد ميرفت!. نگران شدم تو فاصله 10 ديقه 100 بار زنگ زدم ولي فايده اي نداشت , تا زهر خدمو نگه داشتم و باز تلفن رو براداشتم و زنگ زدم , نه فايده اي نداشت كسي جواب نميداد , دلم شور ميزد رفتم سراغ يخچال يه ودكا با آبجو قاطي كردم و كم كم شروع به خوردن كردم يه كم كه كلم داغ شد دوباره رفتم سراغ تلفن ولي خبري نشد , يعني كجا ممكنه رفته باشه؟ اون كه هميشه به من ميگه كجان, اصلا قرار نبود جايي بره ؟ يعني چي نكنه اتفاقي براش...... نه خدا نكنه!! تمام اين افكار او مدن و رفتن ولي كسي گوشيو ور نداشت , تا شب مست مست كرده بودم و تو اتاقم به خواب رفتم , فردا صبح از خواب بيدار شدم , بدنم هنوز سست بود , رفتم سراغ تلفن شمار رو گرفتم 1 بوق ... 2 بوق...3 بوق ... بعله بفرماييد؟ صداي غريبي بود, تا حالا نشنيده بودم, گفتم ببخشيد اشتباه گرفتم..! دوباره شماره گرفتم ..1بوق ...2 بوق...بفرماييد؟ همون صدا بود ,, مطمئن شدم كه درست گرفتم ! گفتم ببخشيد منزل .......؟؟ گفت نه آقا از اينجا رفتن چي ميشنيدم؟ سحر ؟ يعني چي ؟؟؟؟ پس من؟؟؟ چرا؟ چرا به من نگفته بود؟ سحر من ؟ عشق من ؟همه چيزه من؟ رفته بود ؟ اونم بي خبر,,,,,گوشيو قطع كردم و رفتم يه گوشه نشستم و با خودم فكر ميكردم كه چه اتفاقي افتاده كه اون به من نگفته,,يه چند روزي همينجوري گذشت واز سحر خبري نشد از همسايه هاشون هم كسي نميدونست كجا رفتن ,, مريض شده بودم نه غذا ميخوردم و نه با كسي حرف ميزدم , نه پدر نه مادر نه خواهر نه دوست,,, همه چيزو تو خودم خالي ميكردم به حرف هيشكي گوش نميدادم , ديگه فكر ميكردم به آخر خط رسيدم ديگه , شبها با شنيدن آهنگهايي كه باهاشون خاطره داشتم به ياد سحر ميافتادم و گريه ميكردم , ديگه عشق سحر برام عادت شده بود از وقتي كه نديده بودمش 7-8 ماهي ميگذشت , به عشق ديدنش زنده بودم ! به هيچ دختري نگاه نميكردم و همش سحرو تو وجودم حس ميكردم , نميدونم چرا ته دلم ميگفت كه بر ميگرده سحر من بر ميگرده , خودمو گول ميزدم و با عشق سحر و خاطره هاش زنده بودم ,,, تا اينكه .... يه 5شنبه تلفن زنگ زد يه نگاه به تلفن كردم ولي حس ورداشتنش رو نداشتم , بعد از چند تا بوق قطع شد , دوباره زنگ خورد , از جام بلند شدم و رفتم به سمت تلفن , گوشيو ورداشتم .....بعله؟؟؟؟ بابك ؟ جيگر خودتي؟؟؟؟ باورم نميشد ! سحر بود , بعد از اين همه مدت , بغض داشتم با شنيدن صداش بغضم تركيد , حق حقي ميزدم كه نگو و نپرس, ولي سحر ميخنديد , ميگفت بابك بچه شدي ؟ چرا گريه ميكني؟؟ خودتو لوس نكن!! تا حالا از اين حرف ها بهم نزده بود , اولين بار بود ميشنيدم , يكم آروم شدم و با صداي لرزان گفتم كجا بودي؟؟؟گفت بهت ميگم بعدا! گفتم ميخوام ببينمت دلم برات تنگ شده, گفت فردا مياي ميگون؟؟ گفتم آره ميام به خاطر تو هر جا بگي ميام ! آدرسو ازش گرفتم و گفت اگه خاستي دوستتم بيار چون اينجا دختر پسر زياده! گفتم باشه آدرسو ازش گرفتم و گفتم ديگه چيكار ميكني؟؟ گفت بابك من زياد نمي تونم حرف بزنم فردا ميبينمت !!! خداحافظي كرد و قطع كرد, گوشي هنوز دستم بود و مات مونده بودم كه خدايا سحر منو بگردوندي , خوشحال بودم خيلي.... عشق سحر كر و كورم كرده بود اينقدر كه به حرفايي كه به من زده بود و برخوردي كه با من كرده بود رو مهم ندونستم و خودم رو به خريت زدم(از عشق زياد) و تا فردا شنگول شنگول بودم , به يكي از دوستام كه از همه نزديكتر بود زنگ زدم و قرار فردا رو با هم ست كرديم ,,,, تا فردا دل تو دلم نبود ... صبح از خواب بيدار شدم و رفتم سمت خونه دوستم , با هم راه افتاديم سمت ميگون , آدرس يه ويلا بود ,, بعد از چند ساعت رسيديم , ويلاي بزرگي بود , دلهره ديدن سحر به حدي بود كه حميد(دوستم ) متوجه شده بود ,از ماشين پياده شدم و رفتم سمت در ! در زدم بعد از چند ديقه يكي اومد درو برام باز كرد يه دختر هم سنو سال سحر , نديده بودمش , بهش گفتم من بابك هستم دوست سحر , يه نيش خند زدو گفت دوست سحر؟ آقا بابك؟ نشنيده بودم! .... گفت به هر حال خوش اومدين بياين تو , رفتيم تو و داخل حياط , پر از درخت و چمن بود , صداي خنده هاي دختر و پسر ميو مد , به حميد يه نگاهي كردم و جهت تاييد سرمو تكون دادم و گفتم بيا ,,,, اون دختري كه درو برامون باز كرد گفت سحر اونجا (با دست نشون داد) نشسته , ميتوني بري پيشش, با لبخندي حاكي از رضايت بهش گفتم مرسي , من جلو ميرفتم و حميد پشت سرم در حال حركت بود , كم كم به پشت باغ رسيديم ,جايي كه عشق من اونجا بود و من با قلبي پر از اميد به سراغش اومده بودم !! رسيديم ,,, كه اي كاش نميرسيديم ,,, با ديدن صحنه اي كه جلوم بود نيشم بسته شد و دنيا رو سرم چرخيد

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:31 - #


رفیق
تو که یه دفعه ترکوندی

دمت گرم.
می خونم نظر می دم

خیلی عالی بودحرکتت.
[email protected]

asheghbash
اعضا
12 Apr 2007 12:32 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –11

سحر اون وسط بود !!!! سر جام خشكم زده بود ,, همينجوري داشتم به سحر نگاه ميگردم , واي خداي من چرا من بايد اين صحنه رو ميديدم ,, اشك تو چشام جمع شد , حميد هم اين صحنه رو ديد,,, سحر با يه تاپ مشكي خيلي باز و يه شلوارك داشت اون وسط براي يه پسري كه يه چسب رو دماقش بود و زير ابرو شو ورداشته بود ميرقصيد!!! آره ميرقصيد!! مني كه تا اون موقع رقص سحر رو نديده بودم داشتم شاخ در مياوردم , هنوز متوجه من نشده بود و رفت سمت پسره و نشست رو پاش !! حميد يه دستي رو شونه هاي من كشيد و گفت آروم باش , داشتم داغون ميشدم دستو بالم داشت ميلرزيد , يه دختر كه اونم با تريپ سكسي اونجا بود متوجه منو حميد شد و لومد طرف ما و با صداي بلند گفت خوش اومدين من نسترن هستم ودستشو دراز كرد سمت من , با گفتن اين حرف سحر برگشت و منو ديد !!! چشاش تو چشام قفل شد , ترسيده بود ,از كنار پسره اومد اينور و با ترسو لرز اومد طرف من و گفت سلام! هيچي نگفتم , تقريبا وقتي عصباني ميشم همه ازم ميترسن , حميد از پشت كتفمو گرفت و برگردوند و رو به من كرد و با حالت صورتش بهم فهموند كه بيخيال شو , خيلي عصبي بودم ! نميدونستم چيكار كنم ! به عشقم رسيده بودم ولي ..... چرا اينجوري ؟ اصلا باورم نميشد ,,, سكوت عجيبي حاكم بود همه به من داشتن نگاه ميكردن صداي باد و برگهاي دختا بود كه اين سكوت رو ميشكوند , سحر ساكت شده بود و به من نگاه ميكرد, آروم سرمو آوردم به سمت گوشش و گفتم اينجوري ميخواستي از من استقبال كني؟؟ آروم بهش گفتم سحر من كجاست؟؟؟ من ميخوام سحر خدمو ببينم !!!! سرش پايين بود و هيچي نميگفت, پسره از جاش بلند شد و اومد طرف من و گفت شما؟؟؟؟ يه نگاه بهش كردم و (چون قيافم وقتي عصبي ميشم ترسناك ميشه ) يه آن پسره ريد به خودش , ولي چون ميخواست مثلا كم نياره گفت پرسيدم شما؟؟؟ تو يه چشم به هم زدن يقه پسره دستم بود , جفت كرده بود سحر دستمو گرفت و گفت بابك خواهش ميكنم! هنوز هيچ حرفي نزده بودم ( به جز اون حرفهايي كه در گوش سحر زدم) به سحر نگاه کردم و بازم هيچي نگفتم ,پسره رو حل دادم به عقب و به سحر گفتم بيا بريم ! دستشو گرفتم ولي پسره دوباره بلند شد و گفت چي كار ميكني؟ ايندفه ديگه نزاشتم بقيه حرفشو بزنه و يه مشت گذاشتم تو دهنش , ولي سحر دستمو گرفت و گفت بي شور ! رفت سمت پسره , حميد دست منو گرفت و گفت بابك چي كار ميكني , هيچي نميگفتم , تمام دردهاي اون چند ماه تو دلم بود , سحر من , اينجا ؟؟اينجوري؟؟؟ اين پسر؟؟؟...... حميد دستمو گرفت و به سحر گفت من ميرم يه آبي به سرو صورتش بزنم , هيچي نگفتم و حميد منو با خودش داشت ميبرد و من همينجوري داشتم به سحر و اون پسره نگاه ميكردم و دنبال حميد ميرفتم ,رفتيم پشت باغ يه جايي بود كه يه آبي روون بود حميد يه آب به صورتم زد , تازه به خودم اومدم , فهميدم كه تازه كجا هستم و چي كار كردم , حميد اومد طرف من و گفت تو ديوونه اي ؟ چي كار داري ميكني؟؟؟ مگه نديدي سحر چيكار ميكرد ؟؟ تو واقعا عاشق اين شدي؟؟ فكر ميكني لياقت داره؟؟؟ بغض كرده بودم ! حميد هم مثل خودم بود , خيلي با هم رفيق بوديم تو اين چند ماه شب و روز با من بود... متوجه بغض من شده بود , شونه هامو گرفت و فشار داد , بي اختيار پريدم بغلش و شروع كردم به گريه كردن ,,, حميد چيزي نمي گفت فقط ميگفت آروم باش پسر , يه خورده كه گريه كردم احساس سبكي كردم , حميد منو نشوند يه گوشه و يه سيگار روشن كرد و داد دستم !يه پكي به سيگار زدم و گفتم حميد چي كار كنم؟؟؟ چه بلايي داره به سرم مياد؟؟؟ حميد گفت اگه تورو نميخواست كه بهت زنگ نميزد ! حتما چيزي هست كه ما نميدونيم ! بهتره از خودش بپرسيم , يه نگاهي بهش كردم و گفتم مگه اون پسره رو نديدي؟؟؟ با سحر...., گفت بزار برم بيارمش تا باهات صحبت كنه , گفتم باشه و رفت , بعداز چند ديقه اومدن , سحر اومد طرف من حميد رفت يه گوشه خودشو گمو گور كنه , به سحر نگاه كردم ,اومد طرف من و گفت هنوزم وقتي عصباني ميشي ميشاشم تو خودم!! !يه نيش خند زد و گفت گريه كردي ؟؟؟ گفتم نه !! گفت آره جونه خودت يعني من بابكو تا الان نشناختم؟ گفتم بابك؟؟؟؟ بابك كدوم خريه؟؟؟؟هيچ ميدونستي تا الان مردم يا زندم؟؟؟ تو اين چند وقته پرسيدي كجا بودم ؟؟؟ چي كار ميكردم؟؟؟؟ بابك؟؟؟؟يه لبخند تلخي زدم و يه سيگار ديگه روشن كردم , بهش گفتم اون مجنون كي بود ؟؟؟؟ باديگاردت بود؟؟؟گفت نه به خدا هيشكي !!! همينجوري باهاش دوست شدم!, اينو كه گفت ديگه طاقت نياوردم , و يه سيلي زدم رو صورتش و گفتم دوست؟؟؟؟ تو از اين دوستا نداشتي؟؟؟ چي شده ؟؟؟؟ سحر من كو؟؟؟؟ برو گمشو !! من سحر خودمو ميخوام !! برووووووووووو.............. گفت اينو نگوبابك بيا خوش باشيم , باشه تو برو خوش باش , من خشيامو كردم , برووووووو... از جلو چشام دور شوووووو.....گفت باشه ميرم ! فكر كردي ميمونم اينجا ور دل تو؟؟؟؟؟؟ يه نگاه به سحر كردم واقعا ميخواي بري؟؟؟ مگه من چي كارت كردم سحر.؟؟؟ من تو رو دوست دارم؟؟ منو تو واسه هم بوديم !سحر؟؟؟سحر؟؟؟؟س........شروع كردم گريه كردن , داشتم بهش التماس ميكردم به پاش افتاده بودم ميگفتم سحر , مگه من كاري كردم كه از دسته من ناراحت شدي؟؟؟ سحر بيا از اينجا بري!!! تو رو خدا سحر؟؟؟؟ خيلي التماسش كردم ولي گوش نميكرد, اصلا اون سحر من نبود يكي ديگه بود , مثل اينكه حميد صحنه التماس منو ديده بود, اومد طرف من و گفت بابك نكن اينكارو اشكامو پاك كرد( در صورتي كه سحر بايد اين كارو ميكرد) و يه دستي بهم شيد و رو به سحر كردو گفت برو گمشو ,, تو اين گيرو دار سرو كله پسره پيدا شد و گفت اينجا چه خبره؟؟؟؟ به حميد گفتم حميد ديگه طاقت ندارم ميخوام تمومش كنم ,,, نزار عقده بشه ! جلومو نگير !!!!!!!!!اينو بهش گفتم و رفتم به طرف پسره ,سحر داد ميزد كه بابك با اون كاري نداشته باش , پسره با صداي بلند گفت كي؟؟؟؟ اين؟؟؟؟؟؟ به پسره كه رسيدم يه نگاه بهش كردم و گفتم من عشقمو از دست دادم ......تمام زندگيمو .... پس ديگه چيزي ندارم كه از دست بدم ,حالا هم ميخوام عقده هامو خالي كنم , چند تا پسره ديگه هم اونجا بودن و همه از اين بچه لاشيها (البته منم دست كمي از اونها نداشتم و خوش تيپ بودم) اون چند نفر هم به جمع ما اضافه شدن و يكيشون گفت چيه داداش؟؟؟؟ اينو كه گفت يه نيش خند بهش زدم و گفتم بهت از اين حرفا نمياد و يه مشت خوابوندم تو صورتش و شروع كردم به زدنشون هر 2-3 تايي كه ميزدم 3-4 تا ميخوردم ولي هيچي حاليم نبود داغ داغ بودم ديگه هيچ كدوم نا نداشتن , سحر رفت سمت پسره و گرفت بغلش ,,, با ديدن اين صحنه آب سردي روم ريخته شد , رفتم به سمت سحر و يه تف انداختم جلوش و گفتم خيلي نامردي ,,,,,و با حميد از باغ رفتيم بيرون يه ماشين گرفتيم و رفتيم يه رستوران تا من دستو صورتمو بشورم , خيلي خوني بودم لباسام هم خوني بود ,, حميد ميگفت كه اين چه بلايي بود به سرشون آوردي ,,, تو كسخولي اينقدر داغ بودي كه من خايه نكردم بيام تو دعوا !!!!! فقط نگاش ميكردم و هيچي نمي گفتم , ناهار رو مزه مزه كرديم و رفتيم به سمت تهران , غروب شده بود , دلم خيلي گرفته بود , تازه درد بدنم رو از شدت مشت و لگد احساس ميكردم , بدنم كوفته شده بود , قلبم شكسته بود ,نياز به يه چيزي داشتم كه آرومم كنه!! آره مشروب تنها چيزي كه هميشه آرومم كرده و ميكنه, به حميد گفتم بريم امشب خونه ما و بشيني پاي بساط , حميد هم قبول كرد,تو راه يه خورده خرت و پرت خريديم و اومديم خونه بابا خونه نبود ,راحت نشستيم و شروع كرديم به خوردن كم كم داشتم سبك ميشدم , حميد گفت بابك ميتوني فراموشش كني؟؟؟ گفتم كه آره ميتونم ,,,ولي واقعا نميتونستم , هنوز هم وقتي به جاهايي كه با هم رفته بوديم ميرم بازم خاطرش برام زنده ميشه ولي الان خيلي راحت تر با اين موضوع برخورد ميكنم ,,, حميد گفت زنگ بزنم به دوستم بياد ؟؟ گفتم كي؟؟؟ گفت زنگ ميزنم به دوست دخترم تازه باهاش آشنا شدم!! دختر خوبيه يه خواهر هم داره از خودش بزرگتر ميگم اونم بياره از تنهايي در بيايم !(من 2سال از حميد بزرگتر بودم) گفتم باشه بگو بيان ,, زنگ زد و آدرسو داد بهشون , بچه فرمانيه بودن , تا خونه ما زياد راحي نبود و 15 ديقه اي رسيدن ,زنگ زدن , من حال بلند شدن نداشتم و بدنم خيلي درد ميكرد, به حميد گفتم پاشو درو باز كن,, حميد رفت و درو براشون باز كرد و بهشون تعارف كرد بيان بالا ! اومدن بالا منم تو فكر سحر بودم و چهرش تو ذهنم بود ....اومدن بالا كفشاشونو در آوردن , از دور زياد قيافشون معلوم نبود( هم كتك خورده بودم هم مشروب , زياد نميتونستم راه دورو تشخيص بدم) اومدن به سمت من حميد گفت آقا بابك دادشمه و اين ويدا دوست منه ايشون هم خواهرش سودي هستش !!! گفتم سودي؟؟؟ چه با مزه!! يه نگاه به سودي كردم , جا افتاده بود و هيكل تو پري داشت دستشو دراز كرد و گفت خشبختم , دست بهش دادم دست گرمي داشت چند ماهي بود اين حس به سراغم نيومده بود , گفتم مانتو هاتونو تو اتاق در بيارين و با دست اتاقو بهشون نشون دادم ,, رفتن تو اتاق , به حميد گفتم عجب سليقه اي داري ؟؟؟ گفت آره با اينا راحت باش خيلي با جنبن, گفت سحرو فراموش كنو امشب لذت ببر,,,,,,, هر دو با يه تاپ و شلوار جين اومدن و ويدا نشست رو پاي حميد و گفت منم مشروب ميخوام , بلند شدم و رفتم سمت يخچال بدنم درد ميكرد , يه آخي گفتم و به زور بلند شدم , سودي گفت آقا بابك چي شده چرا اينجوري شدين؟؟؟ كتك خوردين( با لحن مسخره) كي زدتت برم حالشو بگيرم؟؟؟ حميد گفت كسي نزده بابك همه رو داغون كرده اينجوري نگاش نكن , عشقش بهش خيانت كرده و اين بلا به سرش اومده !!! سودي گفت عشقش؟؟؟؟؟ مگه عاشق شدي؟؟؟؟ همينطوري كه از آشپز خانه ميومدم و يه شيشه دستم بود گفتم عاشق ؟؟؟ نه بابا عاشق چيه اگه عاشق بودم كه تو الان اينجا نبودي!!!! آره من اين حرفو زدم , من عاشق نشده بودم ,,, يعني ما عاشق نشده بوديم (منو سحر) ما فكر ميكرديم عاشق شديم ولي.....!!!!!!!!!!! سودي گفت اتفاقا منم عاشق بودم رو بهش كردم و با لبخند بهش گفتم تو هم عاشق نشده بودي !! فكر ميكردي عاشقي وگرنه اينجا نبودي!!! يه نگاهي تو چشمام كرد و با يه مكس گفت آره تو راست ميگي فكر ميكردم عاشق شدم,, ولي ميفهمم چي ميگي ,,, نشستم كنارش و 2 تا پيك براشون ريختم و گفتم زود باشين كه به ما برسين چون ما جلوييم , پيكو گرفتن تو دستشون و ويدا يه لب از حميد گرفت و گفت به سلامتيت و رفت بالا , تعجب كردم كه جلو من اينقدر راحتن,, سودي هم به من نگاه كرد و گفت به سلامتي و يه چشمك زد و رفت بالا ,, ديگه به سحر فكر نميكردم و با سودي صحبت ميكرديم و خوش بوديم , ديگه اونا هم مست كرده بودن و داغ شده بودن سودي يواش يواش بهم چسبيده بود , دستشو گذاشته بود رو پام و سرشو رو شونه هام , بدنش داغ بود دستاي ظريفي داشت مو هاي بلند و پريشون!!! حميد و ويدا ازمون اجازه گرفتن و رفتن تو اتاق , منو سودي مونده بوديم بدنم خيلي درد ميكرد , رفتم سراغ ضبط و يه موزيك خوليو رو گذاشتم ( عاشق خوليو هستم تو مستي) چراغ هارو خاموش كردم و يه آباژور روشن بود بدنم درد ميكرد همونجا زير پاي سودي دراز كشيدم و يه بالش زير سرم گذاشتم ,,, سودي رو به من كرد و گفت پس من كجا بخوابم؟؟؟ گفتم تو كه رو مبل هستي!! ميخواي تو بيا پايين من برم رو مبل؟؟؟ گفت نه تو بدنت درد ميكنه منم ميام پيش تو!!!! اومد كنار من و نشست , من دراز كشيده بودم بهم گفت برگرد تا پشتتو برات ماساژ بدم , بدنت درد ميكنه , يه نگاه بهش كردم ,ميشد حدس زد چي ميخواد , از اونجايي كه ديگه نميخواستم به سحر فكر كنم , گفتم باشه و برگشتم , لباسم رو در آوردم و به شكم خوابيدم , اومد روم خوابيد و شروع كرد ماليدن كمرم ,خيلي خوب ماساژ ميداد ؟ از شدت مستي و خسته گي داشت خوابم ميگرفت كه داغي عجيبي رو لبم حس كردم , چشامو باز كردم و چشاي بسته سودي رو ديدم منم خيلي حوس كرده بودم و 7-8 ماهي بود كه كي نكرده بودم , همراهيش كردم يه 10 ديقه لب رو لب بوديم خيلي حشري بود لبام داشت كنده ميشد ,دستامو بردم سراغ سينه هاش و شرو به ماليدن كردم , سينه هاي خوش فرمي داشت قلب هر دومون داشت تند تند ميزد و شهوت از هر دو ميريخت!!!!! با كمك خودش تاپشو درآوردم و خوابيدم روش و بند سوتينشو باز كردم !!!! سينه هاش ريخت بيرون خيلي وقت بود سينه نخورده بودم , شروع كردم به خوردن سينه هاش ,, به به چه سينه هايي ! كاملا حرفه اي ميخوردم و معلوم بود كه خيلي حال ميكنه ,من اون موقع موهام بلند بود!!!!! دست كرد تو موهام و آه ميكشيد , گفت بابك برو پايين!!! گفتم زوده , به موقعش , واي چه حالي ميده بابك جون ,گفتم كجاشو ديدي؟ حالا مونده صداي حميد از تو اتاق اومد و گفت آقا بابك ژتون خاستي در بزن(فيلم كندو ,بهروز ) هر دو خنديدن و به سودي نگاه كردم يه لبخند زديم و باز شروع كردم به خوردن سينه هاش , ديگه احساس كردم كه كسش خيس خيس شده و الان موقع كسشه , شلوارشو از پاش درآوردم و شورتشم كشيدم بيرون ,كسش بي مو بود معلوم بود امروز زده , رفتم سراغ كسش واي كه چه تعمي داره 7-8 ماه از عمرم رو بي كس سپري كردم , كيرم داشت از تو شرتم ميزد بيرون شلوارم رو درآوردم , سودي گفت من ميخوام بيا بالا , حدس زدم چيو ميخواد , رفتم به سمت صورتش و شورتمو در آوردم و كيرمو آزاد كردم , خيلي خوشحال شد و گفت جون چه كير خوش فرمي!!! و كرد تو دهنش , چشامو بستم, خيلي خوب ميخورد , داشت ساك ميزد كه من خودمو آروم خم كردم و به كسش رسوندم و شروع كردم به خوردن اون هم داشت ساك ميز , هر از چند گاهي كيرمو از دهنش ميكشيد بيرون و آه ميكشيد , كسش يه آبي انداخته بود كه نگو و نپرس, ديگه طاقت نداشتم و اومدم به سمت كسش و با شدت شروع به خوردن كردم و با انگشتم با سوراخ كونش بازي ميكردم و اين كار خيلي بهش حال ميداد خودشو به سمت بالا مياورد و صداي آه و اوهش در اومده بود ,گفت بابك دو انگشتي بكن دارم ميام !! با دو انگشت كردم تو كونش و دو سه بار كردم و در آوردم كه ارگاسم شد و بدنش شل شد! شروع كردم به بوسيدن گردنش و صورتش , يه خورده كه آروم شد بهم گفت حالا نوبت توه گفتم اگه حال نداري باشه براي دفعه بعد ؟؟ گفت نه جيگر چقدر تو خوبيمن الان ميخوام كيرتو بكني تو كسم تا ارضا بشم؟؟!!!! گفتم مگه تو ارضا نشدي؟؟؟ گفت چرا ولي اينجوري كامل ميشه!! گفتم تو كست ؟ گفت آره تو كسم مگه چيه؟ گفتم هيچي!!! و كيرمو آروم گرفتم دستم و با سوراخ كسش تنظيم كردم وبا يه فشار آروم فرستادم داخل , خابيدم روش و شروع كردم به تلمبه زدم و ازش لب ميگرفتم , چون خيلي وقت بود نكرده بودم و خيلي حشري بودم , زود آبم اومد و كشيدم بيرون و ريختم رو سينش , خودم باورم نميشد كه اينهمه آب ازم بياد بيرون خوده سودي هم كف كرده بود و با خنده گفت چه خبره؟ اينا چيه؟؟؟؟ بي حال شده بودم با دستمال رو سينشو پاك كردم و يه لب گرفتم و تشكر كردم , گفت من بايد تشكر كنم تا حالا اينجوري حال نكرده بودم!!!!!! بقلش كردم و خوابيديم , شب خوبي بود ديگه به سحر فكر نميكردم , با حميد و سودي صبح بيدار شديم و به هم ميخنديديم ,,, رفتم جلو آينه كه دستو صورتم رو بشورم ,, قيافم داغون بود تا ظهر سودي و ويدا پيش ما بودن , بعد از ظهر رفتيم بيرون و رسونديمشون خونشون . از فردا كارمون اين بود كه ويدا و حميد و سودي خونه ما بودن ,, و يه اكيپ دوستانه 4نفري داشتيم و به همين شكل سرگرم بوديم و هر روز خونه ما بودن و هر از چند گاهي با سودي سكس ميكردم و مطمئن از اينكه سودي فعلا براي منه ! خيلي باهاش جور شده بودم ! تمام سرگزشت خدمو براش تعريف كردم و همينجور اون از عشقش و شكست عشقي كه داشت برام ميگفت..... روزها گذشت و ما به اين رفت و آمد ها عادت كرده بوديم, تا اينكه دوباره كير بابام راست شد براي زن گرفتن و گفت ديگه از تنهايي خسته شده و اين خونه نياز به يه زن داره,,, هر چقدر بهش گفتم بابا بي خيال من كه غذا درست ميكنم لباس ميشورم به خونه زندگي كه ميرسم پس زن گرفتنت براي چيه (حاضر بودم شبي يه دور بهش بدم ولي زن نگيره) ديگه كار به جاي باريك كشيده شده بود , حميد و ويدا و سودي با شنيدن اين حرف ناراحت شده بودن!! آخه ديگه نميتونستيم با هم باشيم و بايد بيرون همديگرو ميديديم , آخه خيلي عادت كرده بوديم هر روز خونه ما بودن و با هم خوش بوديم,,,,, كاري نميشد كرد كار از كار گذشته بود .....روز موعود فرا رسيد !!! روز خواستگاري بابام به منم گفته بود كه بيا تا زنه ببينتت , اصلا حوصله نداشتم كسي كه خوشيامو داره ميگيره رو ببينم ولي چاره چي بود؟؟؟؟؟؟؟ راه افتاديم به سمت خونه زنه من و بابام و عمم!!! رسيديم جلو در و در زديم , يه صداي كلفت از پشت ايفون گفت بفرماييد؟؟؟؟ بابا گفت .....هستم ! بفرماييد بالا جناب آقاي ..... خوش اومدين!!! رفتيم بالا ...

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:33 - #


فكر ميكردم عاشق شدم –12

اولش بي تفاوت بودم و برام فرقي نميكرد كه چه شكلي باشه و كي باشه!! وارد خونه شديم يه آقاي مسن اومد جلو در كه خودش رو معرفي كرد و با ما دست داد(باباش بود) ما رو به پذيرايي راهنمايي كرد ,رفتيم تو و مادرش هم با ما احوال پرسي كرد و همه تو پذيرايي رو مبل نشستيم, خونه بدي نداشتن بزرگ بود , همه وسايلشون قديمي بود (عتيقه) بابا و عمه شروع كردن به صحبت كردن و از خودشون ميگفتن , فكر كنم بابا قبلا اومده بود خونشون !!!چون خيلي راحت با اونا حرف ميزد, منم همينجوري رو مبل نشسته بودم و داشتم درو ديوار رو نگاه ميكردم كه با صداي سلام ناهيد(عروس خانم) حواسم اومد سر جاش ,,,, از دور داشت ميومد طرف ما ! اول فكر كردم خواهر كوچيكشه ولي بعد كه خودشو معرفي كرد تازه فهميدم هيچ وقت به پاي بابام نميرسم. ناهيد از دور داشت ميومد بدون چادر و فقط با يه روسري و يه دامن و پيراهن اومد و خودشو معرفي كرد ! من با تعجب داشتم نگاه ميكردم كه ديديم عمم داره ميزنه بهم و ميگه زشته همه دارن تو رو نگاه ميكنن!!! ديدم راست ميگه بي چاره ناهيد سرخ شده بود و منم همينجوري داشتم به هيكلش نگاه ميكردم, ناهي بر عكس رويا هيكل لاغر و درازي داشت و قيافه بور رنگ پوستش سفيد بود سايز سينش 75 بود و باسن برجسته و خوش تراشي داشت! من كه تو ذهنم يه زن جا افتاده و بد هيكل رو تصور ميكردم با ديدن ناهيد قند تو دلم آب شد ,, انگار من خواستگار بودم ديگه بي خيال خونه شدم و تمام فكر و ذهنمو به حرفهاي اونا معطوف كردم تا ببينم نتيجه چي ميشه ,, پيش خودم فكر كردم كه اگه ناهيد بياد و زن بابام بشه از يه جهت خوبه !!! چون با سن كمي كه داره (28سالش بود ) ميشه باهاش راحت بود و از نظر من زن خوبي بود و اطمينان داشتم مساله سودي هم حل شدست,, تقريبا داشتن به نتيجه ميرسيدن كه ناهيد گفت اگه اجازه بدين من ميخوام با بابك تنها حرف بزنم,,,آقا مارو ميگي آب دهنم رو به زور فرستادم داخل و به بابام نگاه كردم و بعد به ناهيد و پدر مادرش هيشكي حرفي نميزد و همه به من نگاه ميكردن ,,واقعا تو اينكه براي من اومدن خواستگاري شك كردم , ناهيد از جاش بلند شد و به من گفت آقا بابك اگه زحمتي نيست چند لحظه با هم صحبت كنيم, از يه رو ميترسيدم و از روي ديگه تو كونم عروسي بود كه ناهيد اينقدر خونگرم و راحته,,,با خجالت از جام پاشدم و همراه ناهيد به اتاقي رفتيم , تو اتاق خيلي تميز بود و يه تخت يه نفره زيبا با يه روكش قشنگ بود كه به اتاق جلاي خواصي ميداد, رفت و رو تخت نشست و من هم تعارف كرد كه روي صندلي بنشينم,, قلبم تاپ تاپ ميزد,, سرم پايين بود و منتظر بودم ناهيد سر صحبت رو باز كنه ,, بلاخره سكوت شكسته شد, ناهيد گفت خوب آقا بابك خوبيد؟؟؟ تعريفتون رو از ....زياد شنيدم !!!گفتم خواهش ميكنم ,سرمو كه آوردم بالا ديدم روسريش رو در آورده وبا موهاي طلايي رنگ جلوم نشسته , خداييش مثل يه عروسك بود ,همينجوري زل زدم تو چشاش و گفتم مطمئني ميخواي زن بابام بشي يا ميخواي زن من بشي؟؟؟؟؟ اينو كه گفتم ناراحت شد و اخماشو كرد تو هم, يه لحظه به خودم بد و بيراه گفتم كه الان وقت شوخي بود آخه احمق؟ هنوز 2كلمه باهاش حرف نزدي؟....... ناهيد رو به من گفت بابك ميخوام باهات جدي صحبت كنم , ببين بابك جان من الان 28 سالمه و جوون هستم و ميتونم يه شوهر خوشكل و جوون براي خودم دست و پا كنم , ولي من با بودن با پدر تو به آرامش ميرسم, فقط ميخواستم با اخلاق من آشنا بشي و براي ما مشكلي پيش نياد چون مثله اينكه تو هم قراره با ما زندگي كني, البته من به بابات گفتم كه به صلاح ما نيست تو تو اون خونه باشي ولي گوش نكرد,,, حالا من بودم كه براش قيافه گرفتم و گفتم : اگه با من مشكلي دارين و فكر ميكنين كه من برم راحت تر زندگي ميكنين بايد بهتون بگم كه شرمنده من به زندگي مجردي عادت كردم و اينجوري خيلي راحت تر هستم, ناهي با شنيدن اين حرف جا خورد و گفت نه بابك جان منظورماين نبود!!!! ببين من فقط ميخوام با هم راحت باشيم و هر چي كه شد مثل 2تا دوست با هم در ميان بزاريم ,,,,,,شروع كرد به چرتو پرت گفتن, منم همينجوري با يه لبخند داشتم بهش نگاه ميكردم , يه خورده كه دقت كردم ديدم چه پاهاي خوش تراشي داره ,واقعا به تنها چيزي كه دقت نكرده بودم پاهاش بود , همينطور كه داشت برام حرف ميزد ديدم كه ساكت شد !!!! به خودم اومدم ديدم داره منو نگاه ميكنه, گفت بابك چيزي شده؟؟؟ گفتم نه !!مگه قراره چيزي بشه؟؟ گفت آخه فكركردم چيزي شده داري اينجوري نگام ميكني!!! ديگه برام مهم نبود چي ميخواد بگه داشتم به پاهاش و هيكلش فكرميكردم كه يهو به ذهنم رسيد كه امتحانش كنم و ببينم تو چه مايه هايي است !!! وتا چقدر ميشه باهاش راحت بود!! گفت ناهيد خانوم من از شما يه خواهش دارم ؟؟؟گفت بگو عزيزم چيه؟؟؟ گفتم من يه دوست دختر دارم كه هميشه پيش منه و اگه يه روز با هم....باهم....!با هم چي؟؟؟ هيچي! اگه يه روز با هم نباشيم هر دو دق ميكنيم!! گفت آهان پس عاشقي؟ گفتم نه بابا عشق چيه,, ديگه زدم به سيم آخر چون دوست نداشتم براي آوردن سودي خايه ماليشو بكنم ,,,گفتم يا از دستم ناراحت ميشه وميره بيرون و جواب رد ميده كه به نفع منه و يا راضي ميشه كه بازم به نفع منه!!! گفتم ببين ناهيد خانوم من آدمي نيستم كه با كسي تعارف داشته باشم ميخوام با هم رك باشيم ,,,گفت من كه از اول گفتم , گفتم من هفتهاي 3 بار بايد با سودي سكس داشته باشم ,,, تا اينوگفتم بلند شد از روتخت و گفت بيشور!! گفتم جنبت همين بود؟؟؟ اينجوري ميخواستي با من دوست باشي؟؟؟ باشه اگه اينقدر بي جنبه هستي برو ....رفتم كنار و راه رو براش باز كردم كه از اتاق بره بيرون ولي نرفت,,, منو من كرد و گفت اين مسئله چه ربطي به من داره؟ گفتم خوب ربط داره !! چون سودي فقط خونه ما مياد و شما هم از اين به بعد اونجا هستين و ....گفت فهميدم يعني وقتي ميخواي سودي رو بياري من بايد برم بيرون تا تو راحت باشي,,, يه نيش خند زدم و گفتم نه !نيازي به رفتن نيست شما ميتوني تو خونه باشي ! منو سودي ميريم تو اتاق و با شما كاري نداريم !!!با تعجب بهم نگاه كرد و گفت يعني اينقدر راحته؟؟ گفتم خوب آره براي ما مهم نيست كه شما باشي يا نه ما ميريم تو اتاق!!!!برگشتو دوباره نشست روتخت و اين بار با روي خوش بهم گفت اونوقت تو راحت تو اتاق با وجود من كارت روميكني؟؟؟؟ گفتم آره مگه چيه ؟؟؟گفت پس چه اطميناني هست كه فردا روزي با من.....حرفشو قطع كردم و گفتم اگه بابام نتونست خودم هستم چشاش از كاسه داشت در ميومد و گفت فكر نمي كردم اينقدر بي حيا باشي!!!! يه خورده فكر كردم و به خودم گفتم حالا وقتشه با زبون نرمش كنم ,,,, گفتم ناهيد جوون من خيلي دوست داشتم يه آدم با شخصيت و فهميده اي زن باباي من ميشد و من ميتونستم مثل يه دوست بهش تكيه كنم و الان كه با شما آشنا شدم شك ندارم كه فقط شما ميتوني منو از اين تنهايي بياري بيرون (يه خورده آبقوره هم قاطيش كردم) اومد طرف من و به موهام دست كشيد و گفت خوشحالم كه اينقدر فهميده هستي ,,,,دست گرمي داشت و تا به صورتم خورد يه احساس خوبي بهم دست داد و آقا كيره دوباره قد علم كرد ,, منم از فرصت استفاده كردم و سرمو كردم لاي سينه هاش و شروع كردم به گريه كردن بيچاره ترسيده بود و ميگفت بابك چي شده ؟؟ چرا گريه ميكني ,من كه چيزي نگفتم!! چه سينه هايي داشت, گرم!!! اصلا دوست نداشتم اشكهام تموم بشه و با تمام وجود زور ميزدم تا اشكهام بياد , داشتم كلي حال ميكردم كه ديدم ناهيد گفت بابك بسه بيشتر از اين ناراحتم نكن ,منم خيلي تنهام و فكر ميكنم تو ميتوني اين تنهايي رو پر كني ,,, راستشو بخاي من بيشتر به خاطر تو ميخوام با بابات ازدواج كنم!!!!اشكم بند اومد ! صدام قطع شد وكيرم خوابيد, سرمو آوردم بالا و گفتم چي؟؟؟؟؟به خاطر من؟؟؟ يعني چي؟؟؟؟ گفت آره من تو فاميل خيلي تعريفت رو شنيده بودم و خيلي دوست داشتم با تو زندگي كنم ,, نه به عنوان زن خودت ( با حالت شوخي گفت) بلكه زن بابات ,,, گفتم من كه نميفهمم چي ميگي آخه من كه از تو 10 سال كوچيكترم !! گفت آره من كه نميخوام زنت بشم؟ منم كه ديدم اينجوري گفتم (به شوخي ) تو بايد زنم بشي اصلا چرا بابا م تو رو بگيره ؟خودم ميگيرمت!!!با ناهيد زديم زير خنده و بهش گفتم من كه باور نميكنم تو بياي تو اون خونه من انتظار يه زن جا افتاده و خپل بودم كه بياد زن بابام بشه ولي حالا تو....؟؟؟؟ برام خيلي جالب شد و توحين نا باوري با ناهيد از اتاق رفتيم بيرون و نشستيم پيش بقيه از خوشحالي ديگه نفهميدم كه كي مجلس تموم شد و عروس خانم كي بعله رو گفت . 2-3 روز بيشتر طول نكشيد و بساط عروسي به راه افتاد البته يه مجلس خودموني ,, ويدا وحميد و سودي هم بودن اون شب خيلي خوش گذشت بهمون ,بين مهموني به نگاه هاي ناهيد توجه ميكردم كه چه جوري منو سودي رو ميپاييد ,, من تمام جريان تو اتاق رو به سودي گفته بودم و هر دو از خنده روده بر شده بوديم ! اون شب خيلي مشروب خورده بوديم و ديگه رو پام بند نبودم , شب كه شد من به بابام گفتم كه سودي و ويدا شب با اين اوضاع نميتونن برن خونشون و اگه مشكلي نيست بمونن شب اينجا( از اونجايي كه بابام و من با هم راحت بوديم و سودي هم كه بابا ميشناخت و مشكلي نداشتيم) بابا هم قبول كرد و گفت برينتواتاق و راحت باشين! ناهيد با شنيدن اين حرف شكه شد كه من چقدر با بابا راحت برخورد ميكنم و چقدر ريلكس هستيم , سودي وويدا خيلي مست بودن و از اونجايي كه حميد نميتونست پيش ما بمونه( خداييش ديگه تابلو بود اگه ميموند) با اعتراض خدا حافظي كرد و دم در به من گفت كون پاره ! داشتيم؟ گفتم حميد جان تو كه ميبيني اينها چه حالي دارن نميشه الان برن خونه , بيخيال شو ! من كه كاري با ويدا ندارم كه (با خنده) گفت نميتونيم كاري داشته باشي لاشي!! البته همه اينها شوخي بود و حميد منو مثل يه برادر ميدونست و با من هيچ مشكلي نداشت , روي همديگرو ماچ كرديم و خدا حافظي كرديم, من هم رفتم تو و سودي و ويدا روكه تلو تلو ميخوردن روبردم تو اتاقم ودرو از پشت بستم , البته اينم بگم كه بابام هم مشروب خورده بود و اونم زياد حاليش نبود! يه جا براي ويدا رو زمين انداختم و خوابوندمش و به سودي گفتم كه پيش من بياد بخوابه رو تخت , ويدا خواب بود !سودي لخت شد و با يه سوتين و شورت مشكي(واي كه ميميرم براي اين رنگ) اومد كنار من و يه لب گرفت و سرشوگذاشت رو سينه هام ,يه سيگار روشن كردم و به سقف نگاه ميكردمو يه دستم زير سرم بود و دست ديگم سيگار ,,, سودي به آرومي داشت ازم دلبري ميكرد و زير لب آهنگي زمزمه ميكرد ,خوابم نميبرد بعد از 20ديقه خيلي تشنم شده بود, به سودي گفتم بلند شو برم آب بيارم بخوريم , گفت آره جون مادرت برو بيار كه تشنمه, يه لب ازش گرفتمو در حال رفتن گفتم به ويدا يه چيز راحت بده بپوشه اينجوري اذيت ميشه , با دست كشوي لباس رو نشون دادمو گفتم اونجا هست! در اتاق رو آروم باز كردم تو حال تاريك بود آروم رفتم به سمت آشپزخانه (با يه شورت بودم) در يخجال رو باز كردم و شيشه آبو ور داشتم و رفتم به سمت اتاق , يه آن چشمم به اتاق بابا افتاد !كنجكاو شدم و گفتم بزار ببينم چي كار ميكنن ! خيلي دوست داشتم هيكل لخت ناهيد رو ببينم , رفتم و گوشم رو آروم چسبوندم به در , ديدم كه هيچ صدايي نمياد و فقط صداي خر و پف بابا مياد ! فهميدم كه خوابه اونم چه خوابي, از اونجايي كه مطمئن بودم الان ناهيد بيداره و داره به ما فكر ميكنه ( چون تنها كسي كه اونشب مست نبود اون بود) يه فكري به سرم زد و گفتم الان بهترين فرصته ! سعي كردم برگردم تو آشپزخانه و يه چيزيو تكون بدم كه سرو صدا كنه تا ناهيد بياد ببينه چيه, مطمئن بودم بابا بيدار نميشه چون وقتي مشروب ميخوره تا فردا ظهر ميخوابه و كسي نميتونه بيدارش كنه!! سراغ يه ليوان رفتم و گرفتمش زير شير آب و بعد ول كردم تو ظرف شوئي صداي بدي داد,, ترسيدم كه بابا هم بيدار بشه! ولي ميشد , من كه كاري نكرده بودم , چند لحظه صبر كردم , صداي در اومد رفتم سراغ يخچال و در يخچال رو باز كردم و ايستادم تا ناهيد بياد جلو ,,,,,,اومد تو آشپزخانه و با ديدن من (با شورت) گفت اين چه وضعش بابك؟؟؟؟برگشتم و همونجوري بي تفاوت گفتم چي؟؟؟ و به شورتم نگاه كردم!!!!گفتم آهان اينو ميگي؟؟؟ گفت مگه تو خواب نداري؟؟؟ گفتم نه اين سودي كه نميزاره بخوابم !! هيچي نگفت .لباس خواب سفيد رنگي پوشيده بود كه اگه چراغ روشن ميشد كاملا بدنش پيدا ميشد,, بهش گفتم كه مشروب ميخوري؟؟؟ گفت نه خوشم نمياد, گفتم امشب خيلي حال ميده ها زياد درد نميكشي !!!! بهم دهن كجي كرد و گفت آره جون خودت بابات كه تا رفت رو تخت خوابش برد ناراحت شد و سرشوانداخت پايين,,, رفتم طرفش و با دو دست سرشو گرفتم تو دستمو گفتم اگه دلت ميخواد بيا پيش من بخواب از تعجب داشت شاخ در مياورد ! دستمو كشيد كنار و گفت بابك بزار اين حرمتي كه بين منو تو هست از بين نره گفتم باشه هر طور كه تو ميخواي , شب بخير و با يه نيش خند و يه شيشه آب رفتم تو اتاق, درو بستم و آباژور رو روشن كردم سودي سرشو برگردوند و يه چشمي منو نگاه كرد, اومدي؟؟؟؟ آره مگه قرار بود نيام؟؟؟ آب بده خيلي تشنمه !!! گفتم آبتم ميدم تو كه كم طاقت نبودي(هردو خنديديم )...به سودي گفتم كه ناهيد تو كف و بابام مثل خرس خوابيده ,, سودي گفت ميخواي بيارمش تو بازي؟؟؟؟ گفتم چه جوري.؟؟؟گفت تو كاريت نباشه و مطمئن باش كه همه حواسش پيش ماست ,,شونه هامو بالا انداختم,,گفت برو در اتاق رو باز بزار ,,,بلند شدم و رفتم در اتاق رو باز كردم (البته نيمه باز) بعد گفت حالا بيا روم!!!!!گفتم خوب اين چه ربطي به ناهيد داره؟؟؟ چه جوري مياريش ؟؟ گفت كاريت نباشه خودش مياد!!! گفتم پاشو بابا چرت و پرت نگو اون الان خوابيده ,,, بگو ميخوام بهت بدم خودتو راحت كن ديگه!!!! گفت نه تو الان مشروب خوردي دير آبت مياد كونم پاره ميشه (من مشروب كه زياد ميخورم آبم دير مياد )گفتم باشه چي كار كنيم؟؟ گفت الكي صدا از خودمون در مياريم تا متوجه ما بشه گفتم خوب گيريم كه شد بعدش چي؟؟ گفت بعدش اگه طالب باشه مياد ببينه ما چيكار ميكنيم !!گفتم من كه چيزي نفهميدم ولي هر چي تو بگي , رفتم سراغ سينه هاش و شروع كردم به خوردن و گفت احمق فقط اداي سكسو در بياريم تو كه داري منو ميكني!!! گفتم من ادا مدا بلد نيستم طبيعي بيشتر جواب ميدهو سرمو بردم تو سينه هاش و يه گاز از نوك سينش گرفتم كه همونجا يه آهي از شهوت و رضايت كشيد وخودشو به سمت بالا جمع كرد و گفت بي شورررررر( اين بي شور با اوني كه فكر ميكنيد فرق داره , اينو وقتي آدم ميشنوه خوشش مياد دوباره بشنوه) بنا براين شروع به خوردن سينه هاش كردم كه با صدا هاي سودي ويدا از زير لحاف گفت چيكار ميكنين( با حالت مستي) گفتم هيچي داريم كشتي ميگيريم , هنوز به ويدا نگاه نكرده بودم وداشتم به سينه هاي سودي ميرسيدم كه ديدم صدا كمي واضح تر شد ,, برگشتم ديدم ويدا لحاف رواز روش زده كنار و به منو سودي داره نگاه ميكنه ,, يه خورده كه دقت كردم ديدم بعله لخت لخته بدون سوتين و شورت!!! مثل اين شوتا داشتم نگاه ميكردم كه يه چيزي محكم به پس گردنم خورد ! ديدم سوديه و با چشمهاي از حدقه در رفته داره به من نگاه ميكنه,چيه؟؟؟هان؟؟؟ چرا به خواهر من اينجوري نگاه ميكني؟؟؟ (البته با لحن شوخي) بهش گفتم اگه الان داداش منم لخت بود اينجا تو هم اينجوري نگاش ميكردي!!!! ويدا اصلا از من خجالت نميكشيد و روشو نميپوشوند منم كه با ديدن هيكل قشنگ ويدا بيشتر تحريك شده بودم به سودي گفتم من نميتونم!! گفت چيو نميتوني؟؟؟گفتم يعني چي شما اصلا فكرمن نيستين !!! گفت چي ميگي؟؟؟ خل شدي؟؟گفتم نه ,اون از ناهيد كه با لباس خواب مياد تو آشپزخانه اين هم از ويدا ,,اينم از تو!!!!من ؟؟؟من چرا؟؟؟گفتم تو هم كه ميگي مشروب ميخوري بهت نميدم يعني چي؟؟؟؟؟(البته جدي نميگفتم ,فيلم بازي ميكردم) ويدا رو به من گفت خودم جور همه رو ميكشم بابك جون !!!گفتم چي؟؟؟تو؟؟؟ نه من به دوستم خيانت نميكنم!!گفت خل نشو مگه من زنشم؟؟؟ گفتم نه نيستي ولي....گفت ولي چي ؟؟ من يه روز با اونم فردا با يكي ديگه ما كه تا آخر عمرمون با هم نيستيم هستيم؟؟؟ گفتم نه ,با شه هر چي تو بگي , سودي يه نگاه كرد و يه لبخند زد و گفت ميتوني از پس ما دو تا بر بياي؟؟؟؟ گفتم يه كاري ميكنم تا آخر عمر دعام كنين , پريدم پايين و رفتم زير لحاف ويدا , ويدا خندش گرفته بود و ميگفت چه خبرته ما كه تا صبح اينجا هستيم گفتم حرف نباشه ,,, فقط لذت ببرين از سكس , ميخوام امشبو هيچ وقت فراموش نكنين, دست سودي رو گرفتم و آوردم زير لاحاف و هر دو با دست با كيرم ور ميرفتن و از لباي ويدا داشتم بوسه ميچيدم و هنوز وارد عمل نشده بودم كه ديدم يكي آرومداره منو صدا ميكنه !!!! ديدم ناهيد از بيرون داره آروم ميگه بابك؟؟بابك؟.....بلند شدم و رفتم به سمت در ويدا و سودي رفتن زير لحاف و شروع كردن به خنديدن ,,,نفهميدم به چي ميخندن !!!رفتم بيرون از اتاق و به ناهيد گفتم چيه اين وقت شب كه ديدم ناهيد دهنش قفل شده و داره برو بر به پاي من نگاه ميكنه ,,پايين رو نگاه كردم ديدم بعله كون برهنه و با كير راست شده جلوش وايستادم و بيچاره از ترسش هيچي نميگفت,,,, به روي خودم نياوردم و گفتم چيه خوب مگه تا حالا نديدي؟؟؟ بگو زود باش ميخوام برم تو اونا منتظرن!!!گفت كيا ؟؟؟ گفتم سودي و ويداگفت چي يعني تو 2تاييشونو؟؟؟ گفتم مگه چيه؟؟؟گفت تو كه گفته بودي كه فقط سودي!!! گفتم الان شرايط فرق ميكنه,,گفتم كارت همين بود؟؟؟گفت نه گفتم پس چي؟ با خنده گفت نميدونستم سرت شلوغه وگر نه مزاحم نميشدم بهش گفتم ناهيد چرا با من راحت نيستي؟؟؟ تو از من يه چيزي ميخواي كه به من نميگي!!چي ميخواي ؟؟؟ يه نگاه كرد به كيرمو ديگه طاقت نياورد و گفت ميشه بهش دست بزنم؟؟گفتم مگه تا حالا كير نديدي؟؟؟ گفت از نزديك نه گفتم شوخي نكن تو از اون 7خطهاي روزگاري !!گفت نه به خدا من دخترم اينو كه گفت زدم زير خنده و گفتم فكر كردي با بچه طرفي؟؟؟ گفت باور نداري؟؟؟؟ گفتم خوب معلومه كه ندارم ,,گفت بيا اينجا !!! با دست بهم اشاره كرد كه دنبالش برم, رفتيم تو آشپزخانه و در رو بست و گفت ميتوني ببيني!!!گفتم چيو؟؟؟ گفت اين كه دخترم يا.....آب دهنم رو قورت دادم و گفتم جدي كه نميگي؟؟؟ گفت چرا جدي ميگم و دستمو گرفت و گذاشت رو كسش و چشاشو بست........

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:34 - #


رفقا چطور ه بقيه داستان رو هم بزارم يا نه؟؟؟؟

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:35 - #


مخلص تموم بر و بچ باحال هم هستيم (خاك پاي بچه هاي بامراميم)

bararn281
اعضا
12 Apr 2007 12:49 - #


ممنون ازتو که عصاره معرفتی
آدم با وجود تو وداستانهای زیبایت یاد
خاطرات جوانردهای با معرفت وباگذشت می افته.
باور کن ازتمام وجدم می گم.


راستی ایمیل مارو اگه خوندی نظرت رو راجع به ارسالهایم ومتنایمیل بگو
سپاسگزار[email protected]

asheghbash
اعضا
12 Apr 2007 12:50 - #


تا یادم نرفته
بازهم ادامه بده....

فدای تو

asheghbash
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 28 . 29 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB