Location via proxy:   [ UP ]
[Manage cookies]    No cookies    No scripts    No ads    No referrer    Show this form
"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / زيربازارچه +18
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 28 . 29 . >>
پیام نویسنده
19 Apr 2007 18:11 - #


غروب با داستان ميام

bararn281
اعضا
19 Apr 2007 19:15 - #


با اون هيكل چاقش يك مانتو كوتاه پوشيده بود با شلوار سفيد كه حسابی رونهاشو بيرون انداخته بود . همين‌طور كه داشتيم حرف مي‌زديم ، حس كردم داره به شوهرم نخ ميده . شوهرم هم حسابی تو بحرش رفته بود : به هم لبخند مي‌زدن ...
فردای اون روز من به شوهرم تو اداره زنگ زدم و گفتم كه به خونه مادرم مي‌رم ، اون هم بياد اونجا دنبالم . بعد از مدتی به مادرم زنگ زدم . اون گفت كه امروز جايی دعوته و خونه نيست . من هم يادم رفت به شوهرم زنگ بزنم . طبقهء بالای خونمون بودم كه يكدفه صدای در اومد و شوهرمو ديدم كه همراه اون خانومه داخل شدن . آروم داخل يكی از اتاقها قايم شدم . زنه خيلی بيشتر آرايش كرده بود . همون دم در كه وارد شدن شروع به لب گرفتن از هم كردن . خانومه گفت : زنتو چطور دست به سر كردی؟
شوهرم گفت : شانس آوردم چون بهم زنگ زد و گفت ميره خونه مادرش...
بعد دستشو تو شلوار زنه كرد و گفت : زود باش كيرم داره شلوارمو سوراخ ميكنه!
زنه گفت : خوب پس ميخوای كون منو سوراخ بكنی؟
شوهرم گفت : عزيزم كون تو سوراخ هست فقط من مي‌خوام يه كمی گشادش بكنم...
اينو گفت و زنه رو از پشت بغل كرد . زنك گفت : همينجا مي‌خوای شروع كنی يا ميريم اتاق خواب؟
به طرف اتاقی كه من بودم اومدند . من داخل كمد قايم شدم . شوهرم لباساشو دراورد و به خايه‌هاش اسپری زد . خانومه گفت : چيكار ميكنی؟
شوهرم گفت : لااقل مي‌خوام يك ساعت بكنمت ...
خانومه شروع به دراوردن لباساش كرد . كون خيلی بزرگی داشت ولی سينه‌هاش ليمويی بود . شوهرم دستشو به طرف كون زنه برد و كونشو انگشت كرد و گفت: كير من بزرگتره يا مال شوهرت؟
زنه گفت : معلومه مال تو !... مال اون اصلا بزرگ نميشه!
شوهرم دراز كشيد و گفت : حالا يك ساك حسابی بزن تا ببينی چقدر بزرگتر ميشه...
زنه پشتش به طرف من بود و روی شوهرم خم شده بود و داشت حسابی كيرشو ساك ميزد .
شوهرم گفت :امروز بايد يه كون درست و حسابی بهم بدی آخه زنم به من كون نميده!
مي‌خواستم برم بيرون از كمد و سرش فرياد بزنم . چون تقريبا همه شبها منو از كون مي‌كرد . ولی گفتم بعداً... زنه كير شوهرمو از دهنش دراورد و گفت : چرا شما مردا همتون كون مي‌خوايد بكنيد؟
شوهرم دستشو تو موهای خانومه كرد و سرشو به طرف كيرش هدايت كرد و گفت : آدم با دهن پر صحبت نمي‌كنه!... و كيرشو تا حلق زنه چپوند .
بعد گفت كه بلند شه و طاقباز بخوابه . خودش هم روی زنه دراز كشيد . من از توی كمد مي‌ديدم كه داره سر كيرشو به در كس زنه ميمالونه و يكدفعه كيرشو داخل كرد و شروع به تلنبه زدن كرد . كيرو تا خايه تو كسش مي‌كرد و نگه مي‌داشت بعد درمياورد و دوباره مي‌چپوند . پستوناشو فشار مي‌داد . صورتشو ليس مي‌زد .بعد بهش گفت دمر بخوابه . وقتی زنه كونشو هوا كرد ، شوهرم هرچی زور زد نتونست كيرشو تو كون خانومه فرو كنه . برای همين شروع به ليسيدن سوراخ كون خانومه كرد و با انگشت حسابی تو كونشو مالش مي‌داد . بعد سر كيرشو دم سوراخش گذاشت . با زور فشار داد . خانومه شروع به آه و ناله كرد .
شوهرم گفت : چقدر تنگی !
خانومه گفت : كير تو خيلی كلفته !
وقتی كيرش تا آخر تو كون خانومه بود گفت : به همين حالت نگرش مي‌دارم تا سوراخت گشاد تر بشه !
خانومه گفت : بكش بيرون احساس مي‌كنم دارم پاره مي‌شم . جر ميخورم ، بكش بيرون !
شوهرم گفت : طاقت داشته باش ...
اينو گفت و كيرشو تا نصفه بيرون كشيد و بعد دوباره فرو كرد و گفت : يك بار كه با شوهرت دعوام شد گفتم زنتو مي‌گام . بعدش آشتی كرديم . ولی كاشكی اينجا بود و مي‌ديد دارم زنشو مي‌كنم!
خانومه گفت : در اون صورت الان به اين راحتی كونم نمي‌ذاشتی!
شوهرم گفت : راست ميگی!بعد كيرشو بيرون كشيد ، طوری كه فقط سر كيرش تو كون خانومه مونده بود . بعد دوباره تا خايه فرو كرد و بعد از چند بار تلنبه زدن گفت كه آبش داره مياد . خانومه هم گفت كه توی همون كونش آبشو بريزه . شوهرم وقتی آبشو خالی كرد روی خانومه موند تا كيرش كوچيك شد و از كون خانومه بيرون افتاد

bararn281
اعضا
19 Apr 2007 19:45 - #


فرشته

ماجرايي را كه من براي شما نقل مي كنم مربوط مي شود به سال 82 من در آن سال از طرف شركتي كه در آن كار مي كردم بمدت يكسال به شعبه ديگري از آن شركت در شهري ديگر بود منتقل شدم 2 هفته اول با يكي از همكارانم كه همسن خودم بود زندگي مي كردم تا اينكه توانستم يك خانه مناسب براي اجاره پيدا كنم خانه اي 2 طبقه كه صاحب آن خانه در طبقه دوم ساكن بود و طبقه اول را من اجاره كردم البته اين را بايد بگويم كه صاحب خانه بيشتر اوقات در خارج از كشور بود به هر حال ساعت كاري من در آن شركت از ساعت 8 صبح تا 3 بعداز ظهر بود اما بيشتر روزها بخاطر مشغله زياد من چند ساعت بيشتر در شركت مي ماندم تا كارهاي عقب افتاده ام را انجام دهم بعداز ظهرها از ساعت 2 تا 8 شب يك خانوم حدود 45 ساله بنام فرشته با اندامي موزون و شهوت انگيز قد بلند كه البته چادر به سر مي كرد و مقنعه ميزد و با اينكه اصلاً آرايش نمي كرد ولي خيلي زيبا به نظر مي رسيد به شركت مي امد و به تلفن ها جواب مي داد و اگر كسي در شركت براي اضافه كاري مي ماند برايش چاي مي برد خلاصه كم كم من به او علاقمند شدم و سعي مي كردم كه در مواقعي كه شركت خلوت مي شد با او سر صحبت را باز كنم كه موفق هم شدم وقتي كه توانستم اعتماد او را جلب كنم توانستم بفهمم كه شوهرش بخاطر اينكه او بچه دار نمي شد از او جدا شده است و او با يك دختر بچه كه برادرزاده اش است و پدر و مادر خودش را در يك تصادف از دست داده است زندگي مي كند و براي اينكه بتواند خرج خودش و آن بچه را دربياورد كار مي كند و در خانه يك پير زن كه از اقوام دور آنها است زندگي مي كند كم كم من توانستم براي او نقش يك سنگ صبور را ايفا كنم و با او صميمي شوم مخصوصاً بعداز ساعت كاري بعداز مدتي من به فرشته پيشنهاد كردم كه شب ها با اتومبيل خودم او را تا منزلش برساندم و اين رابطه هر روز صميميتر و براي من جالب تر مي شد كم كم احساس كردم كه عاشق فرشته شده ام اما نمي دانستم كه چطور احساسم را به او بگويم هر روز كه او را مي ديدم علاقه ام به او بيشتر مي شد بطوريكه تمام فكرم فرشته اشغال كرده بود من احساس مي كردم كه او هم به من علاقمند است و اين موضوع را از روي صورتش مي توانستم ببينم اما نمي توانستم موضوع را با او مطرح كنم هر وقت با او صحبت مي كردم كيرم بلند ميشد نمي توانستم خودم را كنترل كنم چند بار خواستم از او تقاضايي سكس كنم اما نتوانستم بلاخره تصميم گرفتم كه يك روز او را به بهانه اي به منزلم ببرم و با او سكس داشته باشم چند روز در فكر اين موضوع بودم كه چه بهانه اي را جور كنم تا اينكه به اين فكر رسيدم كه از او بخواهم اگر مي تواند براي شستن پرده به منزلم بيايد و آنها را بكند و ببرد در منزلش بشويد فرداي آن روز اين موضوع را به او گفتم و او هم قبول كرد به قول خودش مي گفت كه من به او خيلي محبت كرده ام قرار شد كه روز پنجشنبه كه ساعت كاري شركت تا ساعت 6 عصر بود به منزلم بيايد بلاخره روز پنجشنبه شد و من مثل هر روز كه او را تا منزلش مي رساندم سوار ماشينم شد و به خانه ام رفتيم در راه همش به اين فكر بودم كه چطور از او سكس بخواهم اما اين را مطمئن بودم كه او به من علاقمند است خلاصه به منزل كه رسيدم در را باز كردم و وارد خانه شديم فرشته مي خواست كه زودتر پرده ها را باز كند و برود اما من از او خواستم كه تا يك چايي با من بخورد رفتم داخل اشپز خانه و كتري را روي گاز گذاشتم وقتي كه برگشتم فرشته روي زمين نشسته بود و هنوز چادر روي سرش بود به اون گفتم كه راحت باشد و چادرش را بردارد فرشته گفت اين طوري راحت ترم حسابي شهوتي شده بودم و نمي دانستم كه چه كار بايد بكنم بلاخره تصميم را گرفتم و به فرشته گفتم كه من آنها را كنده ام و درون ساك توي حمام است شما برو آنها را بردارد تا من يك چاي برايت بريزم همين كه فرشته وارد حمام شد موقيعت را مناسب ديدم و از پشت ناگهاني او را بغل كردم و شروع كردم به بوسيدنش و سينه هاش را مي ماليدم فرشته اولش مقاومت مي كرد و از من مي خواست كه اين كار را نكنم اما من ديگه خيلي تحريك شده بودم و نمي توانستم خودم را كنترل كنم فرشته را روي زمين خواباندم و چادرش را برداشتم و همانطور كه اون را مي بوسيدم به او مي گفتم كه چقدر دوستش دارم كم كم فرشته هم تحريك شد و مقاومتش كمتر شد فرشته را برگرداندم و لبم را روي لبش گذاشتم و مقنعه را از سرش برداشتم و شروع كردم به باز كردن دگمه روپوشش با اينكه فرشته هم شهوتي شده بود ولي باز از من مي خواست كه اورا رها كنم كم كم بلوزش را در اوردم وشروع كردم به خوردن سينه هايش واقعا كه بدني نرم و سفيد داشت تا اين زمان هنوز من لباسم را در نياورده بودم اول پيراهنم را كندم و بعدش شلوارم را بعد از روي فرشته بلند شدم و شورتش را كشيدم پايين و شروع به خوردن كسش كردم واقعا لذت عجيبي مي بردم بعدش آمدم بالا و از لب شروع كرم به بوشيدن بدن سفيدش واقعاً كه بدن سفيد و اندامي زيبا داشت و البته كوني سفيد و هوس انگيز واقعا نمي دانستم كه از كجايش شروع كنم و كجاي بدن زيبايش را ببوسم كمي بوسه بر روي كونش مي زدم و كمي ران هاي گوشتيش را ليس ميزدم فرشته حسابي تحريك و شهوتي شده بود و اين از چهره قرمزش كاملاً معلوم بود فرشته هم من را در آغوش گرفته بود و با دستش كيرم را مالش مي داد حسابي تحريك شده بودم كه احساس كردم آبم دارد مي آيد سريع كيرم را توي كسش كردم و شروع به تلمبه زدن كردم واقعاً كسش جان مي داد براي گاييدن چون مانند يك دختر 18 ساله كوسش تنگ بود انگار كه فرشته تا حالا با هيچ مردي سكس نداشته من كيرم را محكم تا انتها داخل كوسش مي كردم بطوريكه صداي اه فرشته هر لحظه بيشتر مي شد من واقعاً از تنگي كوسش لذت مي بردم در يك لحظه قبل از اينكه بتوانم كيرم را از كسش خارج كنم آبم امد و تمام آبم را داخل كسش ريختم و از لذت فراوان تا چند لحظه هيچ چيز حاليم نبود وقتي كه به خودم آمدم ديدم من به فرشته تجاوز جنسي كرده ام احساس خيلي بدي داشتم چون مي ديدم كه فرشته اشك مي ريزد و از اينكه من به او تجاوز كرده ام خيلي ناراحت است فرشته را به درون هال بردم و برايش شربت اوردم و با او صحبت كردم و از احساسم براي او گفتم و اينكه چقدر دوستش دارم فرشته اين عمل را زنا مي دانست و به من گفت كه اگر اين موضوع را با او درميان مي گذاشتم او مي توانست بصورت موقت به عقد من در بيايد تا مرتكب اين كار نشويم اما ديگر اين كار صورت گرفته بود فرشته لباسش را پوشيد و خواست برود رفتم كه با ماشين او را برسانم اما او قبول نمي كرد و از دستم خيلي ناراحت بود هر طوري بود راضيش كردم و تا منزلش او را رساندم در راه فرشته به من گفت كه متوجه نگاههاي شهوت الود من نسبت به خودش شده بود ولي انتظار نداشت كه من با او زنا كنم من خيلي سعي كردم كه كار خودم را توجيه كنم اما خودم هم مي دانستم كه كار خوبي نكرده ام كه به زور با او رابطه جنسي برقرار كرده ام تا روز شنبه خيلي نگران بودم كه فرشته اين موضوع را به كسي بگوييد چون دوست نداشتم اين موضوع به گوش خانواده ام برسد به هر حال روز شنبه به سر كار رفتم و ساعت 2 ديدم كه فرشته هم به سر كار امد ولي با من حرف نمي زد وقتي كه شركت كمي خلوتر شد رفتم تا با او صحبت كنم كه به من گفت كه تو به خواسته ات رسيده اي و ديگر با من چه كار داريد من سعي كردم به او بفهمانم كه من واقعاً دوستش دارم و تنها براي ارضاي خودم نبود كه اين كار را كرده ام و حالا هر چي او بگويد من انجام خواهم داد بعداز اين صحبت من كمي فكر كرد و بعد به من گفت كه اگر مي خواهي با زهم با من رابطه داشته باشي بايد من را عقد موقت كني و مانند زنهاي ديگر شرايطم را بپذيري من به او گفتم كه فقط چند ماه در اينجا هستم و بعداز ان به شهر خودم مي روم فرشته گفت كه پس تصميم بگير يا من را براي چند ماه عقد موقت كن و يا من را فراموش كن از او خواستم كه تا فردا به من فرصت بدهد تا فكر كنم شب هر چي فكر كردم ديدم كه نمي توانم از فكر فرشته بيرون بيايم بلاخره من تصميم گرفتم كه براي چند ماه فرشته را به عقد موقت خودم در بياورم البته با شرايطي كه فرشته برايم تعيين كرده بود كه پرداخت پرداخت مهريه 20 سكه اي يكي از شرطهاي او بود و شرط مهم ديگرش اين بود كه فقط روز ها با او سكس داشته باشم چون شبها نمي توانست منزل من باشد چون نمي توانست برادرزاده اش را تنها بگذارد بعداز ان هر وقت كه نياز به سكس پيدا مي كردم فرشته به منزلم مي امد و با هم سكس داشتيم و تازه ان موقع بود كه به من گفت كه چقدر من را دوست دارد در ان چند ماهي كه فرشته در عقد من بود او براي ارضايي من انواع روش هاي سكسي را انجام مي داد و من هم هر كاري كه مي توانستم برايش انجام مي دادم

bararn281
اعضا
20 Apr 2007 11:32 - #


براي خودم متاسفم

bararn281
اعضا
20 Apr 2007 13:19 - #


با سلام - آخه چرا متاسف؟ از شما به خاط زحماتت متشکرم

mahtab
اعضا
20 Apr 2007 14:27 - #


خيلي وقته كه منتظر همچين تاپيكي هستم.با اينكه فقط صفحه اولشو خوندم اما نميتونم تحمل كنم و بايد بگم خيلي خوب مينويسي.باهات كار دارم اما اول بايد تاپيكتو كامل بخونم.اگه خواستي به تاپيك من سر بزن.اسمش تنبيهه.

master_siamak
اعضا
20 Apr 2007 15:08 - #


ممنون ولي اينهمه داستان ولي نظرات كم

bararn281
اعضا
21 Apr 2007 16:57 - #


چند وقي بود بد جوري دندانم اذيتم مي كرد از طرف يكي همكارانم يه دكتر توي بالا شهر به من معرفي شد كلي هم از كارش تعريف كرده بود بعد ازتماس با مطبش براي دو روز بعد ساعت 8 شب به من وقت دادن وقتي رسيدم. فقط يه مريض تو اتاق دكتر بود چشمم افتاد به منشي دكتر كه عجب مالي بود يه دختر توپولي سفيد با پستوناي بزرگ و كون گنده و چشماي قهوه اي كه خيلي هم لوند بود ديگه درد دندان يادم رفته بود داشتم تو فكرم با اين خانم خوشگل حال مي كردم!
ساعت 8:15 بود كه كار مريض تموم شد منشي بعد از بيرون اومدن از اتاق دكتر من رو راهنمائي كرد كه برم داخل خدا قسمت همه بكنه وقتي رفتم تو يه لحظه جلوي در ميخكوب شدم عجب جائي بود منشي خوشگل دكتر خوشگل تر يه خانم دكتر 32 يا 33 ساله بدون روسري آرايش كرده با يه روپوش سفيد آستين كوتاه كه معلوم بود زيرش هم لباسي نداره چون كرستش قشنگ معلوم بود بعد از سلام و خوش آمد گويي ازم خواست كه روي صندلي مخصوص كارش بشينم بعد منشي رفت بيرون من موندم با خانم دكتر از روي صندلي بلند شد اومد كنارم و شروع كرد به معاينه دندانم وقتي خم شد روي من از بين دكمه هاي لباسش كرست مشكيش قشنگ معلوم شد و من تونسته بودم پوست سفيد بدنش رو ببينم كيرم راست شده بود دلم ميخواست تا صبح فقط من رو معاينه كنه دستم روي جا دستي كنار صندلي بود كه يه لحظه گرماي رون دكتر رو حس كردم دكتر همين جوري چسبيده به صندلي داش رو دندانم كار مي كرد و با من صحبت مي كر.
منم كه تو اون حالت نميتونستم چيزي بگم من دستم رو يه كم تكون دادم كه ديدم هيچ به روي خودش نيورد منم دوباره دستم رو ماليدم به رونش مطمئن بودم كه حركت دستم رو حس كرده ولي چيزي نگفت منم جرات پيدا كرده بودم بيشر رونش رو مي ماليدم كه متوجه حركت پاي دكتر شدم داشت پاش رو تكون ميداد كه بيشتر به دست من بخوره!
بعد يه دارو به دندانم زد و گفت بايد چند دقيقه صبر كني و رفت كنار كه بشينه روي صندليش چشمش به كيرم افتاد كه حسابي باد كرده بود و داشت خود نمائي مي كرد يه خنده معني دار كرد و گفت معلوم خيلي اذيتت ميكنه!
روم نشد چيزي بگم بعد شروع كرد به حرف زدن در مورد شغلم و ... دوباره اومد سمتم و داخل دندانم رو نگاه كرد و گفت امشب نميتونم روش كاري انجام بدم چون عفونت داره بايد دارو استفاده كني چند روز ديگه بياي!
حالم گرفته شده بود گفتم حالا يه كم ديگه دارو بريزد كه دردش ساكت بشه!
خنديد گفت درد دندان اذيت مي كنه يا شلوار تنگ!
باورم نميشد كه اين حرف رو به هم بزنه گفتم هر چه باداباد نهايتش اينه كه بيرونم ميكنه ميرم يه دكتر ديگه گفتم هر دوتاش!
گفت براي دندونت كاري نميشه كرد!
گفتم براي شلوارم چي؟
گفت چون آخرين مريض هستي يه نيم ساعتي وقت داري زيپ شلوارت رو باز كن بزار يه هوايي به اين كوچولو بخوره!
چند ثانيه سكوت بينمون بود كه گفت چي شد پس چرا به حرف دكتر گوش نميدي؟
بازم سكوت كردم كه خودش اومد زيپم رو باز كرد دستش رو كرد تو شلوار و شرتم و كيرم رو گرفت آورد بيرون انگار داشتم خواب ميديدم لالموني گرفته بودم يه دستي بهش كشيد و با خنده گفت همچين كوچولو هم نيست حق داشت زبون بسته تو اون جاي تنگ بعد صندليش رو كشيد كنارم و شروع كرد با كيرم بازي كردن چشمام بسته بود كه متوجه شدم كيرم رو كرد تو دهنش!
بهش گفتم اگر منشي بياد تو چي؟
كيرم رو از دهنش در آورد گفت خوب بياد به اونم ميرسه !زياده! و خنديد گفت: نكنه نميتوني دو نفر رو سير كني؟
گفتم اينجوري كه شما شروع كردي نه!
باز كيرم رو كرد تو دهنش يه كم ديگه ساك زد بعد بلند شد از داروهاي سر كننده دندان زد به كيرم اولش يخ كردم ولي بعد از چند لحظه سري كيرم رو احساس كردم كركره اتاق رو تاريك كرد و با صداي بلند به منشيش گفت پرستو جان اون در ورودي رو قفل كن يبا اينجا كمك من!
منشي كه ازاين جا به بعد اسمش رو ميذارم پرستو تا اومد تو اتاق چشمش به من افتاد با خنده به دكتر گفت: سيمين جون اين ديگه چه مدل معالجه است؟
دكترم كه اسمش رو از اين به بعد ميذارم سيمين خنده اي كرد و گفت اين وضعش خراب تر از دندانشه!
بعد به پرستو گفت يه كم با سرم شستشو بشورش سر كننده زدم اونم يه چشم گفت با سرم شستشو و يه كم گاز استريل اومد سروقت كير من حسابي تميزش كرد و به سيمين گفت تميزش كردم حالا چي كارش كنم؟
اونم گفت بخورش خوشمزه است!
پرستو خنديد گفت اي شيطون بازم زرنگي كردي گلش رو زدي بعد شروع كرد به در آوردن مانتوش منم كه ديگه به خودم اومده بودم بلند شدم نشستم رو صندلي پرستو مانتوش رو درآورد ديدم اونم فقط يه كرست سفيد زير مانتوش داره يه پارچه پهن كرد روي زمين نشست روش وشروع كرد به ساك زدن مثل فيلماي سوپر شده بود سيمينم كنار ايستاده بود داشت ما رو نگاه ميكرد دستم رو دراز كردم طرفش فهميد باهاش كار دارم اومد جلو دكمه هاي روپوش رو باز كردم و با دستم شروع به مالوندن پستوناش كردم.
بعد بهش گفتم روپوشت رو دربيار بعد بهش گفتم برگرد بزار كرستت رو باز كنم اونم همين كار رو كرد.
پرستو هم كه مشغول ساك زدن كيرم بود سرش رو بلند كرد به سيمين گفت از كدوم دارو براش زدي سيمين گفت قوي! نترس حالاحالاها خيس نميكنه!
پرستو خنديد وبه من گفت شلوارت رو دربيار منم شلوار و شرتم رو در آوردم پرستو باز شروع به ساك زدن كرد و با دستش با تخمام بازي مي كرد و مي كرد تو دهنش منم داشتم پستوناي سيمين رو ميخوردم و ازش لب مي گرفتم بعد سيمين و پرستو جاشون رو عوض كردن پستوناي پرستو رو هم حسابي خوردم لباسم رو دراوردم سيمين رو روي صندلي مريض خوابوندم شلوار و شرتش رو باهم از پاش در آوردم شروع كردم به خوردن كسش واقعا اين دكترا كسشونم با بقيه فرق مي كنه بوي عطري داشت كسش سفيد و گوشتي بدون مو وسطش صورتي خوشرنگ كه من عاشق اين رنگم يه كمي هم آبدار شده بود پرستو هم دوباره رفته بود زير من خوابيده بود داشت ساك ميزد انگار سير نميشد بعد كه حسابي كس سيمين رو خوردم به پرستو گفتم حال نوبت تو.
سيمين بلند شد پرستو جاش خوابيد كس پرستو رو هم كه خوب خوردم سيمين گفت بسه بيا ديگه كار رو تموم كن!
بعد رفت بالا نشست روي كمد هاي كوتاهي كه تو اتاق بود و پاش رو از هم باز كرد منم همينطور ايستاده كيرم رو با كسش ميزون كردم يه كم ماليدم به كسش كه ناله سيمين دراومد.
ميگفت بكن تو ديگه! بسه بعد با يه فشار تموم كيرم رو كردم تو كس سيمين با چند تا حركت سيمين صداش بلند شده بود همش داد ميزد آخخخخخخخخخخخخ جووووووووون
بعد كيرم رو از كس سيمين در آوردم به پرستو گفتم نوبت تو پرستو هم يه جون گفت بيا من حاضرم بهش گفت دستت رو بزار روي صندلي خم شو ميخوام از كون بكنمت!
كه ديدم گفت نه من كون نميدم كونم همين جوري بزرگ هست هر كاري كردم نذاشت!
آخر سيمين عصباني شد گفت از كس بكنش بعد من بهت كون ميدم!
حال كردم چون كون سيمين بهتر از پرستو بود ولي روم نشده بود بهش بگم ( همون حجب و حياي دكتر و بيمار )
منم كيرم رو كردم تو كس پرستو خواركسه با اين كه از سيمين كوچيك تر بود ولي كسش خيلي گشاد بود كس سيمين بيشتر جذب كيرم بود يه كم كه از كس كردمش به سيمين گفتم من كون ميخوام سيمين دستش رو گذاشت رو همون كمدي كه روش از كس كرده بودمش پاهاش رو از هم باز كرد از پشت نماي كسش قشنگ بود دوباره كيرم رو كردم تو كسش!
گفت مگه كون نميخواستي بهش گفتم كست از اين پشت خيلي نماي قشنگي داره دلم نيومد ديگه نكنمش خنديد و گفت بكن بكن خوب مي كني بعد كيرم رو از كسش در آوردم و گذاشتم دم سوراخ كونش يه فشار دادم دادش رفت هوا!
بعد به پرستو گفت بهش كرم بده بماله با اين كير گنده اش داره كون من رو پاره ميكنه پرستو خودش برام كرم زد به كيرم منم كرم زدم به كون سيمين اين بار با يه فشار سر كيرم رفت تو كون سيمين يه كم نگه داشتم باز فشار دادم تا ته كيرم رفت تو كونش پرستو هم رفته بود جلوي سيمين روي كمد نشسته بود سيمين داشت كسش رو براش ميخورد منم كيرم رو تو كون سيمين عقب و جلو مي كرد پرستو از لذت جيغ ميكشيد منم با دستم هم چوچول سيمين رو ميماليدم هم با پستوناش باز مي كردم سيمينم چون داشت حال مي كرد بد جوري كس پرستو رو مي خورد بعد ديدم صداي هر دوشون بلند شد منم ديگه آخر كارم بود كيرم رو تا ته تو كون سيمين نگه داشتم و هرسه با هم آه آه كرديم و ارضا شديم تموم آبم رو ريختم روي كمر سيمين بعدم با كمك پرستو آبم رو به تمام پشت سيمين ماليدم بعد پرستو تك تك انگشتاش رو كرد تو دهندش سيمينم با دهنش كير من رو تميز كرد.
سيمين با خنده مي گفت من همون دكتريم كه ترتيب مريضاش رو ميداده .
تا دندان من درست بشه سه ماه هفته اي يه بار با سيمين و پرستو سكس داشتم . الانم تلفني با هر جفتشون در تماسم و گاهي به بهون دندان درد بهشون سر ميزنم

bararn281
اعضا
21 Apr 2007 17:01 - #


كودك يتيم
من يك پسربچه يتيم بودم.نه اينكه پدرومادرنداشتم.نه.بلكه من فقط يك مادرداشتم.هميشه كمبود يك پدررادر زندگيم احساس ميكردم.اطرافيان من هيچكدوم درباره پدرم با من صحبت نميكردند.هيچكدام دوست نداشتند به من بگويند پدرم چكاره بوده.ويا چطور مرده.مادرم هربار كه ازاو ميپرسيدم پدرم چطورشد كه مرديا كي مردميگفت:الآن وقت ندارم.يابگذار براي يكوقت ديگه.ديگه نااميدشده بودم تا بفهمم پدرم كي بوده كه اتفاقاتي باعث شدتا زندگي من عوض بشه.
۷ساله شدم ومادرم من رابه مدرسه اي برد تا ثبت نام كند.ناخودآگاه با ديدن باقي پسرهايكجوري شدم.يكي ازپسرها دم آبخوري رفته بود وداشت آب ميخورد كه چون خم كرده بود كونش خوب ديده ميشد.دراون لحظه چيزي درمن به جنبش آمد.نميدانم چي.اما فقط ميدونم هرچي بود احساس خوشايند ناشناخته اي بود.احساسي كه ازش خيلي لذت بردم.
بعداز چندهفته تونستم باچندنفردوست بشم.يكروز يكي ازبچه ها به من پيشنهادي كرد:بيا باهم بريم توي توالت.يك لحظه خيلي خوشحال شدم.اما بعدگفتم:اگرآقاي ناظم بفهمه ماراتنبيه ميكنه.
-نه بابا.نميذاريم بفهمه.
-حوب چكاربكنيم؟
-من ازخواهر بزرگم يادگرفتم كه چكار كنيم.من لخت ميكنم توبا دودول من بازي كن.بعد تولخت كن من بادودولت بازي ميكنم.
-نه.اول توبايد بادودول من بازي كني.
-چه فرقي داره؟
-نه.همين كه گفتم.
-باشه.
باهم اجازه گرفتيم وبه توالت رفتيم.اول اوداخل توالت رفت.اما من بااينكه آنجا كسي نبود تابترسم.ولي بازهم يك لحظه مردد شدم.اماگويا حسي ناشناخته در درونم بيدارشده بودو فرياد ميزد.سريع به داخل توالت رفتم ودررابستم.دوستم پشتش رابه من كردوشلوار وشورتش رادرآورد.كون سفيدي نمايان شد.باديدن آن كون ديگرحال خودم را نفهميدم.سريع شلوارم رادرآوردم وكيرم رابه داخل كونش كردم.كيرمن هنوز شق نميكرد.اما كمي بزرگ ميشد.وحشيانه بادستم به كون دوستم ميزدم.دوستم گريه اش درآمده بودوميگفت:توروخدا…بسه..غلط كردم…ولم..كن…اما من ول كن نبودم وهي اورا ميكردم.بعدازچندلحظه از شدت خوشحالي تو كون دوستم شاشيدم.وبلافاصله شلوارم را پوشيدم وآمدم بيرون وبه داخل كلاس رفتم ونشستم.ولي دوستم ازهمانجا به خانه شان رفت وتا ۳روز به مدرسه نيامد.پدرومادرش درآن موقع فكركرده بودنداودرشلوارش شاشيده وخجالت ميكشد به مدرسه بيايد.نميدانستند كه من اولين كون زندگيم اكرده بودم.
ازآنروزبه بعد جنون كون كردن من افزايش پيدا كرده بود.به هيچكدام ازدوستانم رحم نميكردم.باهمه دوست ميشدم وبه آنها شكلات يا عكس برگردان ميدادم.ولي تا كمي بامن صميمي ميشدند.بلافاصله آنها رابه خرابه كنار مدرسه يا خانه مان ميبردم وكيرم راداخل كونشان ميكردم.بعدازمدتي همه كلاس خودمان و كلاس بغلي راكردم.اما يكروز كه يكي ازبچه ها رابه توالت مدرسه برده بودم وداشتم ميكردم ناگهان ناظم مدرسه از سروصداي اوبه داخل توالت آمدوهمه چيز رافهميد.همانجا به مادرم تلفن كردندواورا خواستند.مادرم باشنيدن موضوع شوكه شد.وداييم كه با مادرم آمده بودگفت:عاقبت گرگ زاده گرگ شود.گرچه باآدمي بزرگ شود.
مدرسه من عوض شد.اما من به كارم ادامه دادم.ولي اينبار مواظب بودم وكم كم ياد گرفتم چطوربايد طوري بكنم كه كسي متوجه نشود.من فهميده بودم كه كون پسر راازكون دختر بيشتر دوست دارم.چون بارها شده بود كه كون دخترها راببينم.اما بااين وجود وقتي كون پسرها راميديدم.هميدانم چرايكجوري ميشدم.اينكارمن تا كلاس دوم راهنمايي ادامه پيدا كرد.اما درهمان روزها بود كه وقتي داشتم پسرهمسايه مون را درخانه شان ميكردم.فهميدم اينبار ازكيرم چيزديگري غيراز شاش ميخواهد بيايد.حال عجيبي داشتم ولحظه اي كه براي اولين بار آبم داشت ميومد خيلي خوشحال شدم.چون تازه فهميدم كه مردشدم.
مادرم كم كم بوبرده بود كه من يك كارهايي دارم ميكنم.شك كرده بود كه نكند من هنوز آدم نشدم.اما من مواظب بودم كه نكند اوبازهم از ماجرا چيزي متوجه بشود.يكروز درخانه تنها بودم كه ناگهان تلفن زنگ زد:الو بفرماييد
-منزل آقاي قزويني
-بله.شما؟
-تو اصغري؟پسر اكبرآقا؟
-بله.شما؟
-من عموتم بالام جان.مادرت هست؟
-عمو جدي ميگين؟نميدونستم.
-پس مادرت بهت هيچي نگفته ها!بهش بگو پدربزرگت فوت كرده.همه تون پاشين بيان قزوين خداحافظ.
-الو.الو.الو.
تلفن قطع شد ومن ماتم برده بود.پس من يك عمو درقزوين دارم.يعني من پدربزرگ داشتم؟اون تا الآن زنده بود؟ازمادرم بدم اومد.چرا به من چيزي نگفته بود.وقتي مادرم اومد باداد وبيداد همه چيز رابهش گفتم واون درجواب حرفهاي من فقط گريه كرد.بااين وجود فردا صبح من ومادرم به طرف قزوين به راه افتاديم.
اسم فاميل من قزويني بود.ولي هيچوقت فكرنميكردم اهل قزوين باشيم.به مسجدي كه درآنجاتعزيه پدربزرگم بودرسيديم.عمو وپسرعموهام تا من راديدند به طرفم دويدند.عمويم گفت:درست مثل بچه گيهاي باباتي.همديگررادرآغوش گرفتيم.پسر عموهايم شباهت زيادي به من داشتند.به جزكوچيكه كه ازمن ۲سالي كوچكتر بود وخيلي هم خوشگل بود.به عمو گفتم:پدربزرگ چي شد كه مرد؟
-رفته بود تهران،نمازجمعه.آنجا مردم راديده خم كرده بودند،ازخوشحالي سكته كرده.
-مگرشما درقزوين نمازجمعه نداشتين؟
-نه بابا.اينجا كي جرات داره بره نمازجمعه.وبادست گوشه مسجد رانشان داد كه نوشته بود.درصورتيكه مبتلا به بيماري قند،سرطان وسكته ناقص هستيد به اينجا پا نگذاريد.
-چرا اينونوشته؟
-مردم ميان تومسجد.كونهاي بقيه را ميبينند.ذوقزده ميشند ميميرند.
اونروزگذشت.تمام فاميل پدرم عقيده داشتند من خيلي به پدرم شباهت دارم.عمويم ميگفت:بالام جان.بابات مردبود.
-عمو،بابام چطور شد كه مرد؟
-بابات وقتي يك كون ميديدنميتونست جلوي خودشو بگيره.اينقدر ميكردش كه نگو.يكبار يك پسره ازآلمان اومده بود باهم دزديديمش.من كردم رفتم كنار.اما بابات شروع كرد به كردن به دفعه ۳۰ام نكشيد كه مرد.
-يعني وسطش استراحت نميكرد؟
-نه بالام جان،انقدركرد كه مرد.
يكروز پسر عموهام منو برداشتند تاباهم بريم بيرون.مادرم اول با رفتن من بااونها موافق نبود.اما چون اصرار كردند مجبورشد.باهم به خونه اي قديمي رفتيم وناگهان دركمال تعجب چندتا پسر خوشگل راديدم كه جلويمان ظاهر شدند.خيلي دلم ميخواست اونها را بكنم.اما از پسرعمو هايم خجالت ميكشيدم.كه پسر عمو بزرگم گفت:اصغر هركدوم از اينها راميخواي انتخاب كن،برو تو اطاق بكن.باخوشحالي فهميدم كه اينجا يك فاحشه خونه است كه به جاي دخترها،پسرها رابراي كردن عرضه ميكنه.يكي ازاون ميون كه خوشگلترازهمه بود راانتخاب كردم ودر داخل اطاق شروع به كردنش كردم.ازبيرون اطاق صداي جروبحث پسر عموبزرگم با كوچيكه ميومد.انگار كوچيكه نميخواست بره كسي رابكنه وبزرگه داشت تحقيرش ميكرد كه تواصلا ازباباي ما نيستي.مامان چون بابا نميكردش رفت بااون تهرونيه دوست شد،تورا پس انداخت.و پسر عمو كوچيكم بازاصرار ميكرد كه ازپسركردن بدش مياد امادرعوض علاقه زيادي به كردن دخترها داره.پسري كه ميكردم خيلي نازبود وبراي همين بعداز چندلحظه حواسم بطور كل پرت شد وفقط به فكركردن اوبودم.وقتي ازكردن خلاص شدم واومدم بيرون.ديدم تمام پسرعموهام به داخل اطاقها رفتند وفقط كوچيكه روي چمنها دراز كشيده وكونشو به هوا كرده ومشغول چرت زدنه.باديدن كون بزرگش ديگه حال خودم رانفهميدم وسريع پريدم روش.هرچه تقلا كرد محل ندادم وتا تونستم كيرمو داخل كونش كردم.وقتي آبم اومدو ازروش بلند شدم.پسرعموهام راديدند كه دارند از اطاق سراسيمه بيرون ميدوند وبعدازمدتي كه هاج وواج به ما نگاه كردند.بزرگه اومد ويكي محكم زدتو گوش كوچيكه وگفت:خاك توسرت.درطول راه هيچكس حرفي نميزد.وقتي به خونه رسيديم ،پسر عموهام همه چيزرا براي عمويم تعريف كردند.عمويم به من چيزي نگفت اما پسر عمو كوچيكم رابرد تو اطاق وبا كمربند افتاد به جونش حالا نزن،كي بزن.وهرچي پسر عموم التماس كرد به اون محل نداد.وقتي اومد بيرون خيلي ناراحت بود وچيزي نميگفت.بعدازظهرمن وبرداشت وبرد به مغازه اش.ووقتي تنها شديم گفت:بالام جان كرديش؟
-به خدا عمو دست خودم نبود.اگرشما هم تو اون حالت ميديديش ميكرديش.
-نه!عيبي نداره.تو به باباي خدا بيامرزت رفتي.اونم همينجوري بود.هميشه بچه كه بوديم منو به زور ميكرد.آخه ازمن بزرگتر بود وقويتر.بايد حدس ميزدم كه بچه اش همين بلا روسر بچه ام بياره.راستش من اونقدرها ناراحت نشدم.من ميدونم اين بچه ازمن نيست.اما قول بده ديگه نكنيش.عليرغم ميل باطني قول دادم.قولي كه تاامروز هنوزروش موندم.راستش نميخواستم هم كه ديگه دوباره اونو بكنم.چون پسر عموم كون شده بود.وحسابي مريض.بعدها سوزاك گرفته بود ومن براي كيرم ارزش بيشتري قائل بودم.
درتمام فاميل پيچيده بود كه من چكاركردم.وازهمه طرف دست مريزاد به طرف من سرازير ميشد.تاآنجا كه به گوش مادرم هم رسيد.مادرم باشنيدن اين موضوع سريع به من گفت كه بايد برگرديم تهران.نميخواستم ازقزوين برم.وحسابي اصراركردم تا مانع اين تصميم بشم.اما مادرم بهيچوجه قبول نميكرد كه من اينجا بمونم.براي همين يكروز صبح وسايلهامون را جمع كرديم وبرگشتيم تهران.موقع رفتن به خودم قول دادم تاكاري كنم روح بابام ازمن راضي بشه.دلم ميخواست به فاميل بابام ثابت كنم كه من پسر همون بابام.
به تهران كه رسيديم سريع متوجه شدم يكي ازهمسايه ها ازاونجا اسباب كشي كردند وبه جاشون يك خانواده جديد اومده كه پسري داره كه خيلي اِوا خواهره.همه ميلان ما درمورد پسره حرف ميزدند.اماتا من ميومدم حرفشون راعوض ميكردند.تمامشون راكرده بودم وميدانستم چون ميدانند اگرمن بفهمم اون كونه ميكنمش.دوست ندارند ازاين ماجرا جيزي بفهمم.يكروز كه داشتيم فوتبال بازي ميكرديم ومن مثل هميشه بساط ماليدن رادر فوتبال راه انداخته بودم.ناگهان ديدم پسره اومد:
-سلام.منم بازي ميديد؟
دوستهام نگاهي به من كردند گفتند:نه.
-خوب بازي ميكنم ها!
-نه.اصرار نكن.
-آخه چرا؟
يكي ازدوستهام گفت:به صلاحته!
-منظورت چيه؟
-به صلاحته ديگه الآن نميشه بيشترازاين حرف زد.
من ديدم دارند پسره را ميپرانند.براي همين روبه بقيه كردم وگفتم:چرا بدبخت رااذيت ميكنيد.خوب بذاريد اينم بازي كنه ديگه.اصلا شما دوستهاي خوبي نيستيد.بيا باهم بريم خونه ما.يكدست ورق بازي كنيم. من باپسره به طرف خونه راه افتاديم.دوستهام به ما نگاهي كردند وسرشان راتكان دادند.همه ميدانستند چه چيزي ميخواهد اتفاق بيفتد.اما ازمن ميترسيدند.هيچكدام آنها زورشان ازمن بيشتر نبود.نميدانم چرا.اما وقتي كون كردن به ميون ميامد ديگرحال خودم رانميفهميدم وزور عجيبي دربازوهايم احساس ميكردم.طوريكه ميدونستم درآن حالت اگر كون قويترين مرد دنيا هم باشه ميكنمش.ازاونجايي كه اكثر دوستهام رابه زور كرده بودم همه آنها ازاين زور خبرداشتند وكسي جرإت نميكرد به آن پسربدبخت چيزي بگويد.از طرفي مگرهمين بلا سرهمه شان نيامده بود؟چرانبايد سراين ميامد؟
من ومحمد به طرف خانه رفتيم وسريع به اطاق من سرازير شديم.محمد گفت:خيلي خوب برو ورقها رابيار.
-ورقم كجابود؟
-مگه نداري؟
-نه
-پس چرا گفتي ورق بريم بازي كنيم؟
-آخه دوست نداشتم بچه ها اُزكولت كنند.ديگه چيزي نگفت ونشست روي صندلي.چندتا آلبوم بهش نشون دادم.ازقبل چندتامجله سكسي هم زيرآلبومها گذاشته بودم.وقتي حواسش نبود يكهو يك مجله سكسي رابازكردم.
-ايول ميبينم كه عكس سكسي هم داري.
آره تازه كجاشوديدي.اينها رانگاه كن.وسريع يك مجله براش آوردم كه توش ۲تا مرد داشتند باهم حال ميكردند.
-اينها رو!مگه مردها هم همديگرو ميكنند؟
-آره بالام جان.اونيكه كون ميده تازه بيشتر خوشش مياد.
-توازكجا ميدوني؟مگه دادي؟
-نه.ولي كردم.هميشه همه اصرار ميكنند من بكنمشون.
-براي چي؟
-آخه من خوب بلدم چطور بكنم.
-تاحالا كي هارو كردي؟
-خيليها اين مملي هست همسايه بالاييتون.اون يكيش.
-واي.جدي اونو كردي؟
-آره.يا مثلا همين كامبيز.اونم ۳مرتبه كردم.
-چطوري ۳مرتبه بهت داده؟مگه خودشم دوست داره؟
-آره ميگم كه من خوب ميكنم.
محمد بدبخت نميدونست كه هربارمن به چه زحمتي كامبيز راگير انداختم وچقدر گريه كرده.اما من بهش محل ندادم وبه زور كردمش.
-پس كامبيز كونه؟
-آره بالام جان.اما من قول دادم به كسي نگم.
-خيالت راحت باشه منم به كسي نميگم.فقط ميتوني يكجوري جورش كني منم بكنمش؟
-خرج داره.
-هرچي باشه ميدم.
-هرچي؟
-آره.
-خوب يك كوني به من بده.منم در عوض بهش ميگم بياد به توبده.
محمد شروع كردبه خنديدن وگفت:شوخي ميكني؟
-نه.دارم جدي ميگم.توبه من كون بده.من كامبيز راميارم تو بكن.
محمد خنده اش را خورد وگفت:برو ببينم بابا.من فكركردم تو آدمي.اصلا نخواستيم.
-چي چي رانخواستيم فكركردي به همين آسونيه.
بلند شد كه بره وگفت:اصلا من ميخوام برم خونه مون.
ديگه صبرم لبريز شده بود.تا همين جاهم خيلي بهش رحم كرده بودم.براي همين پريدم روش وشروع كردم به زور لباسهاش را درآوردن.
-اصغرجان مادرت…اصغر چيكارميكني…ديوونه نشو…اصغر ترو خدا..(گريه)..اصغر گوه خوردم…به خدا تمام پولهاي تو حسابم مال تو..اصغر..(گريه)…بسه ديگه…آخ…نكن توش…بيار بيرون..(گريه)..به خدا ميرم به مامانت ميگم ها!..(گريه ودرحالت داد)..جان مادرت..اصغر دربيار ميخوام برم..اصغر…
اونروز محمد هرچي داد وبيداد كرد بهش محل ندادم وبلكه برعكس تا اونجاييكه ميتونستم بيشتر كيرمو تو كونش فشاردادم.وقتي كارم تموم شد.شورت وكيف پولش را نگاه داشتم وبهش گفتم:اگرنياد وهميشه به من نده به همه ميگم كه كردمش.محمد هنوز نميدونست كه همه الآن ميدونند اون كون داده.پس سريع قبول كرد.ازاونروز تا ۲ماه كه محمد فهميد اين درد تمام بچه هاي محله است.هفته اي چند بار ميومد وبه من ميداد.تا اينكه يكروز نميدونم ازكجا متوجه جريان شد.اما از اونجاييكه كون شده بود بازهم اومد وبه من داد.فاميل او خرداديان بود.ورقاص خيلي خوبي بود.بزرگ كه شد بهترين رقاص ايران شدوموقع انقلاب هم فرار كرد ورفت لس آنجلس.اما انگاراونجا هم نتونسته بود عادتش راترك كنه وبراي همين درآخرين مصاحبه اش اعلام كرده بود همجنس بازه وبايك پسرايراني ازدواج كرده.
اين مسائل ادامه داشت تازمانيكه من ۲۴ ساله شدم.موقع ازدواجم بودومادرم ازمدتها قبل زير گوشم ميخواد كه بايد زن بگيرم.ازهرچي زن بود بدم ميومد.من هيچوقت رابطه خوبي بازنها نداشتم وهميشه دوست داشتم كون مردبكنم.امايكروز مادرم منو به زور به خواستگاري يكي ازدخترهايي برد كه برام پسنديده بود.دختربدي نبود وواقعا خوشگل بود.اما من چون نميخواستمش قبول نكردم.اونشب مادرم خيلي عصباني شدو وقتي به خونه رفتيم به من گفت:اصغر!من هميشه موقع كثافتكاريهات بهت هيچي نگفتم.امابه ارواح خاك بابات قسم اگراينبار نه بياري من ميدونم و تو.اين دختره هيچي كم نداره.به خدا اگرباهاش ازدواج نكني شيرمو حلالت نميكنم.واينجوري شد كه من ازدواج كردم.
شب اول بااينكه رسم بود.من بكارت عروس رابردارم.اماتاآخرهاي شب به طرفش نرفتم.اونم كه بهش برخورده بودو خجالت هم ميكشيدچيزي نميگفت.نزديكيهاي صبح بود كه ديدم درزدند.دراطاق رابازكردم ومادرم و مادراونو ديدم كه ميگفتند:پس چي شد؟چراكاري نميكنيد؟زودباشيد پارچه را بديد بياد ديگه.به اجباربه طرف پريسا رفتم ولباسهاشو درآوردم.ازديدن كسش حالم به هم خورد.واقعا كه كون خوشگلتر وقشنگتر بود.پريسا برگشت وكونش رابه من كرد.ومن ناگهان يكي ازبهترين كونهاي زندگيم راديدم.نفهميدم چي شد.فقط ناگهان متوجه شدم دارم ازكون ميكنمش.آخرها كه داشت آبم ميومد،يادم اومد بايد كسش راپاره كنم.براي همين يك لحظه كيرم راگذاشتم توكسش.وتا كسش پاره شددوباره كردم توكونش واينجوري بودكه داماد شدم.
روزازدواجم پسرعموهايم هم اومده بودندوواقعا باديدنشون خوشحال شدم.اونها تا چندروزبعدازازدواج من موندند.روزآخري كه ميخواستند برند پسرعمو بزرگم من را كناري كشيد وگفت:اصغرنقشه يك كاربزگ رادارم.هستي يا نه؟
-چي هست؟
-جاده قزوين به تهران راتازه درست كردند.خلوت خلوته.بيا به بهانه مسافركشي خوشگلها راسواركنيم بعدبريم تو جاده به زوربكنيم.واقعا چرااين فكربه سرخودم نزده بود؟همانجا قبول كردم وبعد برنامه كاراچيديم.وازهفته بعد شروع به كاركرديم.به ۲ ماه نكشيد كه درتمام ايران پيچيده بود:باند قزوينيها.هيچكس جرات نميكرد ازآن مسيرمسافرت كند.همين شد كه خودشاه به ژاندارمري آن زمان دستورداد هرچه سريعتر مارا دستگير كنند.ومتاسفانه بعدازخيانت يكي از كونيها ما راگير انداختند.
بدجوري ازما مراقبت ميشد.تمام مردم ازما ناراحت بودند.زنم نامردي كردوطلاق گرفت.اعصابم خيلي به هم ريخت.اون كون سفيدي داشت كه واقعا ارش كردن داشت.۲ماه تو زندان بوديم كه يكروز خبردادند وليعهد ميخواد بياد به ديدنمون.همه مون ترسيده بوديم.وموقع اومدن اون دست وپامون راگم كرده بوديم.سريع لباسهامونو پوشيديم وبه صف شديم.وليعهد واقعا جوان وزيبا بود.ازجلوي هركدام ماكه ميگذشت ميپرسيد:براي چي مردمو ميبرديد توجاده ميكرديد؟پسرعموهام همه ميگفتند قربان اشتباه كرديم غلط كرديم.امانوبت من كه رسيدچون ميدونستم اعداممون ميكنند جواب دادم:قزويني بوديم قربان.دست خودمان نبود.وليعهد نگاه عميقي به من انداخت وبه رييس زندان گفت:همه اينها غيرازاين يكي مرخصند.اينم سريع منتقل كنيدبه قصرمن.ترسيده بودم.نميدونستم وليعهدبامن چكارداره.نكنه ميخواد بطورويژه اي شكنجه ام كنه؟من رابه طرف قصروليعهد بردندودربازداشتگاه حبس كردند. ۲روز اونجا بودم وهيچ اتفاقي نيفتاد.چون ازهيچي خبرنداشتم ميترسيدم.شب روز سوم بودكه وليعهداحضارم كرد.من رابه اطاق وايعهد بردندوزنجيركردندوآنوقت خودشان رفتندبيرون.بعدازچنددقيقه ديدم وليعهدآمد.نگاهي به من كرد وگفت:ببين.پسر عموهات همشون امروز صبح اعدام شدند.ولي به جاي تو يكي اززندانيان ديگر رااعدام كردند.من ميتونم كاري كنم زنده بموني وميتونم به طرز بدي بكشمت.حالا دست خودته كه به حرفم گوش بدي يانه.
-هرچي شمابگيد قبول ميكنم.
-خيلي خوب.پس لباسهاتودربيار.
يعني چي؟لباسهام رابراي چي ميخواست دربيارم.نكنه ميخواست بلايي سرم بياره.شايدميخواست بكندم.نه.اصلا اين يكي رابايد بي خيالش ميشد.من كون بدم؟عمراً.اصلا ازكجا معلوم بخوادبكنه.
بامكثي لباسهام رادرآوردم ولخت لخت شدم.وليعهدم لباسهايش رادرآورد.ديگر مطمئن شدم ميخوادبكنه.راضي بودم بميرم ولي ندم.كه گفت:خيلي خوب.حالا بيا بكن.ببينم چطورميكني
ايول.وليعهدم كون بود؟ايول.به طرفش رفتم واول ازش يك لب گرفتم.هيچي نگفت.فهميدم نه واقعا يك كون سياسي افتاديم.وكيرم رابه شدت توكونش كردم.بيرحمانه ميكردمش.وليعهد دادميزد:آفرين.بكن.جرم بده.خوب ميكني. بگذريم تا ميتونستم كردمش وبعداز ۴باركه آبم اومدچون نميخواستم به سرنوشت پدرم دچاربشم.بي خيال شدم تا۱ سال كارمن در قصر وليعهد كردن بود.بهترين غذاها وتفريحات راداشتم.حتي درمسافرتها هم همراه وليعهد ميرفتم وميكردمش.تااينكه يكروز درحين كردن انگار يكي از جاسوسهاي شاه مارا ديده بودوبه شاه خبرداده بود.كه او شديداًباوليعهد برخورد كرد.خوشبختانه قبل ازاينكه دستش به من برسه وليعهد من رابه آمريكا فرستاد.اما قبل ازرفتن بهش قول دادم ازاين جريان به هيچكس چيزي نگم.
همون ابتداي كاربا پولي كه به عنوان هديه به من داده شده بود ۳تا هتل ورستوران چندستاره خريدم.ميدونستم ديگه از لحاظ مالي تإمينم.وبراي همين هرچه زودتر ميخواستم به سرگرمي مورد علاقه خودم كه كون كردن بودبرسم.اون زمان همجنس بازي درسته اونقدرها باهاش برخورد نميـشدولي بازم جرم بود.البته بعضي ازفاحشه خونه ها بودند كه توي ليستشان خوشگل پسرهم پيداميشد.تا اين موضوع رافهميدم هرروز توي يكي ازاين فاحشه خونه ها علاف بودم.بعدازمدتي ديدم اينطوري نميشه ويك كاباره خريداري كردم كه توش خوشگلترين پسرها راگلچين كرده بودم.درتمام آمريكا اسم كاباره قزويني پيچيده بودم.تمام كسانيكه دلشان ميخواست كسي آنها رابكنديا پسري رابكنند به كاباره من ميامدند.بعدازچندسال درهرگوشه آمريكا يك شعبه زدم وبعدازمدتي تونستم شعبه هايي درخارج كشورهم داشته باشم.ازلحاظ مالي هيچوقت كم نمياوردم.چون هم ميزان سوددهي خيلي بالا بودوهم يكبار كه نزديك به ورشكستگي شدم وليعهد به دادم رسيد وسرمايه ام چندبرابر شد.همجنس بازي درتمام دنيا رواج پيدا كرد.امتياز يك شبكه تلويزيوني كه ۲۴ ساعته فيلم سوپر مردبامرد نمايش بدهد رااز مجلس گرفتم.وحتي خودم در۲فيلم آموزش كردن پسر ۵ساله دادم.قبل ازانقلاب خيلي ايراني به كاباره من ميامدند.اما وقتي انقلاب شدديگه هيچ ايراني نتونست به آمريكا يا كشورهاي ديگر سفركندتا به كاباره من بياد.هنوزهم بعضي وقتها كه يك قزويني ميبينم و ازش ميپرسم درقزوين اوضاع همونجوره؟ميگه آره تغييرنكرده.من خوشحالم كه فرهنگ قزويني رادرتمام دنيا پياده كردم.خيلي خوشحال.ميدونم ۲تا پسرهام راهم را ادامه خواهندداد.اونها هم مثل بچه گيهاي خودمند.وبااينكه باوفورنعمت بزرگ شدنداما هنوز جنون كون دارند.اين خون اصيل قزوينيه كه اصلا ازبين نميره.خون اصيل

bararn281
اعضا
22 Apr 2007 14:51 - #


سلام




باز هم سكوت

bararn281
اعضا
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 28 . 29 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB