Location via proxy:   [ UP ]
[Manage cookies]    No cookies    No scripts    No ads    No referrer    Show this form
"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / زيربازارچه +18
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 28 . 29 . >>
پیام نویسنده
18 Apr 2007 17:41 - #


يادداشت سوم


يادتون تو داستان قبليم گفتم اكبر يه كاري كرده بود اون برمي گشت به يه سال قبل.اكبر مي گفت تو اون يه سالي كه با اكرم خانوم بودن چن تا چيز تو اون تغيير كرده بود. اول اينكه جلق زدنو كنار گذاشته بود. دوم اينكه علاقه مند شده بود تا اطالعات زيادي در رابطه با سكس و روش هاي اون بدونه. پدر اكبر مغازه كتابفروشي داشت واكبر زيادتر از قبل اونجا مي رفت. منم چند بار رفته بود و اكبر چن تا كتاب مسائل جنسي مثل «جوانان چرا؟» و «100 مسائله جنسي» و «مشكلات جنسي» داشت كه اونارو را با هم خونده بوديم. يه روز يه كتاب زرد رنگ نشونم داد و گفت اونو تو پستوي كتابفروشي باباش پيدا كرده بود و حتي بابابش پادش رفته بود كه چنين كتابي داره. بخش سه اش كه روش هاي سكس رو ياد مي داد براما با حال بود و هم تازگي داشت. من اكبرو ترغيب كردم تا يكي از اين روشارو رو اكرم پياده كنه و ببينه ميتونه اينكارو بكنه يا نه واسه همين اكبر خيلي خوب يكي از روشارو خوند و گفت كه مي خواد اينكارو انجام بده. اكبر مي گفت از وقتي جلق زدنو كنار گذاشته بود شبا تو خواب مي ديده كه داره با دختراي ديگه سكس ميكنه اما هيچوقت تو خواب ارگاسم نمي شد. اما اونشب برا اولين بار اكرمو تو خواب ديده بود و وقتي محكم بغلش كرده بود تا با هم همخوابگي كنن يهو از خواب بيدار شده بود و چشمتون روز بد نبينه يه آبي ازش اومده بود كه نگو و نپرس. ميگه آروم لباساي كثيفمو درآوردم و رفتم تو حموم اونارو شستم ملاحفه هم كه حسابي بوي مني ميداد رو هم شستم. صبح هم به مامنش گفته بود شب از بيني اش خون اومده. كمي نگران شديم. تو اون كتاب زرد نوشته بود اين نشانه بلوغه و الان اكبر ديكه يه پسر بچه نيست كه تو سكس هر كاري بكنه. اكبر كمي افسرده شده بود و يه چند روزي همينجور بود تا اينكه يه روز اومد پيشم و گفت بريم پارك. منم به مادرم گفتم و رفتيم پارك نزديك خونه. اكبر كاملاً گيج و منگ بود پرسيدم : اكبر چته؟ باز با بابات حرفتون شده؟ ميدونستم هر وقت پره مياد پيش من. من مني كرد و گفت يادته يه هفته پيش موضوع اون خوابو بهت گفتم. جوابدادم: آره. ادامه داد: موضوع رو به اكرم گفتم و گفتم من ديگه به بلوغ رسيدم و نزديكي من و تو كمي مشكل ميشه. اما اون بهم خنديد. لبامو بوسيد و كيرم رو دستش گرفت و گفت: بالاخره ميوه مو رسوندم. من حاليم نشد چي ميگه ميدوني خيلي هول برم داشت. اون واسه امشب برنامه گذاشته. اصغر آقا تهرانه و خونه اونا خالي نيست ولي اصرار داره من از بالا پشت بوم خونه مون كه چسبيده به بوم خونه اوناست برم تو بهار خواب خونه شون. من به اكبر دلداري دادم و گفتم چيزي نميشه اكرم 23 سالشه و تو اينكارا حرفه اي نترس. يه نيم ساعتي باهاش حرف زدم با دلداري من اكبر روم شد اينطور كه فهميدم نمي خواست كاري كنه كه اكرم ناراحت بشه و يا بهتر بگم گند كار در بياد. اصغر آقا مرد قلدري بود اكبر كمي ازش مي ترسيد اما اونا با هم يه مشكلي داشتن كه نمي دونستيم چون اكبر ديده بود چند بار اصغر آقا زنشو زده بود و مي گفت دست سنگيني هم داشته چون جاش تا مدتها رو بدن اكرم ميمونه. با اين حال فرستادمش رفت و گفتم كاري كن كه تو محيط آرام تري با هم باشين. يه هفته بعدش اكبر اومد. حرف نمي زد. مي دونستم بالاخره قفل دلشو واسه من باز ميكنه. من داشتم دوچرخمو تعميير مي ركردم و دستام حسابي گيريسي شده بود. اكبر به يه ميز چوبي كه روش بشكه نفت قرار داشت تكه داده بود و كاپشن لي شتشو پوشيده بود و پيراهن خوشرنگ زرد رنگي هم از زيرش پوشيده بود كه ميدنستم هديه اكرم خانومه. تقريباً يه نيم ساعتي نشست و منو كه داشتم با زنجير در رفته دوچرخه ام ور مي رفتم زل زد و منم عمداً كاري كردم كه يخورزده زيد طول بكشه. يعني اصلاً دوچرخم خراب نبود ولي مي خواستم عطششو برا حرف زدن زياد كنم. عاقبت با عصبانيت پيچ گوشتي رو از دستم گرفت و گفت: قدر لفتش ميدي تمومش كن. خندم گرفته بود. حالا ديگه وقتش بود بفهمم اوضاع از چه قراره. زنجيرو با يه حركت جا انداختم و يه دستمال كثيف برداشتم و دستامو پاك كردم رفتيم تو پارك نزديك خونمون. عاقبت يه صندلي خالي پيدا كرديم و نشستيم. باز حرف نزدم تا اينكه خودش سر صحبت باز كرد: راستش ديشب بالاخره نصف شب از بالا بوم رفتم تو بهار خواب اكرم خانوم اينا. تنها بود و لخت. گفت دو ساعته منتظرمه. من كنار تخت چوبي زوار در رفته نشستم كه اكرم روش يه دست پتو و ملافه تازه روش انداخته بود. پرسيدم: ديگران نمي فهمن؟ جوابداد: علي داداش اصغر تو زيرزمين خوابيده باباي اصغر آقادواي خواب مي خورن تا لنگ ظهر خوابن مادرشم وقتي خوابش ببره مثل يه سنگ ميافته. خواهرشم خونه نومزدشه. ميدوني كه صدامو هم كه از طبقه دوم پايين تر نميره. دستمو گرفت و انگشتمو مكيد. اينو تو يكي از مجله هائي كه بهش داده بودم ياد گرفته بود. منم سينه هائي نرمشو ماليدم يدفه نيم خيز شد و لبشو رولبم گذاشت دستام شل شدن با زبونش لبامو ليسيد و سپس تو دهنم برد ميدونست من اين كارو دوست دارم. دستمو انداختم دور گردنش و نفسم به شمارش افتاد تو اون حالكه لبامون رو لباي همديگر بود و لب زيريشو ميمكيدم دست انداخت و پيرهمنو با كشيد و سپس درش آورد من يه تي شرت پوشيده بودم كه روش عكس توپ بسكتبال بود و از زير چيزي نپوشيده بودم. با دستش نوك پستون منو مالوند و ديگه كنترولم از دست دادم. تو اين حال سرشو پايين آورد و نوك سينمو مكيد. خودش ميگفت كه اين كارو دوست داره. سرشو گرفتم و از خودم جداش كردم با چشماي خمارش بهم نگريست، شهوت از اونا مي باريد. سرمو جلو بردم و پستوناي نرمشو كه حالا بزرگتر شده بودن رو گرفتم و چنان مكيدم كه نوك هر دو طرفشون قرمز شد. تو اين حال با دستم كوسشو ماساژ ميدادم. اونو خوابوندم و آروم پشتشو ماساژ دادم. روش كتاب خوب بود و نشون مي داد نويسنده هاش خيلي از سكس مي فهمن چون وقتي ماساژ پشتشو تموم كردم و به باسنش رسيدم دستم رو كپلش گذاشتم و مالشش دادم كم كم صداي آه آه اكرم بلند شد. آروم نشستم جائيكه زير باسنش بود و با كف دو دستم كمرشو مالش مي دادم و كيرم لاي لپاي باسنش بالا و پايين مي رفت و شنيدم گفت: منو برگردون برگردوندمش و نشستم رو روناش قرمز شده بود. كاملا معلوم بود سر حال آومده باشه چشاش برق خاصي ميزد با دستش منو هل داد و آروم آومد رو منجوري نشسه بود كه كسش كاملاً به كيرم مي خورد و منو ديونه ميكرد. يه حركتي به كمرش داد كه منو بر تو حالت خلسه تو اين حالا كسشو مي مالوند به كمر كيرم و منو بيشتر تحريك مي كرد. با دستام پستوناشو گرفتم و فشارشون دادم موهاي بلند و مسي رنگشو به دستاش گرفته بود و من تو مهتاب كاملاً ميديدم كه داره حال مياد. بالاخره صبرم تموم شد و آروم يه حركتي به كمرم دادم و با دستم كيرمو گرفتم و مالوندم به جاي حساس كسش ( فكر ميكنم تو اون كتاب نوشته بود كليتوريس) و ديدم صداي آه آهش بلند شد. نوك كيرمو گذاشت جلوي كسش و خودش نشست رو اون و تو اين حال صداي هر دومون بلند شد. كيرم تا ته رفت تو كس اكرم و اين اكرم بود كه شروع كرد به تلمبه زدن و رو كيرم بالا و پايين مي رفت. حال هر دومون زياد تعريفي نداشت من ديدم نزديكه آبم بياد گفتم: اكرم داره آبم مياد. نيم خيز شدم و كمر اكرمو گرفتم و روش دراز كشيدم هر دومون تو اوج شهوت بوديم و مي خواستيم با همديگه ارگاسم بشيم كه آروم گفتم آخرش درش ميارم. اكرم چيزي نگفت و من شروع كردم به تلمبه ردن و اونم پاهاشو دور كمرم پيچوند درست لحضه اي كه داشت آبم ميومد. چنان منو بخودش چسبوند كه فكر كردم نفسم داره بند مياد و ديگه نفهميدم چي شد. هر چي آبم بود تو كس اكرم خالي كردم فكر مي كنم بيشتر از هر دفعه. دراز كشيدم . از خودم بدم ميومد. نمي خواستم كاري كنم تا اكرم اذيت بشه. اكرم سرشو بي حال گذاشته بو بازوم به سقف نگاه مي كرد. سعي ميكردم چشام تو چشاش نيوفته از ميان پرده توري به آسمون تاريك و به ستاره ها نگاه ميكردم. يه نيم ساعتي تو اين حال بوديم كه صدام زد: اكبر. براي اولين بار بعد از سكس تو چشاش نگاه كردم. با هوس خاصي به چشام خيره شده بود. پرسيد: داري به چي فكر مي كني؟ لبخندي زدم و زمزه كردم: ديگه به هيچ چي فكر نمي كنم. آروم موهاي سينمو نوازش داد و گفت: ميدوني اكبر من از تو خيلي چيزا ياد گرفتم. متشكرم. گفتم: قابل شما رو نداره منم خيلي چيزارو از تو ياد گرفتم. با نوك انگشتش نوك پستونمو بازي داد و دوباره گفت: مي خام از تو يه خاطه داشته باشم. منظورشو نفهميدم ولي چرخيد رو منو دوباره شروع كرد به تحريك من. لامذهب كيرم هم نه نگفت و دوباره بلند شد. اينبار خودش تلمبه ميزد و به من هم امكان حركت نمي داد. كيرمو تو كسش برد و بدون هيچ اضافه كاري تلمبه زدنو شروع كرد من اين حالتو عكسشو تو مجله سكسي ديده بودم ولي تا اون لحضه مزشو نفهميده بودم اين كار ما زياد طول نگشيد خطوط چهره اكرم عوض شد و فهميدم داره ارگاسم ميشه زود اونو چرخوندم و پاشو رو شونم انداختم و درحاليه دستم به كمرم فشار مي آورد شروع به تلمبه زدن كردم و وقتي ديدم داره آبم مياد دراز كشيدم روش و اونم منو همچين بخودش فشار داد كه نميدونم حس كردم يكي از دنده ها صدا داد. مدتي تو همون حال باقي مونديم. كم كم هر دومون خواب گرفت نزديكاي ساعت چار بود كه بيدارشدم.اكرم كنار پنجره ايستاده بود و داشت بيرون و ديد مي زد. از پشت رفتم كنارش كه منو ديد و لبخندي زد و دستمو گرفت و منم از پشت بغلش كرد. هردو از پنجره بيرونو نگاه كرديم. اكرم دستشو رو دست من گذاشت و با انگشتاي بهم گره خورده دست من كه دور كمرشو سفت چسبيده بودن بازي مي كرد. عاقبت اينكارش باعث شد تا من دوباره تحريك بشم. برگشت و منو چسبوند ديوار ما تقريباً هم قد بوديم. دست من باسنشو گرفته بود اونم داشت لبامو دوباره مي مكيد. تو اين حال دستشو برد و كيرمو گرفت و با دستش دو سه بار مالشش داد. دستاش خيلي نرم بودن و منو گرم كردن. سپس خم شد و شروع به ساكزدن كيرم كرد من تنها يه بار اونم تو فيلم سكسي ديده بودم كه اينكارو ميكنن. رو موكت نشستيم و يخوره چرخيدم و منم كوس اونو ليس زدم. اين اولين بار بود كه اين كارو ميكردم ولي مثل اينكه به اكرم مي چسبيد چون ساك زدن كيرمو ول كرده بود داشت رو زمين وول مي خورد. اولش لباي كسشو ليسيدم و كم كم به جائي كه تو عكس كتاب زرده نشون داده بود (كليتوريس) رفتم و با لوين ليسي كه زدم ديدم آب از كسش سرازير شد. دو تا ديگه ليس زدم گفت من دارم تموم مي كنم. بسرعت چرخيدم و از پهلو خوابيدم جوريكه با اكرم زاويه 90 درجه درست كرده بوديم. اكرم پاشو بلند كرد و منم اول كيرمو به كسش مالوندم و وقتي حسابي خيس شد تا ته كردم تو كسش يه آه بلندي كشد كه فكر كردم الان مردم ميريزن اونجا. در اين حالت پستون قشنگشو گرفتم و با دستم فشارش دادم و تو اينحالت شروع كردم به تلمبه زدن هنوز دومي يا سومي رونزده بودم كه اكرم شل شد پرسيدم: تو تموم كردي؟ گفت آره ولي تو سعي كن كارتو تموم كني. منم چرخيدم رو اكرم و محكم تلمبه زدم شايد چون دوبار پشت سر هم كرده بودم واسه همين سرعت انزالم كم شده بود و كمي طول كشيد و عاقبت منم آبم اومد تا و همشو تو كس اكرم خالي كردم. در حاليه سرخ شده بودم هر دومون بي حال افتاديم رو زمين. كنار هم.


از اكبر پرسيدم: بعدش چي شد؟


خنده تلخي كرد و گفت: هيچي بابا فرداش خواب موندم و لنگ ظهر رفتم تو كتابفروشي. بابا چند تشر حسابي بهم زد اما منم به ظاهر نشون دادم كه مريضم برگشتم خونه. ديدم اكرم خون ماست داره برا شب برنامه ميده. گفتم: نمي تونم ولي نصف شب دوباره رفتم بالا.


سكس بعدي اكبر و اكرم و تو ياداشت بعدي براتون خواهم نوشت

bararn281
اعضا
18 Apr 2007 17:43 - #


يادداشت چهارم


از كار اكبر خنده ام گرفته بود ولي هر پسري تو سن اون بود و با زني مثل اكرم دوست بود اينكارو مي كرد. بعد از اون روز من اكبرو تا دو ماه نديدمش. من او اردو بودم و براي مسابقات به يه شهر ديگه رفته بودم. ولي وقتي برگشتم خيلي زود سراغ اكبر رفتم. وقتي اكبرو ديدم حس كردم چيزي در اون عوض شده، خيلي مشتاق شدم بفهمم موضوع از چه قراره واسه همين زياد عجله نكردم ميدونستم كه اكبر خودش مياد تا با من درد و دل كنه.


اوئل پاييز بود و مدرسه ها تازه باز شده بودن. من كلاس دوم دبيرستان بودم و رشته تجربي رو انتخاب كردم. اكبر رشته رياضي رو انتخاب كرده بود. واسه همين كلاسامون فرق مي كرد. برا همين يه روز تو زنگ ورزش بوديم اونروز ما داشتيم واليبال بازي مي كرديم كه اكبر اومد و گفت منم بازي كنم. يار كم داشتيم واسه همين بفرما زديم و اونم كاپشنشو درآورد و با ما گرم بازي شد. بعد بازي كه حسابي عرق كرده بوديم رفتيم يه آبي بخوريم و دست صورتي بشوريم. حياط دبيرستان ما زياد بزرگ نبود و تو يه گوشه چن تا شير فلزي رو تو يه حوض مستطيل مانند كنار ديوار توالت عمومي درست كرده بودند ما هم اونجا دست و صورتمونو شستيم اكبر هم با ما بود اونم دست و صورتشو شست و من كمي طولش دادم تا بر و بچ رفتن و من موندم با اكبر. گفتم: اكبر بازيت خوب شده ها؟ لبخندي زد و چوابداد: حالا خيلي چيزا فرق كرده. پرسيدم: مثلاً. خيلي جدي جوابداد: خودمون! با حوله ام دست و صورتم رو پاك كردم و اونو انداختم دور گردنم و گفتم: من ميرم لباسامو عوض كنم ميياي. كاپشنشو پوشيد و دونبالم راه افتاد. وضعيت جوري بود تا بپرسم: حال همسايتون چطوره؟ جوابي ازش نشنيدم به صورتش نگاه كردم همونجا ايستاده بود و به جائي خيره شده بود. عاقبت گفت: اكرم حامله اس. با گفتن اين فرار كرد و خشكم زد. تو اين حال زنگ تفريح زده شد و بچه ها ريختن بيرون.


دو سه روزي اين جمله تو مغزم رژه ميرفت. تا اينكه روز سوم موقع اومدن حميده خانم آرايشگر مادرم (البته آرايشگر سنتي نا آرايش گر امروزي) موقع بند كشيدن صورت مادرم در رابطه با اكرم و اصغر آقا صحبت مي كردن فهميدم چرا اكبر ناراحته. حميده خانوم تو محله ارايشگر خيلي از زناي محله مون و دو تا كوچه اونطرفتر بود كه اكبر اينا اونجا ساكن بودن. حميده خان در حاليكه بند مي كشيد به مادرم گفت: صغري جون شنيدي اكرم حامله شده! مادرم در حاليكه درد ميكشيد گفت: نه كي!


- الان دو ماهشه! مادر اصغر آقا پر درآورده.


- مرتيكه پر رو! شنيدم يه زن ديگه براش گرفته بودن تا از اون بچه دار بشه.


- وا! اين چه حرفيه؟


- چرا شده ميگن دختره كارمنده.


- اوف به اين مردا همشون يجورن. اكرم به اون خشگلي. صغري خانم باور كن اين دختر يه موي اضافه تو بدنش نداره. پاهاش عين بلور ميدرخشه. وقتي آرايش بكنه ميشه يه تيكه ماه. خوشم ميدوني كه من به زنيم بهش هوس ميكنم چه برسه به مردا.


- خدارو شكر! عاقبت اين خواهر عفريته اصغر كه اين تيكه دومو براش گرفته بود رو سيا شد. انشاا... همون بلا هم سر خودش بياد. ميگن با نامزدش مشكل داره.


- اكرم دختر سر به راهيه من نديدم تو كوچه سرشو بلند كنه. اما اون خواهر عفريته اصغر همه ميدونن از چه قماش دختراس. يادته كه يه زماني دايم پسرا دنبالش بودن و هر روز تو كوچه دعوا بود. ميگن تو يكي از دعواهاش با اكرم به اصغر گفته اين بچه از اون نيست.


اينجا بود كه كمي نگران شدم اما آروم از در نيمه باز اتاق شنيدم كه حميده خانم: اصغر هم زده بيخ گوش خواهرش و گفته به تو مربوط نيست.


تازه اينجا بود كه فهميدم منظور اكرم وقتي با اكبر سكس ميكرده چي بوده يا اينكه ميگفته ميوه مو رسوندم. بايد اكبر مي فهميد. زودي كتابمو بستم و از در بيرون زدم و سوار دوچرخه شدم رفتم دنبال اكبر. تو مغازه باباش و مغازه خالي. به اكبر هر چه را شنيده بودم گفتم و او خشكش زد. به من گفت مي دانسته بين اكرم و اصغر موضوعي بوده اما فكر نميكرده كه چنين باشد. او به من گفت آخرين شبي كه به اكرم بودن شبي بود كه همه افراد خانواده اكرم مسافرت بودن و تنها خواهر اصغر و نامزدش خونه بودن. اكرم از خدا خواسته مياد بالا تو بهار خواب. من نشسه بودم و منتظر او بودم برا اينكه كسي متوجه ما نشه اكرم پرده هاي كلفتي رو به بهار خواب زده بود به محض اينكه رسيد روم گفت: بيا بريم يه چيزي نشونت بدم. از پله ها پايين رفتيم و از طريق راهرو وارد يه پستوي كوچك شديم كه محل انباري تشك هاي خونه بود يه پرده قديمي بود كه يه تو رفتگي رو كه دو سه تا طبقه چوبي داشت پوشونده بود. اكرم پرده رو زد بالا و گفت بيا ببين. اونجا يه پنجره چوبي قديمي با شيشه مشبك سرمه اي رنگ بود كه يطرف شيشه اش شكسته بود از قسمت شكسته شيشه ميشد ديد كه دو نفر كنار هم دراز كشيدن و لخت مادرزاد دارن همديگرو مالش ميدن. اكر اروم گفت: خواهر اصغر با نامزدش. پسره خيلي از سكس حالشه اما خواهر جنده اصغر آقا هم بد مال نبود. پسره پستوناي مستانه خواهر اصغر رو گرفته و همچين مك ميزد انگار تا به اون لحضه اونو نديده بود. مستانه هم با دستش داشت كير پسررو ماساژ مي داد. معلوم بو بار اولشون نبود. مستانه خدشو جدا كرد و شروع كرد به ساك زدن كير پسره و چنان اينكارو با مهارت ميكرد كه من تو فيلمام نديده بودم. پسره هم داشت كس مستانه رو ليس مي زد. فكر كنم تو كتاب به اين حالت روش 69 گفته مي شه. بعد از يكم كش و قوس عاقبت دختره چيزي گفت و چار چنگولي رو تخت قنبل كرد و كون بزرگشو داد بالا. شنيده بودم مستانه با چند تا پسر دوست بوده و اكرمم بعداً بهم گفت كه ديده با دو سه تاشون همينجوري سكس ميكرده. پسره مثل اينكه بار اولش نبود بخاطر اينكه كيرشو چرب كرد و من از اونجا ديدم كه كيرشو آروم به مقعد مستانه فشار داد. شنيده بودم درد زيادي داره و معمولاً دخترا جيغ ميزنن ولي مستانه انگار نه انگار پسره تلمه ميزد و مستانه حالشو مي برد تا اينكه آب پسره اومد و درحاليكه از پشت مستانه رو بغل كرده بود دراز كشيدن رو تخت. اكرم به شونم زد و گفت: نمايش تموم شد. وقتي دوباره بالا رفتيم منو برد اتاق خواب خودشون. اكرم خيلي خوش سليقه بود و اتاق خابو با رو تختي حرير ليموئي رنگي پوشنده بود وقتي ارايش اتاقو ديدم خودبخود تحريك شدم . بوي عطر خواصي از اتاق بلند مي شد و منو تو حال ديگه ميشد. يه حرامت باشه به حضور اصغر آقا فرستادم. اكرم گفت: يه لحضه و بيرون رفت و وقتي به اتاق برگشت ديدم ربدوشامبر حريري به تن كرده كه توي اون به مصداق واقعي يه حوري بود. اومد كنارم و رو تخت دراز كشيد. منم كنارش خزيدم. لبخندي زد و گفت: من مال شمام. كمي از اين حرف خجالت كشيدم. لباشو بوسيدم و رفتيم تو كار بوسه ابتدا از لباش شروع كردم و سپس از گلوش شروع كردم به مكيدن. وقت ي به پستوناش رسيدم يكي از اونا رو درآورد و من نوك اونو چنان مكيدم كه سرخ شد و نوكش درازتر از قبل شد شريع اون يكي هم اينكارو كردم. با آرامش منو رو تخت دراز كرد و خودش عقب رفت و آروم روبدشامبرشو درآورد و يه قدم به عقب گذاشت و به ديوار تكيه داد و برگشت و دستاشو رو دياور گذاشت و پاهاشو كمي به عقب داد. من نيم خيز شدم چون اين حالتو قبلاً ديده بود. بسرعت به طرفش رفتم و تو اين حالت لباسمو درآوردم و كاملا لخت شدم و وقتي به او رسيدم محكم از عقب بغلش كردم و سينه هاي سفيد و بلوريشو كه زير نور چراغ خواب مي درخشيدند رو تو دستام گرفتم و از پايين كيرمو لاي پاي اون گذاشتم و درحاليكه كمر كيرم به كس او ميخورد شروع كردم به مساژ پشت اكرم. نمي دونم چي شد كه حس كردم كيرم داره گرم ميشه و تازه متوجه شدم آب اكرم داره مياد. برگردوندمشو محكم بغلش كردم اونم منو محكم بغل كرد يه حس تو درون من ايجاد شد مثل خداحافظي! ولي اهميت ندادم او هم منو ول كرد و چهار چنگولي رو زمين نشست و باسنشو با لا آورد و كمرشو تو داد. منم زانو زدم و كيرمو به دستم گرفتم و به كس اكرم ماليدم. صداي آه اهشو كه شنيدم آروم كيرمو گذاشتم تو مهبلش و با يه فشار تا ته رفت. صداي نفس هاي تندشو ميشنيدم. منم كپلاي باسنشو گرفته بودم و فاشر مي دادم و هر از چنگاهي انگشت سبابمو ميزاشتم رو مقعد اكرم و دور اون مي چرخوندم. آروم داشتم تلمبه ميزدم كه حس كردم داره آبم مياد و تا خواستم به اكرم بگم كه آبم سرازير شد و همشه رو ريختم تو اكرم. يه مدت از پشت هموجور اكرمو به خودم فشار مي دادم تا به حال اينجوري با هم كس نكرده بوديم. اكرم آروم و با خنده گفت: اي بدجنس منتظر من نشدي! بي حال كنار هم خوابيديم و او سرشو گذاشت رو بازوي من و منم موهاشو نوازش مي دادم. نيم ساعت بعد دوباره تحريك شديم و اينبار اكرم سريعتر از من ارگاسم شد و منم به سختي تموم كردم. و اين آخرين بار بود وقتي ميرفتم پشت بام آروم صدام زد و گفت: يه خبر ميخام بهت بدم. پرسيدم: بده يا خوبه؟ جوابداد: نميدونم! پرسيدم: بگو الان ديره بايد زود برگردم. مادرم كمي به من مشكوك شده. خيلي آهسته گفت: اكبر من حامله ام. زير پام شل شد. گفتم: مطمئني؟ گفت: آره سه بار و تو سه تا آزمايشگاه مختلف. و با چشماش براقش به من نگاه كرد. تازه دوزاريم افتاد: و تو فكر مي كني اين بچه از منه؟! اكرم دستمو گرفت و به لباش چسبوند و گفت: فكر نه مطمئنم. و من زدم بيرون و از اون روز تا حالا نديدمش.


كمي عصباني شدم و به اكبر توپيدم: احمق، فكر نكردي اين تقصير هر دو تونه. البته تقصير كه نه چون تو نخواسته وارد اين موضوع شدي. الان هم داري دوستتو تنها ميزاري.


- تو ميگي چكار كنم؟


- هيچي بايد از تو دلش دربياري.


تو اين حال چشم به كتابي افتاد كه تو قفسه بود. «آنچه ماردان بايد بدانند» يا «نه ماه انتظار» يكي از كتابي رو برداشتم و اسمشو نشون اكبر دادم اكبر لخندي زد و خيلي سريع يكي از بهترين كاغذ كادوهاشو دور اون پيچيد و يه پاپيون قشنگ به روش زد. اينطوري اونا دوباره با هم دوست شدن و سامان خان بدنيا اومد. و ديگه هيچوت با همديگه سكس نداشتن. بعداً اكرم خواهرشو كه از زيبائي كم از خودش نداشت به عقد اكبر درآورد. الان اكبر خودش دو تا بچه داره. اصغر آقا هم زن دومشو طلاق داد چون از اونم بچه دار نمي شد. و تو يكي از ماموريتاش تو تهران با فشار همسرش يه عمل جراحي شد و بعد عمل الان يه دختر ديگه هم داره.

bararn281
اعضا
18 Apr 2007 17:44 - #


يادداشت پنجم


عليرضا يكي از دوستان سببي ما بود. يعني دوست دوست ما بود ولي بعداً باهاش خيلي گرم گرفتيم. يه روز خونه بهرام مهمون بوديم و اونم برامون تار ميزد. مثل اينكه درساي مهسا علاقه شو بيشتر كرده بود! بعد اينكه كمي به موسيقی و كف زدن تموم شد و چن تا از ميون ما كم شدن و مونديم خودمون حرفاي سكسي شروع شد. اونروز بدجوري به فكر عليرضا بودم تا يه جوري ازش حرف بكشم. ميدونين سنگ صبور بودنم يجورائي فضولي آدمو بيشتر ميكنه. پدر عليرضا دكتر بود و مادرشم اونا چهار تا برادر بودن و عليرضا برادر كوچكتر. جالب بود كه سه تا برادراي عليرضا هم پزشكي ميخوندن ولي عليرضا اصلاً رغبتي به درس خوندن و دانشگاه رفتن نداشت. هر چند بعداً مجبور شد همين رشترو تو دانشگاه آزاد بخونه! بالاخره من سعي كردم حرفو بيشتر دور از عليرضا نگه دارم و عطششو برا گفتن بيشتر كنم و همينطورم شد. عليرضا عاقبت به حرف اومد. من با بهرام در مورد مهسا حرف ميزديم كه به طور ناگهاني برگشتم و پرسيدم : تو چطور عليرضا؟ خودت چند مورد سكس داشتي؟


يكه خورد. انتظار نداشت مستقيماً بهش حمله كنم. بهرام كمكم كرد: آره بابا تو همه چيز از ما ميدوني ولي ما حتي نمیدونيم تو دست به يه زن زدي يا نه؟


جواب او ما را مات كرد. او شروع كرد به خنديدن و آنقدر خنديد كه حالش خراب شد. براش آب ‌آورديم و بعد اينكه كمي به حال اومد گفتم: بابا تو ديگه كي هستي.


ليوان آبو كنار گذاشت و در حاليكه هنوز تيك خنده ميزد گفت: باشه بچه ها والله مورد من از دو سال پيش شروع شد. از وقتيكه بابام اومد خونه و ديد من دارم جلق ميزنم...


بهرام گفت: پدرم اگه منو تو اون حال مي ديد مي كشت.


منم سرمو تكون داد.


عليرضا ادامه داد: البته اون سرشو برگردوند و مستقيم از خونه رفت بيرون و من موندم و كيرم كه ديگه راست نشد. نزديكاي شب موقع خواب بود كه پدرم اومد تو اتاقم. با يه بغل مجله و كتاباي مختلف او همشو رو ميز من گذاشت و خيلي آروم گفت: پسر اگه مشكلي داشته باشه بايد با پدر در ميون بذاره! و با دستش رو مجله ها و كتاب ها زد و رفت بيرون. بعد اينكه پدرم از اتاق بيرون رفت مدتي به مجلات و كتابها خيره شدم فكر كردم همشون جزوات روانشناسي با يه عالمه كلمات قلمبه سلمبه باشه يه نيم ساعتي بدون هيچ فكري روي تخت دراز كشيدم و خوابم برد. نزديكاي نيمه شب بيدار شدم و خواستم چراغو خاموش كنم كه چشمم به يكي از مجلات افتاد. خارجي بود.بلندش كردم و وقتي صفحه اولشو ديدم كيرم شق شد. يه مجله سكس اونم تا نخورده! با تعجب دومي رو باز كردم اونم تازه بود. روي جلد مجلات دو كلمه بزرگ BP ديده مي شد بعداً فهميدم يعني PlayBoy مجله بعدي و بعدي همشون نو و خط نخورده. كتابا هم دستكمي از مجله ها نداشتند:«روش هاي برخود با مشكلات جنسي» يا «روش هاي مقاربت جنسي» و البته كتاب چند جلدي «جوانان چرا؟» تا صبح با مجلات ور رفتم و دير وقت بود كه خوابيدم و وقتي صبح از خواب بيدار شدم متوجه شدم تا صبح چندبار آبم اومده. اونقدر ضعيف شده بودم كه ناي رفتن به حموم رو نداشتم اما عاقبت رفتم و وقتي بيرون اومدم و رفتم آشپزخونه تا صبحونه مو بخورم ديدم پدرم اونجاست و داره واسه من صبحونه آماده ميكنه و سفره رو چيده با خجالت نشستم و پدرم پشت ميز كنارم نشست و پرسيد: حالت خوبه؟ داشتم با نون سنگك بازي ميكردم و هنوز خجالت ميكشيدم. پدرم خنديد و درحاليكه تخم مرغ نيمرو را تو بشقاب من مي گذاشت گفت: پسرم خجالت مشكل تو رو حل نميكنه. يادت باشه منم در سن تو بودم ولي امانات تورو نداشتم. بنابراين مشكل تو عين مشكل منه. من فكر مي كنم بايد براي يه دوره جديد آماده بشي. تو داري از يه مرحله به يه مرحله جديد قدم مي‌ذاري. نمي خوام برات درس اخلاق بدم چون ميدونم تو گوش شما جوونا مثله خوندن غذيلات حافظ به ديواره واسه همين تموم اون كتابارو به بهترين نحو بخون و آماده باش براي جمعه این هفته.


آروم گفتم: چشم پدر. و متشكرم.


پدرم سري تكون داد و آماده شد تا به بيمارستان بره. منم رفتم اتاقمو مرتب كنم. تا روز جمعه پن شش بار كتابرو خوندم. كتاب روش هاي مقاربت كه عكساي قشنگي داشت و منو بيشتر هيجان زده ميكرد. دلم مي خواست زودتر يكي از روش هارو امتحان كنم. اما هر قدر دلم مي خواست جلق بزنم تا خودمو خالي كنم حس ميكردم چشاي پدرم بالا سرمه و كل برنامه از يادم مي رفت. تا اينكه روز جمعه اومد. قرار بود بريم به يكي از ييلاقاي اطراف كه پدرم يه باغ اونجا داشت. همگي لباس پوشيده و آماده شده بوديم كه يهو زنگ تلفن بصدا در اومد. پدرم گوشي رو برداشت من صداشو ميشنيدم: بله دكتر، فكر نمي كنم اجازه بدين ببينم. بله صحيح ميگين وسايلتون اينجا پيش منه. سر راه ميارم خدمدتون. خير ما درايم مي‌ريم طرف باغم. عجب پس شما از شهر خودتون مياين چقدر طول ميكشه يكساعت تا يكساعت و نيم. بسيار خوب. يه لحضه.


او مرا صدا زد و گفت: عليرضا ميتوني يه ساعت تو خونه منتظر آقاي دكتر اعظيمي باشي دارن از شهرستان ميان و وسايلشون پيش منه. و يه چشمك به من زد. منم از سر ناچاري چشمي گفتم و ايستادم. برادر بزرگم محمد كه داشت مي رفت ضذبه اي به كمرم زد و آروم تو گوشم زمزه كرد: خودتو خفه نكني! منظورشو نفهميدم. پدرم هم موقع رفتن نامه‌ای به دستم داد و يه جعبه و گفت: مواظب باش گشنه بازي در نياري.


همه كه رفتن نامه‌رو باز كردم و متوجه شدم بابام اين نقشه رو ريخته تا من تو خونه تنها باشم و ازم خواسته بود تا مهموني رو كه مياد زیاد اذيت نكنم اسمشم نوشته بود: الناز!


هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه زنگ در رو زدن. رفتم و آيفونو برداشتم و پرسيدم: كيه؟


يه صداي نرم و قشنگ از اونطرف گفت آقاي عليرضا جمالي؟


جوابدادم: بله خودم هستم. شما؟


با خنده جوابداد: من الناز هستم باباتون براي يه كاري امروزو استخدامم كرده. درو باز مي كنين؟


درو باز كردم و از پنجره حياطو نگاه كردم. يه زن جوان 24 يا 25 ساله با قدي بلند و چادر مشكي وارد حياط شد و مستقيم بالا اومد. من به طرف راهرو رفتم و وقتي اونجا رسيدم يه زن جوان با مانتوئي خفاشي ديدم كه داشت به صورت من ميخنديد. پرسيدم: شما مرا مي شناسيد؟


خنديد و گفت: چرا كه نه! و ويشگوني از لپم گرفت و وارد راهرو شد و پرسيد: اتاق شما كجاست؟


به بالاي راهرو اشاره كردم و گفتم: طبقه بالا. وقتي برگشتم ديدم مانتو و روسري را درآورده و دارد موهاي بورشوكه مش طلائي داشتند صاف ميكنه و با يه حركت رو شونش ريخت. تازه من متوجه شدم با زني خوش اندام مواجه هستم و كه دامن كوتاه چسباني رو پوشيده بود و ساقهاي قشنگ و خوش تراشش از زير اون پيداست. اونقدر خوشگل بود كه نمي تونم تعريف بكنم. برگشت و گفت: مي‌توني بجاي بروبر منو نگاه كردن يه ليوان آب بهم بدي زير چادر شب و روسري پختم.


سري پريدم و يه تنگ آب از يخچال آوردم و با يه ليوان به او دادم. هول شده بودم دو تا ليوان آبو سر كشيد و من تو اين مدت تونستم انو يه بار ديگه سير زير نظر داشته باشم. كمري باريك داشت اما در عوض باسنش هم برجسته بود و هم شكيل. پوست سفيد و نرمي‌رو داشت با سينه‌هائي كه سفت به هم چسبيده بودن. يهو سردي لیوان كه رو بازوي من چسبيد منو از خواب بيدار كرد. گفتم: ببخشيد. خنديد و گفت: عيب نداره هميشه بار اول همه اينجورن. خوب بريم اتاقت.


با نفهمي پرسيدم: كجا؟


لبخند زد و گفت: تعجب ميكنم از بابائي كه تو داري با اون همه تيزيش پسري اينطوري بوجود بياد.


دستمو گرفت و گفت: بريم اتاقت. درحاليكه دست تو كمر من انداخته بود منو برد بالا و رفتيم تو اتاق من. مستقيم رفت رو تخت نشست و يكي دو بار رو اون پريد و گفت:‌نه بهت خوب ميرسن! بعدش دست انداخت و پرده اتاقو كشيد و شروع كرد به لخت شدن. عاقبت وقتي به كرست و شورت رسيد گفت: كمكم مي كنيد. برگشت و گفت: اين گيره رو باز ميكني؟ با دستي لرزان دست بردم و گيره‌رو گرفتم ولي نگهان دستم به بدنش خورد و رعشه من شروع شد. در حاليكه مي‌لرزيدم نتونستم گيره رو باز كنم او برگشت و وقتي حال منو ديد برگشت و خيلي ملايم نوازشم كرد ولي تا دستش به صورتم خورد ديگه خودمو نتونستن نگه دارم و آبم اومد.الناز وقتي حالت منو ديد انگار كه عادي باشه نوازشم كرد و گفت خودتو بشور. تو طبقه ما دستشوئي كوچكي بود. رفتم شلوارمو و شورتم در آوردم و خودمو شستم . يه شورت تازه برداشتم و اومدم تو اتاق اما نرسيده ديدم صداي اة و اوه الناز بلنده. يه آينه بود كه تو راهرو روبروي اتاق من قرار داشت يجوري بود كه تو اتاق ديده مي شد. ديدم الناز روي تخت دراز كشيده و يكي از مجله هاي سكسی دستشه و يه دستش زير شورتشه و داره خود ارضائي ميكنه. نمودنستم چكار كنم ولي تو اين حال پام از زانو شتلق صدا داد و الناز دست از كار كشيد. صدام كرد: عليرضا بيا اينجا. بطرف در رفتم و لاي در ايستادم هنوز باورم نمي شد او دراز كشيده بود و مجله دستش بود. عاقبت گقت: بيا پيش من. آروم كنار تخت نشستم حالا من فقط يه شورت به پا داشتم . او پرسيد: تو با زنا مشكل داري؟


- نه!


- خيلي خوب منم كه يه زنم. اينجام كسي نيست چه جوری که با ديدن اين عكسا زود خودتون خالي مي كنين ام تا یه زن کنارتون می‌آید تخته میشین؟


دستمو گرفت و گفت : ببين لمسم كن. من واقعي هستم. او دستم را رو سينه هايش كشيد و سپس ميان پاهايش برد وگفت: اينهم وجودمه اشكالي توش ميبيني؟ اما هنوز دستم به كوسش نخورده بود كه دوباره رعشه‌اي به من اومد و دوباره ارگاسم شدم. الناز کمی ناراحت شد. من گفتم: فكر مي‌كنم من نتونم كاري بكنم. كم مونده بود گريه كنم. اما الناز بلند شد و بغلم كرد و گفت: ببين اين كاريكه مابين پسر و دختر مشتركه اگه يكي شون لنگ بزنه اون يكي هم لنگ ميزنه من ببين. گيره كورستشو باز كرد و اونو انداخت كناري. دستامو گرفت و رو سينه هاش گذاشت و گفت: بگيرشون همش مال تو. دراز كشيد و با چشمانی خسته به من نگریست. من مونده بودم چكار كنم. آروم دست بردم و نوازشش كردم . اينبار حالم بهتر بود ديگه رعشه اي نداشتم با نوك انگشتم لمسش كردم از نوك سر تا سينه ها كم كم نوازش من كار خودشونو كردن و چهره الناز عوض شد و وقتي نگام به نگاش افتاد تمنا ازش موج ميزد. كنارش دراز كشيدم سعي كردم به خودم نهيب بزنم تا آروم باشم. با دستش سينشو گرفت و اشاره كرد تا بمكمشون منم با ناشي گري ولي نرم نوكشنو مكيدم. خوشم اومد خودمو كشيدم بالا و اويكي رو هم مكيدم صداي آه آه الناز بلند شده بود. نميدونستم چکار مي‌كنم ولي بنظرم الناز خيلي سر حال اومده بود. آروم منو چرخوند روش و شورتمو درآورد و پاهاشو باز كرد و يكشو انداخت رو شونم و ديگريو دور كمرم با دستش كيرمو كه مثل تخته شده بود گرفت و به كسش مالوند منم مثل اينكه تازه راه افتاده باشم اونو به جای حساسش مالوندم تا حال بياد اما گفت: بكن توش علي بكن توش. كيرمو يكم پايين‌تر آورم يكم هل دادم داخل مهبلش كه يهو همه كيرم ليز خورد داخل كس الناز. الناز نفس بلندي كشيد و فهميدم خوشش اومده دوباره كيرمو درآوردم و درحاليكه با دستم نگهش داده بوده دوباره هل داد تا تهش تو كس الناز كه دادش بلند شد. بكن بكن... منم شروع كردم به تلمبه زدن هنوز دو تا نزده بودم كه الناز جيغي كشيد و منو محكم به خودش چسبوند طوريكه نفسم بند اومد بي حال كنار هم افتاديم. تازه فهميدم منم ارگاسم شدم و همه جارو خراب كرده بودم. اما چنان بي حال بوديم كه نمي تونست بلند شیم بریم دستشوئي. يه نيم ساعتي دراز كشيديم. تا اينكه صدام زد: عليرضا!


- بله!


- ميدوني تا حال سه سال بود اينجوري سکس نكرده بودم. متشكرم.


- نه من از تو متشكرم من وقتي بار دوم آبم اومد فكر كردم نمي تونم با هيچ زن ديگه سكس داشته باشم.


يه بوسه از لپ من برداشت و گفت: دوست داري بريم حموم؟


منم از خدا خواسته. بلند شديم و رفتيم حموم. تو حموم وقتي هر دو مون زير دوش قرار گرفتيم و خم شد تا صابونو برداره تازه من متوجه شدم كه چه كون قشنگي داره. پرسيدم: دوست داري پشتتو ليف بكشم؟ ليف رو دستم داد و گفت: بببينم چند مرد حلاجي؟! ليفو برداشتم و با كفش پشتشو ماساژ دادم . اونم دستاشو به ديوار گذاشت و من پايين تر اومدم و به باسنش كه رسيدم كفو زياد كردم و شروع كردم كپلاشو ماساژ دادن و تو اين حال دستمو بردم لاي كونشو و دوره مقعدشو با صابون ليز كردم. با دست ديگم از همونجا كسشو بازي دادم و اينجا بود كه دوباره صداي آه آه الناز بلند شد. بلند شدم. كيرم دوباره راست شده بود با دستم كپلاي كونشو بازكردم و كيرمو گذاشتم لب كونش آروم فشار دادم كه يهو كيرم ليز خود تو مقعد الناز. الناز آهي كشيد و گفت: علي يكم يواشتر. آروم شدم و يواش كيرمو كشيدم بيون و دوباره آروم خواستم ببرم تو كه الناز با دست مانع شد و گفت نه دردم اومد. خوش برگشت و نشست و كير منو با آب شست و سپس شروع كرد به ساك زدن كيرم آنقدر تو اين كار ماهر بود در ان حال با دست خودشم داشت كوس خودشو ماساژ مي داد و آه مي كشيد تا اينكه ديدم داره آبم مياد وقتی بهش گفتم بسرعت گفت بشين . رو لبه سكو حموم نشستم و اونم پاهاشو باز كرد و نشست رو كير من. كيرم تا تهش رفت تو كس الناز و الناز شروع كرد به تلمبه زدن و هنوز پن شش تا نزده بود كه هر دو مون با هم دوباره ارگاسم شديم و من تو همون حال بغلش كردم و مدتي همنجور مونديم. تا عاقبت بلند شد و گفت زود من برم اگه يه بار ديكه با اين وضعيت با همديگه سكس داشته باشيم كس من جر ميخوره.


او زود دوش سردي گرفت و بيرون رفت منم بعد از او رفتم و ديدم تو آشپزخانه غذا درست كرده و سفره رو ميچينه. هر دو حوله سفيد رنگي به تن داشتيم. من با ديدن غذا كه يادم افتاده بود الان ساعت سه شده فهميدم نزديكه بابا اينا بيان. زود نهار خورديم و سر ناهار الناز گفت كه قبلاً تو كلينك تخصصي كار مي كرده تا اينكه ازدواج ميكنه ولي شوهرش تو يه تصادف سه سال مي شده كه مرده بود. بابام از زمان كلينك اونو مي‌شناخته و گاهگداري بهش سر ميزنه! كوفتت بشه بابا. بعداْ فهمیدم بابام برا برادرام هم چنين برنامه‌ای تدارك ديده بود اما با زناي ديگه‌اي. ما آماده شديم و وقتي بابا زنگ زد كه دارن ميان الناز خداحافظي كرد و يه لب حسابي از من گرفت و رفت. اولين و آخرين لبي بود كه ازش گرفتم. الان يه يساله كه باهاش رابطه دارم و فعلاً موضوع جنس ام اينجوري حل شده اس! ولی باید مواظب باشم چون پول همه‌شو خودم باید بدم اونم از پول تو جیبیام.

bararn281
اعضا
18 Apr 2007 17:44 - #


يادداشت ششم


خيلي وقتا، وقتي بر مي‌گردم و گذشته‌رو دوباره مرور مي‌كنم چيزاي تازه اي ياد مي‌گيرم واسه همين و براي راهنمائي جووانئي كه تو اول راهن داستانائي‌رو تعريف مي‌كنم كه راس راستكي برا من پيش اومدن. چندي پيش تو يكي از پاركا ديدم يه دختر كوچولو با دوس پسرش مهموني بوسه راه انداختن. تو اين لحضه مامور جووني رسيد و پسره با اون مامور درگير شد. من رفتمو با ريش سفيدي موضوع‌رو حل و فصل كردم و به جوونه گفتم: دوست من ماهم خيلي كارا كرديم ولي تو اين زموونه هر چيزي جائي داره و هر كار محلي برا خودش. نمي‌دون حرفو قبول كرد يا نه و با دوس دخترش دور شدن. اون موقع بود كه ياد اين خاطره افتادم. تو دانشگاه كه بودم يه دختري تو كلاس ما بود كه بخاطر شبهتش به اوشين بهش لقب اوشين داده بودن و منم از همين اسم براش استفاده مي‌كنم. تو كلاس پسري نبود كه تو كف اوشين نباشه. البته من خودم تو نخش نبودم تا اينكه يه اتفاق جالب افتاد تو كلاس ما پسري بود تپل مپل كه رفيق صميمي ما بود. يه روز عصر وقتي از كلاس بيرون اومديم تپل (منظورم دوست منه) اومد پيشم و خيلي راحت گفت: امروز اوشين تو راهرو منو بوسيد. دود از كلم بلن شد و گفتم: اونجاي آدم دروغگو. اونم فقط خنديد. باورم نمي‌شد البته به هر كي مي‌گفتي بهت مي‌خنديدن. واسه همين آروم گفتم: اينو جاي ديگه نگي‌ها پسراي ديگه سرپا مي‌كننت! خنديد. باورم نمي‌شد اوشين اينكارو بكنه آخه دوست ما هم چاق بود و همم بفهمي نفهمي يكم كوتاه اما اوشين بلند بود و صاف. دائم موهاشو دم اسبي مي‌بست و وقتي با چشماي سياهش به هر استادي نگاه مي‌كرد (هر استادي) اونو مجبور به مكث مي‌كرد. البته بعد از دو سه روز ديگه مطمئن شدم اوشين خيلي دور و بر دوستمون مي‌پلكه و يبار كه داشت دوستمون به ديوار مي‌چسبوند ما نظاره‌گرش بوديم! واسم ديگه مسجل شده بود تپل نمي‌تونه كاري بكنه واسه همين يه چن تا مجله بهش دادم تا فكرش يكم باز بشه چون من فهميده بودم اوشين از تپل چي مي‌خواد وگرنه بودن پسرائي كه تو كلاسمون دخترا براشون سر و دس بشكنن. خيلي طول نكشيد و يه روز تپل پيشم اومد و گفت: يمين ازم خواسته باهاش برم بيرون. پرسيدم: خوب پس چرا ترسيدي؟ با خجالت جوابداد: آخه من هيچ چي از اينجور ملاقاتا بلد نيستم! يه خاك بر سري بهش گفتم و بهش توضيح دادم كه هيچ كاري نمي كني مي‌رين بيرون مي‌بريش تو يكي از پيتزا فروشيا (آخه اونزمان كافي شاپ نبود ببخشيد) و يه پيتزا سفارش مي‌دي و با هم دري وري مي‌گين و مي‌خندين. پرسيد: به اين سادگي؟ دستشو گرفتم و يه لگد حواله اش كردم كه بهش نخورد و داد زدم: بقيه‌اش اتوماتيكه احمق جون! ولي از يه چيز ديگه عصباني بودم چون مثل «سيب سرخ برا دست چلاق خوبه» كاملاً داشت مصداق پيدا مي‌كرد.


دو روز بعد بعد نهار وقتي تو سايه زير درختا خوابيده بوديم و تا كلاس بعدي دو ساعت وقت داشتيم تپل برگشت و درحاليكه يه شاخه علف هرز تو دستش بازي مي‌داد آروم گفت: يمين نمي‌پرسي چه بلائي سرم اومده؟ خنده‌ام گرفته بود من تو حرف كشيدن استاده استاد شده بودم. شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم: به من چه! اما ته دلم داد زدم: يالا بگو. يه ده دقيقه‌اي ساكت شد و عاقبت گفتم: عيب نداره قهر نكن. با هيجان طرفم برگشت و گفت: مي‌دوني تمام مراحل كه تو گفته بودي مرحله مرحله پيش بردم تا اينكه از پيتزا فروشي بيرون اومديم و اينجا يادم افتاد ديگه هيچي نمي‌دونم. يكم تو خيابونا گشتيم و نزديك ساعت هش بود كه پرسيدم: خسته كه نيستي؟ گفت: جرا؟ گفتم بريم تو رو برسونم. گفت: من همين نزديكا يه رفيق دارم كه تو شبو مي‌تونم پيشش بمونم الان ديره و اگه برم خوابگاه ساعت نهم نمي‌رسم. اونموقع بايد بيرون در بخوابم. گفتم: بريم. از چند كوچه تنگ و دراز رفتيم كه من تا اونروز نديده بودم تا عاقبت جلوي يه در آهني سبز رنگ ايستاد و زنگو زد. يكم كه گذشت صداي يه دختر اومد كه پرسيد كيه؟ اوشين گفت: منم با دوستم. بالافاصله در باز شد و من يه دختر مشابه اوشينو ديدم كه با تاب و دامن كوتاه لي به پيشواز ما اومد و از هر دومون خواست بريم تو. من يكم پا بپا شدم مي خواستم نه بگم كه اوشين دستمو گرفت و كشيد تو. با هم از پله ها بالا رفتيم. يه خونه قديمي بود كه با يه پلكان تيز به طبقه دوم مي‌خورد. دختره كه بعداً خودشو هانيكو معرفي كرد (ببخشيد كه نمي تونم نام اصليشو بگم) گفت صاحب خون يه پيرزنه كه معمولاً خونه دختراشه و امروز هم رفته خونه دختر بزرگترش واسه همين خونه خالي خاليه! تو طبقه بالا دو تا اتاق كوچيك بود كه هانيكو گفت يكيش اتاق نشيمنه و پذيرائي از مهمونا! و اتاق دوم اتاق خوابه. تو اتاق نشيمن يه ميز مطاله چوبي كوچ بود با يه صندلي چوبي لهستاني زوار در رفته و يه دست مبل راحتي رنگ و رو رفته. اوشين به اتاق مجاور رفت و من از پنجره به درختاي سيب حياط نگاه كردم. فكر مي‌كنم عرق كرده بودم. با دستمال كاغذي عرق پيشونيمو پاك كردم و پشت سرت چن تا فحش آبدار فرستادم كه اوشين تنها اومد تو اتاق. كم مونده بود سكته كنم. يه دامن كئتاه تنگ به پا داشت و يه تاب كوتاه كه شكمش و بند نافش پيدا بود و بازو هم نداشت و تنها با دو تا بند به شونه‌هاش متصل بودند. منيكه حتي خواهرمو هم تو خونه نصف اينم لخت نديده بودم كم مونده بود خودم خراب كنم. پامو رو پاي خودم انداختم تا گند كار در نياد. اومد و كيپ نشت كنارم. از برخورد بدنش بدنم شروع كرد به لرزيدن. متوجه شد و پرسيد: چته؟ خنده‌ام گرفته بود نصف دانشگاه حاضر بودن هر كاري رو بكنن كه نصف اين صحنه‌رو ببينن اما من داشتم مث يه بيد ميلرزيدم. آروم يه ويشگون محكم از پهلوي رونم گرفتم و اين يكم بهترم كرد. اوشين دستشو انداخت دور گردنم و تا اومدم بخودم بيام يه لب حسابي ازم گرفت. فكر كنم اثر لب بود كه كمي بخودم اومدم و هرچقدر اين لب ادامه پيدا مي‌كرد دستام بيشتر شل مي‌شدن و رو روناي خوش تركيب اوشين مي‌رفتن. كه يهو دستمو گرفت و برد زير دامنش و تازه من متوجه شدم او شورت نپوشيده! و دستم مستقيم خورد به كسش! ديگه داشت كيرم شلوارو پاره مي‌كرد كه در حاليكه لبم رو لبش بود دست انداخت و زيپ شلوارمو باز كرد و كيرمو بيرون آورد و با دستش آروم يه تلمبه زد. ديگه نفهميدم چطور شد وقتي جشم باز كردم ديدم هر دو مون لختيم. اوشين دراز كشيده بود و من روش بودم و كيرهم مثل تخته! سريع همونجور كه يادم داده بودي پستون سفيد و سفتشو بدهنم گرفتم و چنان مكيدم تو اين حال بود كه صداي هانيكو رو شنيدك كه مي‌گفت: تو كه ميگفتي اين هيچي بلد نيس. اوشين كه حشري شده بود گفت: همه مردا يه چيزائي بلدن. امام نمي‌دونتن من معلملمي مثه تو دارم( البته باورش براتون سخته ولي خود من تا اون زمان يه سكس جدي نداشتم و هر چي ياد گرفته بودم از فيلم‌هاي سكس و مجلات و كتاب بود!) آره تو اين حالت ديدم هانيكو هم لخته لخته و دستش داره كوسشو ميمالونه معلوم بود داشته خود ارضائي مي‌كرده كه ديگه تحملش تموم شده بود. واسه همين اوشين اشاره اي كرد و تو اين حالت منو برگردوند. خودش جوري قنبل كرد كه من بتونم كسشو بليسم و هانيكو هم بعله داشت كير مارو ساك مي‌زد خيلي حرفه‌اي اينكارو مي‌كرد كه يهو نفهميدم و هر چي آب داشتم ريختم تو دهنش. فكر كردم الان اوضاع خراب ميشه اما انگار نه انگار. اوشين گفت بدجنس چه زود من هنوز حال نكردم. همشو كه تو تموم كردي. با يه دستمال كيرمو پاك كردن و اوشين شروع كرد به ماساژ دادن من و ساك زدن كيرم تا دوباره حال بيام تو اين حال هانيكو داشت حالت اوشينو ميگرفت تا من بليسمش ولي انگار هر چي انرژي داشتم يهو از دست داده باشم. بالاخره هر جوري بود هانيكو بايد راضي مي‌شد. يعني اونقدر كسشو ليسدم تا اينكه به منرحله ارگاسم نزديك شد. ولي اوشين داشت همونجور ساك مي‌زد و كم كم دوباره كيرم راست شد و بادستش دو تا تلمبه زد و بعدش يه بسته درآورد با دندونش باز كرد. و متوجه شدم يه چيز پلاستيكيه و اونو كشيد رو كيرم. تازه فهميدم اون كاندومه كه تو برام تعريف كرده بودي. و هانيكو اول امد نشست روش و محكم دو سه تا تلمبه كه زد ارگام شد و از بي حال رو زمين افتاد. بعدش نوبت اوشين رسيد و اونم همونجور رو كيرم نشست و من تنها نظاره‌گر بودم ولي وقتي دو سه تا تلمبه حسابي زد تازه من احساس كردم داره آبم مياد و باسن قشنگشو گرفتم و محكم طرف خودم كشيدم فكر كنم اونم داشت آبش مياومد چون آهي كشيد و نفساش تند تند بيرون ميامدند و آخرش جيغي كشيد و منو بغل كرد منم آبم اومد و هر دو افتادم رو فرش. نميدونم مدت يه ساعتي همنجور بوديم تا اينكه هانيكو اول تكون خورد. من و اوشين بي حاله بي‌حال بوديم. رفت و برامون شير و شيريني آورد. منو اوشينم هم يكي خودمونو پيدا كرديم و رفتيم خودمنو تميز كرديم و اومديم سر شيريني‌ها. محيط خيلي آرومي بود ولي شوخي‌هائي كه هانيكو مي‌كرد معلوم بود خيلي بدجنس‌تر از اوشينه! خنديد و گفت: من تو تهران با پسراي زيادي دوس بودم و خيلي حال كردم ام حال به اين با حالي نداشتم. به شونه‌هاي لخت اوشين زد و گفت: من بهت گفتم كه پسراي اينجام با حالن. اوشين گفت: روت باز نشه اينبارو بهت اجازه دادم چون اجازه دادي از خونت استفاده كنيم و همش مال خودمه. هانيكو گفت: زكي من اصلا تو بحر اين حرفا نبودم چون اصلاً انرژي اينكارو نداشتم واسه همين هيچي بهشون نگفتم ولي دلم مي‌خواست تنها با اوشين باشم چون تازه فهميده بودم اونا كه تو فيلماي سكس با دو تا دختر مي‌كنن چقدر دوا به خودشون ميزنن تا سريع ارگاسم نشن. تو اين فكر بودم كه ديدم كيرم خيس شد وقتي نگاه كردم ديدم هانيكو خامه شيريني شو رو كيرم گذاشته و هر دوشون دارن كيرمو مي‌ليسن. افتادم رو كاناپه ديگه انرژي هيچ فعل و انفعالي رو نداشتم واسه همين اونا هر كاري خواستن با من كردن من تنها دراز كشيدم وقتي براي بار دوم با كاندوم سكس رو اوشين تموم كرد هر سه‌مون دراز به دراز رو فرش دراز كشيديم و بخواب رفتيم. نزديكاي صبح بود كه بيدار شدم و ديدم بازوي هانيكو رو سينمه. آروم بازوشو كنار كشيدم تا صبح همينطور لخت دراز به دراز افتاده بوديم. اما اوشين نبود. بلند شدم و ديدم تو اتاق خوابه هانيكو ايستادهو از پنجره داره طلوع خورسيدو نگاه ميكنه نزديك شدم و گفتم مهمون نمي‌خواي. دستمو گرفت و دستامو دور كمرش قفل كرد و منم از پشت بغلش كردم. اصلاً تحريك نشدم چون اون لحضه لذت تماسشو مي‌بردم. گفت: صبا دوس دارم طلوع خورشيدو ببينم. منم با لبم شونشو داشتم مالش ميدادم و يادم افتاد ديشب به مامان اينا نگفتم كجا مي‌رم. يهو ديدم دارم پستوناي خوشگل اوشينو بازي ميدم و اونم داره تكون مي‌خوره و البته كير مام داشت صبح بخير مي‌گفت. برگشت و به چشام نگريست و گفت: مي‌دوني تپل من اولين بار كه اين نگاه صادقتو ديدم عاشقت شدم و از همون لحضه نقشه الانو مي‌كشيدم. خم شد و لبامو ميون لباش گرفت آخه مي‌دوني قدش از من بلندتر. تو همون حال كه لبامون رو همديگه بود گير مام بيكار نبود و داشت به كس او ماليده مي‌شد منو آروم هدايت كرد رو تخت هانيكو و اينبار من روش خوابيدم. دوباره كاندوم رو كيرم كشيد و يه پاشو بلند كرد و منم انونو انداختم رو شونم و پاي ديگشم دور كمرم پيچوند و منم آروم كردم تو كسش . شروع كردم به تلمبه زدن، حالا نزن كي بزن. مگه آبم مي‌ومد. اونقدر زدم كه اوشين ارگاسم شد اما من هنوز تلمبه مي زدم و اونم داشت تختو چنگ مي‌زد. لعنتي مثله اين بود كه كيرم تخته شده بود و هر كار مي‌كردم تموم نمي‌شد تو اي حال صداي هانيكو اومد كه دارين تنها خوري ميكنين. اوشين گفت: بدادم برس پاره شدم. هانيكو سريع اومد و من از اوشين بيرون كشيدم و محكم چپوندم تو هانيكو. كير من زياد بزرگ نيست و البته نميدونم چرا كس هانيكو هم ليز ليز بود بالاخره اونقدر تلمبه زدم تا هانيكو و من هر دومون باهم ارگاشم شديم و هر سه‌مون بي حال رو تخت افتاديم. نزديكاي ساعت ده بود كه دوباره بيدار شديم و هر سه‌مون به حموم رفتيم ولي ديگه حس سكس تو هر سه‌مون نبود تو حموم هم يكم بازي كرديم و بالاخره ساعت دو بيرون زديم اول اوشين رسوندم خوابگاهو و بعدشم رفتم خونه انتظار دعواي پدر و داشتم ولي اونا اصلاً بروشون نياوردن تا برادرم يواش گفت: ديشب بهشون گفتم رفتي خونه دائي پرويز. البته پدرم از دائي پرويز خوشش نميومد و ازش نمي‌پرسيد و دائي پرويزم از خودمون بود.


نگا به ساعت كردم و گفتم بابا كلاس داره شروع مي‌شه. اما به اوشين نگفتي كه من معلمت بودم. خنده‌اي كرد و گفت: شايدم گفته باشم. دنبالش دويدم و گفتم: احمق جون حالا تو كلاس چطوري من تو چشاش نگاه كنم و باهاش حرف بزنم و .. كه دويديم طرف ساختمان دانشگاه. البته اين موضوع باعث شد تا من با اوشين هم دوست شم و يه جورائي از داستان و خاطرات اونم مطلع شوم كه بعداً براتون خواهم نوشت

bararn281
اعضا
18 Apr 2007 17:45 - #


يادداشت ششم


تو زندگي آدما يه لحضه‌اي پيدا مي‌شه كه اون لحضه خاطره انگيزترين لحضه‌اس، يعني چطور بهتون بگم يعني يه انقلابه مثلاً چطور يه بچه وقتي مي‌فهمه چطور مي‌خونن و مي‌نويسن يه تغيير مسير تو زندگيشپيدا ميشه برا منم ماجراي تپل يه تلنگري شد كه كمي به زندگي دخترا وارد شم. يادمه يه روز تو حياط دانشكده نشسته بودم و داشتم شهرو نيگا مي‌كردم. دانشكده ما تقريباً چاي بلندي قرار داشت و مي‌شد شهرو كامل ديد. خيلي حال درست و حسابي نداشتم خود بخود عصابم پيچيده بود به هم. حال گوش دادن به حرفاي كسيم نداشتم كه يهو صداي يه نفر من از عالم هپه‌روت كشيد بيرون. برگشتم و ديدم اوشينه. خيلي خودموني اومد كنارمو نشست رو چمنا و گفت: آقا يمين جزوه كلاس استاد ميرزائيرو به من مي‌دي؟


چشمي گفتم و تا خواستم جزوه‌رو درآرم گفت: فقط اون درس آخرو بده. جزوه رو دستش دادم و زير چشمي يه نيگا بهش انداختم. باور كنين چيزي از خوشگلي كم نداشت. جذاب و تو دل بورو اما چرا تو اين خط كار مي‌كرد موضوعي بود كه بعداً براتون تعريف مي‌كنم. يه نيگا بهشون كرد و گفت: خط قشنگي دارين. پيش خودم گفتم: ناكس تو فقط برا گفتن اين اينجا اومدي؟ مثله اينكه فكرم و خوند چون لبخندي زد و گفت: بابته همه چيز ازتون متشكرم. خنديدم و پرسيدم: فقط برا گفتن اين حرفا اومده بودي.


خنديد. داغ كرده بودم، آخه وقتي مي‌خنديد آدم احساس مي‌كرد يه چيزي توش غل غل مي‌كنه. گفت: راستش نه. اومدم هر كاري كه از دستم برمي‌آيد براتون انجام بدم. تو اين جا بود كه يادم اومد تپل پته مارو رو آب ريخته عجب جانوري تربيت كرده بودم واي!. به تته پته افتادم و لي اونم باز خنديد: دوست داري با هانيكو آشنات كنم. پيش خودم جوابدادم: زكي با يه دختر پاره پوره و حرفه‌اي. ولي گفتم: نه بابا من آماتورم و با حرفه‌ايا نمي‌تونم باشم. سريع فكرمو خوند و گفت: فرد خاصي رو تو كلاس در نظر داري؟ من مي‌تونم مخشو بزنم.


قند تو دلم آب شد و شايد احمقانه‌ترين اشتباه زندگي‌امو انجام دادم و دختري‌رو كه بهش خيلم علاقه داشتم اسم بردم: بنفشه!


چشاش از تعجب دو تا شد و با تعجب به من نيگا كرد و گفت: تو از بنفشه خوشت مي‌آد؟ يهو رو دل نكني.


جواب دادم: نه شما نگران ما نباش.


بلند شد و پرسيد: جمعه خوبه؟


با تعجب بهش نيگا كردم. ولي اون گفت: تعجب نكن. بهتون خوش بگذاره.


بدين ترتيب روز جمعه رسيد. مادرو پدرو برادرام و خواهرام دو روز رفته بودن ييلاق اطراف شهرو منم به بهانه اينكه امتحان دارم موندم خونه. يه خونه خالي. صبح جمعه زود از خواب بيدار شدم. رفتم حموم و حسابي خودمو صاف كردم. بعدش اومدم بيرونو رفتم بيرون و يه نون سنگك دستي خريدم و عسل و سرشير و ... ساعت ده شده بود كه در زده شد. بسرعت رفتم درو بازكنم كه ديدم بنفشه اونجا جلو در ايستاده و منو برو بر نيگا مي‌كنه. به اطراف نيگا كردم كوچه خالي بود. با تعجب بهش نيگا كردم خيلي آروم گفتم: سلام تنهائي؟ لبخندي زد و پرسيد: بايد با كسي مي‌اومدم. البته كه نه! بعدش گفت اجازه مي‌دي بيام تو. تازه متوجه شدم درو دارم شونه ميزنم. كنار كشيدم و خيلي آروم گفتم: ببخشين! يكم هول شدم!


لبخندي زد و وارد خونه شد. مي‌دونين بنفشه تنها دختري تو كلاس بود كه قدش عين قد من بلند بود. موهاشو به عقب مي داد و اين قدشو بيشتر بلند مي‌كرد. در ضمن هميشه تو دانشگاه مانتو گشادي مي‌پوشيد و باسنش به قدر كافي بزرگ بود كه موقع حركت كردن معلوم بشه چيه. خيلي راحت وارد خونه شد و به راهرو كه رسيد مانتوشو درآورد و روسريشو و من تازه متوجه شدم با دختري مواجه هستم كه تو بدنش يه اشكال عمده وجود داره و اونم سكسي بودنشه. به هر طريق بردم و صبحانه‌رو با هم خورديم و بعدش رفتيم اتاق پذيرائي يه فيلم عشقي به زبان اصلي براش انداختم و با هم نشستيم و اونو نيگا كرديم. بعدش با هم شطرنج بازي كرديم و من سه دست حساب بردمش. وقتي خسته شديم خواست تا اتاقاي خونه‌رو ببينه. بردم خون‌رو گردوندم و وقتي رسيد به اتاق خواب پدر و مادرم رفت تو و نشست جلوي آينه و يه چن قلم از پودراو ماتيك و خط چشم و غيرو به خودش ماليد كه اگه اونا رو نمي‌زد خوشگل‌تر بود. بعدش ناهار خورديم و كلي بگو بخند و نزديكاي ساعت چهار بود كه بلند شديم بخوابيم. او شلور پاش بود ازش پرسيدم لباس راحتري داري يا نه كه گفت نداره. بردمشو از لباساي راحتي مادرم كه مي‌دونستم استفاده نمي‌كنه بهش دادم. البته اين لباس برا مادرم بزرگ بود و بلند ولي تا رو زانوهاي بنفشه شد و خيلي‌ام تنگ. رفتيم تو اتاق منو دراز كشيديم. هوا گرم بود من يه خورده يخ آورده بودم با نوشابه. بنفشه رو كاناپه دراز كشيده بود و منم رو زمين نشسته بودم و به كاناپه تكيه داده بودم. داشتم كيف اين لحضاتو مي بردم كه يهو اون اتفاق افتاد. ازم خواست يه يخ بهش بدم. منم يخو با گيره برداشتم كه بندازم تو ليوانش كه يهو افتاد رو كاناپه و لاي پاي بنفشه! دس بردم تا برش دارم يخ و دستم با هم خوردن به پاي لختش و اونم فقط يه آه كشيد. ديدم خوشش اومده. يخو با دستم برداشتم و درحاليكه او نيگام ميكرد آروم بردم لاي سينه‌اش و يكم رو سينه‌اش بازي دادم صداي نفساشو مي‌شنيدم كه عميق‌تر مي‌شد.منم با دستم دگمه‌هاي پيراهنشو كه تا ناف باز مي‌شدنو باز كردم و يخو آروم آروم كشيدم رو شكمش و آوردم رو نافش و دست سردم بردم زیر پراهنو زیر شکمشو ماساژ دادم و اونم داشت حال مي‌كرد. يهو نيم خيز شد و چار چنگولي رفت طرف ديوار و دستاشو گذاشت رو ديوار و پشتشو يه جوري قنبل كرد كه كم مونده بود از حال برم و با دستش اشاره كرد بيام. منم دگمه‌هاي پیرهنمو باز كردم رفتم از پشت بهش بچسبونم كه يادم افتاد اونقدر اين كير ما از صبح بلند شده و خوابيده بود كه از ما قهر كرده بود و ديگه بلن نمي‌شه. واسه همون به پشت خوابيدم و اونم رو زانوهاش نشست و منم شروع كردم به ليسيدن كسش. با نوك زبونم ابتدا لباشو خيس كردم و سپس رسيدم به چوچولش و وقتي اونو با زبونم ليسيدم صداش بلند شد.تو همون حالت بالا و پايين مي‌رفت و داشت حال مي‌كرد. من از فشاري كه بهم مي‌اومد سرخ شده بودم. ديگه زبونمو ميكردم تو كسش و تا جائيكه ميرفت ميرفت توش كه يهو ديدم جيغي كشيد و زبونم تلخ شد. تازه فهميدم ارگاسم شده. با اه و اوه از رو من جدا شدو همنجور چار چنگولي رفت طرف كاناپه. تازه لباسشو درآورد و لخت شد. ديگه كيرمام باهامون رفيق شد و شق كرد و با ما را اومد. خزيدم طرفش. رو لبه مبل نشستو پاشو باز كرد و دادشون هوا. منم پيرهنو شلوارمو درآوردم و رفتم كه كيرمو لا پاش بزارم كه خيلي بي‌حال گفت: نه توش نبر. با كمرش فقط لا لباشو بمال. مجبور شدم اينكارو بكنم. من كير بزرگي نداشتم اما وقتي شروع كردم به تلمبه زدن با كمر كيرو داخل لباي كسش حس كردم داره كلفتر ميشه و كم كم حال بنفشه تغيير كرد و منم داشت آبم مي‌آومد. گفتم آبم داره مياد چيكار كنم. تو همون حال آه و اوف گفت: هر كاري مي‌كني فقط توش نريز. منم دو تا تلمبه زدم و وقتي از چشام ديد دارم مي‌ريزم با دستش كيرمو گرفت و با دستش دو سه تا تلمبه نزده بود كه من با شدت تمام ارگاسم شدم و ريختم روشكمو سنيه‌شو و صورتش. كمي نارحت شد و با دستمال صورتشو پاك كردم و كنار هم دراز كشيديدم و من از پشت دست انداختم و كمرشو محكم تو بغلم گرفتم. و هر دومون زود بخواب رفتيم. ساعت شش يا هفت بود كه بيدار شدم. بنفشه نبود. بلند شدم و دنبالش رفتم. ديدم از حموم صداش خوندنش مي‌آد. رفتم تو در باز كردم و گفتم: مهمون نمي‌خواي؟ در رو باز كرد و با عشوه گقت: مهمون حبيب خداست. رفتم تو زير دوش. اونم داشت به بدنش ليف مي كشيد كه صابون افتاد زمين و اومد جلو من خم شد. كم مونده بود نفسم بند بياد عجب كون سفيد و بي موئی قلبم كم مونده بود از كار بيافته ديدم خم شده و كونش هم هواست و داره عمداً جلو من قر ميده از پشت بغلش كردم. كير مام كه بعله شق شده بود. تو همون حالت چرخيد و دستاشو گذاشت رو لبه سكوي حموم منم كيرمو يه صابوني زدم و آروم گذاشتم دم كونش و يواش هلش دادم تو كونش و بد مصب نه نگفت و تلپي تا نيمه رفت توش كه با دستش جلومو گرفت و يواش گفت: وحشي بازي ممنوع. دو تا تلمبه آروم زدم و وقتي ديدم دردش اومد آروم كشيدم بيرون. دريچه مقعدش گشاد شده بود و داشت باز و بسته مي‌شد. آروم جلوش چرخيدم و كيرمو گرفت و شروع كرد به ساك زدن. قشنگ و نرم با كيرم بازي مي كرد. دو سه بار كه تا گلو كيرمو خورد منو عقب زد و نشت لبه سكوي حموم و گفت بيا. رفتم جلو اينبار گفت: آروم بكن توش. گيرمو آروم بردم تو كسش. كسي ليزو لزج كه تلپي ليز خورد و رفت توش. من تا اون لحضه هيچ بار با هيچ دختري سكس از كس نداشتم و اين اولين بارم بود كه مزه قشنگ اين سكس رو مي‌چشيدم. مي‌ترسيدم كه دختريتشو بردارم وقتي ديد مي‌ترسم گفت: نترس من دختر نيستم. بكن ديونه شدم. كمي با ترس اول يواش يواش و بعداً تن تن شروع كردم به تلمبه زدن و تو اين حال بنفشه هم داشت تن تن نفس مي‌زد و آه و اوهش به هوا بلن بود كه ديدم داره آبم مي‌آيد تو تا تلمبه زدم و وقتي آبمم داشت مي‌اومد در حاليكه بنفشه هم ارگاسم مي‌شد بسختي بيرون كشيدم و آبم ريختم رو شكم بنفشه. من رو زمين دراز كشيدم و اونم رومن دراز كشيد و مدتي تو اين حال بوديم كه فكر كنم فشارم پايين اومده بود. يكم آب سرد باز كردم و هر دو به حس اومديم. و به سختي و سستي از حموم بيرون اومديم. زانوهام بخاطر زانو زدن رو كاشياي حموم ذوق ذوق ميكردن و هي شل مي‌شدن. بيرون حموم رفتيم رو تخت من و دراز كشيديم و يه ساعتي در سكوت همديگرو بغل كرديم. بالاخره بلن شديم و درحاليكه حوله دورمون بود شامو حاضر كرديم و خورديم. وقتي موقع خواب شد بردمش طبقه دوم اتاق خواب پدر و مادرم خوابيديم. البته قبل خواب بنفشه يه آرايش كرد و هر دو مون لخت مادرزاد كنار هم دراز كشيديم. هنوز يه ساعت از دراز كشيدنمون نمي‌گذشت كه سرور ما بيدار شد. بنفشه سرش رو بازوي من بود و منم از پشت بغلش كرده بودم. پنجره باز بود و صداي نسيم كه شاخه‌هاي درخت همسايه‌رو به همديگه ميزدن و عطر گلاي شب‌بوي همسايه محيطو معطر مي‌كردن. خيلي آروم پرسيد: يمين خوابي؟ جوابدادم: نه تو چطور. برگشت و تو صورتم نيگا كرد و گفت: سكس تو حموم بهم چسبيده. پرسيدم: خسته نشدي؟ جوابداد: نه! بايد از لحضه‌ها استفاده كرد. منم از خدا خواسته برگردوندمش و تازه يادم افتاد بابا عجب پستونائي داره. خم شدم و نوك پستوناشو محكم مكيدم و سپس لاي پستناشو و رفتم بالا و وقتي به گردنش رسيدم يه گاز آروم گرفتم. هلم داد و گفت: كاري نكن همه بفهمن كه يه پسر رو من بوده. حالا او منو برگردوند و امد نشست رو شكم من جوري كه نوك كير من دم كونش يود و وقتي شكممو تكون مي‌دادم به سوارخ كونش مي‌خورد. يكم خودشو پايين كشيد وپاشو باز كرد و خودشو به كير ما مالوند. ابته اينكارارو برا تحريك ما نمي‌كرد چون كير ما سلام بهش مي‌رسوندن اما اينكارارو برا حال كردن خودش انجام مي‌داد. بالاخره وقتي به مرحله‌اي رسيديم كه بايد عمل انجام مي‌گرفت يه كاندوم از زير بالش درآوردم (قبل خواب حدس زده بودم لازم مي‌شه) و كشيدم رو كيرمو گفتم خيالات راحت ديگه مشكلي نيست. دراز كشيد و پاهاشو باز كرد. منم ابتدا كيرمو كردم تو كسش شروع كردم به تلمبه زدن. معمولا وقتي هف هش بار بزني آبت مي‌ايد ولي اونبار هي ميزدم كه بياد اما نميومد. بنفشه ارگاسم شد و لي من هنوز تموم نكرده بودم يه هف هش بار ديگه زدم اما انگار نه انگار. بنفشه انگار درد مي‌كشيد. كشيدم بيرونو بنفشه گفت: مي‌خواي تغيير وضعيت بدم. گفتم باشه. اونم برگشت و قنبل كرد و كمرو داد تو كون هوا. من از همونجا كردم تو كسش تو اين وضعيت دو سه تا تلمبه مشت زدم كه يهو تو اون حال آبم اومد و آخري نلمبه‌رو با ضربه زدم که جیغ بنفشه بلن شد. همچين عرق كرده بودم كه هرگز تو بازي فوتبالم هم اينجوري عرق نكرده بودم. افتادم كنار كون گنده و قنبل كرده بنفشه. اونهم تو همون حال مونده بود. هر دو رفتيم حموم و ديگه ناي سكس و نداشتيم. بيرون اومديم و خيلي زود بخواب رفتيم و فرداش ساعت نه از خواب بيدار شديم. بعدش بردمش به خوابگاه دخترا.


البته بعداً براتون از بنفشه و اشتباه بزرگم خواهم نوشت.

bararn281
اعضا
18 Apr 2007 17:45 - #


خيلي بخودم فشار آوردم تا اين داستنو براتون بنويسم. با اينكه يه هف هش ساليه از اون موقعه ميگذره ولي هنوز طعمش واسم تازه‌س. يادم تو يه شركت تجاري كار مي‌كرديم. من اونجا تو قسمت بازاريابي كار مي‌كردم. اونجا يه يه بيس سي نفري كار مي كردن. هف هشتا دختر تو اونجا كار مي‌كردن كه چيز دندون گيري توشون نبود. اما يه تايپيست بود كه تازه اومده بود. خيلي خوشگل بود و تو دلبرو و سفيد با اندامي كه نمي‌دونم چي بگم. يه مشكل خانوادگي بزرگ داشت كه ما نمي‌دونستيم! ولی رئیس قالتاق ما می‌دونست.


شركت اون موقع يه كامپيوتر داشت و منو اون مجبور بوديم رو يه كامپيوتر كار كنيم. يه روز وقتي تو شركت تنها بودم و داشتم بيلان كاري ماه قبلو در مي‌آوردم، ديدم يه كتاب رو ميز كارمشتركمون قرار داره و بعله حس فضولي مام گل كرد. بازش كردم و ديدم توش با خط خيلي قشنگي يه خاطره از روز دادگاش با شوهرش نوشته. از تنهائيش و اينكه دوستي نداره كه باهاش درد و دل كنه و خیلی چیزای دیگه! خيلي ناراحت شدم و كتابو بستم و تو كشو قرار دادم. تو اين حال ديدم در باز شد و شقايق (همون دختره) وارد اتاق شد و با ديدن من يكم شوكه شد و ديدم داره دنبال چيزي مي‌گرده. در حاليكه با ولع نيگاش مي‌كردم پرسيدم: دنبال چيزي مي‌گردين؟ با تعجب به صورتم نيگا كرد و گفت: اره كتابمو گم كردم.


كتابو در آوردم و گفتم: كتابت اين نيست؟ كتابو از دستم قاپيد و به سينه‌اش چسبوند. گفتم: اين كتابو امروز من پيدا كردم ولي ممكن بود كساي ديگه‌اي‌ام پيداش بكنن! با ناراحتي بهم نيگا كرد. فكروشو خوندم كه مي‌خواد بره واسه همين يواش گفتم: آدم خاطراتشو نميزاره رو ميزو بره ممكن بود يه آدم بدجنس از اون سوء استفاده كنه. آروم گفتم: بشين. نيگا به صورتم انداخت و ترسو از توشون خوندم. برا پاك كردن ذهنيت بدش گفتم: نترس من از اون جنس آدما نيستم. فكر كنم صبرش تموم شد چون يهو زد زير گريه و هق هق كنان سرشو گذاشت رو ميز. يكم ازش دور شدم و ذفتم يه ليوان براش آب آوردم. يه دستمال كاذي بهشدادم و دور از اون اونطرف ميز نشستم. بايد اطمينانشو به خودم بيشتر مي‌كردم واسه همين ازش دوري مي‌كردم. عاقبت گفت: متشكرم. آوردم.


منم وقتي ديدم تو مغزش يه جا باز شده گفتم: ما الان تنهائيم. مي‌دوني كه من سنگ صبور بر و بچم اگه تو دلت چيزي هس بگو شايد يكم خالي شي؟


نيگا بهم انداخت. رنگش پريده بود و بفهمي نفهمي داشت مي‌لرزيد. مي‌دونستم داره با خودش كلنجار مي‌ره. منم يه فشار آوردم: اگه دوس نداري منم اصراري ندارم. با دستش دستمو گرفت و گفت: نه نه! بازم ساكت شد يكم سكوت كردم حالا وقت سكوت بود. عاقبت دردلش باز شد و حرفزد كه 17 سالش بود كه ازداوج كرده الان دو ساله كه ازدواج كرده ولي اين اواخر شوهرش بدجوري با هاش كج افتاده. دائم دعوا مي‌كنه و قهر و شبم خونه نمي‌آيد و عاقبتم چن روزي كه تو خونه نبوده از دادگاه نامه اومده. وقتي حرفاش تموم شد پرسيدم: دوسش داري؟ نيگا به ديوار روبرو انداخت و جوابداد: اولش نه. آخه اون يه 15 سالي از من بزرگ بود ولي بعد شب اول يه جور حس تعلق بهش پيدا كردم(البته بيشتر دختراي ايراني بعد شب اول اين حسو پيدا مي‌كنن) ولي الان... حرفشو تموم نكرد ولي فهميدم موضوع از چه قراره. پرسيدم:موقع دادگاهت كيه؟ دوس داري بفهمي شوهرت چرا اينكاررو باهات مي‌كنه؟


بهم نيگا كرد و فهميدم بعله موافقه. دو سه روز بعدش نزديكاي ظهر سر كار بوديم من داشتم اسنادو نيگا مي‌كردم و اونم با كامپيوتر اونارو تايپ مي‌كرد. آبدارچي اومد و گفت آقا يمين من مي‌رم ناهارتون بگيرم. از گاوصندوق بهش پول دادم و گفتم: امروز برامون كباب بگير واسه خودتم بگير نمي‌خواد بري خونه. اونم چشم يگفتو بشمار سه از در زد بيرون. بازم من و شقايق تنها شديم. وقتي وارد اتاق شدم ديدم شقايق نشسته و داره به من نيگا ميكنه. خنديدم و همونجا ايستادمو گفتم: نگراني؟ با عصبانيت گفت: منو مسخره كردي؟ سه روزه دلم مثه سير و سركه ميجوشه ولي تو حتي به من توجه نداشتي. جوابدادم: اينجا سر كار هيشكي نبايد بدونه ما بغير كار با همديگه ارتباطي داريم. بالاخره مي‌خواي بدوني شوهر با معرفتت با تو چيكار ميكنه. تا خواست بلن شه گفتم نه همونجا كنار كامپيوترت بمون. سپس ادامه دادم: من دوستاي زيادي تو بازار دارم. شوهرت مگه تو كار لوازم خونگي نيس؟ اونم با سرش جوابمو داد. گفتم مي‌دونستي شوهرت دوبار ازدواج كرده؟


با تعجب بهم نيگا كرد. اورش نمي‌شد. ولي برگه‌هاي سند ازدواجشو درآورد و نشونش دادم. باناباوري گفت: اما تنها نام من تو شناسنامشه؟ اين امكان نداره.


از سادگي و صداقتش خندم گرفته بود. گفتم: خدا بركت بده به پول. يه نيگا كردم و ديدم حالش بده و نمي‌تونم ادامه بدم ولي مجبور بودم. حقايق داشت خفه مي‌كرد. عاقبت گفتم: و يه واقعيت ديگه مدوني از دو تا زنش سه تا بچه داره.


باورش نشد كپي شناسنامه شو بهش دادم. خواست بلن شه كه گفتم. احمق نشو. الان تو دادگاه يه برگ برنده داري اونم اين مداركه.


مي‌دونستم مرده برا فرا كردن از مهريه شقايق خيلي كارا كرده بود واسه همين مي‌خواستم شقايق بچزوندش. واسه همين ادامه دادم: مي‌توني حسابي قره داغش كني؟


بعدش يادش دادم چطوري بازي كنه كه برنده بازي باشه. طلاقش سه ماه تموم طول كشيد. ين مبناي دوستي عميق بين ما شد.


ماجراي روابط جنسي ما از اونجا شروع شد كه يه روز داشتيم برا صادرات يه محموله مدارك آماده مي‌كرديم كه زنگ زدن و رئيس شركتو از خونه خواستن. رئيس شركت از اون قالتاقا بود و مي‌دونستم واسه چي شقايقو استخدام كرده ولي برخلاف اين اوضع حسابي از زنش حساب مي‌برد. رئيس از شقايق خواست تا اونو برسونه ولي شقايق گفت كه ماشين خودشو (كه از پول مهريه‌اش خريده بود) آورده و با هم از شركت بيرون رفتن. منم گفتم يه يه ساعتي كارا رو تموم مي‌كنم. بعد نيم ساعت خسته شدم و خواستم بلن شم كه يهو شقايق جلوم سبز شد. يكم جا خوردم ولي خنديد و پرسيد: ترسيدي؟ گفتم: از يه پري خوشگل. دلم داشت پر پز مي‌زد و ته دلم قيلي ويلي مي‌رفت. مانتوشو درآورد و روسريشو از سرش بازكرد و يه نفس راحتي كشيد. رفت و رو مبل بدون دسته‌اي كه در اتاق شيشه‌اي ما بود نشستو با چشاي قشنگ و سبز رنگش بهم نيگا كرد. رفتم پيششو پهلوش نشستم. پيرهن سياهي پوشيده بود كه رنگ سفيد پوستشو بيشتر مي‌كرد و سفيدي گردنش منو تحريك مي‌كرد. پيشش نشستم و دستشو گرفتم و تو چشاي قشنگش نشستم و گفتم: متشكرم كه اومدي.


خنديد و گفت: اگه نمي‌اومدم تا آخر عمرم خودمو نمي‌بخشيدم.


ديگه تأملو جايز ندونستم و با نوك انگشتم كنار لبشو پاك كردم و اونم سرشو جلو آورد و لبامون رو هم قرار گرفت. لباي گرمي داشت كه كه منو آتيش ميزدن تو همون حال كه لبامون رو هم بود دست انداختم و پستون نرم و خوشگلشو تو دستم گرفتم و محكم فشار دادم. سرشو عقب داد و گفت: يواش گشنه! با شرمندگي گفتم: ببخش مدت يه سال مي‌شه دس به هيش جنس مخالفي نداشتم. خنديد و با لذت گفت: اونجاي آدم دروغگو. گفتم باور مي كني يا نمي‌كني بخودت مربوطه ولي نداشتم. يه سالي گفتو ابروهاشو بالا بردو لبشو رو لبم گذاشتو دستمو گرفت و رو پستونش برد. يه يه ربعي تو كار لب بوديم و منم كمي پررو شدم و دستم رفت رو كسش البته از رو شلوارش و دستمو انداختم و زيپشو باز كردمو دستم ردم از رو شرتش رو كسش و كمي مالوندم. اونم تو همون حال با دستش كيرمو بلن كرده بود و داش از زيپ باز شلوارم اونو بازي مي‌داد. تو اين حال كه صداي اه و اوهش بلند شد پيرهنشو درآوردم و اينجا بود كه چشام درخشيد. باور كنيد خورشيد بدن اين خوشگله‌رو لمس نكرده بود. يه لعنتي به شوهرش دادم و كرستشو باز كردم و اونم دگمه هاي پيرهنمو باز كرد و دستيي به سينه‌هاي من كشيد طوريكه حس كردم اونم مدت‌هاس كه منتظر اين لحضه‌اس. پستون نرم و قشنگشو تودهنم گرفتم من با زناي زيادي رابطه داشتم ولي پستوناي هيشكودوم به خوشگي و خوش تركيبي شقايق نبودن. در حاليكه با دست ديگم هولش مي‌دادم رو مبل خوابوندمش و شروع كردم به مكيدن پستوناشو و گردنشونو لباش اونم طوري داشت حظ مي‌برد كه نمي‌دونم شايدم چن وخ بود اينجوري سكس نداش. كم كم شلوارشو باز كردم و با يه حركت كشيدم پايين. ديگه تنها يه شورت به تنش بود. يكم با دستم كسشو كه از زير سورت قلمبه كرده بود با دستم ماساژ دادم و بعدش با زبونم از رو شورت ليسش زدم كه خودش شورتشو پايين كشيد. منم شلوارمو درآوردم و خم شدم و كوسشو با لبم ليسيدم. نمي‌دونين چه كس تميز و سفيد و قشنكي داشت. موهاشو تازه زده بود طوريكه همه چيزش آزاد بود و مي‌تونستي بخوريش . تو همون حال كه يوري خم شده بودم و داشتم كوسشو مي‌خوردم اونم دستشو انداخت و كير منوگرفت و دو تا تلمبه زد و بعدشم شروع كرد به ساك زدن. اونقدر قشنگو نرم اينكارو ميكرد كه ديدم داره حالم بد مي‌شه. نمي‌خواستم زود آبم بياد واسه همين خودمو با بي ميلي عقب كشيد. حالا كسش شده بود عين يه توپ تنيس. يه كاندوم درآوردم و دادم بهش اونم به آرومي و نرم كاندومو كشيد رو كيرمو من نشستم رو مبل و اونم پاهاشو باز كرد و نشست رو كير ما. كير ما تا تهش رفت تو كس شقايقو و يه آهي كشيد كه حس كردم تا ته دل منم رفت. دو سه تا تلمبه زد و آروم باسنشو گرفتم و گفتم: نمي خوام زود آبم بياد. خنديد و حركت كمرشو كم كرد و منم با دستام باسنشو ماليدم. دو سه بار كه تلمبه زديم ديدم داره ارگاسم مي‌شه واسه همينحكاتمون تندتر شد . شقايق با هر حركتم يكي دوبار بلن مي‌شد و تو اين حال دستاشو ور گردن انداخته بود و سرشو هي مي داد عقب و نفس نفس ميزد و گاهگداري با لباش شونمو مي‌بوسيد و نفساش از رو شونم قلقلكم مي‌داد. عاقبت ديدم آبم مي‌آيد. پرسيدم: من آبم مي‌آيد تو چطور. تو همون حال سرشو تكون داد و گفت: دو تا ديگه بزني من تموم مي‌كنم. منم با دستام بغلش كردم بلندش كردم و بردم رو ميز كنفرانس وسط اتاقو گذاشتم رو اون و تو اين حال كيرم تو كسش بود و كمي هر ومونو آروم كرد. من ايستاده بودم و اونم رو لبه ميز درحاليكه پاشو باز كرده بود خوابيده بود. كيرمو يكم به نوك چوچولش زدم و گفت تموم كن. كيرمو بردم تو كسشو و دو سه بار تلمبه نزده بودم كه جيغي كشيد و بازوهامو محكم گرفت طوريكه ناخن‌هاش پوستمو خراشيد و تو اين حال بود كه منم آبم اومد و منم در حاليكه سعي ميكردم صدام بلن نشه صداش كردم: شقايق شقايق و بي حال روش افتادم. يكم كه اونجوري مونديم بعدش من از روش بلن شدم. وقتي خودمون شستيم بي‌صدا و بدون كلامي كنار هم نشستيم و شروع كرديم به لباس پوشيدن. فكر مي‌كنم راضي شده بود. بعد اينكه لباسمون پوشيديم دو تا آب ميوه از آبدارخونه آوردم و با هم خورديم. ساعت 10 شب بود. بعضي از شركتا هنوز باز بودن و مي‌شد بدون جلب توجه از جلو دربون گذشت. داشتم آبميوه رو به دستش ميدادم كه چشممون به همديگه افتاد و هر دومون بي‌اختيار خنديديم. گفت: ايندفعه اينجا خيلي سردم شد. اما بار ديگه تو آپارتمونم سردمون نمي‌شه.


پرسيدم: آپارتمانت؟


خنديد و جوابداد: كم از شوهر نامردم نگرفتم. هنوز بعد اون يه ماشين تازه‌ام گرفتم با يه عالمه پول كه تو حسابمه. به صورتم نيگا كرد و گفت: همش از بركت اطلاعات توئه واسه همين مي‌خواستم برات تلافي كنم.


گفتم: متشكرم. و يه بوسه نرم از لباش برداشتم. مزه عسلو مي‌داد. باور كنين

bararn281
اعضا
19 Apr 2007 09:02 - #


چرا كسي نظر نميده؟؟؟؟

bararn281
اعضا
19 Apr 2007 09:05 - #


نادر و سميه
اين ماجرا بر ميگرده به ششم فروردين همين امسال كه من يه كونه سير از نوه عمه ام كردم.سه ماهي ميشه كه با سميه (نوه عمه ام) ريختم روهم.خيلي وقت بود كه راضيش كرده بودم بيارمش خونمون ولي خونمون هيچ وقت اون طور كه بايد خالي نميشد.تا اينكه پدرم تصميم گرفت بريم شمال ومن هم خوشحال از اينكه يه خونه خالي گيرم اومده وحالا اين بماند كه چه دردسري كشيدم وچه بهانه اي آوردم كه خانواده را راضي كردم كه بمونم، بماند.روزه پنجم خانواده رفتند شمال ومن تلفن را ورداشتم وخونه سميه را زنگكش كردم وخوب ميدونستم كه كالر آيدي ندارند ولي از شانس كيريه من همش مامانش(همون دختر عمه ام) بر ميداشت. ديگه كلافه شده بودم تلفن را گذاشتم سرجاش ورفتم بيرون تا كسچرخ بزنم. دو بار هم از بيرون زنگ زدم كه دوباره مامانش گوشي را برداشت طرفهاي شب بود كه رسيدم خونه ودوباره بهش زنگ زدم اين دفعه ديگه باباش برداشت ومن هم كلاً قيد اين سميه را زدم. شب هم تا صبح پاي آنتن شبكه اسپايس پلاتينوم را ديدم وروز ششم بود كه طرفهاي ساعت يازده صبح موبايلم زنگ زد از خواب بلند شدم و خواب آلود موبايلم را برداشتم وچشمام را يه كم مالش دادم تا شماره را راحت ببينم وقتي شماره سميه را ديدم داشتم از خوشحالي ميمردم . بالاخره باهاش صحبت كردم وبهش گفتم كه بايد همين امروز بياي خونمون واون هم هي بهانه مياورد كه نميتونم ومامانم ميفهمه واز اين حرفها. من گفتم من كاري با اين حرفها ندارم وبايد تا دو سه ساعت ديگه بياي خونمون.اون هم قبول كرد وطرفهاي ساعت چهار اومد.واين را بگم كه من 22 سالمه وسميه 18 سالشه وسميه دختره بسيار خوشگليه و هيكل وقد مناسبي داره وموهاي خرمايي بلند داره كه تا زيره كونش ادامه داره وچشمهاشم كه ميشي رنگه وبدنه بسيار سفيدي داره ودر ضمن دختره زبون بازي هم هست.دو ساعت قبل از آمدن سميه رفتم حمام وموهاي كيرم وزيره بغلم را زدم وجاتون خالي يه جغ اساسي هم زدم تا دفعه بعد ديرتر آبم بياد وبعد حمام هم پماد ليدوكائين را خالي كردم رو كيرم تا خوب بي حس بشه. بالاخره سميه جون اومد ووقتي از در وارد شد همون جا بغلش كردم وكلي لباي همديگه را خورديم آخه تو اين دو ماهه اخير تو لب گرفتن استاد شده بود.بعد بردمش تو وپاي آنتن نشستيم وزدم رو شبكه پي ام سي وگفتم چادر و مانتو وروسريت را بكن ويه كم برام برقص.گفت كه نادر (اسم ساختگي) من بايد زود برم از همين حالا گفته باشم گفتم باشه عزيزم ولي خيلي وقت داريم تا شب.گفت پس بايد با هم برقصيم .گفتم من رقص بلد نيستم وفقط ميخواهم كه تو برقصي.يك ربعي شد كه رقصيد ومن حسابي شق كردم و اومد روي مبله راحتي كه نشسته بودم وخودشا پرت كرد تو بغلم ودوباره لب خوردنامون شروع شد.بهش گفتم سميه جون بزنم رو كاناله سكسي، كه بلند شد وگفت نه ميترسم هوسي بشي وكار دستم بدي.گفتم ببين سميه ما قبلاً صحبتامون را كرديم ونه نيار ديگه.بالاخره راضي شد ومن هم زدم رو كاناله اسپايس پلاتينوم وهمون موقع هم داشت صحنه اي را نشون ميداد كه مرده داشت كسه زنه را ميخورد.سميه خيلي خجالت ميكشيد من هم بلند شدم وسريع همه لباساما به غير از شرتم درآوردم.بهش گفتم خجالت را بزار كنار و لباسات را در بيار. با زوز وزحمت زياد لباساشا به غير از شورتش در آوردم.اولين بار بود كه سينه هاش را ميديدم از شدت شهوت چشام سياهي ميرفت حمله كردم و شروع به خوردنه ممه هاي ناز سميه جون كردم فكر كنم ده دقيقه اي شد كه سينه هاشا خوردم صداي سميه هم در اومده بود ودستش را توي موهام ميپيچوند حس ميكردم كه يه لوله كلفت توي سينه هاش هست و يه كم سفت مانند بود فكر كنم شق شده بود. كيرم شق شده بود ولي اصلاً حسي نداشت ليدوكائين كارش را خوب انجام داده بود.از روش بلند شدم شرتش را از پاش كشيدم بيرون وخودم هم شرتم را در آوردم.از خجالت لاي پاهاشا بست ومن آروم نشستم روش و كيرم را روي ممه هاش ميماليدم و كيرم را نزديك صورتش بردم وروي لباش ميزدم. از اين كارم اصلاً خوشش نميومد ومدام سرش را اينطرف اونطرف ميكرد.گفت نادر از فكر ساك زدن بيا بيرون كه خوشم نمياد اگه هم اصرار كني بلند ميشم بهش گفتم باشه عزيزم. اومدم عقب ولاي پاش را باز كردم تا كسش را ببينم عجب كسي داشت آكبند آكبند،كسش خيلي پفي بود ويه خط كوچيك هم از وسطش ميگذشت وموهاش را هم كه كم پشت بود با تيغ زده بود.افتادم به جونه كسش ومدام ميبوسيدم آخه خودم هم از كس ليسي بدم ميومد.لاي كسش را به دقت باز ميكردم وميبوسيدم با اين كه سميه خيلي حال ميكرد ولي از كسش هنوز آب نميومد. برشگردونم ولاي كونش را باز كردم تا نماي زيباي كون وكسش را از پشت ببينم عجب صحنه اي بود،يه ذره موهم لاي پاهاش وسوراخش نبود،خوابيد روش وكيرم را لاي پاش گذاشتم تا به كسش بخوره وكيرم را لاي پاش شروع به تكون دادن كردم و سرش را برگردوندم وازش لب گرفتم كيرم ديگه كاملاً شق شده بود ولي چيزي را حس نمي كرد،نشستم رو پاش وبه سره كيرم تف ماليدم وبهش گفتم لاي كونت را با دستت باز كن اون هم باز كرد يه كم تف به سوراخش ماليدم و سر كيرم را فشار دادم تو كه يهو سميه جيغ زد و پريد جلو گفت چقدر درد داره،افتاد به التماسم كه توش نكنم ولي دوباره راضيش كردم،رفتم از توي اطاق خوابم يه پتو و دو تا بالشت آوردم وپتو را زيره پامون پهن كردم ودوتا بالشت را زيره كسش گذاشتم و خوابوندمش و اين دفعه روش نخوابيدم وروي پاهاش نشستم چون بالشت زيرش گذاشته بودم كونش قشنگ جلوم بود ولاي كونش را باز كردم و دوباره تف ماليدم و آروم آروم كيرم را كردم تو سوراخش دوباره ميخواست جلو بپره كه سفت نگهش داشتم و موهاش را تو دستم گرفتم و كشيدم كه جلو نره كيرم تا نصفه تو كونش بود وخودش را سفت گرفته بود طوري كه اصلاً سوراخش را نميديدم بيچاره همون اول دو سه تا جيغ كشيد وبعد جيغاش به گريه تبديل شد وميگفت نادر تورا به خدا فشار نده با دست محكم زدم رو كونش يه كم شل كرد و يه مقدار ديگه هل دادم كه سميه بد جور زد زيره گريه و گفت مامان جونم... ميسوزه... دلم براش سوخت بيچاره دفعه اولش بود كون ميداد ونميدونست كه اين قدر درد داره.كيرم را همين طوري توش نگه داشته بودم كه سميه سرش را بر گردوند وبا صورت پر از اشك گفت نادر ديگه دوستت ندارم. من تا اين را شنيدم سريع از روش بلند شدم و بغلش كردم و گفتم چرا عزيزم گفت برو ديگه نميخوامت خيلي نامردي هر چي ميگم فشار نده بدتر مي كني.چند دقيقه طول كشيد تا راضيش كردم لا پايي بكنمش.دوباره خوابوندمش ونشستم روي پاش و كيرم را لاي پاش فرو كردم و همون طور كه روش نشسته بودم كيرم را با دست لاي پاش ميكردم وبه كسش ميماليدم.آب ما هم كه خياله اومدن نداشت و نيم ساعتي شد كه ميكردمش ديگه خودمم خسته شده بودم و اون هم ميگفت از بس كه دل ورودم تكون خورده دارم بالا ميارم پس كي مي خواد آبت بياد ديرم شده ميخوام برم گفتم ببين سميه جون تا كيرم را تو سوراخت نكنم ابم نمياد.اون هم گفت نه بيخياله سوراخم بشو گفتم چرا گفت آخه كيرت كلفته و سوراخه من اندازه يه بند انگشت هم نيست.يه فكري به سرم زد رفتم از داخل يخچال يه خيار كوچيك آوردم و گفتم اين كو چيكه ودردت نمياد بزار بكنم توش تا آمادگي داشته باشي با هزار مكافات راضي شد حدوداً ده دقيقه با خيار به كونش حال دادم وبا اون دستم چوچولش را ميماليدم.صداش تو اتاق حال پيچيده بود كه يه كم تكون خورد و ارضاع شد. كسش از قبل خيس شده بود ولي آبش بيرون نريخت.گفتم حالا نوبته منه،يه كم تف ماليدم به كيرم.آب دهنم كم شده بود و ديگه تف نداشت دستم را بردم جلوي صورتش وگفتم سميه جون يه كم تف بده،اون هم با اكراه دستم را پر از تف كرد و همه تفهاشا در سوراخش ماليدم وسر كيرم را با سوراخش تنظيم كردم و يهو داخل كردم و موهاش را گرفتم تا جلو نره. اون هم يه جيغه بلند كشيد و محكم زد زره گريه،با اينكه سوراخش را آماده كرده بودم ولي بازم خيلي براش درد داشت.آخه خياره كوچيك كجا وكيره كلفته من كجا.كيرم در حدوده چهار سانت كلفتي و در حدود سيزده چهارده سانت هم طول داره.ديگه گريه هاش برام مهم نبودو فقط به حال كردنه خودم فكر ميكردم كيرم تا دسته تو كونش بود وتند تند عقب جلو ميشد از بس كه گريه كرده بود همه آرايشش پاك شده بود.در حدوده يك ربعي شد شايدم بيشتر كه توي كونش تلمبه ميزدم.اين آخريا ديگه عادت كرده بود وديگه فقط ناله ميكرد.تا بالاخره اين آبه ما اومد وتو كون سميه جون خالي شد.چند دقيقه همون طوري روش خوابيدم و ازش لب گرفتم و يه كم دلداريش دادم.وقتي از روش بلند شدم كيرم خوابيده بود و گلاب به روتون اني شده بود.سميه تا اين صحنه را ديد از خجالت قرمز شد و من هم اصلاً تو روش نياوردم تا خجالت نكشه.سريع لباساش را پوشيد تا بره.موقع رفتن گفت نادر اين آخريا يه جورايي به كيرت عادت كردم و زياد درد نداشت. من هم گفتم ديدي عزيزم گفتم اولش سخته ولي بعد عادت ميكني و اون هم سرش را به علامت تاييد تكون داد.من هم بوسيدمش ورفت.خانواده كه شمال بودند ديگه نتونست مامانش را بپيچونه وبياد ولي تلفني كه با هم حرف زديم ، ديگه ميدونم كه از عقب ميزاره بكنمش

bararn281
اعضا
19 Apr 2007 15:21 - #


فكر ميكنم كسي ديگه دوست نداره كه من اينجا داستان بزارم

bararn281
اعضا
19 Apr 2007 17:12 - #


ادامه بده...
Quoting: bararn281
چرا كسي نظر نميده؟؟؟؟

اینم نظر...
نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر


ali_B_kar
اعضا
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 28 . 29 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB