Location via proxy:   [ UP ]
[Manage cookies]    No cookies    No scripts    No ads    No referrer    Show this form
"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / زيربازارچه +18
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 28 . 29 . >>
پیام نویسنده
14 Apr 2007 13:09 - #


سلام عزيز داستانهايي كه نوشتي واقا عالي بودن ولي بعضي از قسمتهاش ناكامل بود مثلا در داستان فكر ميكردم عاشق شدم در يك قسمت كه عايشه وارد داستان ميشه....
در كل دمت گرم حال اساسي دادي اين داستانهايي كه توي تايپيك گذاشتي به همراه داستان تصادفي بنظرم بهترين داستانهاي سكسي دنباله دار بودن كه تال حالا خوندم.
مرسي

milad13662
اعضا
14 Apr 2007 13:26 - #


بابا تو خودت مثل گلی نازوخشگلی....
واقعاَ که دمت گرم.
نفس هرچی بروبچ باحاله
تومحشری پسر می دومی؟؟؟؟

درضمن بابت پاسخ به ایمیلم تشکر وتقاضا دارم کارها وادرسهای
زیباترت رو هم ازما دریغ نکن.
حالا فقط ادامه بده.
مخلصیم

[email protected]

asheghbash
اعضا
14 Apr 2007 18:55 - #


agha damet garm
yek pishnahad dashtam age jesarat nabashe
lotf kon har dastano to yek tapice joda benvis ,mamnoon
rasti oon zane sahebkhoone(zire bazarche)chi shod

DARKOOB
اعضا
14 Apr 2007 19:40 - #


ای ول کارت خوبه..
داستانات خیلی توپ بود ... من فقط کینه رو قبلا" خونده بودم...
ادامه بده..

ali_B_kar
اعضا
15 Apr 2007 09:58 - #


[email protected]

asheghbash
اعضا
15 Apr 2007 11:13 - #


اينم يه داستان سكس خانوادگي براي طرفداران اين نوع سكس



سلام اسم من محمد الان 40 سال سن دارم . قضيه بر ميگرده به سالهاي 58 و 59 كه من فقط 14 سال سن داشم .
هميشه با بزرگتر از خودم همنشين ميشدم و توي صحبتهاي اونا مينشستم و از خاطراتشون لذت ميبردم و شبها با ياد صحبتهاي اونا جلق ميزدم .
2 تا خواهر داشتم كه يكي 12 سال و ديگري 5 سال سن داشتند . بزرگه اسمش رويا بود و كوچيكه خاطره . داستانهاي زيادي راجع به سكس خانوادگي خوندم ولي به واقعيت نزديك نيستند يا زيادي آب و تابش دادند و اصلا واقعيت ندارن ولي اين ماجرا واسم پيش اومده و بدون كم و كاست واستون مينويسمش .
اولين سكس واقعيه من با رويا خواهرم شروع شد . البته مخفيانه و يكطرفه ، ولي نميدونم كه اون هم لذت ميبرد يا نه چون تمام سكسهام با اون شبها اتفاق مي افتاد يعني موقعه اي كه اون خواب بود .اولين بار توي حمام بودم بعد از كلي خستگي از بازي اومدم دوش بگيرم نميدونم چرا تا اون موقع متوجه موهاي دور و اطراف كيرم نشده بودم ، با تعجب بهشون نگاه كردم و ناگهان چشمم به ماشين اصلاح پدرم افتاد كه تيغ هم روش داشت . اونو ورداشتم و به جون موهاي كيرم افتادم ، حسابي صاف و صوفش كردم و يه حس عجيبي پيدا كردم بعد از حمام حوله رو ورداشتم تا خودمو خشك كنم ناگهان چشمم به شورت كوچولوي خواهرم افتاد اونو ورداشتم و بو كردم عجب بوي خوبي ميداد مثل همون تعريفهايي كه دوستام ميكردن بود .
از حموم بيرون اومدم و بعد از خوردن شام و ديدن فيلم موقع خواب شد . منو خواهرم بخاطر تنگي جايي كه زندگي ميكرديم توي يك اتاق ميخوابيديم و پدر و مادرم و خواهر كوچيكه هم توي اتاق ديگه ميخوابيدند .
ساعت حدود 12 شب بود بيخوابي عجيبي به سرم زد . بلند شدم كمي آب خوردم كيرم بدجوري بلند شده بود پتو از روي خواهرم كنار رفته بود هوا هم كمي سرد بود بخاطر اينكه خواهرم سرما نخوره اومدم پتو رو بكشم روش كه غلطي زد و پتو كاملا رفت زير بدنش خواستم از خواب بيدارش كنم كه چشمم به رونهاي زيبا و قشنگش افتاد . عجب سفيد و خوشگل بود داشتم ديونه ميشدم دامنش بالا رفته بود و شورت صورتي خوشگلش كاملا پيدا بود . چراغ خوابو خاموش كردم و رفتم كنارش دراز شدم و خودمو به خواب زدم بعد از چند دقيقه دستمو گذاشتم روي پاهاش ديدم تكوني نميخوره به آرومي دستمو بالاتر بردم گذاشتم روي شرتش و خيلي يواش طوري كه بيدار نشه از روي شورت با كس تپلش بازي كردم . ديدم اينجوري فايده نداره ، واقعا ميگم اصلا فكرم كار نميكرد كه بابا اين خواهرته اگه بيدار بشه چه جوابي واسش داري ، نميدونم چي شد كه جرات بيشتري به خودم دادم و خيلي آروم دستمو بردم زير شورتش و براي اولين بار توي عمرم يه كس سفيد و تپلو لمس كردم وايييييييييييييييييي چقدر داغ بود مثل كوره بود گرماش تمام بدنمو سوزوند . چند لحظه بدون حركت گذاشتم دستم رو كوس تپلش موند تا مطمئن بشم بيدار نميشه نفسهاش به شماره افتاده بود يه لحظه فكر كردم بيدار شده مثل مجسمه خشكم زده بود . اما فهميدم خوابه ( بعدها فهميدم از خوش شانسيم بود چون اونم مثل مواقعي كه من خواب سكس ميديم حتما داشت خواب سكس ميديد ) كارمو ادامه دادم و آروم با يكي از انگشتهام لاي كوسشو باز كردم و از پايين به بالا كشيدم كه باعث شد حتي صداي خواهرم كمي بلند بشه و چيزي مثل آه از دهانش بيرون بياد دستمو سريع بيرون كشيدم و پريدم سرجاي خودم كه ديدم از خواب پريد و تند تند شروع كرد به نفس كشيدن و كمي اطرافشو نگاه كرد و خودشو مرتب كرد و پتو رو كشيد رو خودش و خوابيد . چند روزي فكرم مشغول اين قضيه بود تا اينكه يه شب دوباره دست بكار شدم ايندفعه خواهرم به پشت خوابيده بود و زانوهاشم بالا بود خيلي آروم دستمو گذاشتم روي سينهاي كوچولوش كه تازه باندازه يه ليمو ترش شده بودند و شروع كردم به آرومي ماليدن دوباره به نفس زدن افتاد . دكمه پيراهنشو باز كردم البته فقط 2 تا از اونارو باز كردم طوري كه بتونم سينه هاشو ببينم يواش يواش صورتمو نزديك بردم و خيلي آروم سينه هاي ليموييشو برارش ليس زدم داشتم منفجر ميشدم ديگه نميتونستم تحمل كنم . سريع رفتم سراغ شورتش و با خون و دلي بعد از 10 دقيقه تلاش شورتشو با ظرافت خاصي از پاش در آوردم باور كنيد قلبم داشت از سينم در مي اومد منظره اي رو ديدم كه هنور كه هنوزه توي تموم زندگيم نديدم كوس به اين زيبايي و خوشرنگي درست جلوي صورتم بود نميدونم چي شد تا بخودم اومدم ديدم دارم از لبهاي كوسش لب ميگيرم . با وجودي كه اون موقع ها از اين كارا مد نبود و كسي هم بلد نبود ولي من ناخودآگاه اينكارو كردم . خلاصه بلند شدم و دستمالي كه از قبل آماده كرده بودم ورداشتم و رفتم وسط پاهاش انگار شيطون لا مذهب همه چيزو از قبل مهيا كرده بود . سنگيني خواب خواهرم – باز بودن پاهاش از هم و دامن پوشيدن هميشگي خواهرم و خيلي چيزاي ديگه كه دست بدست هم داده بودن تا من براي اولين بار تو زندگيم كام بگيرم اونم از زيبا ترين و تپل ترين كوسي كه همانندش تا حالا كه 40 سالمه نديدم . به آرومي كيرمو از توي زير شلواريم در اوردم و با آب دهنم خيس كردم و با كلاهكش بارومي توي دهانه كوس خواهرم كشيدم واي آتيشي به جونم افتاد كه اميدوارم نصيب همتون بشه . يكي دو دقيقه بارومي بالا پايين كردم و فقط به دهانه كوسش ميماليدم چون شنيده بودم وقتي با يه دختر حال ميكني نبايد از جلو بزاري تو بلكه بايستي با دهانه اون بازي كني يه مرتبه احساس كردم تمام وجودم داره از سوراخ كيرم بيرون ميزنه سريع دستمالو گرفتم جلوي كيرم ولي چارشو نكرد و از كناره اي دستمال آب كيرم بيرون ريخت و شكم خواهرم پر از آب كير شد .",1]
);
//-->

ساعت حدود 12 شب بود بيخوابي عجيبي به سرم زد . بلند شدم كمي آب خوردم كيرم بدجوري بلند شده بود پتو از روي خواهرم كنار رفته بود هوا هم كمي سرد بود بخاطر اينكه خواهرم سرما نخوره اومدم پتو رو بكشم روش كه غلطي زد و پتو كاملا رفت زير بدنش خواستم از خواب بيدارش كنم كه چشمم به رونهاي زيبا و قشنگش افتاد . عجب سفيد و خوشگل بود داشتم ديونه ميشدم دامنش بالا رفته بود و شورت صورتي خوشگلش كاملا پيدا بود . چراغ خوابو خاموش كردم و رفتم كنارش دراز شدم و خودمو به خواب زدم بعد از چند دقيقه دستمو گذاشتم روي پاهاش ديدم تكوني نميخوره به آرومي دستمو بالاتر بردم گذاشتم روي شرتش و خيلي يواش طوري كه بيدار نشه از روي شورت با كس تپلش بازي كردم . ديدم اينجوري فايده نداره ، واقعا ميگم اصلا فكرم كار نميكرد كه بابا اين خواهرته اگه بيدار بشه چه جوابي واسش داري ، نميدونم چي شد كه جرات بيشتري به خودم دادم و خيلي آروم دستمو بردم زير شورتش و براي اولين بار توي عمرم يه كس سفيد و تپلو لمس كردم وايييييييييييييييييي چقدر داغ بود مثل كوره بود گرماش تمام بدنمو سوزوند .چند لحظه بدون حركت گذاشتم دستم رو كوس تپلش موند تا مطمئن بشم بيدار نميشه نفسهاش به شماره افتاده بود يه لحظه فكر كردم بيدار شده مثل مجسمه خشكم زده بود . اما فهميدم خوابه ( بعدها فهميدم از خوش شانسيم بود چون اونم مثل مواقعي كه من
خواب سكس ميديم حتما داشت خواب سكس ميديد ) كارمو ادامه دادم و آروم با يكي از انگشتهام لاي كوسشو باز كردم و از پايين به بالا كشيدم كه باعث شد حتي صداي خواهرم كمي بلند بشه و چيزي مثل آه از دهانش بيرون بياد دستمو سريع بيرون كشيدم و پريدم سرجاي خودم كه ديدم از خواب پريد و تند تند شروع كرد به نفس كشيدن و كمي اطرافشو نگاه كرد و خودشو مرتب كرد و پتو رو كشيد رو خودش و خوابيد .
چند روزي فكرم مشغول اين قضيه بود تا اينكه يه شب دوباره دست بكار شدم ايندفعه خواهرم به پشت خوابيده بود و زانوهاشم بالا بود خيلي آروم دستمو گذاشتم روي سينهاي كوچولوش كه تازه باندازه يه ليمو ترش شده بودند و شروع كردم به آرومي ماليدن دوباره به نفس زدن افتاد . دكمه پيراهنشو باز كردم البته فقط 2 تا از اونارو باز كردم طوري كه بتونم سينه هاشو ببينم يواش يواش صورتمو نزديك بردم و خيلي آروم سينه هاي ليموييشو برارش ليس زدم داشتم منفجر ميشدم ديگه نميتونستم تحمل كنم . سريع رفتم سراغ شورتش و با خون و دلي بعد از 10 دقيقه تلاش شورتشو با ظرافت خاصي از پاش در آوردم باور كنيد قلبم داشت از سينم در مي اومد منظره اي رو ديدم كه هنور كه هنوزه توي تموم زندگيم نديدم كوس به اين زيبايي و خوشرنگي درست جلوي صورتم بود نميدونم چي شد تا بخودم اومدم ديدم دارم از لبهاي كوسش لب ميگيرم . با وجودي كه اون موقع ها از اين كارا مد نبود و كسي هم بلد نبود ولي من ناخودآگاه اينكارو كردم . خلاصه بلند شدم و دستمالي كه از قبل آماده كرده بودم ورداشتم و رفتم وسط پاهاش انگار شيطون لا مذهب همه چيزو از قبل مهيا كرده بود . سنگيني خواب خواهرم – باز بودن پاهاش از هم و دامن پوشيدن هميشگي خواهرم و خيلي چيزاي ديگه كه دست بدست هم داده بودن تا من براي اولين بار تو زندگيم كام بگيرم اونم از زيبا ترين و تپل ترين كوسي كه همانندش تا حالا كه 40 سالمه نديدم . به آرومي كيرمو از توي زير شلواريم در اوردم و با آب دهنم خيس كردم و با كلاهكش بارومي توي دهانه كوس خواهرم كشيدم واي آتيشي به جونم افتاد كه اميدوارم نصيب همتون بشه . يكي دو دقيقه بارومي بالا پايين كردم و فقط به دهانه كوسش ميماليدم چون شنيده بودم وقتي با يه دختر حال ميكني نبايد از جلو بزاري تو بلكه بايستي با دهانه اون بازي كني يه مرتبه احساس كردم تمام وجودم داره از سوراخ كيرم بيرون ميزنه سريع دستمالو گرفتم جلوي كيرم ولي چارشو نكرد و از كناره اي دستمال آب كيرم بيرون ريخت و شكم خواهرم پر از آب كير شد .
نميدونستم چكارش كنم ترسيده بودم بدجوري پاشيد روي شكمش و اگه صبح ميفهميد چكار ميكردم تازه بدتر از همه شورتشو چكاركنم . به هر جون كندني بود شورتشو يه جورايي نصفه نيمه پاش كردم و با دستمال كمي شكمشو تميز كردم و پيراهنشو هم كشيدم روي شكمش و رفتم خوابيدم . چه خوابي تا صبح از ترس فردا كه چه ميشه و چه اتفاقي برام خواهد افتاد خوابم نبرد . حتي به فرار از خونه هم فكر ميكردم چون ميدونستم كه صبح چي در انتظارمه . اما دم دماي صبح نميدونم چطوري از فرط خستگي خوابم برد وقتي بيدار شدم با ترس از اتاق بيرون اومدم و بااضطراب به همه نگاه ميكردم كه پدرم جلو اومد و بهم گفت چرا رنگت پريده چي شده كه بعد از كلي اته پته كردن خواهرم به زبون اومد و گفت بابا شايد خواب بد ديده كه منم سريع گفتم آره بابا خواب بدي ديدم ، اونم بعد از نوازش كردنم و بوسيدنم كمي منو آروم كرد و ديدم كه بله آب از آب هم تكون نخورده و اون متوجه نشدكه من ديشب با كس تپل و خوشگلش چكار كردم . چند روز گذشت و دوباره فيله من ياد هندوستان كرد . البته قبلش با يكي از دوستان صحبت كردم كه آره دختري هست كه ميرم خونشون و خيلي قشنگه ميخوام بكنمش ولي ميترسم بيدار بشه اونم بهم يه قرص واليوم داد و گفت بنداز توي چاي يا شربت و بهش بده بخوره . بعد با خيال راحت نيم ساعت بعد ميتوني هر كاري كه بخواي باهاش بكني بدون اينكه بيدار بشه چون مثل آدماي نعشه و معتاد تا 24 ساعت هيچي حاليش نميشه . نوبت عملي كردن نقشم شد سر شام آروم به خواهرم گفتم ميخوام مثل هميشه يه معجون درست كنم با هم بخوريم و به كسي نگو فقط خودمو خودت باشه ؟ اونم قبول كرد چون وقتي مادرم شربت درست ميكرد بسيار رقيقش ميكرد و با زور شكر شيرين ميشد . اما من هميشه دزدكي شربتو غليظ درست ميكرد و خواهرم هم مثل خودم از شربت درست كردن من خوشش ميومد . حتي بعضي وقتها كه حوسمون ميگرفت شربتو به همون صورت غليظ ميخورديم بعد از شام وقتي بابام اينا رفتن اتاقشون منم رفتم سر يخچال و بطري شربتو ورداشتم و توي 2 تا ليوان جداگونه شربت درست كردم و قرصي روكه دوستم بهم داده بود خورد كردم و ريختم توي ليوان و حسابي بهم زدم و بهش خوروندم .
نميدونستم چكارش كنم ترسيده بودم بدجوري پاشيد روي شكمش و اگه صبح ميفهميد چكار ميكردم تازه بدتر از همه شورتشو چكاركنم . به هر جون كندني بود شورتشو يه جورايي نصفه نيمه پاش كردم و با دستمال كمي شكمشو تميز كردم و پيراهنشو هم كشيدم روي شكمش و رفتم خوابيدم . چه خوابي تا صبح از ترس فردا كه چه ميشه و چه اتفاقي برام خواهد افتاد خوابم نبرد . حتي به فرار از خونه هم فكر ميكردم چون ميدونستم كه صبح چي در انتظارمه .اما دم دماي صبح نميدونم چطوري از فرط خستگي خوابم برد وقتي بيدار شدم با ترس از اتاق بيرون اومدم و بااضطراب به همه نگاه ميكردم كه پدرم جلو اومد و بهم گفت چرا رنگت پريده چي شده كه بعد از كلي اته پته كردن خواهرم به زبون اومد و گفت بابا شايد خواب بد ديده كه منم سريع گفتم آره بابا خواب بدي ديدم ، اونم بعد از نوازش كردنم و بوسيدنم
كمي منو آروم كرد و ديدم كه بله آب از آب هم تكون نخورده و اون متوجه نشدكه من ديشب با كس تپل و خوشگلش چكار كردم .
چند روز گذشت و دوباره فيله من ياد هندوستان كرد . البته قبلش با يكي از دوستان صحبت كردم كه آره دختري هست كه ميرم خونشون و خيلي قشنگه ميخوام بكنمش ولي ميترسم بيدار بشه اونم بهم يه قرص واليوم داد و گفت بنداز توي چاي يا شربت و بهش بده بخوره .
بعد با خيال راحت نيم ساعت بعد ميتوني هر كاري كه بخواي باهاش بكني بدون اينكه بيدار بشه چون مثل آدماي نعشه و معتاد تا 24 ساعت هيچي حاليش نميشه .
نوبت عملي كردن نقشم شد سر شام آروم به خواهرم گفتم ميخوام مثل هميشه يه معجون درست كنم با هم بخوريم و به كسي نگو فقط خودمو خودت باشه ؟ اونم قبول كرد چون وقتي مادرم شربت درست ميكرد بسيار رقيقش ميكرد و با زور شكر شيرين ميشد . اما من هميشه دزدكي شربتو غليظ درست ميكرد و خواهرم هم مثل خودم از شربت درست كردن من خوشش ميومد . حتي بعضي وقتها كه حوسمون ميگرفت شربتو به همون صورت غليظ ميخورديم بعد از شام وقتي بابام اينا رفتن اتاقشون منم رفتم سر يخچال و بطري شربتو ورداشتم و توي 2 تا ليوان جداگونه شربت درست كردم و قرصي روكه دوستم بهم داده بود خورد كردم و ريختم توي ليوان و حسابي بهم زدم و بهش خوروندم .
راستش 15 دقيقه طول نكشيد كه خواب سنگيني چشماشو گرفت و همونجا كنار من خوابش برد ، چه خوابي هم رفت مثل آدماي معتادي كه توي تلويزيون ميديم نعشه نعشه شده بود معلوم نبود خوابه يا حشريه يا بيداره ، الكي به بهانه اي كه ببينم حالش بده ياخوبه صداش زدم رويا جون عزيزم چي شده صورتشو چپ و راست كردم تكون دادم ديدم نه چشماش شهلاي شهلا شده ترسيدم گفتم نكنه بلايي سرش بياد ولي ياد حرفهاي دوستم افتادم و ديدم درست همونجوري كه اون ميگفت شده دراتاقو قفل كردم و شروع كردم به لخت كردنش تمام لباساشو در اوردم خداي من چه بدن بلوري چقدر خداوند هنر بخرج داده و اينقدر زيبا دختر رو آفريده پوستش به حدي نرم و لطيف بود كه وقتي دست بهش ميزم آبم تا سر كيرم مي اومد و ميخواست فواره كنه بيرون ، شروع كردم به ليسدين تمام بدنش و خوردن سينه هاي قشنگش آخ و اوخش در اومده بود حسابي داشت لذت ميبرد پليين تر رفتم و شروع كردم ليسيدن نافش و لب گرفتن از كسش راستش كوسشو خيلي دوست داشتم ( خوش به حال شوهرش كه چقدر از اين كس لذت برده راستش بهش حسوديم ميشه ) اونقدر ليسيدم كه تمام بدنش به رعشه افتاده بود ، از جلو كه نميتونستم بكنمش كير منم كه باريك بود آخه 14 سال بيشتر نداشتم وهنوز پرورش نداده بودم ولي نسبت به سنم چون توي شهر گرمسيري زندگي ميكرديم از لحاظ جسمي و جنسي زود رشد كرده بودم . خلاصه برش گردوندم و باسنهاي خوش تراش و زيباشو واسه اولين بار تو عمرم ديدم چقدر نرم – ظريف و لطيف بودند از پشت هم حسابي بوسيدمش و ليسيدم و حالا بايستي كاروتموم ميكردم با آب دهنم كيرمو كامل خيس كردم و سوراخ كونشم همينور و سر كيرمو گذاشتم دم سوراخش و يه كم فشار دادم سركيرم به زحمت رفته بود داخل كون خوشگلش يه ناله خفيفي كرد اما حسابي بي حال و نعشه بود نميتونست هيچ مقاومتي بكنه يه كم نگه داشتم تا يه وقت شذت درد باعث نشه بيدار بشه و كم كم همشو كردم توي كون خوشگل و نرمش شروع كردم به آرومي تلمبه زدن و سينهاش رو هم با دستام آروم ماساژ ميدام ديگه داشت آبم ميومد كه ديدم بدنش تكوني خورد اونم واسه چند ثانيه كه فهميدم ارضا شده ( كسشو كه انگشت كردم ليز ليز شده بود اين بود كه فهميدم ارضا شده ) منم فرصتو غنيمت شمردم و تند تند تلمبه ميزدم و با يه فشار محكم تمام آبمو خالي كردم توي كوني كه اينهمه آرزوشو داشتم . چند دقيقه اي با تكيه بر دستام خودمو تو همون وضعيت به سختي نگه داشتم و بعد از تخليه كامل و شل شدن كيرم اونو از توي كونش در اوردم و خواهرم به پشت خوابوندم و يه پارچه گذاشتم زير باسنش و كمي شكمشو فشار دادم دقيقا همونجوري كه دوستم بهم ياد داده بود و ديدم كه همه آبي كه توي كونش بود خالي شد روي پارچه و بعد از تميزكردن كوس و كونش لباساشو تنش كردم و حدود 2 تا 3 دقيق از كوسش لب كرفتم . نميدونيد چقدر لب گرفتن از يه كوس 12 ساله سفيد و تپل حال ميده . بعد رفتم خوابيدم ساعت 8 صبح از خواب بيدار شدم كه ديدم بابا و رويا نيستند از مامانم سئوال كردم بابا كجاست ؟راستش 15 دقيقه طول نكشيد كه خواب سنگيني چشماشو گرفت و همونجا كنار من خوابش برد ، چه خوابي هم رفت مثل آدماي معتادي كه توي تلويزيون ميديم نعشه نعشه شده بود معلوم نبود خوابه يا حشريه يا بيداره ، الكي به بهانه اي كه ببينم حالش بده ياخوبه صداش زدم رويا جون عزيزم چي شده صورتشو چپ و راست كردم تكون دادم ديدم نه چشماش شهلاي شهلا شده ترسيدم گفتم نكنه بلايي سرش بياد ولي ياد حرفهاي دوستم افتادم و ديدم درست همونجوري كه اون ميگفت شده دراتاقو قفل كردم و شروع كردم به لخت كردنش تمام لباساشو در اوردم خداي من چه بدن بلوري چقدر خداوند هنر بخرج داده و اينقدر زيبا دختر رو آفريده پوستش به حدي نرم و لطيف بود كه وقتي دست بهش ميزم آبم تا سر كيرم مي اومد و ميخواست فواره كنه بيرون ، شروع كردم به ليسدين تمام بدنش و خوردن سينه هاي قشنگش آخ و اوخش در اومده بود حسابي داشت لذت ميبرد پليين تر رفتم و شروع كردم ليسيدن نافش و لب گرفتن از كسش راستش كوسشو خيلي دوست داشتم ( خوش به حال شوهرش كه چقدر از اين كس لذت برده راستش بهش حسوديم ميشه ) اونقدر ليسيدم كه تمام بدنش به رعشه افتاده بود ، از جلو كه نميتونستم بكنمش كير منم كه باريك بود آخه 14 سال بيشتر نداشتم وهنوز پرورش نداده بودم ولي نسبت به سنم چون توي شهر گرمسيري زندگي ميكرديم از لحاظ جسمي و جنسي زود رشد كرده بودم . خلاصه برش گردوندم و باسنهاي خوش تراش و زيباشو واسه اولين بار تو عمرم ديدم چقدر نرم – ظريف و لطيف بودند از پشت هم حسابي بوسيدمش و ليسيدم و حالا بايستي كاروتموم ميكردم با آب دهنم كيرمو كامل خيس كردم و سوراخ كونشم همينور و سر كيرمو گذاشتم دم سوراخش و يه كم فشار دادم سركيرم به زحمت رفته بود داخل كون خوشگلش يه ناله خفيفي كرد اما حسابي بي حال و نعشه بود نميتونست هيچ مقاومتي بكنه يه كم نگه داشتم تا يه وقت شذت درد باعث نشه بيدار
بشه و كم كم همشو كردم توي كون خوشگل و نرمش شروع كردم به آرومي تلمبه زدن و سينهاش رو هم با دستام آروم ماساژ ميدام ديگه داشت آبم ميومد كه ديدم بدنش تكوني خورد اونم واسه چند ثانيه كه فهميدم ارضا شده ( كسشو كه انگشت كردم ليز ليز شده بود اين بود كه فهميدم ارضا شده ) منم فرصتو غنيمت شمردم و تند تند تلمبه ميزدم و با يه فشار محكم تمام آبمو خالي كردم توي كوني كه اينهمه آرزوشو داشتم . چند دقيقه اي با تكيه بر دستام خودمو تو همون وضعيت به سختي نگه داشتم و بعد از تخليه كامل و شل شدن كيرم اونو از توي كونش در اوردم و خواهرم به پشت خوابوندم و يه پارچه گذاشتم زير باسنش و كمي شكمشو فشار دادم دقيقا همونجوري كه دوستم بهم ياد داده بود و ديدم كه همه آبي كه توي كونش بود خالي شد روي پارچه و بعد از تميزكردن كوس و كونش لباساشو تنش كردم و حدود 2 تا 3 دقيق از كوسش لب كرفتم . نميدونيد چقدر لب گرفتن از يه كوس 12 ساله سفيد و تپل حال ميده . بعد رفتم خوابيدم ساعت 8 صبح از خواب بيدار شدم كه ديدم بابا و رويا نيستند از مامانم سئوال كردم بابا كجاست ؟
گفت كه رويا حالش خوب نبود بزور بيدار شد و خيلي هم بي حال بود طوري كه نميتونست حتي روي پاهاش بايسته و برده بيمارستان . خيلي ترسيدم اضطراب شديدي داشتم كه بعد از حدود 2 ساعت اومدن و حال رويا كمي بهتر بود اما هنوز خمار بود و بابام گفت كه دكتر كفته ضعف كرده و بايستي كمي تقويت بشه اما رويا تا نشست توي اتاق خوابش برد و تا ساعت 6 بعد از ظهر خوابيد وقتي بيدار شد ديدم دستش همش پشتشه و دردش ميكرد . دلم به حالش سوخت . البته چندين بار ديگه هم اينكارو با رويا كردم يعني از پشت اونو كردم ولي ديگه از قرص استفاده نكردم و از سنگيني خوابش استفاده كردم كه البته ميدونم بيدار بود و چيزي نمي گفت بلكه دوست داشت لذتشو ببره و روش تو روي من باز نشه . و بعد از اون ديگه با دوست دخترهام بودم . اميدوارم تونسته باشم اونطوري كه برام اتفاق افتاده بود تمام و كمال براتون شرح داده باشم . خلاصه اولين تجربه نوشتنم بود به بزرگي خودتون ببخشيد اگه بد نوشتم

bararn281
اعضا
15 Apr 2007 11:32 - #


يلي وقت بودكه هم رانديده بوديم.ازملاقات قبلي ماسالها ميگذشت.شايدنزديك به 3 سال.اونموقع من يك پسر 19 ساله بودم واو فقط 17 سال داشت.عشق ماخيلي عميق نبود اما دوستان خوبي بوديم.من ومهناز جدااز عشق براي هم دوستان سكسي خوبي هم بوديم.هربار كه اونو ميكردم لذت زيادي ميبردم واين باعث شده بود بيشتر به هم وابسته بشيم.هروقت خونه مون خالي ميشد به او زنگ ميزدم تابياد وبكنمش واونم كه ازمن خيلي لذت ميبرد،باكمال ميل قبول ميكرد.گذشت وگذشت تا پدر مهناز به يك شهر ديگه منتقل شد.روزي كه مهناز رفت هردومون غم بزرگي تو دلمون بود.امااين به اين خاطر نبود كه عاشق هم باشيم بلكه به اين دليل بود كه رفيق سكسي خودمون راازدست ميداديم.مهناز وقتي توي اون شهر مستقرشد.اوائل كمي با من تلفني رابطه داشت اما بعد كه فهميديم ديگه اون فرصتها پيش نمياد رابطه مون قطع شد.همونسال من دريكي از شهرستانهاي كناردريك رشته خوب قبول شدم وبه اون شهر رفتم و بعدازمدتي جستجو تونستم يك خونه دربست اجاره كنم وبعد وقتي فهميدم خونه خوبيه اونو براي خودم خريدم وچهار سال دانشگاه دريك خونه تنها بودم.بعداز دوسال يعني درسال سومي كه درس ميخوندم همون هفته هاي اول ترم ازدانشگاه بيرون اومدم وبه طرف نانوايي كنار ميرفتم كه نون بگيرم كه ديدم دختري چشمهايش روتوي چشمهام دوخته واز صورت من سرشو پايين نمياره.با پررويي منم به اوزل زدم كه ناگهان هردوي ما همديگرو شناختيم.بله اومهناز بود كه دركنار دختري راه ميرفت.باخوشحالي باهم احوالپرسي كرديم.دلم براش تنگ شده بود ازش پرسيدم:تواينجا چكارميكني واز جوابي كه داداز شدت خوشحالي پر درآوردم.-من اينجا دانشگاه قبول شدم.مهناز ومن خيلي باهم گرم گرفته بوديم اما دختري كه كنارش بود هي صداش ميزد وميگفت:مهناز بيا بريم.سرمو به آهستگي كنارگوش اوبردم وازش پرسيدم:مهناز اين كيه؟-خاله ام-خاله ات؟چقدرجوونه.چند سال ازت بزرگتره؟-2سال-چرااينقدر رو ما كليد كرده؟-ازاينجور كارها خوشش نمياد-پس چقدرامله-خيلي.نميدوني چه دهني اينجاازمن سرويس كرده.-بهتر.خوبه مواظبته.اينجوري منم خيالم راحته توفقط بامن ميموني.-حالا بذار باتو يكي هم ببينم ميذاره بمونم يا نه؟درهمين موقع خاله مهناز صداش كرد.من گفتم:ماخيلي وقته همو نديديم نميشه يك كم مهناز پيش من بمونه؟كه خاله اش گفت:اصلا.من اينجا مواظبشم.نميذارم كاري بكنه.مهناز گفت:بايد برم وگرنه ازمن اعصابش خورد ميشه.آروم بهش گفتم:قرارمون كِي؟ گفت:ساعت 5 بعدازظهر همينجا يكجوري خاله ام رو دك ميكنم و ميام.خيلي خوشحال بودم.توي اون شهرغريب بودم واونقدرها كسي پيدا نميكردم تا بكنمش.وحالا يك تيكه ناز ازدوستهاي سكسيم روديده بودم.يك لحظه تو فكرم بخودم گفنم:عجب بكن بكني.ساعت 5 بعدازظهر شد.بعداز چنددقيقه تإخير مهـنازاومد.بامهناز چندسال پيش اززمين تا آسمون فرق كرده بود.خيلي زيبا شده بود.بقدري خوشگل وماماني شده بودكه ازشدت زيباييش همونجا نزديك بود آبم بياد.بدون اينكه معطل كنيم به طرف خونه به راه افتاديم.توي راه به من گفت كه اصلاً انتظارنداشته منو ببينه ووقتي فهميده باهم تو يك دانشگاهيم وهم رشته پردرآورده.ازش باكنايه پرسيدم:هنوزم اهل سكس هست؟ كه خيلي سريع گفت:بيشتراز قبل ازسكس لذت ميبره ودرضمن الآن خيلي وقته سكس نداشته.نميگم توي خونه چقدرباهم حال كرديم.فقط اينو بگم مثل وحشيها به هم پريديم واونو طوري عجيب كردم كه ترسيدم پرده اش پاره شده باشه.بقدري سكس اونروز برامون حال داشت كه هنوزم كه يادش ميفتم ديوونه ميشم.هردوي ماحشري بوديم وتن هم رو ليس ميزديم.اين وسط اون بيشتر توي حس و حال خودش غرق بود طوريكه نميفهميد داره چكارميكنه وفقط التماس ميكرد بكنمش.اونروز گذشت.چون من واون هم رشته و گاهي همكلاس بوديم خيلي هم را ميديديم.من و اون بقدري با هم سكس داشتيم كه حدنداشت.شايد بهتره بگم هرروز.بخصوص كه خونه من هم باخونه او وهم به دانشگـــاه خيلي نزديك بود.اين وسط خاله مهناز خيلي مارو اذيت ميكردوبااينكه نسبتاً با من هم سن وسال بود بازم نميفهميد كه جوونها چقدر عذاب ميكشند كه سكس نداشته باشند و اصلا نميذاشت ماراحت باشيم.يكروز به مهناز گفتم:خاله ات چرااينجوريه؟ واوجواب داد: ميدوني.ازاينكارها بدش مياد.توي فاميل مااين ازهمه مومنتره.طوريكه حسابي ازش حساب ميبرم.تازه بخاطرتو نميدوني منو تو چه دردسري انداخته وچقدر تو خونه به من حرف ميزنه.ازمهناز پرسيدم:شوهرداره؟-نه بابا.البته خواستگارخيلي داره اما خودش ميگه ميخوام درس بخونم.يك لحظه فكري به سرم زد.اگراين فكر عملي ميشد مطمئناً من ومهناز ديگه مانعي نداشتيم.مهناز رابه پاركي بردم و چيزي كه توذهنم بود رابااو درميان گذاشتم.ابتدا قبول نميكرد اما بعدراضي شدوقبول كردكه بامن همكاري كنه.توي خونه بودم كه ديدم زنگ زدند.با اف اف درو بازكردم واز پنجره بيرونو نگاه كردم.مهناز وخاله اش بودند كه اومده بودند داخل خونه.طبق نقشه ماصداي ضبط رو بلند كرده بودم تا خاله مهناز فكركنه داره با مهناز به جشن تولديكي ازدوستهاش ميره.مهناز كه راهو خوب ميشناخت اونو آورده داخل خونه ومن بلافاصله دروبستم.خاله مهناز باديدن من شروع كردبه داد وفرياد ومهناز ومن را زير فحش گرفت.خنديدم وگفتم:ساكت باشه.چون اولاً صداش بيرون نميره ودوما اگربره وبقيه بفهمند ميان واونم به عنوان شريك جرم ما ميگيرند.بعدازمدتي فهميد كه راست ميگم وديگه دادنزدولي تااونجايي كه ميتونست منو مهناز روزير بار فحش گرفت وشروع كرد با در ور رفتن تا شايد بتونه بره بيرون.البته من درو قفل كرده بودم واون نميتونست درو بازكنه.حالا نوبت اجراي نفشه ما بود.به خاله مهناز نگاه كردم خيلي خوشگل بود.اونقدر كه براي نگاه كردن به چشمهاش حاضربودم اززندگيم بگذرم.به مهنازاشاره كردم ومهناز اومد به طرف من.دستمو گذاشتم روكون مهناز وجلوي خاله اش حسابي دستمالي كردم.خاله مهناز داد زد:ازمن خجالت نميكشيد؟هر كثافتكاري ميكنيد با خودتون بكنيدديگه اين ادا بازيها روچرا جلوي من در مياريد؟ من و مهناز خنديديم ومن زبونم روبردم تو دهن مهناز وازهم شروع كرديم به لب گرفتن.خاله مهناز ديوونه شده بود وهي داد ميزد.انگشتمو روبينيم گذاشتم وبه او اشاره كردم كه ساكت باشه.يادش اومد كه اگرهمسايه ها بفهمند براي خودش و مهناز بدميشه وباز هم صداش را پايين آورد.بادستم دكمه هاي مانتوي مهنازو باز كردم وبعد لباس و شلوارشو درآوردم.خاله مهناز آروم عقب عقب رفت.اونقدر كه خورد به ديوار.مهناز هم لباسهاي منو درميآورد وفقط شورت منو باقي گذاشته بود.من مهناز ولخت لخت كردم وبعدرومو كردم طرف خاله مهناز وشورتمو كشيدم پايين وكير كلفتمو كه شق كرده بود بهش نشون دادم.خاله مهناز كاملا ساكت شده بودوهيچ حرفي نميزد.خيلي ترسيده بود مثلا اومده بود جشن تولد اما حالا دونفرداشتند جلوش حال ميكردند.كمي شوكه شده بود ووارفته بود.مهناز كيرمو گرفت وبا دستهاش كمي مالوند وبعد كرد تو دهنش وشروع كرد به ساك زدن.به خاله مهناز چشمكي زدم وبعدازاينكه مهناز خوب برام ساك زد بلندش كردم وبه طرف ديوار بردمش وبعد روشو طرف ديواركردم وكيرمو گذاشتم تو كونش.مهناز شروع كرد به آخ واوخ.ما كاملا كنار خاله مهناز ايستاده بوديم كه مارونگاه ميكرد وكزكرده بود.گفتم:ببين چه جوري دارم ميكنمش.كيرم تاآخر تو كونشه.اگر يكبار ايـنجوري كنم(به شدت كيرمو كردم تو كون مهناز ومهناز جيغ كشيد)اين كونش پاره ميشه.انگشتمو بردم طرف صورت مهناز واو براي انگشتم ساك زد.مهناز حال خودشو نميفهميد وفقط داشت كون ميداد.مهنازو بلند كردم وچهاردست وپا طوريكه صورتش كاملا طرف خاله اش باشه كردم وباز هم كيرمو كردم تو كونش.مهناز سرشو هي بالا وپايين ميكرد وبه خاله اش نگاه ميكرد.به خاله مهناز گفتم:ميخواي تو رم همينجوري بكنم؟ كه ناگهان خاله مهناز سرشو آورد بالا وآهسته گفت:نه،خواهش ميكنم به من كاري نداشته باشين.خودتون هر كـارميخوان كنين.اما منو اذيت نكنين.خنديدم وبهش نگاه كردم.دوقطره اشك از گوشه چشمهاش سرازير شده بود.آره خيلي ترسـيده بود.به مهناز اشاره كردم.كيرمو ازكون مهناز آوردم بيرون واون بلند شد وبامن به طرف خاله اش رفتيم كه داشت مات وساكت مارونگاه ميكرد.مهناز دست خاله اش رو گرفت ولي خاله مهناز خودشو عقب كشيد.من خاله اش رو بلند كردم و خيلي محكم بهش گفتم:اگر حرف بزني پدرتو درميآريم.اون انقدر ترسيده بود كه حتي جرإت نفس كشيدن نداشت.مهناز شروع كرد خاله اش رو لخت كردن.خاله مهناز به شدت شروع به مقاومت كرد.ولي من دستهاش رو گرفتم و خوابوندمش.يكدفعه گريه اش شدت گرفت وشروع كردبه التماس.وازمن خواهش ميكردكه باهاش كاري نداشته باشم.ازجلوروي زمين خوابوندمش ومهناز به زور بااينكه نميذاشت شلوارشو درآورد.زير شلوار يك شورت قرمز پوشيده بود.شورتي كه شهوت منو چندبرابركرد.مانتو وبعد لباسش رابه كمك مهناز درآوردم.موقع درآوردن كرستش ديگه از شدت گريه ناي اينو نداشت كه به ما چيزي بگه وبادستهاش خودشو هي ميپوشوند.دستهاي اونو گرفتم وروش خوابيدم.صورتش روي زمين در حالتي بود كه احساس نفس تنگي ميكرد.به مهناز نگاهي كردم و گفتم جاشو بامن عوض كنه واونم اومد وروي پشت خاله اش نشست ومنم رفتم و روي پاهاش طوريكه كيرم روي كون چاق خاله اش قرار داشت نشستم.باانگشت كون خاله مهناز رادست ميزدم ولي اون كونشو سفت گرفته بودو گريه ميكرد.دهنمو به طرف كونش بردم ويك گاز ازكونش گرفتم طوريكه جاي دندونهام بدجوري روي كونش موند.دادي كشيد وبهش گفتم:بهتره خفه شه وگرنه پرده اش رابرميدارم.باشنيدن اين حرف ديگه كاملا ساكت شدونه تنها چيزي نگفت بلكه رام شد.مهناز خاله اش روبلند كرد وكونشو به طرف من نشونه گرفت.قبل ازاينكه به كون خاله اش بذارم كيرمو گذاشتم تودهن مهناز واون باساك زدنش كيرمو دوباره خيس كرد.به خاله مهناز گفتم:كونشو بازكنه ولي اون گوش نكرد.كه من كيرمو گذاشتم دركسش.واون ازترس گفت:باشه باشه وكونشو بازكرد.كيرمو كردم تو كون خاله مهناز.وقتي نصفش رفت شروع كرد به شدت ناله كردن وهي خودشو تكون ميداد.به مهناز اشاره كردم محكمتر بگيرش وخودم اونو به شدت ميكردم.خاله مهناز گريه ميكرد ومن ميكردمش.به خاله مهناز گفتم:چرااينقدر مارا اذيت ميكردي؟بيا اينم آخرش.ديدي مجبورشدم بكنمت.خاله اش گفت:خواهش ميكنم.ديگه بسه دارم ميميرم.به مهناز گفتم ولش كنه اما خودم اونو ميكردم.خاله مهناز به آرامي گريه ميكردو من اونو بدجور ميكردم.بعداز مدتي به مهناز گفتم كونشو مثل خاله اش چهاردست وپا به طرف من بگيره.مهنازم كونشو به طرف من نشونه رفت ومن كيرمو درآوردم وگذاشتم توكون مهناز.خاله مهناز دراز كشيد وبه من ومهناز نگاه ميكرد.بعداز چنددقيقه به خاله مهناز گفتم ميخوام دوباره بكنمت.چهار دست و پا كن واون دوباره كونشو اينبار خودش به طرف من گرفت.كيرمو كردم تو كونش وبا دستم سينه هاشو گرفتم.مهناز بلند شد وبادستهاش كون خاله اش راباز نگه داشت تاكيرمن بيشتربره توش.خاله مهنـاز آخ واوخ ميكرد وهيـچي نميگفت.مهناز شروع كرد به سينه هاي خاله اش راساك زدن ومن كون مهناز رابا انگشتهام انگول ميكردم.به مهناز گفتم:كيرم داره خشك ميشه بيا يك كم ساك بزن.واون اطاعت كرد وكيرمنو ازكون خاله اش درآورد وبرام كمي ساك زدوبعد دوباره گذاشت تو كون خاله اش.خاله مهناز سرشو آورد بالا وبه كيرم نگاه كرد وبعدآخي كشيد ودوباره شروع كرد به ناله كردن.ديگه گريه نميكرد بلكه ساكت شده بود وفقط ميداد.بعدازمدتي فهميدم ميخوادآبم بيادوبه مهناز گفتم:آبم داره مياد.مهناز گفت:بده بخورم.ولي من گفتم:پس خاله ات چي؟ وبه خاله مهناز گفتم:ميخواي بخوري؟اون هيچي نگفت ومن وقتي آبم ميخواست بياد سريع آوردم بيرون وبه مهناز وخاله اش گفتم:بايد هردوتون بخوريد وهردوي اونها دهنشون رو بازكردند وشروع كردند آبم را خوردن.مهناز وخاله اش بلند شدند كه برند.خاله اش كونشو هي ميمالوند وميگفت درد ميكنه.من و مهناز شروع كرديم كونشو مالوندن وبعد لباس پوشيدند ورفتند.فرداي اونروز مهناز راديدم وپرسيدم:چي شد؟خبري نداري؟گفت:درباره ديروز حرفي به من نزد.اما انگار اونقدرها كه فكر ميكردم ناراحت نشده.ومن گفتم:ديدي گفتم.كيرتنها چاره اين دختر بود.ازاونروز تا چندهفته خاله مهناز رانديدم.اما يكروز اونو بامهناز تو خيابون ديدم وبه اونها گفتم بيايند خونه من.خاله مهناز گفت:آخه كلاس داريم ومن گفتم:بايد بياييد.نترس مثل اونروز اذيتت نميكنيم.بالاخره راضي شدند واومدند ومن اينبار هردوشونو كردم.خاله مهناز ديگه راحت به من ميداد.بعداز چنددفعه كه دوتايي اومدند ودادند خاله مهناز خودش تنهايي هم ميومد وميداد ومن ميكردمش.ازاونموقع خيلي وقت ميگذره.شايديكسال و من هردوي اونها راهنوزكه هنوزه ميكنم.همين الآن كه دارم اين داستان را مينويسم صبح خاله مهناز روكردم وواقعا به من حال داد.بخصوص كه يك كوني واقعي شده.آره.هيچ دختري دربرابر كير نميتونه مقاومت كنه.چون بهترين چيز دردنيا براي دختر كيره

bararn281
اعضا
15 Apr 2007 11:45 - #


خوب بري سراغ داستانها



از كلي دوستاني كه ميخوان داستانها رو ميخونند و برام نظر ميزارنند ممنونم اميدوارم كه بتونم خاسته هاتون رو براورده كنم

bararn281
اعضا
15 Apr 2007 12:06 - #


يك قسمتي گذاشتمش



زهر حسرت

ساعت از 5 گذشته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم ولی سختم بود از رو تختم بلند شم هی اینور اونور میکردم خودمو.گاهی میخندیدم گاهی ناراحت میشدم! خوب فکر دیگه دسته خودت که نیست همش میره به گذشته موبایلم که روی میز بود شروع کرد به زنگ زدن. اه یکی بیاد گوشیو بده به من سختمه تکون بخورم این مزاحم دیگه کیه بابا... با هر سختی بود گوشیو برداشتم شمارش هم نگاه نکردم چون اصلا مهم نبود کیه منم حوصله نداشتم. بله؟ -سلام... خوبی؟ یهو برق خوشحالی خشکم کرد! انگار نه انگار الان داشتم فحش میدادم به عالم و آدم که یکی مزاحمم شده. دست خودم نبود دنیا یه طرف اون یه طرف دیگه.واقعا عاشقش بودم... - چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟ ها؟ آره آره ببخشید خواب بودم یهو شد. - میخوای بعدا زنگ بزنم؟ نه بابا چه حرفیه الان بیدار شدم. حالت چطوره؟ مامان اینا خوبن؟ همه خوبن؟ فامیلا؟ همسایه ها؟ - مسخره بازی در نیار حوصله ندارم. باشه خوب چرا میزنی حالا بد اخلاق؟ کتک میخوایی نه؟ باز کتک خونت اومده پایین؟ - خستم کردی با این ادا اطوارت.میشه جدی باشی؟ اوهوم. بگو؟ - میایی اینجا؟ همین الان؟ مامانت اینا کجان؟ نکنه رفتن شیطونی کلک؟ آخ که چقدر به بابات حسودیم میشه که یکی مثله مامانت ماله اونه.کوفتش بشه از سرشم زیادیه! - هویی؟ درست صحبت کن هر روز پر رو تر از دیروز میشی؟ بابام کارخونه جلسه داشت مامانم هم رفته خونه خالم. حالا میایی یا نه؟ باشه به جهنم حالا که اصرار میکنی میام دیگه!!! - مسخره اصلا 100 سال نیا برو گمشو... (محکم خندیدمو تلفن رو قطع کردم) همیشه همین بود! یکی از خوشگل ترین دخترایی بود که تو زندگیم دیده بودم. درست مثل این بود که بریتنی اسپیرز رو از وسط نصف کرده باشی! روزی که دیدمش خودم باورم نمیشد بهش گفته بودم بابا جونت چقدر خرج عمل های متفاوت کرده که خودتو شبیه بریتنی کردی!(بماند که بهش برخورده بود و...) ولی درست برعکسش اخلاقش شبیه دخترا که نبود هیچ اصلا شبیه آدما نبود! پرخاشگر ترین آدمی بود که تو زندگیم دیده بودم.به قول باباش کدوم بیچاره ایی میخواد نصیب تو یکی بشه! لباسامو پوشیدم و راه افتادم به سمت ماشینم و حرکت کردم.آسانسور تو طبقه اونا وایساد و من راه افتادم. در خونه نیمه باز بود. آروم در رو باز کردم و رفتم تو همه جا ساکت بود.ویدا؟ ویدا؟ گفت بشین اومدم. رفتم تو نشیمن نشستم رو همون مبل راحتی که همیشه لم میدادم! (انگار خونه بابا بزرگ مرحومم بود) یهو یکی از پشت چشامو گرفت.آروم دستمو گذاشتم رو دستش گفتم دختر جون نمیترسی با من ور میری؟ میدونی که من پسر کی ام.آروم خندید دستشو ورداشت گفت پسر هرکی میخوایی باش ولی بعدش که ماله منی. اومد جلوم بلند شدم چند لحظه تو صورت هم خیره شدیم (وای خدا واقعا این فرشته ماله من بود؟ یه لحظه به خودم حسودیم شد!) چشای مشکیش برق میزد.یکم اخم کردم گفتم تو یه چیزت هست از چشات معلومه. گفت نه چیزی نیست. دستاشو گرفتم حولش دادم رو مبل راحتی کناریمون خودمم نشستم کنارش گفتم 1 دقیقه فرصت میدم بگی چته؟ یعنی بگی چه مرگته؟ چون اگه نگی باید به زور بگی. هیچیم نیست.اه ولم کن فقط بی حوصله ام.گفتم آها فهمیدم چی شده کتک خونت پایینه باید آدمت کنم باز گرخیدی. داد زد ساکت باش دیگه و حولم داد بلند شد رفت اونور و پشتش رو به من کرد دستمو نگاه کردم دیدم یکم خیسه یهو از جا پریدم رفتم سمتش گفتم ویدا؟ تو داری گریه میکنی؟ با صدای لرزون گفت ببخشید.میخوام بگم.... هیچی! ولش کن. دیگه داشتم جدی میشدم اون بی دلیل گریه نمیکرد. 2 سال بود که مال من بود ولی 1 بار اشکش رو ندیده بودم.واسه اولین بار بود گریه میکرد بعد از 2 سال! دستشو گرفتم اخم کردم گفتم ببین خودت میدونی تا لحظه ای که خوبم خیلی دوست داشتنیم ولی اگه اون روی من بالا بیاد و سگ بشم میدونی چی میشه دیگه؟ تجربش رو داشتی.یکم سکوت کرد گفت آره.هنوز بابام صداشو سر من بلند نکرده تا حالا ولی اون کشیده ای که تو زدی تو گوشم هنوز صداشو میشنوم! گفتم آفرین پس حرف بزن.گفت تورو خدا عصبانی نشو به جون مامانم میگم بعدا الان شرایط روحیم خوب نیست.گرفتمش تو بغلم گفتم باشه... یکم گذشت منم لم داده بودم داشتم آهنگ گوش میدادم بلند شدم ببینم کجاست.دیدم کناره پنجره پذیرایی وایساده داره آسمون رو نگاه میکنه (هوا بشدت گرفته و ابری بود) رفتم پشتش اصلا نفهمید.نمیدونستم به چی داره فکر میکنه! آروم نزدیکش شدم. خدای من مگه میشه 2 نفر انقدر بهم شبیه باشن؟ حتی قد و هیکلش هم مو نمیزد با بریتنی! محکم از پشت بقلش کردم یهو جا خورد! یواش بابا چته؟ گفتم هیچی به کارت برس آسمون رو نگاه کن با من چیکار داری؟ گفت راحتی دیگه؟ یکم بیشتر فشار بده فوقش پرس میشم نه؟ به خودم نگاه کردم خندم گرفت! راست میگفت هیکل خودمو نگاه کردم (قهرمان بدنسازی بودم) دیدم حق داره! اومدم عقب تر خودمو جوری تنظیم کردم که کیرم درست افتاد رو باسنش و محکم کشیدمش سمت خودم و از روی شلوار لمس میکردم چون عاشق این کار بودم.لبمو گذاشتم رو گوشش و گوشش رو میخوردم. آروم برگندوندمش گفتم اه حالا میشه زده حال نزنی من حوصلم سر رفته. رفتیم سمت نشیمن رو مبل راحتی همیشگی نشستم اونم اومد رو پام نشست.صورتش رو کشیدم جلو لبم رو محکم گذاشتم رو لبش. دست چپم رو سینه هاش بود با دست راستم با موهاش بازی میکردم آروم کشیدمش جلو تر درست نشست جایی که میخواستم.آروم تاپش رو بالا زدم مثله همیشه یه نیم تنه تنش بود که اونم از پشت بازش کردم ولی تاپش هنوز تنش بود سینه های بی نظیرش افتاد بیرون دیگه بیخود شدم آروم لبمو گذاشتم رو گردنش و با لبام لمسش میکردم سرمو آوردم پایین تر رو سینه هاش شروع کردم به خوردن سینه هاش.دیوانه وار میخوردم سینه هاشو گفت یواش بابا چته دردم گرفت گفتم ببخشید تقصیره خودته باهام ور میری و دوباره شروع کردم به خوردن سینه هاش.خودش رو روی پام تکون میداد تا باسنش رو کیرم لمس شه میدونست عاشق این کارم. دستمو بردم سمت دکمه شلوار تنگی که پاش بود آروم بازش کردم دستمو کشیدم رو نافش بردم پایین تر رو شرتش یکم دستمو کشیدم رو کسش خیسی رو میشد احساس کرد همونطوری که نشسته بودم پاهامو بالا آوردم سرمو خم کردم پایین لبامو گداشتم رو نافش و با لبام بازی میکردم میخواستم برم پایین تر دیدیم نمیشه! سرمو بالا آوردم زیر بقلشو گرفتم بلندش کردم و خودم بلند شدم.جلوش واساده بودم دستمو بردم از پشت تو شلوارش و گذاشتم رو باسنش با انگشتم با سوراخ پشتش بازی میکردم و لبام هم رو لباش بود دست چپم هم رو سینه هاش چشاشو بسته بود و چیزی نمیگفت یکم فشار انگشتمو بیشتر کردم خودشو بهم نزدیکتر کرد دیگه داشتم آماده میشدم واسه یه سکس بینظیر که یهو مثل برق گرفته ها پرید عقب دکمه شلوارش رو بست تاپشو انداخت پایین و با اضطراب بهم خیره شد! شکه شده بودم یکم خودمو نگاه کردم گفتم چیزی شده؟ نه نه دیگه نمیتونم ادامه بدم. گفتم چی رو؟ گفت الان در موقیتش نیستم واسه سکس فکرم خرابه.یکمی جا خورده بودم گفتم مگه میخوام تو فکرت فرو کنم که اینو میگی؟ گفت بس کن مسخره بازی رو من شرایط روحیم خوب نیست.گفتم باشه هرجوری که راحتی رفتم جلو آینه لباسمو مرتب کردم گفتم از اولشم میخواستی پاچه بگیری معلوم نیست باز چته من دارم میرم. رفتم سمت داشتم کفشامو پام میکردم که احساس کردم پشتم سنگین شد.خودشو انداخته بود پشتم و آروم در گوشم گفت ببخشید نرو بلند شدم نگاش کردم گفتم چیه؟ باز بازیه جدید یاد گرفتی؟ داد زد نه نمیخواستم نارحتت کنم بغلم کرد گفت ببخشید ببخشید. گفتم اوه تو امروز زده به سرت روانی حرفای عجیب قریب میزنی؟ تو تاحالا مامانت رو اینجوری بغل کرده بودی ببخشید بگی؟ ازین کارا هم بلدی؟ گفت لازم بشه آره گفتم پس خدا رحم کنه معلوم نیست چه مصیبتی تو راه که تو اینجوری داری خودت و به آب و آتیش میزنی! گفت خفه شو محکم لباش رو گذاشت رو لبم تاپش رو از سریع در آوردم شروع کردم با لبام تمام تنشو خوردن. بغلش کرم بردمش جای همیشگی انداختمش رو مبل راحتی دستم رو بردم سمت شلوارش دکمش رو باز کردم یهو دستش رو گذاشت رو دستم و نگام کرد اخمام رو کشیدم تو هم و خیره شدم بهش.گفت ببخشید دستش رو برداشت منم یکم شلوارشو باز کردم ولی درش نیاوردم بلندش کردم صاف نشوندمش جلوم خودمم نشستم درست وسط پاهاش.دهنم رو بردم جلوش از روی شلوار تنگش شروع کردم به بازی با کسش.دستم رو میکشیدم رو ران پاهاش زانوشو خم کردم تو بغلش وسط پاهاش زده بود بیرون داشتم دیوونه میشدم دستم رو بردم وسط پاهاش رو کسش آروم حرکت میدادم صداش در نمیومد فقط چشاشو بسته بود. پاهاش رو ول کردم بلند شدم شلوارش رو در آوردم فقط شرت پاش بود لبامو برم سمت نافش شروع کردم به خوردن میومدم پایین با دهنم شرتش رو پایین میدادم تا رسیدم نزدیک کسش ول کردم.اومدم پایین از بالای زانو هاش شروع کردم به خوردن تا رسیدم رو ران پاهاش محکم تر دهنمو حرکت میدادم اومدم بالاتر وسط پاهاش سرمو گذاشتم اون وسط لبامو از روی شرتش روی لبای کسش گذاشته بودم و تکون میدادم داشت دیوونه میشد غرورش اجازه نمیداد صداش در بیاد فقط لباش رو گاز میگرفت بازهم پاهاشو جمع کردم تو سینش وسط پاهاش به وضوح بیرون بود انگشتمو گذاشتم رو کسش از روی شرت دستمو میبردم رو سوراخش میمالیدم انگشتم خیس شده شده بود از ترشحات کسش پاهاشو آزاد کردم رفتم کنارش نشستم لباشو آورد جلو رو لبام گذاشت زبونش رو آورده بود جلوی دهنم لبام رو لیس میزد دستشو آورد بالا صورتم رو محکم فشار داد دهنم یکم باز شد زبونش رو گذاشت تو دهنم و بازی میکرد که منم دستمو بردم رو سینه هاش با سرشون بازی میکردم که یهو پریدم هوا نامرد لبمو گاز گرفته بود از داخل! از خودم جداش کردم سریع سرم رو بردم پایین با دندونام شرت رو کشیدم رو زانوهاش بعد هم با عجله درش آوردم دستشو گذاشت رو کسش گفت خوابشو ببینی خندیدم دستشو برداشتم حولش دادم عقب تکیه داده بود به پشتش پاهاشو گذاشتم رو شونم سرمو برودم وسط پاهاش زبونمو گذاشتم رو کسش آروم بازیش میدادم سرمو محکم گرفته بود نفس میزد ترشحات کسش زیاد شده بود دستام رو بردم رو کسش یکم لباشو از هم وا کردم زبونم رو گذاشتم رو چوچولش فشار دادم که جیغش رفت مثله برق گرفته ها میلرزید منم محکم تر با زبونم میکوبیدم بهش دیگه داشت گریه می افتاد ولی ول کن نبودم بدتر محکم تر زبونم رو تکون میدادم اونم میلرزید که یهو موهامو چنگ زد نفس نفس میزد و یه جیغ بلند کشید دیدم آبش با تمام قدرت پاشید بیرون رو صورتم معلوم بود با آخرین توانش ارضا شده بود. دیدم بی حال شده بلند شدم سرشو گرفتم تو دستام پیشانیشو بوسیدم با صدای ضعیف گفت مثل همیشه بهترینی.نشستم کنارش احساس میکردم کمرم درد میکنه دیدم دستش آروم لغزید رو شلوارم و رفت روی کیرم شروع کرد به مالیدن.دکمه های پیرهنم رو به سرعت باز میکرد بعدم شلوارم رو در آورد گفت پاشو وایسا بلند شدم سرشو آورد جلو از روی شرتم زبونش رو روی کیرم میمالید دستش رو برد زیر بیضه هام عقب جلو میکرد که شرتم رو از پام در آورد.سرشو آورد جلو تر زبونش رو محکم به سر کیرم کشید و شروع کرد به خوردنش.احساس کردم واقعا دیگه داره بهم فشار میاد (قبلشم اونو به شدت ارضا کرده بودم) گفتم بسه پاشو زبونشو دوباره کشید رو بیضه هام و بلند شد.به پشت برش گردوندم دستاشو گذاشتم روی پشتیه مبل زانو هاش روی مبل بود کاملا از خودشو خم کرده بود.دستمو گذاشتو رو باسنش سرمو خم کردم باسنشو بوس کردم دیدم برگشته با تعجب نگام میکنه گفتم هوم؟ گفت فکرشم نکن! دستمو بردم سمت کسش که از پشت زده بود بیرون اروم کشیدم روش. اون هنوز دختر بود دنبال فرصت مناسب میگشتم که بهونه گیری کنم و بکارتشو بردارم ولی الان نمیشد همینجوریش سگ بود وای به حال اون موقع! کیرمو آروم آوردم جلو سرشو خیلی کم گذاشتم جلوی سوراخ کسش و همینجوری بازی میدادم صداش دوباره در اومده بودم منم داشتم میمردم پس چه غلطی کنم؟ آروم کیرمو گذاشتم لای پاهاش بازی دادم ولی فایده نداشت. انگشتمو فرو کردم توی سوراخ باسنش بازیش میدادم گفت اوا؟ گفتم مرض بابا کشتی منو انگشتمه دیگه ستون چراغ برق که نیست! خندیدو گفت خب این کارو میکنی که چی؟ مگه آبت از انگشتت میاد؟ گفتم حرف نزن 2 انگشتی فرو کردم تو خودشو کشید جلو گفتم وایسا تکون نخور گفت خر خودتی گفتم زرنگ شدیا گفت چون گناه داری فقط سرشو میزاری بازی میدی گفتم باشه زر نزن مردم اه. سرشو آروم گذاشتم تو سوراخ باسنش شروع کردم بازی دادن یکمم سو استفاده کردم بیشتر فرو کردم ولی خب از هیچی بهتر بود! کیرمو آروم رو شیارای باسنش میمالیدم که گرفتمش گفتم برگرد من نشستم اون اومد رو پاهام نشست کیرم لای باسنش بود اگشتشتمو گذاشت تو دهنش میمکید ادا در میاورد که اعصاب منو بریزه به هم. عادتش بود مثل سادیسمی ها رفتار میکرد! ولی بازم عاشق بودم چون تموم دنیای من بود. رفت پایین سرشو آورد جلو با تمام قدرت کیرمو میخورد دستام رو زانو هام بود اونم دستاشو گذاشت رو دستام همینجوری که با قدرت ساک میزد ناخون هاشو (البته بهتره بگم چنگال هاش) فرو میکرد تو دستم. دستام درد میکرد آبم نزدیکه اومدن درد ارضا شدن و دستام باهام قاطی شده بود نمیدونستم کدومش بیشتر درد داره! گفتم اومدم دستاشو برداشت گذاشت زیر بیضه هامو محکم فشار داد که داد زدم مردم از درد هم زمان ارضا شدم آبم پاشید رو صورتش.چشمامو وا کردم دیدم داره میخنده گفت خوب بود؟ گفتم ساکت باش فکر کنم عقیم شدم. رفتم دستشویی سرو صورتمو آب زدم اومدم دیدم اونم خودشو تمیز کرده داره لباس میپوشه شرتمو پام کردم دیدم داره با حسرت نگاه میکنه؟ گفتم بیا تو دم در بده؟ چته؟ اصلا نخندید اومد جلو بغلم کرد لپمو محکم بوس کرد گفت دوست دارم. گفتم من که ندارم ولی اگه اصرار داری تو داشته باش.ساعت و نگاه کردم وای خدا 3 ساعت بود اونجام سربع لباسمو پوشیدم رفتم جلو آینه خودمو مرتب کردم به قول معروف دوباره شدم جنتل من! اومدم لم دادم جای همیشگیم اونم نشست کنارم سرشو گذاشت رو شونم.گفت: عزیزم یه چیزی بگم؟ اجازه صادر شد. اگه فقط یکیه بگو - نه جدی میگم.فردا... فردا خواهرم داره میاد هوم؟ ویدا چی میگی؟ اون که 3 ماه پیش ایران بود؟ من سختمه موبایلمو از رو میزم وردارم اون از انگلیس همینجوری پا میشه میاد؟ - به من چه حالا که داره میاد. میدونی که اونم ازت دل خوشی نداره منم حوصله دعوا مرافه ندارم پس خواهش میکنم بزار بیاد بره تموم شه. مگه من اصلحه کشیدم حالا؟ اصلا به من چه بیاد بره نره! - اون که 100% به تو ربطی نداره ولی تا بره نه زنگ میزنم نه زنگ میزنی نه اس ام اس نه هیچ کوفت دیگه ای شوخی میکنی دیگه نه؟ - نخیر اصلا ویدا دروغ نگوووووو من خودم ختم روزگارم اون الان درس و دانشگاه داره مگه الکیه بیاد.راستش رو بگو؟ باز چی تو سرته؟ - هیچییییییی اصلا دروغ گفتم. تو فقط هیچ کاری نمیکنی تا خودم بهت زنگ بزنم قول میدم همه چیرو بگم ویدا واقعا که آخرشی من احمق عاشق چیه تو شدم؟ ها؟ - دستشو گذاشت رو لبم گفت هیس دوباره شروع نکن حوصله ندارم. اون عادتش بود گفتم که اخلاقش شبیه دخترا که هیچ اصلا شبیه آدما نبود.درست مثله یک سادیسمی رفتار میکرد! شایدم واقعا بود! زنگ خونه صدا کرد. چند لحظه بعد تصویر مامانش روی مانیتور آیفون دیده شد و به سرعت صدام کرد و گفت: عزیزم مامانم اومد داره ماشینشو میذاره تو پارکینگ.سریع اومدم جلوی در.کفشهام رو به سرعت پام کردم دستش رو گرفتم و یه لحظه تو چشای هم خیره شدیم.احساسم مثل همیشه نبود 2 سالی میشد که به پای هم جون می دادیم این دفعه بار هزارمی بود که جلوی در خونشون میخواستم ازش جدا بشم ولی.خدایا چرا اینطوریم این بارم مثله همیشه چرا تنم داشت می لرزید؟؟؟ گفتم عزیزم می ترسم احساس بدی دارم و اشک تو چشام جمع شده بود.محکم منو بغل کرد لبهاشو گذاشت رو لبهام.نمیدونم چرا لبهاش سرد تر از همیشه بود؟ گفت برو که الان مامان میاد بالا خراب کاری میشه.همین الان هم ماشینتو توی پارکینگ دیده فهمیده تو ساختمون ما هستی. اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه! کمرم از سکس طولانی که باهم داشتیم درد گرفته بود اما مهم نبود چون من افکارم جای دیگه بود یه حس خیلی بدی داشتم و بغض کرده بودم... اما چرا؟ خودم هم نمیدونستم.درست مثل یه حیوونی که میدونه بزودی قربانی میشه... زمان انگار ایستاده بود ولی سریع اومدم بیرون که یاد این افتادم: گفتمش عشقت به دل افسون شده ... دل ز جادوی رخت افسون شده جز تو هر یادی به دل مدفون شده ... عالم از زیباییت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش ... طعم بوسه از سرم برو عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود ... بهره کس جز او در این دل جا نبود دیده جز بر روی او بینا نبود ... همچون عشق من هیچ گل زیبا نبود با صدای در آسانسور به خودم اومدم و با حالی خراب یه سیگار آتیش زدم و به سمت ماشینم حرکت کردم. هنوز اضطراب وجودمو پر کرده بود دستمو گذاشتم رو فرمان که پشت دستهامو دیدم.از سروری ناخونهاش که تو دستم فرو کرده بود هنوز داشت خون خفیف میومد دستمو بردم جلو دهنم با زبون روی زخمها میکشیدم اعصابم داغون بود ولی چرا شو خودمم نمیدونستم. 5 روز که مثل 5 سال برام گذشته بود سپری شد.دم دمای غروب بود موبایلم صدا کرد از خواب پریدم می دونستم خودشه.بله شماره موبایلش بود که زنگ میزد.به سرعت گوشیو گرفتم ولی صدایی نیومد گفتم عزیزم حالت خوبه؟ گفت اره گفتم کجایی؟ ولی باز هم صدایی نیومد. اطرافش خیلی سر و صدا بود فکر کردم از بیمارستان زنگ میزنه حالم بد شده بود فریاد کشیدم چی شده؟ کجایی؟؟ یهو یه صدایی شنیدم... صدای یه آمپلی سراری میومد... آره درسته! مسافرین محترم به مقصد لندن لطفا هر چه زودتر به گیت شماره 2 مراجعه کنند... زمین زیر پام لرزید و یه صدا به گوشم رسید که گفت دلم نیومد بی خبر برم.دوست دارم منو ببخش واسه همیشه.موفق باشی... نه خدایا نه من دارم خواب می بینم نه... 3 روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی خودم رو نشناختم. من شکسته بودم و داغون تر شده بودم. از آینه می ترسیدم شده بودم مثل یه مرده دیگه ازون خنده ها و شوخی ها خبری نبود.فقط سکوت میکردم و واسه خودم سیگار میکشیدم. 10 روز بعد روی صندلی نشسته بودم و داشتم از شیشه هواپیما به بیرودن نگاه می کردم و اشک از گونه هام جاری بود و هق هق گریه هامو خودم میشنیدم. داشتم میرفتم به ویلامون در اسپانیا ولی اینکه تا کی و چه وقت می موندم معلوم نبود.چون بی رغبتی به خودم و زندگی تمام وجودمو گرفته بود.فقط می دونستم میخوام دور بشم از همه آداما. از همه کسایی که اسمشون آدم بود ولی باطنشون چیز دیگه ای بود به قول بابام "آدم بودن است و انسان شدن" دیگه میخواستم تنها باشم تا همیشه میخواستم خودم باشم و خودم.... هواپیما Take Off زد و پرواز کرد. لبخندی به تلخی زهر رو لبهام بود و یه حسی بهم میگفت به جمع بازنده ها خوش اومدی. ناگاه حواسم اومد به این... روزگار اما وفا با ما نداشت ... طاقت خوشبختی ما را نداشت پیش پای عشق ما سنگی گذاشت ... بی گمان از مرگ ما پروا نداشت آخر این قصه هجران بود و بس ... حسرت و رنج فراوان بود و بس یار ما را از جدایی غم نبود ... در غمش مجنون عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود ... سهم من از عشق جز ماتم نبود 2 سال از اون روزا میگذره گاهی خندم میگیره گاهی برعکس! نمیدونم کجاست و چه کار میکنه سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم ولی فقط گاهی که یاد اون روزا میفتم به خودم میگم: عشق من بعد ازا ین هم آشیانت هرکس است ... باش با اون یاد تو ما را بس است

bararn281
اعضا
15 Apr 2007 12:08 - #


تنبيه



از همون روزاي اول كه ديدمش احساس كردم بهش تسلط دارم.اونم از اين موضوع راضي بود.هميشه توي كارها بهش دستور ميدادم و هميشه دوست داشت از من دستور بگيره.حتي امير هم متوجه اين موضوع شده بود و با اينكه مقام تشكيلاتيش از من بالاتر بود‎,هر وقت قرار بود شيلا كاري انجام بده به من ميگفت كه بهش بگم.كم كم اين قضيه براي خودم و فكر ميكنم شيلا جا افتاده بود كه هرچي من بگم اون بايد اطاعت كنه.يه بار قرار بود از بچه ها براي كاري پول جمع كنيم.امير به من گفت تا اين كارو انجام بدم.منم كه ديگه نسبت به شيلا احساس مالكيت ميكردم و ار سپردن كارهاي حودم به اون و فرمانبري اون لذت ميبردم,همون شب بهش زنگ زدم وبعد از سلام و احوالپرسي با لحن آمرانه اي بهش گفتم:”تا پس فردا وقت داري كه از بچه ها نفري پنج تومن پول جمع كني.”بلافاصله گفت:”چشم!”ميدونستم كه نميتونه اينكارو بكنه چون چندتايي از بچه ها رفته بودن سفر و تا چند روز ديگم بر نميگشتن.البته همون طور كه حدس زدين عجله اي هم از طرف تشكيلات در كار نبود.اما چيز ديگه اي تو فكر من بود.دو روز مثه برق و باد براي اون و خيلي كند براي من گذشت.صبح روزي كه قرار بود پولارو به من بده ديدمش.گفتم:” كارتو انجام دادي؟” -نه!ببخشيد!من سعيمو كردم ولي نتو..... -پس نتونستي؟!اگر سعي ميكردي ميتونستي.من به تو اعتماد كردم ولي تو نتونستي جواب اعتماد منو بدي و اونو از دست دادي. -هركاري كه لازم باشه انجام ميدم تا دوباره به دست بيارمش. -به اين سادگيام نيست.بايد تنبيه بشي. -هر تنبيهي رو ميپذيرم. -ساعت هفت تو خيابون روبرويي دمه كيوسك روزنامه فروشي منتظر باش.درضمن به خونه اطلاع بده كه شب نميري. -چشم...قربان مطمين نبودم كلمه آخرشو درست شنيدم يا نه.به هر حال ساعت هفت و ده دقيقه كه جلوي روزنامه فروشي ترمز كردم,بعد از اينكه سوار شد
گفت:"سلام قربان!" -ميتوني منو ارباب صدا كني. -بله ارباب! -به خونه خبر دادي؟ -بله ارباب! ديگه تا خونه باهاش حرف نزدم.اونم ساكت بود و آروم.حتي مراقب بود كه يه وقت صداي نفساش اذيتم نكنه.دمه خونه كه رسيديم كليد پاركينگ رو دادم بهش. -برو درو باز كن. -چشم! -فكر نميكني چيزي يادت رفته باشه؟ -نه! با پشت دست،بدون اينكه نگاش كنم،زدم تو دهنش و گفتم: -چرا!حرف زدنت يادت رفت.برو درو باز كن. -(با صدايي كاملاً حشري و تسليم)ببخشيد ارباب!قصد بي ادبي نداشتم!چـــــــــشـــــم اربــــــــــاب! درو باز كرد و در حاليكه خيلي مليح ميخنديد با دست ازم خواست وارد شم.در حقيقت يه جورايي عاشق من بود.دوست داشت در خدمتم باشه.دوست داشت مال من باشه.ماشينو كه خاموش كردم،اومد و درو برام باز كرد و منتظر شد پياده شم.پياده شدم.درو بست.دستمو انداختم تو كمربند مانتوش و در حاليكه اونو پشت سر خودم ميكشيدم دزدگير ماشينو زدم.همينطور كه كمربندش تو دستم بود در خونه رو باز كردم و كشيدمشو پرتش كردم كف خونه.زود خودشو جمع و جور كرد.خواست بلند شه كه با پا حولش دادم رو زمين و گفتم: -كي بهت اجازه داد بلند شي؟ -ببخشيد ارباب. -(در حاليكه روي راحتي تمام چرم و سياهرنگه خودم ميشستم)بيا كفشامو در بيار. -چشم ارباب!(و روي زانوهاش به سمته من اومد) -به نظرم كثيف شدن.قبل از اينكه درشون بياري تميزشون كن. شروع كرد با آستينش تميز كردن.موهاشو كشيدمو سرشو آوردم بالا و گفتم: -اينجوري نه احمق! ليسشون بزن. -هرچي شما دستور بديد ارباب! شروع كرد به ليس زدن.جوري كه انگار داره خوشمزه ترين بستني دنيارو ليس ميزنه.حسابي كه برقشون انداخت بهش گفتم كه درشون بياره.بعدم گفتم جورابامو در بياره.بعد بهش گفتم: -اجازه داري احساستو نسبت به پاهاي اربابت بهشون نشون بدي. -متشكرم ارباب! اول يه بوس كوچولو روي انگشتاي بزرگ پام زد.بعد اونارو بغل كردو محكم به خودش فشار داد.همونطور كه پاهام تو بغلش بود با انگشتاي پام سينه هاشو نيشگون گرفتم.ريزو محكم.نفسش در نميومد.با پام حولش دادم عقبو گفتم: -مانتوتو درآر. -چشم ارباب! -(همونطر نشسته سعي كرد مانتوشو در بياره.يه سيگار روشن كردمو شروع كردم به نگاه كردن به پيچ و تاب بدنش.بالاخره موفق شد.)پاشو وايسا.(سريع ايستاد.)بايد ياد بگيري جلوي اربابت چه جوري بايستي.دستاتو جمع كن پشتت.(دستاشو برد پشتش.يه پك عميق به سيگارم زدمو با دست اشاره كردم كه بياد جلو.)از كمر دولا شو.حالا چشاتو ببند و دهنتو باز كن.يه هديه برات دارم.(چشاشو بست و دهنشو باز كرد.سرمو برنم جلو و تو دهنش تف كردم.) -(يه دفعه چشاشو باز كرد)اووووو! -چيه؟عني از هديه اربابت خوشت نيومد؟! -(با اينكه يه كم جا خورده بود سريع خودشو پيدا كرد.چشاشو خمار كرد و تفمو قورت داد،)بهترين هديه اي بود كه تا حالا گرفتم.اميدوارم لايقش باشم. -ميبيني.تو اومدي اينجا كه تنبيه بشي اما من بهت هديه ميدم -لطف ميكنيد.اما من نميخوام اعتماد شمارو از دست بدم. -پس براي تنبيه آماده اي؟ -بله ارباب

bararn281
اعضا
<< 1 ... 9 . 10 . 11 . 12 . 13 . 14 . 15 . 16 . 17 . 18 . 19 ... 28 . 29 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB