| نویسنده |
پیام |
|
|
دمه شما گرم
|
|
|
|
|
جناب نوری واقعا زیبا مینویسید و طرز تفکر جنابعالی قابل ستایش و تقدیر است .
ما بی صبرانه منتظریم شما بقیه ماجرا را بازگو کنی . ممنون / امیر
|
|
|
جناب نوری اگر امکان دارد تمام خاطره را یکجا به پایان برسانید اینجوری نه ما در خماری نمیمونیم و هم اینکه زودتر میتوانیم از داستان درس بیاموزیم و به تجربیات گرانبهای جنابعالی دست یابیم .
به امید پیروزی و موفقیت روزافزونتان و جشن 120 سالگی جنابعالی
این ماجرا زندگی مرا دارد به کلی دگرگون میکند و نوع نگرش و راه من به زندگی عوض شده و این مهم را مدیون جانبعالی میدانم . امید است با ادامه ماجرا هر چه سریعتر ما جوانان را کمک کنید و اگر امکان دارد شخصیت واقعی خودتان و زاویه دیدتان به زندگی را در پایان ماجرا برای ما جوانان توصیف فرمائید .
با سپاس فراوان از عنایت جنابعالی
|
|
|
salam aghaye nory. az in ke lhatere zibatonoo ba shoro ehsas vase ma minvisin yek donya sepass gozarim . lotfan be harfaye bazi ha ... ke bad minvisan... tavajo nakonin to har taypiki az in adam peyda mishe..
Nina
|
|
|
dorod bar noriyeh aziz.
|
|
|
|
|
داستان زيبايي (يا بهتره بگم خاطره زيبايي) دارين
______________________________________________
دوست خوبم
بهتره بذاریم خاطره طبق روال خودش پیش بره
گروه مدیران
|
|
|
نوری جون بنویس بابا اینقدر اذیت نکن
|
|
|
قسمت شانزدهم
زهره وقتي متوجه شد كه نميتواند ازطريق فشارهاي روحي وعصبي مرا واداربه پذيرش انچه دردلش بود بكند تغيير روش داد و ازان پس باهمه وجودش سعي ميكرد كه نقش واقعي يك همسررا داشته باشد بدون هيچ ارتباط زناشوئي كه نه او و نه من هزگز نه ميخواستيم و نه عملي انجام نميداديم و يارفتاري ميكرديم كه طرف ديگر تصوز نادرستي داشته باشد ولي همه توجهش بمن بود وسعي ميكرد وسايل راحتي وارامش مرافراهم كند, بتدريج شروع كرد به نظارت برمخارج و هزينه هاي اقامت, يكباربمن گفت كه اگرقراراست براي مدتي طولاني دراستانبول بمانم چرا يك اپارتمان اجاره نميكنم كه بسيارارزانتراست گفتم كه مخارج من كلا بعهده شركت است ومن فقط هزينه هاي اطاق او را شخصا به هتل ميپردازم گفت ميدانم كه اين هتل گران است وشما هزينه كمرشكني را براي من ترانه متحمل ميشويد فكرنميكنيد بهتراست كه ما بتهران بازگرديم گفتم من وقتي پيشنهاد كردم كه ميتوانيد اينجا بمانيد يعني اينكه بفكر هزينه هاي اقامت نباشيد خوشحالي من اينست كه اوقاتم راباتو و ترانه ميگذرانم , حقيقتا هم رفتن انها براي من دردناك مينمود انقدر بانها عادت كرده بودم كه جدائي از اين دونفر شايد ميتوانست مرا ازپاي دراورد . نكته قابل توجه ديگر اين كه مدتي بود احساس ميكردم كه ترانه بيشترازگذشته خودش را بمن نزديك ميكند و وقت زيادتري را ميطلبد وچون او درعين طفوليت اززيبائي و ملاحت خاصي برخورداربود وهم شيرين زباني هاي زيادي ميكرد مرابسوي خودش جلب كرده بود مانند بسياري ازكودكان كه بدپيله هستند ومرتب بهانه جوئي ميكنند نبود دختربسيارارام و بي دردسري بود كه البته اينهم از ظرافت ها واستعدادهاي زهره بود كه دخترش را اينچنين تربيت كرده بود وواقعا رفتاراين دختر 4 ساله مرابارها وبارها به تحسين واداشته بود. تقريبا من همه روزه ماجرارا باخودم مرورميكردم و نقاط منفي ومثبت شروع يك زندگي مشترك بازهره را موردبررسي قرارميدادم وگاهي به نقاط مثبت امتياز بيشتري ميدادم اما باز نقاط منفي برتري عددي داشتند چندبار باين فكرافتادم كه وقتي او خودش طالب چنين زندگي شده و براي بدست اوردنش مجدانه همه گونه تلاشي را ميكند چه دليلي دارد كه من اينهمه سختگيري كنم , با مشخصاتي كه اوداشت و استعدادهاي ذاتي اش كه نشان ميداد ميتوانست يك همسرايده ال باشد پس چرا من بايد ازاو بگريزم؟ اما بخود نهيب ميزدم كه ما ازنظر سني سنخيت ندار يم ومشكلات بعدي شيريني شروع زندگي وعشق را ازبين ميبرد و بين مادو نفر انكس كه بيشتر صدمه ميبيند زهره است واگر او صاحب فرزندي هم شود كه يكي دوبارهم زمزه انرا كرده بود ان كودك هم مورد ستم واقع خواهدشد لذا نميتوانستم خودم رامجاب ومتقاعد كنم كه زهره را بعنوان همسرم بپذيرم و واقعا قصد ازدواج با هيچكس ديگري راهم نداشتم نه كسي را براي ازدواج ميشناختم ونه قلبا مايل بودم كه زندگي مشتركي ديگري را باكسي شروع كنم سن من فراتراز اين بود كه يك تجربه ديگر داشته باشم ترجيح ميدادم كه همچنان تنهاباشم. ازطرفي زهره انقدر درعمق وجود من نفوذكرده بود كه تمايل عجيبي درمن بوجود امده بود كه بهرشكل ممكن براي اينده اش برنامه اي طراحي كنم كه حداقل مادامي كه ازدواج نكرده نيازهايش تامين شود اين افكار درهمه مدت بامن بود ومنتظر فرصتي كه با او درميان بگذارم. چند هفته متوالي بهمين شكل گذشت كارمن دركارخانه رو بپايان بود واخرين قطعات ماشين الات براي حمل اماده ميشد شايد بيش از ده روز ديگربه پايان قرارداد من باقي نمانده بود , شبي در هتل بزبان فارسي باتلفن صحبت ميكردم زهره متوجه مكالمه ما شده بود پرسيد كه كارتان تمام شده گفتم همين چندروز اينده كار بپايان ميرسد وقرارداد من هم منقضي ميشو د پرسيد برنامه تان براي بعداز اتمام كارچيست؟ گفتم دوست دارم بتهران مسافرتي داشته باشم اما اول بايد بادفترم درامريكا هم اهنگ كنم ( همسريكي از دوستانم كه خانم تحصيلكرده اي است روزانه چندساعتي دردفتركارم حضورميابد كه بكارها سروساماني بدهد) شايد لازم باشد كه چندروزي به امريكابروم سپس بتهران بيايم ناگهان اشك ازديدگانش سرازيرشد وگفت پس ماديگرشمارا نميبينيم ؟ گفتم حتما درتهران باشما تماس ميگيرم وشما هم كه هم تلفن مراداريد وهم ادرس مرا چرا نبايد شمارا ببينم؟ گفت باعث نشو يد تا اخرعمرم ازدوري شما گريه كنم مراازخودتان نرانيد, بااين ابراز احساسات و واكنش او نسبت به جدائي از يكديگر قلب خودم هم دچارفشردگي خاصي شده بود احساس اورا خوب ميفهميدم چون خودم هم مانند او بودم و دوري از زهره وترانه كه اينك جزئي اززندگي من شده بودند برايم درد اور بود وبهرحال انروز فرارسيد. درفرودگاه استانبول سرش روي شانه من چنان ميگريست كه توجه همه را درانقسمت جلب كرده بود منهم دستكمي ازاو نداشتم اما بشدت خودم راكنترل ميكردم و نميگذاشتم اشكم سرازيرشود , او چيزي نميگفت فقط گريه ميكرد ازاو خواهش كردم بحرفهايم گوش كند بگوشه اي رفتيم باوگفتم حداكثر يكماه ديگربتهران خواهم امد دراينمدت هم مرتب تلفني تماس خواهم گرفت توهم هروقت دوست داشتي تلفن كن. دراين موقع پاكتي باودادم كه محتوي مقداري پول بودگفتم زهره جان دوست دارم بمحض اينكه بتهران رسيدي براي خودت يك اتومبيل كوچك نو خريداري كني وترانه را بيك مدرسه خصوصي خوب بفرستي و سعي كني زندگي خوبي داشته باشي ازامروز من خودم را مسئول زندگي تو وترانه ميدانم من كسي را دراين دنيا ندارم كه متعهدشان باشم پس....... اجازه نداد بسخنانم ادامه دهم سرش رادوباره روي شانه ام گذاشت هق هق گريه امانش نميداد بعدازمدتي بچشمانم نگاه كرد وگفت شما فكرميكنيد كه ما نيازمند پول هستيم گفتم اينطورحرف نزن من هرگز چنين فكري نداشته ام من هم دوست دارم كه نسبت بكساني متعهدباشم وان كسان اينك تو و ترانه هستيد گفت اين چگونه تعهدي است كه ازخود ما دورباشيد وفقط برايمان پول بفرستيد من نيازمند پول شما نيستم من خود شماراميخواهم دل وروح من تشنه وگرسنه عشق - محبت وتوجه شماست, دوباره گفتم كه ميدانم كه نيازمند نيستي اما اين خواهش من است فرصت بده بيشتر راجع بخودمان فكركنم فقط بخاطر رضاي دل من خواهشم را بپذير و هركاري گفتم انجام بده اينبار پاكت را دركيفش گذاشتم وباهمه اصراري كه براي پس دادنش ميكرد باخواهش هاي مكررمن انرا پذيرفت وگفت كه من اتومبيل را درحقيقت بنام شماخريداري ميكنم گفتم تو بخرهرنامي كه خواستي روي ان بگذارو قول ديگري كه بايد بمن بدهي اينست كه تحت هيچ شرايطي نبايد خودت را درتنگنا قراربدهي بايد زندگي خوبي داشته باشي البته من سكونت درمنزل مادرت را ميپسندم چون تنها زندگي كردن براي تو دريك جامعه اشفته كارخطرناكي است اما درهمان منزل مادرت بايد امكانات كافي براي خودت - ترانه ومادرت فراهم كني ومن مسئول ومتعهد همه انها هستم شروع بسخن گفتن كردكه انكشكت سبابه ام را روي لبانش گذاشتم كه چيزي نگويد واو انگشتم را بوسيد وگفت تنها چيزي كه ازشماميخواهم اينست كه بمن امكان بدهيد كه تااخرعمرم دركنارشماباشم وقول ميدهم كه زندگي پرازخوشبختي - سعادت و بانشاطي برايتان بسازم من باهمه وجودم عاشق شما هستم مراازخودتان نرانيد باسرنوشت و تقدير وخواست خدا نجنگيد, گفتم من از تو خواهش كردم بمن فرصت بده دوست دارم مدتي دوراز تو باين موضوع فكركنم دوباره دستش را دوركمرم حلقه كرد سرش را روي سينه ام قرارداد واشكي كه پايان ناپذيربود خودم هم مانند او بودم صورتم را روي سرش گذاشتم و چندين بار ان نقطه رابوسيدم دراين هنگام ترانه بماپيوست وبايك دست پاي او وبادستي ديگر پاي مراگرفت وباشيرين زباني خاص خودش حرفهائي ميزد كه دران لحظه براي من وزهره نامفهوم بود. هنگام وداع ترانه را دراغوش گرفتم وگفتم مراقب مادرباش گفت مگر قرارنيست كه باما بيائي كه باباي من بشوي؟ اينبارديگر كنترل ازدستم خارج شد اشكهايم روي سروصورت ترانه ميريخت , يادم هست اخرين باري كه در ملا, عام اشك ريختم زمان خاكسپاري مادرم بود اما ايندفعه اشكم زمانيكه صورتم روي صورت دخترك 4 ساله شرين زباني بودميريخت كه ازمن ميپرسيد مگرقرارنيست كه پدرش شوم . زهره همچنان ميگريست و باين صحنه كه اطمينان دارم سناريوئي از پيش ساخته نبود نگاه ميكرد, ترانه حقيقتا احساس وخواست دروني خودش رابيان كرد , اوراچندين بارازصميم قلب دراغوش گرفتم و بوسيدم وگفتم من حتما تايكماه ديگر توراخواهم ديد نگران نباش گفت قول ميدهي گفتم حتما. زهره باغوشم امد چندبارصورتم رابوسيد گفت:
سينه ازاتش دل درغم جانانه بسوخت........اتشي بوددراين خانه كه كاشانه بسوخت
دوباره دستانش دوركمرم حلقه شدند واينباررخ دررخ گفت من يك عاشق ودلداده واقعي هستم مرافراموش نكنيد. سپس به سالن ترانزيت رفتند. انها رفتند وقلب ودل وجان وروح مراهم باخودشان بردند .
|
|
|
|
|
|
|
|
|