| نویسنده |
پیام |
|
|
دوسه ماهی بود که باعقد قراردادی بایک شرکت بزرگ ایرانی از امریکا به استانبول ترکیه رفته بودم ودریکی ازهتل هااقامت داشتم اتومبیلی کارترددمرا بمحل کارخانه ای که ماشین الات سفارشی این شرکت ایرانی را تولید ومونتاژ میکرد بعهده داشت ومن ماموریت من این بود که برهمه امورسفارش نظارت کامل داشته باشم معمولاحوالی غروب به هتل بازمیگشتم - یک شب دررستوران هتل خانم حدودا بیست وچند ساله ایرانی را دیدم که با دختر 4 - 3 ساله اش مشغول غذا خوردن بودند ودرست مقابل میزی که من نشسته بودم وضمن غذا خوردن هم روزنامه ای رابزبان فارسی میخواندم نشسته بودند. چندبارنگاه ما بایکدیگر تلاقی کرد و من لبخند مودبانه ای زدم وسلام کردم اوهم بارعایت ادب جواب سلام مراداد - ازاو پرسیدم اگر توریست هستند چرا تنهایند زیرا برای خانمی تنها در استانبول ممکن است مشکلات زیادی فراهم اید گفت که برای گرفتن ویزای امریکا به انجا امده و2 روز دیگرکه روز پنجشنبه بود وقت مصاحبه داشت. باو یاداورشدم که مراقب خودشان و بخصوص کیف ووسایلی را که باخودش درخیابانها حمل میکند باشد وسعی کند که با دخترش فارسی را بارامی صحبت کند که کسی متوجه خارجی بودنش نشود زیرادزدان قهار و ماهر ازهرملیتی که به استانبول امده اند بمحض دیدن یک توریست درصدد ربودن وسایل وکیف وپول انها برمیایندو تقریبا همیشه هم موفق بوده اند. همین موضوع باعث شد که او به من گفت احتیاج بیک مترجم داردکه اورا برای مصاحبه درسفارت همراهی کند وگفت که درتهران باو گفته اند که افراد زیادی دراطراف سفارت امریکا پیدا میشوندکه میتوان باپرداخت درحدود سی چهل دلار ازانها بعنوان مترجم استفاده کرد و میخواست بداند که من اطلاعی ازاین موضوع دارم یانه. باو گفتم دراین زمینه اطلاعی ندارم و هشداردادم که همان افراد مترجم میتوانند خبرچین دزدان وزورگیران که نوعی وابستگی به مافیای روسی دارند باشند وباید خیلی مراقب باشد. اوخودش را زهره معرفی کرد . پس از نیمساعتی صحبت راجع به استانبول و مقایسه ان باتهران وبعضی شهرهای امریکا خدا حافظی کرد ورفت. شب بعد بایکی ازکارشناسان ارشد شرکت موصوف که از تهران امده بود تا زمینه تغییر بعضی موارد قراداد را بامن بررسی کند در رستوران مشغول صرف شام بودیم وغرق در صحبت و بررسی زمینه های قابل تغییر قرارداد. ازدور ان خانم جوان که خودش را بانام زهره معرفی کرده بود دیدم که باسرسلام کرد واشاره ای کرد منهم باسر جواب اورادادم وبه ساعتم نگاه کردم وبنوعی باو حال کردم که باید مدتی صبرکند تامن کارم پایان یابد واو هم مودبانه سری تکان داد ورفت . کار مذاکره ما خیلی طول کشید وتقریبا رستوران اماده تعطیل کردن بود ان اقا خداحافظی کردورفت وقتی به لابی هتل امدم دیدم زهره خانم روی مبلی نشسته و سردخترش راکه خوابیده بود روی پایش قرارداده است وقتی مرادید میخواست ازجابرخیزد که اشاره کردم اینکاررانکند. احساس کردم یکی از علل احترام زیاد او بمن فاصله زیاد سنی ما بود . روی مبلی نشستم و جو یا شدم که چرا میخواست بامن دیدارکند گفت میترسد که تنها به سفارت برود و یامترجمی راازمحل سفارت استخدام کند وازمن پرسید که ایا من میتوانم باو کمکی بنمایم یانه . من در بین صحبت های شب قبل باو گفته بودم که در امریکا تحصیل کرده و زندگی میکنم . او ازمن خواست که درصورت امکان کمکش کنم وبعنوان همراه ومترجم بااو به سفارت بروم. بسختی بفکرفرورفتم چون روز بعد میبایست همراه با نماینده ای که ازتهران امده بود بامدیران شرکت ترک مذاکرات پیچیده ای را شروع میکردیم. سری به علامت استیصال تکان دادم اوگفت پس مزاحم نمیشوم از او خواستم بنشیند وبحرفهای من توجه کند مودبانه قبول کرد و نشست وهمه قضایارابرایش توضیح دادم اما گفتم میتوانم درساعات اولیه بامداد اوراباخود بسفارت ببرم وخودم شخصا با استفاده ارتجربیاتم یکنفررا که امکان ازار رسانی نداشته باشد استخدام کنم برقی درچشمانش دیدم شاید اشکی بسیارتشکرکرد ورفت . صبح زود باتاکسی اورابسفارت بردم خوشبختانه دخترخانم نسبتاجوان تاجیکستانی را که دانشجو بود و برای گذران زندگی کارترجمه میکرد وانگلیسی را نسبتا خوب میدانست پیداکردم واورا برای همه روز استخدام کردم او برای همه روز 60 دلار درخواست کرد من یک عدد اسکناس صددلاری باودادم وازاو خواهش کردم وقتی کارتمام شد زهره خانم راباتاکسی تا هتل همراهی کند او باخوشحالی قبول کرد و زهره هم تشکر زیادی کرد و دست درکیف که صددلاررابمن مسترددارد باو گفتم مصلحت نیست که جلوی ان مترجم اینکارراانجام دهد چون اومتوجه عدم وابستگی ما بایکدیگرمیشود وشاید خطرناک باشد . خدا حافظی کردم وباتاکسی دوباره به هتل بازگشتم تابه بشرکت بروم.
بقیه در نامه بعدی . باتشکر بهزاد
|
|
|
|
|
سلام
به نظر میاد بعد از مدتها یه داستان واقعی درحال شکل گیری هست...
آقا بهزاد برو بقیه شو
|
|
|
.اي چه داستان قشنگي ادامه بده عزيزم
|
|
|
قسمت دوم
شب وقتی دررستوران بودم زهره خانم امد وبسیارنگران - ماجراراجویاشدم گفت که کنسول سفارت مدارک اورا ناقص تشخیص داده ودو هفته وقت داده است که مدارک را کامل کنم درغیر اینصورت باید دوباره منتظر دعوتنامه جدید بشوم که ممکن است چندماهی بطول بیانجامد . گفتم مشکلی نیست او میتواند سریعا نواقص را مرتفع کند گفت که برادرش چندسال پیش برای اقامت دائم اودرامریکا اقدامات لازم را انجام داده ولی چون درانزمان دخترش هنوز بدنیا نیامده بود اسم دخترش در دعوتنامه ذکرنشده باین دلیل کنسول ایرادگرفته است وخواسته که برادرش برای دخترش هم دعوتنامه ای تنظیم کند وبفرستد. قرارشد بابرادرش تماس بگیرد وموضوع را باوبگوید ودرخواست کند که اقدامات قانونی را انجام دهد گقتم تاموقعیکه دراستانبول هستم تاانجائیکه ازدستم براید باوکمک خواهم کرد. ضمنا ازکیفش یک اسکناس صددلاری دراورد وروی میز گذاشت گفتم عجله نکنید ولی او تشکرکرد وقرارشد روزبعد بابرادرش تماس بگیرد و موضوع راحل وفصل کند شب بخیری گفت ورفت. من لازم بود روی پرونده ماشین الات و تغییرات قرارداد مدتی کارکنم که بتوانم روزبعد درجلسه بمذاکره بنشینم لذا به کافی شاپ هتل رفتم و مشغول بررسی مدارک بودم ساعت شاید از نیمه شب هم گذشته بود . متوجه شدم سایه ای درکنارم ایستاده سرم را بلند کردم زهره خانم را دیدم باچشمانی ورم کرده وقرمز بنظرم رسید مدتی طولانی گریه کرده است . علت را جویا شدم واینکه چرا تابحال نخوابیده و سراغ دخترش راگرفتم گفت که خوابیده است. گفت باید مدتی وقت شمارابگیرم باشماصحبت کنم گفتم دیروقت است فردا عصر که از محل شرکت برگشتم میتوانیم صحبت کنیم واوراروانه اش کردم ولی بشدت بفکر فرورفته بودم. غروب روزبعد در لابی هتل اوراملاقات کردم وازاوخواستم اگرتمایل دارد برای شام به محل دیگری برویم موافقت کرد باتاکسی بیک رستوران فرانسوی که باهتل فاصله زیادی نداشت رفتیم - سرصحبت را بازکرد . اوگفت که نزدیک به سی سال دارد و بلافاصله پس ازپایان دوره دبیرستان بنابتصمیم خانواده بایک جوان از دوستان خانواده شان ازدواج کرده ومدتی رابخوبی زندگی کرده اند تااینکه شوهرش بموادمخدرروی اورده است هم کاروشغل اش را ازدست داده هم هرچه که داشته اند فروخته وخرج مواد کرده و اوراهم بدلیل اعتراضاتش مرتب مورد ضرب وشتم قرارمیداده و پس از اینکه فرزندش بدنیاامده بازوراقوامش ازاوطلاق گرفته و با مادرش زندگی میکند وبرای گذران زندگی دریک شرکت که متعلق بیکی اقوامشان است کارمیکند . برادرش هم درامریکا ازدواج کرده دوفرزند دارد و گرفتار مسائل ومشکلات خودش. ازاو سئوال کردم چرا این موارد رابامن درمیان میگذارد اینها مسائل خصوصی اوس وبدیگران ربطی ندارد اوگفت که باابراز این حقایق میخواستم اگرممکن است شما بامن بسفارت بیائید و ازکنسول بخواهید که بهرنحوی شده کاردریافت ویزای و کارت اقامت مرا درست کند چون ازنظرمالی برایم امکان نداردکه بتوانم دوهفته در استانبول ودرهتل اقامت داشته باشم گفتم باین ترتیب جطور شده که باین هتل تقریباگرانقیمت امده اید گفت که با یک تور امده ام که پولش را درتهران پرداخت شده وباید دوروز دیگربرگردم وامکانی برای تمدید مدت اقامت در استانبول ندارم. سئوال کردم ایا بابرادرتان صحبت کردید گفت تلفن کردم قرارشده که مدارک لازم را مستقیما بسفارت پست کند واصل انرا به ادرس همین هتل بفرستد وازمن خواهش کرد که وقتی بسته پستی رسید برایش از هتل دریافت کنم . باوگفتم تافردا بمن فرصت بدهید بعد باهم صحبت خواهیم کرد. به هتل بازگشتیم و هرکدام باطاق خودمان رفتیم - بشدت بفکر فرورفته بودم وقتی دررستوران چندبار بچشمانش نگاه کردم دلم لرزید تازه متوجه شده بودم که زهره چه جذابیتی دارد ومن بدلیل فاصله سنی زیاد تابحال متوجه ان نشده بودم. بفکرم رسید که او راست میگوید رفتن به تهران وبازگشت به استانبول برای او مشکل و هزینه برداراست پس بهتراست که دراستانبول بماند تا کارهایش روبراه شود . بخاطرم رسید وان اینکه از ان هتل به هتل دیگری نقل مکان کنیم و من دو اطاق رزرو کنم یکی برای خودم ویکی برای او ودخترش - من هم چون سالهابود که تنها بودم میتوانستم حداقل همزبانی داشته باشم و حتی با مصاحبت با دخترش که بسیارشرین زبان هم بود برایم وقت گذرانی غنیمتی بود وهم تجربه جدیدی در زندگی بااین افکار بخواب رفتم.
|
|
|
قسمت سوم
وقتی از کارخانه بازگشتم اورا در لابی هتل ملاقات کردم ازاو خواستم یکساعتی بمن فرصت بدهد تادوش بگیرم و خودم را اماده کنم برای شام - با او به رستوران اصیل ترکی رفتیم که موزیک هم داشت احساس کردم خیلی از بودن دران رستوران ودیدن هنرمندان موسیقی ترکی لذت میبرد . بنوعی که ناراحت نشود موضوع تغییر هتل ونقل مکان بهتل دیگر را بااو درمیان گذاشتم وگفتم من مرد تنهائی هستم که جز کار وکار تابحال وقتی برای تفریح و بادیگران بودن نداشته ام این موقعیت را مغتم میشمارم و تا روزیکه کارشمادرسفارت درست شود شما درهتل جدید دراطاق خودتان هستید ومواقع بیکاری من بدیدار دیدنی های ترکیه میرویم که من هم مایل بودم درفرصی اینکارراانجام دهم وگفتم که همه هزینه های شما بعهده من خواهد بود وشما هیج نگرانی نداشته باشید - احساس شرمی درصورتش دیدم کمی قرمز شده بود بالکنت واقعی گفت شماچرا اینکاررامیکنید گفتم که من مردی تنها هستم و ازبودن با یک هموطن ودخترزیبایش لذت میبرم من هم مایلم احساس کنم که کسانی بمن وابسته اند و من درمورد انها احساس مسئولیت میکنم لذا درصورتیکه شما پیشنهادمرابپذیرید لطفی است که بمن کرده اید. گفت کمی فرصت بدهید فکرکنم و اطراف وجوانب کاررادرنظربگیرم گفتم هرطورمایلید وپس از ساعتی به هتل بازگشتیم درهنگام خداحافظی با رفتاری بسیارظریف ومودبانه گفت من اصلا مایل نیستم که کسی دلش برایم بسوزد واز سردلسوزی کاری را برایم انجام دهد من ازنظرمالی مشکل دارم اما فقیرنیستم اینبار این من بودم که شرمسارشدم و رنگ رخسارم قرمزشد و خجالت کشیدم از پیشنهادی که کرده بودم ازصمیم قلب عذرخواهی کردم وگفتم که اصلا قصد بی ادبی ویاتحقیر اورانداشته ام فقط بدلیل تنهائی ام واینکه کسی را دورو برم ندارم واین موقعیت پیش امده را مغتنم شمردم تا با کسی که شاید بخاطر دلم بتوانم باو کمکی هم کرده باشم باشمادرمیان گذاردم. باجذابیتش بچشمانم نگاه کرد . درنگاهش شرم واشتیاق را خواندم گفتم بازهم خودتان میدانید اگرمایل بودید فردا بمن بگوئید تا ترتیب رزرو هتل جدید و نقل مکان را بدهم و هرکدام باطاق هایمان رفتیم.
|
|
|
|
|
قسمت چهارم
درشرکت از مدیر اداری شرکت ترکیه ای خواستم درهتل جدیدی برایم دواطاق درکنارهم رزرو کند البته هنوز مطمئن نبودم که زهره خانم پیشنهادم را میپذیرد اما چون او میبایست غروب روز شنبه با توری که امده بود به تهران بازگردد وقت زیادی باقی نمانده بود چون انروز جمعه بود هتل جدید که بهترازهتل خودمان بود رزرو شد وقتی به هتل بازگشتم اوراندیدم برای دوش گرفتن باطاقم رفتم تابرای شام خوردن حاضرشوم که تلفن کرد بازهم اورا بشام دعوت کردم با بکاربردن الفاظ تعارفانه گفت که مزاحم نمیشود گفتم مزاحم نیستید خوشحال خواهم شد که باشما ودخترتان باشم پذیرفت و اینبار بیک رستوران بسیارشیک ومجلل درکنارساحل رفتیم . راستش بخودم گفتم اینهمه کارمیکنی وزحمت میکشی برای کی وبرای چی البته ادم ثروتمندی نیستم ولی انقدر دارم که بتوان همین حالاهم خودم رابازنشسته کنم واز زندگی ام لذت ببرم پس این موقعیت را باجان ودل پذیراشدم وگفتم تااخرش هستم وکمکش میکنم تا به انچه که میخواهد وازدستم برمیاید برسد راستش در ته دلم احساس عجیبی نسبت باو داشتم اما بخاطر 27 سال تقاوت سن مایل نبودم که تصورکند که قصد سو استفاده دارم که واقعا هم نداشتم فقط ناخواسته ماجرائی پیش امده بود که بخاطر سالها تنهائی ونبود کسی درزندگی ام تصمیم گرفتم دران درگیرشوم چون هم کمکی به یک نیازمند بود هم برای من یک سرگرمی و فکرکردن بمسئله دیگری بجز کار - دررستوران گفت به پیشنهادشمافکرکردم بیک شرط حاضرم انرابپذیرم وان اینکه همه مخارجی راکه برای من ودخترم متحمل میشو ید من بشما بدهکارباشم ودرفرصت مناسب بشما بپردازم گفتم من احتیاجی بپول شماندارم انراخرج دخترتان کنید من پس ازسالها تنهائی حالا دوست دارم همه مخارج شما را بپردازم وتصورم هم اینست که برای خانواده ام خرج میکنم ونسبت بانها مسئولیت دارم پس خودتانرا بمن بدهکارتلقی نکنید و از این فرصتی که پیش امده استفاده کنید وسعی کنید که استراحتی داشته باشید. قطره اشکی از ان چشمان دلفریب سرازیرشد نگاهی تمجید امیز بمن کرد وگفت خدایا چه میشد؟؟؟؟؟؟ وادامه نداد پرسیدم یعنی چه میشد؟ گفت لطفا ادامه ندهید. صبح روز شنبه به هتل جدید رفتیم دواطاق بسیارشیک درکنارهم که وسط ان دربی وجودداشت که دواطاق را بهم وصل میکرد گفتم شما درب میان دو اطاق را ازطرف خودتان قفل کنید لبخندی زد ورفت که چمدانش را خالی کند واز همانجا به مدیر تور تلفن کرد که چون کارم درسفارت بامشکل روبروشده وباید دوهفته بیشتربمانم باشما برنمیگردم. باکشتی برای صرف ناهار به جزیره بیوک ادا رفتیم و درهمه مدتی که با او ودخترش بودم احساس عجیبی داشتم وقتی اورا برای اینکه نظرش را به چیزی جلب کنم یا نقطه ای را باو نشان بدهم ویا چیزی باو بگویم صدا میکردم چنان سریع باان چشمان دلفریب بطرفم نگاه میکرد که بنددلم پاره میشد ارزومیکردم ایکاش جوانتربودم ومیتوانستم احساسم را بااودرمیان بگذارم اما ترس از تفاوت سنی و عکس العمل احتمالا ناخوشایند او مرااز اینکاربازمیداشت اما باهمه این احوال احساس میکردم که میداند دردرونم چه میگذرد وهمچنین خوب میدانست که از اینکه با انها هستم چقدرلذت میبرم و حقیقتا هم خودش جلوی ابراز احساسات درونی اش را نمیگرفت و انچه را که احساس میکرد ودوست داشت انجام میداد . غروب افتاب در جزیره بیوک ادا بسیارزیباست روی نیمکتی نشسته بودیم و میوه بلوط بوداده میخوردیم باظرافتی خاص که از خصیصه های او بود وبانگاهی که برق ان بدل مینشست گفت چه احساسی دار ید گفتم هرکس میتواند انچه را که میخواهد برای خودش بعنوان راز نگهدارد پس شما نمیتوانید جوابی بگیرید اما خودتان درمورد احساس من چه فکری میکنید؟ گفت خیلی خالص ومخلص و مسئول بنظرمیائید و اینکه میبینم بودنتان بامن ودخترم چقدربرایتان ارزشمند و لذتبخش است وازاحترامی که برای من قائل هستید وتوجهی که بما دارید احساس غرور وشعف میکنم وادامه داد که احساس میکند که شخصیت واقعی یک زن را پیدا کرده است. واقعا از اینکه با انهابودم احساس لذتی نادر و درعین حال خوشحال کننده داشتم. وقتی برمیگشتیم دخترش درکشتی بخواب رفت وطوری خوابیده بود که سرش روی پاهای زهره وپاهایش روی پاهای من بود من کاپشنم را روی او انداختم که سرمای دریادرشب باعث بیماری او نشود. شانه هایمان کاملامماس بود گرمای تنش را بخوبی احساس میکردم. نگاهی بساعتش انداخت وگفت دیرشده ازخوابتان مانده اید گفتم من وقتی کار میکنم تا مدتی بعدازنیمه شب هم مینشینم حالا که با یک حوری بهشتی هستم حاضرم تاصبح هم بنشینم . نیم نگاه فریبنده ولبخندی که تحویل گرفتم
|
|
|
salam ,dast be ghalam shoma ham zibast, montazere edamash hastim,
|
|
|
جناب آقای نوری, واقعا داستان زیبایی دارید تعریف میکنید..مشتاقانه منتظر هستم.. در ضمنا من هم آمریکا میباشم..
|
|
|
دوست عزیز من خیلی کم نظر میدم من نمیدونم که شما چه سنی هستی
اما این خوب میدونم که در این روزگار امروزی صداقات و حتی کمک به دیگران بدون چشمداشت برایهمه باور نکردنی اما من باور میکنم و چون فکرم شباهتی به فکر شما هستش بخاطر همین شما تحصین میکنم به امید خوب بودن همه آدما چه اونکه سکس دارن چه اونکه به این غریزه خدا دادای فکرنمی کن
دوست شما (پیام تنها)
|
|
|
|
|
سلام
خوب هستيد؟خيلی زيبا می نويسيد و احساس رو خيلی خوب به خواننده منتقل ميکنيد، منتظرِ ادامه خاطرت شما هستم
فراز
|