| نویسنده |
پیام |
|
|
قسمت هقدهم
زهره رفت و جان و دل وروح مراباخودش برد , باوجوديكه از لحظه ورودش بتهران تلفني بامن تماس داشت اما جدائي از او و ترانه برايم بسيارسخت ودرد اوربود بطوريكه دوسه روزي بيماروازخود بيخود شدم , قرارداد وكارم هم درشركت تركيه اي بپايان رسيده بود و همانطوريكه قبلا هم اشاره كردم باوجوديكه مالك شركت ازمن مصراخواسته بود كه دراستانبول بمانم و دراداره كارخانه كمك اش كنم ولي ترجيح دادم كه بامريكابازگردم و بكاروزندگي ام بپردازم البته هنوز رفتن بايران هم دربرنامه ام بود. وقتي به زهره گفتم كه مالك شركت ازمن خواسته كه درتركيه بمانم و باوكمك كنم اصرارزيادي كرد كه پيشنهاد ش را بپذيرم وميگفت كه بزودي زندگي مشتركش رابامن شروع خواهد كرد و به استانبول خواهد امد او مانند هميشه بمن فرصت ابرازنظرنميداد وازمن نميپرسيد كه ايا من هم به زندگي مشترك بااو تمايل دارم يانه يعني اوخودش راهمسرمن ميپنداشت درحاليكه درعقيده ونيت من تغييري پيدا نشده بود ميگفت كه زندگي درادرتركيه باواين فرصت راخواهدداد كه بدليل نزديكي استانبول بتهران نسبت بامريكا وايران او راحتتر بتواند هرازگاهي بمادرش درتهران سركشي كند, زهره هرگز حاضرنبود بچيزديگري جز ازدواج بامن فكركند. بهرحال پس ازحدود پنج ماه بامريكا بازگشتم , همانطوريكه قبلا هم اشاره كردم همسريكي ازدوستانم كه خانم بسيارتحصيلكرده و باشخصيتي بود بطور نيمه وقت بدفترم سركشي ميكرد و كارهاراسروسامان ميداد او استاد دانشگاه بود وچون دريكي از رشته هاي فني ومهندس تخصص داشت همكاري اش براي من بسيارمغتنم بود. يكي از روزها وقتي راجع به بعضي امور شغلي بحث وگفتگوئي داشتيم وموارد مختلف را بررسي ميكرديم متوجه حالت ودگرگوني من شد و علت بي حوصلگي ام راسئوال كرد و ابراز تعجب از اينكه مانند گذشته انطوريكه بايد وشايد بكارها علاقه اي نشان نميدهم, اول سعي كردم موضوع رابه خسته بودنم ربط بدهم ولي او بازرنگي خاصي گفت كه بكرات ديده كه من شبها تاديروقت هم كارميكردم اما هرگز ازخستگي شكايتي نكرده بودم, چند بار باسياست خاص زنانه خواست اين تغييرروحيه مرا بفهمد اما چون نميدانستم كه چه بايد بگويم از ادامه بحث بااو طفره رفتم. زهره مرتب تلفن ميكرد ساعت - روز وشب برايش فرقي نداشت ومدام ميگفت كه زندگي بدون من برايش جهنمي شده است ونيمي ازاوقاتي راهم كه تماس داشتيم گريه ميكرد. اصرارها و سماجت اوداشت بتدريج مراازمسافرت بايران منصرف ميكرد او باگريه و زاريهايش هم خودش را ازار ميداد هم مرا بيشتر ناراحت وغمزده ميكرد ازاينطرف هم همسردوستم سعي ميكرد به علت تغييرروحيه و غم واندوهم پي ببرد, بهرحال چون تمايلي داشتم كه با يكنفرديگرهم مشورتي داشته باشم بنظرم رسيد كه اين خانم شايد بتواند مشاورخوبي باشد, يكي ازروزها كه دو باره از حال وهواي جديد من اظهارتعجب ميكرد باو گفتم اگر شما ومسعود ( همسرش ) دوسه ساعتي وقت داشته باشيد مايلم موضوعي را باانها درميان بگذارم( مسعود تقريبا دوسال ازمن مسن تراست و دردانشگاه اقتصاد تدريس ميكند) اوهم باخوشحالي پذيرفت ومرابراي اخرهفته وصرف ناهار سه نفره دعوت كرد . دران جلسه همه انچه راكه اتفاق افتاده بود بطورمفصل توضيح دادم واظهارداشتم كه مايل نيستم درسن 57 سالگي با خانمي كه 27 سال ازمن جوانتراست ازدواج كنم وزهره هم حاضرنيست كه مرافراموش وازاين عشق صرفنظر كند, درحين توضيح كامل ماجرا همسردوستم چندين بار اشكهايش را پاك كرد وگفت اظهارعقيده دراينمورد بسيار مشكل بلكه غيرممكن است اين بستگي به احساس دوطرف دارد اما ازمن خواست كه بانها فرصتي بدهم كه بيشتر راجع بان فكركنند ونظرشان رابگو يند , مسعود سعي كرد مراارام كند واز من خواست كه باعصابم مسلط باشم ضمنا اظهارداشت كه وقتي خود زهره حاضراست اين تفاوت سني را بپذيرد و باان مشكلي ندارد چرامن بايد نگران باشم وقتي دلائل عدم تمايلم را دو باره برايش توجيه كردم گفت عشق دليل پذيرنيست, وسئوال كرد كه من تاچه اندازه زهره رادوست دارم خانمش نگذاشت كه من جوابي بدهم بلافاصله گفت دگرگوني حال بهزاد نشان از عشق زياد ودلدادگي او به زهره است او همانقدر زهره رادوست دارد كه زهره بهزاد را اما انطرف قضيه يعني زهره كم طاقت است وعجول بايد هم باو حق داد چون باخصوصياتي كه بهزاد دارد افراد زيادي را بطرف خودش جذب ميكند, ازاين لحظه ببعد مسعود باشوخي هاي ظريفش سعي كرد كمي روحيه مراعوض كند. اما دوري وجدائي اززهره برايم غيرقابل تحمل شده بود انگار باندازه يك عمر اوراميشناختم و عاشقش بودم , چند عكسي را كه دردوربينم ازاوو ترانه داشتم روي پيانو جاداده بودم , وهرلحظه كه درخانه بودم رو بروي ان عكسها مينشستم وطولاني مدت بانها نگاه ميكردم , بطوركلي ارامشي را كه درطول سالها براي خودم ساخته بودم ازبين رفته بود سكوت بود اما ارامش نبود , عشقي بود كه همه وجودم را ميسوزاند, گاهي فكرميكردم چرابايد خودم راازاين لطف خدادادي محروم كنم وبفكرم ميرسيد كه بتهران بروم وبااوازدواج كنم اما سپس بخودم نهيب ميزدم كه اينكارخودخواهي است وباعث بدبختي او دراينده خواهم شد او ميتواند كه بايك مردجوان مناسب ازدواج كند واززندگي لذت ببرد , زندگي با مردي كه تقريبا دوبرابرسن اورادارد نميتواند مناسب باشد ومنصرف ميشدم, دودلي مرابشدت ميازرد, چهره زيبا ومعصوم چشمان پرازلطف و مهرباني زهره هرگزازذهنم بيرون نميرفت . تلفن ها روزوشب تكرارميشد چندربارهم مادرش بامن صحبت كرد وبطورضمني ازاينكه دخترش مراپسنديده ودوستم دارد ابراز خوشحالي كرد وگفت كه منتظرديدارمن است , مشخص شد كه زهره مادرش راهم راضي كرده است , او باوجوديكه از نگراني هاي من ونيت ام خبرداشت ولي حقيقتا دردلش خودش راهمسرمن ميدانست وكارخودش راميكرد ومرتب ازاينده خوشي كه درانتظارهردونفرمان بود حرف ميزدوجزازاين توقع وانتظارديگري نداشت .
|
|
|
|
|
behzad khane aziz fekr nemikoni age zohre ba 1 dige ezdevaj kone az roye ejbar va delesh pishe shoma bashe moghaser ki hast ? aya in khiyanat nist ? ta hala jedi be n mozo fekr kardid , zohre ham behtare az 1 ravanshenas komak begire ke betoone manteghitar tasmim begire ( midoonam shoma amrica bodid va mesle iran fekr nemikonid ke ravanshenas male divoonehast ) dostan ham nazar bedan [b][/b]
|
|
|
salam aghaye nory...... vaghan daste ghalameton harf nadare ama in ke in hame daryd ghosee mikhorid vaghan motasefam ama shoma ba in fekr ke 27 sal ekhtelaf darid.... ham bakhodeton ham ba khnome zohre darid bad mikonid bedonid eshgh feghat mohabat mikhad vasash seno salo dono har cheeee mohem nistttt,,,,,,
omidvaram zoodtar edame khateratonoo benvisiddddd. please zid fasele beinesh nazariddd.
mofagh bashidd
.
Nina
|
|
|
Behzad_nouri
سلام .
بهزاد عزیز واقعا قلم محشری دارین...به قول یکی از دوستان با همین کلمات ساده چقدر زیبا و با احساس حس لذتبخش و زیباتون رو انتقال میدین .
خیلی وقت بود که دیگه هیچ داستانی رو نمیخوندم ولی قلم واقعا زیبا و مسحورکننده شما باعث شده که از 4 صبح نشستم و دارم خاطره زیباتون رو میخونم
دو قسمت از داستانتون واقعا مو رو به تنم سیخ کرد...اولیش قسمتی که گفته بودین با به یاد آوردن اسم ایران بعد از مدتها اشک به چشماتون اومد...حس زیبایی که نسبت به وطن دارین که این جور تو روحیتون اثر گذاشته جدا ستودنیه
دومیش هم همین قسمت آخر...موقعی که گفتین ترانه با همون لحنه بچگانه و زیباش بهتون گفت که مگه قرار نیست بابام بشین...
نمیدونم خاطرتون تموم شده یا نه...ولی اگه ادامه داره ما بی صبرانه چشم انتظار قسمت های بعدیش هستیم...امیدوارم آخرش ختم به خیر بشه
ارادتمند
علی
|
|
|
|
|
|
|
|
جناب نوری جان ممنون که ادامه میدید به نظر من که البته جسارته اما عشق سن و سال نمیشناسه و شما بی جهت خودتون رو اذیت میکنید حالا که هم زهره شما رو اینجوری دوست داره هم شما به نظر من درنگ نکنید. همه ما آرزومون داشتن همچین عشقی در دنیایی که پر از تظاهر و نیرنگ است هستیم .
موفق باشید
|
|
|
jenabe noori man albate ghaste tohin nadaram vali inro bedoonid ke zohre khanoom kesiro az shoma behtar hich moghe nemtoonest peida kone ke in tory chasbideh beshoma ino motmen bashid dar zemn shoma chon tebgh e goftehatoon kheili adame mayedari hastin khob zohre khanoom ham ba hatoon hal mikone va bedoonid ke adame javoontar az shoma ke andazeye shoma ham servatmand bashe bache usa ham bashe hichvaght nemiad ba ye zane biveh ke tazeh ye bache ham dare ezdevaj kone ba hamchin casey dar hade sigheh kar mikoneh shoma ke seni azatoon gozashteh va tajrobatoon ziade khanomha aval az hame vasashoon pool moheme baghi masael hadise shoma ezdevajeto bokon rahat bash dar zemn shoma az ye jahat ham khoob hastin chon az lahaze amari va ehtemali zoodtar gharare fot beshin pas hameye servatetoon ham vase oon mimooneh khob oon moghe mitoone ba pesare morede nazare shoma ham ke in ham esrar darin ishon bahash ezdevaj kone ra toor mikone shoma aslan khodetoono hers nadin
|
|
|
منم با آویزونم موفقم ما که جوانیم می فهمیم چی تویی دنیای نکبت
آقای نوری زود به زود بنویس چشم انتظارمون نذار
|
|
|
payman_ap خودت فهمیدی چی گفتی ؟؟؟!!!!!!!! کلی خندیدم یه خورده توجه و دقت کنی بد نیست
peyam جان ممنون از لطفت من واقعیت رو گفتم من خودم هم تجربم بعد از یک دوره دوستی 5 ساله و بعد ازدواجی که 3 ماه بیشتر دوام نیاورد و به طلاقی تلخ و جنجالی انجامید هنوز بعد از چند سال در شوک اون حادثه دهشتناک هستم و تجربیات بسیاری بدست آوردم . اما بدلیل بی حوصلگی و بیقراری تا حالا نتونستم خاطرات خوب . بد و وحشتناک را به نگارش در آورم . نمیدونم شاید روزی تونستم به حواسم مسلط بشم و نوشتم . شاید هم اونو به صورت فیلنامه نوشتم و به تصویر کشیدم اما در حال حاضر شرایط روحی خوبی ندارم .
|
|
|
|
|
Behzad_nouri
|