| نویسنده |
پیام |
|
|
قسمت اول داستان زهره و منوچهر
سلام دوستان خوبم . امیدوارم که حالتون خوب باشه .یه داستان خیلی توپ براتون می زارم ولی برای ادامه داستان باید تعداد نظرات به بالای ۲۰ برسه
کهن ترين داستانهاي عاشقانه پارسي
« زهره و منوچهر »
داستان عاشقانه زهره ومنوچهر اثر( ايرج ميرزا ) مي باشد که اخرين سراينده داستانهاي عاشقانه است . اين منظومه برگرفته از داستان عاشقانه( ونوس و اُدينس)است که ايرج ميرزا انرا از زبان يوناني به پارسي برگرداند.البته لازم به ذکر است که ايرج ميرزا به دليل مرگ نتوانست اين اثر غني را خود به پايان برساند وبندهاي پاياني منظومه را شاعرديگري سروده است .
** شرح داستان :
**** داستان " زهره و منوچهر" در صبح يک روز جمعه برفي آغاز مي شود ؛ در اين روز" منوچهر" – سپاهي جوان – از خانه به قصد شکار بيرون مي شود . او جواني است که تاکنون طعم عشق را نچشيده و با هيچ دختري دوستي و مراوده نداشته است.
صبح نتابيده هنوز آفتاب وا نشده ديده نرگس زخواب
تازه گل آتشي،آن مشک بوي چهره نرگس زچمن بسته بود
منتظر حوله باد سحر تا که کند خشک بدان روي تر
ماه رُخي چشم وچراغ سپاه نايب اول به وجاهت چوماه
صاحب شمشيرو نشان درجمال بنده مهريز ظريفش عنان
نايب ورخشان چوشبه چکمه اش دوخته يکي شير به هر دکمه اش
دوخته بر دور کلاهش لَبه آن لبه بر شکل، مه يک شبه
کرده منوچهر به در ناز او تازه تراز شاخ گُل ، اندام او
چشم بماليد و برآمد زِخواب با رُخ تابنده تر از آفتاب
روز چوروز خوش آدينه بود در گرو خدمت "عالي" نبود
خواست زميل دل و حال مرام روز خُوش خويش رساند به شام
چون زهوسهاي فزونش شمار هيچ نبودش هوسي ، جز شکار
اسب طلب کردو تفنگ و فشنگ تا پي صحرا پي نخجير و رم
رفت کند هرچه مرال ست و خوِش در پي بازوي تواناي خويش
از طرفي نيز درآن صبحگاه زهره ، نگين دختر خالوي ماه
قائده عشق و خداوند ناز آدميان را به محبت گداز
پيشه وي ، عاشقي اموختن خرمن اَبناء بشر سوختن
خسته وعاجزشده در کار خود بارع و اشفته چو افکار او
خواست که برخستگي ارد شکر يک دوسه ساعت کشد از کار، دست
سِير گل و گردش باغي کند تازه زِگل گشت ، دماري کند
چند نهد کسوت افلاکيان چند کند نغمهءي خاکيان
خويش تن آراست به شکل بشر سوي زمين کرد، زکيهان گذر
**** به اين گونه" زهره" وسوسه گر که از کار آسماني خويش خسته و ملول شده بود، به قصد گردش پاي بر زمين مي نهد و ديداري که قاعده و اساس داستان است ، روي مي دهد ؛
زهره از آرامگه اش شد برون رفت به آن سو که منوچهر بود
زير درختي به لب چشمه سار چشم وي افتاد به چشم سوار
تير نظر گشت براو کارگر کارگر افتاد ، تير نظر
لرزه بيافتاد در اندام او رنگ پريد از رُخ شاداب او
گشت به يک دل، نه به صد دل اسير در خَم فتراک جوان دلير
رفت به يکباره زهر دلربا ياد دوري خويش افتاد باز
**** " زهره" که اکنون به شکل بشر به زمين امده بود، در دام عشق جوان سپاهي( منوچهر) اسير مي شود و در تب وتاب اين عشق، دل عاشقش را ملامت مي کند و به خود مي گويد :
گفت به خود خلقت عشق از من است اين چه ضعيفي و زبون گشتن است
من که يکي عنصر افلاکيم از چه زبون پسري خاکيم
قائده عشق منم در زمين ازچه گرفتار شدم اين چنين
من اگر آشفته و شيدا شوم پيش خدايان همه رسوا شوم
خوابگه عشق بود مُشت من رادي من چون رسد انگشت من
تاري از آن دام که دائم طَنم در رَه اين تازه جوان افکنم
عشق نَهم در وي و زارش کنم تا که بدين تار شکارش کنم
دست کشم بر گَل وبر گوش او تا بپرد از سر او ، هوش او
جنبش يک گوشه اَبروي من مي کِشدش زار اورا سوي من
من که بشر را به هم انداختم عاشق و دلداده هم ساختم
خوب توانم که کنم کار خويش سازمش از عشق، گرفتار خويش
گرچه نظام يست، غلامش کنم منصرف از شغل نظامش کنم
|
|
|
|
|
بخش دوم زهره و منوچهر
**** الهه عشق ، که اينک دختري زميني به نام " زهره " است ، در کار خويش پاي به ميدان د لرباي مي نهد و رو در روي " منوچهر" مي ايستد و ندا در مي دهد و او را به دلفريب ترين الفاظ و کلمات و با لحني وسوسه انگيز مخاطب قرار مي دهد که :
هاي، سلام اي پسر ماهروي چشم بد از روي نکوي تو دور
اي زبشر بهترو گُزيده تر بلکه زمن نيز پسنديده تر
اي که پس از خلق تو،خلاق تو همچو خلايق شده مشتاق تو
بس که تو خلقت شده اي شوخ وشَنگ گشته زِخلقت کن تو عرصه تنگ
کز پس توباز چه رنگ اورد حُسن جهان را به چه قالب بَرد
بي تو جهان هيچ صفاي نداشت باغ اميد آب و هواي نداشت
قصد کجا داري و نام تو چيست؟ در دل اين کوه مرال تو کيست؟
کاش فرو آيي ازآن تيز گام بر لب اين چشمه ستانيم کام
بر سر اين سبزه من وتو به هم خوش شويم در دَم اين صبحدم
بند کنم رشته به هر بوسه زي يوبس بکن ازسَر زين بر زمين
خواهي اگر، پنچه به هم افکنم از دوکف دست ، رکابي کنم
تاتو نَهي برکف من پاي خود گرم کني در دل من جاي خود
يا که بنه پا به سَردوش من سُر بخور از دوش، به آغوش من
نرم وسبک روي بيا دربرم تا که چو سبزه به زمين گسترم
بوسه شيرين دَهمد ت، بيشمار قصه شيرين کُنمد ت، صد هزار
کوه و بيابان پي آهو مَرو غصه هم چشمي آهو مخور
گرم بود روز دل کوهسار اندکي تو دست بِدار از شکار
حيف بود کز اثر آفتاب کاهد از آن روي چو گل، آب وتاب
خواهي اگر، باره خود دُورکن هرچه دلت خواست،همانطور کن
**** لحن نرم و دعوت کننده و وسوسه انگيز" زهره " براي جواني که به شکار آمده ، سخت شگفت انگيز است . ولي" منوچهر" که تا کنون گرمي عشقي را نچشيده و لبي را بر لب خود نديده ، به دعوت او فقط گوش فرا مي دهد و هيچ آتش عشقي در دلش زبانه نمي کشد .
اين همه بشنيد منوچهر از او هيچ نياور به دلش مهر از او
روح جوان همچو دلش ساده بود منصرف از ميل بُت وباده بود
گرچه به قَد اندکي افزون نمود سال وي از شانزده افزون نبود
کشمکش عشق ند يده هنوز لذّ ت مستي نچشيده هنوز
با همه نوش لبي اي عجب گز مِي نوشش نرسيده به لب
بود در او روح سپاهي گري مانع دل باختن و دلبري
لاجَرم از حُجب، جوابي نداد يا که خطابي و خطابه نداد
|
|
|
قسمت سوم داستان عاشقانه"زهره ومنوچهر"
با سلام به همه شما دوستان خوبم . از اینکه لطف کرده و به این وبلاگ سر می زنید، ممنون و سپاس گذارم . در ضمن میلاد حضرت مسیح(ع) و سال نو میلادی را به همه مسیحیان جهان تبریک می گویم و همچنین فرارسیدن جشن"حنوکا"را به همه یهودیان تبریک می گویم. و اینک ادامه داستان عاشقانه :
**** اين جوان سپاهي شانزده ساله که هنوز لذت عشق را نچشيده و گرمي تن جنس مخلف را احساس نکرده است ، به دليل جواب ندادن به الهه عشق ، مورد عتاب و بي مهري او قرار مي گيرد . زهره به او ميگويد :
اي پسر خوب، تعّلل مکن در عمل خير، تعّمل مکن
آي مرا اي به تو ازمن دُرود بيني و از اسب نيايي فُرود؟
صبح به اين خرّمي و اين چمن با چمن آرا سَمني همچو من
حيف نباشد که گِراني کني سادگي و سخت گماني کني
لب مفشار اين همه بر يکد گر رنگ طبيعي زِلب خود ، مبر
بر لب لعلت چو بياري فشار رنگ طبيعي کند از وي فرار
يا برسد سُرخي او را شکر يا کُند ش سُرخ تر از انچه هست
آنکه تو را اين دَهن تنگ داد آن لب گل پرور يک رنگ داد
داد که تو بوسه سِتاني هَمي گه بدهي، گه بستاني همي
گير تو افتاده ام اي تازه کار بهتر از اين گير نيايد شکار
خوب ببين بند به سَر وپام هست؟ يک سر مُو عيب در اندام هست؟
هيچ کجا نقص به من داده است؟ هيچ کسي مثل من افتاده است؟
**** " زهره" به خود ستايي مي پردازد تا شايد دل جوان را نرم کند و در اين خود ستايي مانند دايه اي باهوش که مي خواهد طفلي را به شيوه اي بفريبد ، از لذت عاشقي و شيريني هاي آن حرف مي زند و جوان را که هرگز لب بر لبي ننهاده است به بوسه ربايي از لب خويش فرا مي خواند و در اين بازي براي او، محاسبه هاي کودک پسند و بچه گانه مي کند :
هر چه زجنس عسل و شکر است بوسه من از همه شيرين تر است
تا دو سِه بوسه نَسِتاني همي لذّ ت اين کار نداني همي
تو بستان بوسه اي از من، فَرّه بَد شد اگر، باز سر جاش نِه
نيست در اين گفته من سوسه اي گر تو، به من قرض دهي بوسه اي
بوسه ي ديگر سر آن مي نهم لحظه ديگر به تو پس مي دهم
گر ندهي بوسه ، عذابت کنم از عطش عشق کبابت کنم
ليک غلطي رفت، ببخشا به من دور شد از حدّ نزاکت سخن
من که نگفتم تو بده بوسه مفت تند بده بوسه و برگير جفت
پس چه کنيم برسر داد و ستد؟ فايده از داد و ستد مي رسد
قرض بده ، منفعتش را بگير زود همين قدّ ر گذارم نه دير
از لب من ، بوسه مکرّر بگير چونکه به آخر رسد از سربگير
**** " زهره " براي آنکه بازار را گرمتر کند تا جوان ساده دل را به دام خود اندازد، جوان را از اسب به زيرمي کشد و پهلو به پهلويش مي گذارد و در وصف و لذت بوسه ، حکايت ها مي گويد . سپس تصميم مي گيرد تا " منو چهر" را با بازيهاي کودکانه وسوسه کند . از گرگم به هوا و سُرسره تا بازي موش و گربه و ديگر بازيها ؛ و سرانجام هنگامي که فکر مي کند " منوچهر" تسليم وسوسه او شده ، به اشتباه خود پي مي برد .
زهره در اين حال طلب کرد بوس باز شد ان چهره خندان ، عبوس
از غضب افکند بر اَبرو گره از پي پيکار کمان کرد زه
**** "منوچهر" از گفته "زهره" ناراحت مي شود. او در انديشه ي ديگر است و طاقت نگاه کردن به صورت و چشمان " زهره " را ندارد . پس به ناچار :
خواست چو با زهره کند گفتگو روي هم افتاد دو مژگان او
بستن مژگانش نه از ناز بود بلکه در آن نهفته يک راز بود
امري طبيعي که در بين راه چون برسد مَرد لب پرتگاه
خواهد از اين سو چو به آنسو جَهد چشم خود از واهمه برهم نهد
تازه جوان ، عاقبت انديش بود با خبر از عاقبت خويش بود
ديد که رسيد است به لب پرتگاه واهمه را چشم ببند نا گاه
کيست که با عشق بجوشد همي؟ از دو جهان ديده بشويد همي؟
آري ، از آن بوسه جوان دلير واهمه کرد و بنهاد سر به زير
|
|
|
قسنت چهارم " زهره و منوچهر"
**** " منوچهر" که ابتدا لب فرو بسته بود و فقط به حرفهاي " زهره " گوش مي کرد ، چون عزم زن جوان و زيباروي و ماه روي را در گرفتن بوسه جَزم مي بيند ، ناگهان چشم خود را مي بند د و از عذ رهاي که در بوسه ستاني دارد سخن به ميان مي آورد و مي گويد : آي که اي نطق بدل از پري جلد سوم از قمر و مشتري اصل بيان از گل و سرو و سمن جمله تاکيد ز باغ و چمن دانمت از جنس َبشر برتري ليک ندانم َبشري يا َپري بيشتر از اين بيش ِبکارم مکن ترک َمساعي به شکارم مکن ُشوخ مشو، سلسله بازي مکن پيش َميا، دست درازي مکن گر اثري ماند از انگشت تو باز شود ُمشت من و ُمشت تو **** " منوچهر" در اين هنگام براي آنکه به انکار خود قوّت بيشتري بخشد و جلوي بوسه ستاني " زهره " را بگير د موضوع مهمتري را پيش مي کشد و مي گويد که سرزنش مادر و همسالان او در برابر اين لغزش د ل پذ ير، از عذاب وجدان او به عنوان يک سرباز بسي اندک تر است . او به " زهره " مي گويد که او اولين و تنها آدمي نيست که زيبايي او مجذوب و شيدايش کرده و ادامه مي دهد که : گر چه جوانم من و صاحب جمال ِمهر ُبتان را نکنم اهتمام زن نکند در دل جنگي مَقام عشق زنان هست به جنگي حرام عاشقي و مرد سپاهي کجا؟ دادن دل ، دست درازي کجا؟ جايگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جايگاه مردم بياسلحه چون گوسفند در عُرق غيرت ما مي چرند گرگ شناسيم و شبانيم ما حافظ ناموس کسانيم ما تاکه براين گله بزرگي کنيم نيست سزاوار که گرگي کنيم خون که چکد بهر وطن روي خاک حيف بود، گر نبود خون پاک **** " منوچهر" جزاين عذر ، بهانه ديگري هم مي آورد و مي گويد که اگر شاه بشنود که کسي پا از جاده عفاف بيرون نهاده است ، اورا غضب مي کند . به ظاهر چنين به نظر مي رسد که همه اين دلايل بازدارنده " منوچهر" است ، اما مرد جوان براي آنکه " زهره " ناراحت نشود ، يک قول نيمه درست و نيمه نادرست را هم به " زهره " مي دهد و عذر سپاهي بودن را با وعده ديدار در روزي ديگر ، جبران مي کند و مي گويد که در آينده ، هنگامي که لباس نظام برتن نداشته باشم ، بي جهت از تو دوري نمي کنم : فرم نظام است چو در بر مرا صحبت زن نيست، ميسر مرا بَر، چو آينده لـباس دلـير از تو تواشي نکـنم ، بي دلـيل **** در تمام مدتي که "منوچهر" سخن مي گويد و عذرها و بهانه هاي رنگارنگ مي آورد، " زهره " عاشقانه در او مي نگرد . مرد جوان که تا به حال با" زهره " سخن نگفته بود ، در هنگام سخن گفتن با او چشم فروبسته تا چشمش به چشم زيبا و دلفريف " زهره " نيفتد . زهره که در موقع گفتار او بود فنا ، در لب گلنار او مانده دراوخيره چو صورتگري بر قلم صورت بهت آوري ديد چو انکار منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر را پنچه عشق است وقوي پنچه اي کيست کزاين پنچه در اِشکنجه نيست؟ مرد ُبتان عشق فزون تر کنند ناز دل خون شده ، خون تر کنند هرکه به ان دير بود دسترس بيش بود طالب آن را هوس القرض آن انجمن آراي عشق ماهي مستغرق درياي عشق آتش مهر اَبد اندوخته در شرر آتش خود سوخته گرچه از او آيت هرمان شنيد بيش شدش حرص وفزون شداميد گفت جوان هرچه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر مرغ رميده نشود هيچ رام دام نديد ست ، که افتد به دام
|
|
|
قسمت پنجم (زهره ومنوچهر)
با سلام به همه شما دوستان عزیز.ضمن تبریک روز والینتان به همه شما عزیزان عاشق پیشه ، داستان عاشقانه زهره ومنوچهر را به همه شما تقدیم می کنم .وبه زودی دیگر قسمتهای این منظومه عاشقانه در اختیار شما خوبان قرار می گیرد.پس به امید دیدار به زودی !!!
**** " زهره " پس از اندکي تامل و سبک و سنگين کردن حرف هاي "منوچهر" ، ناگهان از در ديگري وارد مي شود . او با زباني ديگر که سرشار از نکته هاي باريکتر از ُمو است ، ابتدا او را مَلا مَت مي کند و در آخر تمناي وصال و نزديکي خود را با او ، عريان بر زبان جاري مي کند :
کرد نگاه با قَد چون سلسله طعنه و تشويق و عتاب و گِله
وَه که چه ترسوست، جوان را ببين صاحب شمشير ونشان را ببين
آنکه ز يک زن بود اندر گريز درصف"موبد"چه کند جَست وخيز
مرد سپاهي و به اين کم دلي ! بچه به اين جاهلي و کاهلي
بس که ستم بر دل عاشق کند عاشق بيچاره دلش دق کند
مَرد رشيد، اينهمه وسواس چيست؟ مَرد رشيدي، ز کست باک چيست؟
پلک چرا روي هم انداختي؟ روز به خود، بَهرچه شب ساختي؟
جزمن وتوهيچکس اينجا که نيست پاس که داري و هراست زکيست؟
**** " زهره " پس از اين سرزنش ، با لحن تمسخر آميزي پاي ترس او را از آبرو بيرون مي کشد و از او مي پرسد که آيا از کلاغهاي چمن – که در عُرف به خبرچيني معروف هستند – مي ترسي که خبر اين وصال را به
شاه بدهند و شاه تورا از سپاه بيرون کند ؛ و با تمسخر مي گويد :
سبزه چو ترسي که گواهي دهد نامه به ارکان سپاهي دهد؟
سيزه که جزخويش نباشد ببار عادت لاپُرت ندارد کلاغ !
قلعه وزير نيست که جَلبت کند حاکم شرع نيست که در دشت باز
نيست دراينجا مُوژري، مَحبسي مَنصب تو، از تو نگيرد کسي
بيهوده از شاه مترسان مرا جان من ، اين قد ر مَرنجان مرا
در تو نيابد غضبي شاه را هيچ مترس از غضب پادشاه
عشق فکن در سر مَردم منم عشق تو را در سر شاه افکنم
چون گل ُرخسار تو وا مي شود شاه هم از زهره رضا مي شود
**** و پس از اين مَلامت است که " زهره " راز دل خود و حقيقت عشقش را به ناگاه فاش مي کند و بي پرده و بي پروا مي گويد که چرا دل به "منوچهر" باخته است :
چون که چشمم به تو افتاده است مَستي چشم من از آن باده است
اينکه تو گفتي که ز مهري، بَري فارغي از راه و رَه دلبري
آن لب لعل تو هم اندر نهفت وصف تورا بامن اينگونه گفت
گفت و نگفت است يقينأ دروغ تازه رسيدي تو، به حّد ُبلوغ
شاخ تو پيونده نخورده هنوز طوطي تو قـند نخورده هنوز
مي گذرد وقت ، غنيمت شمار بَرخور از اين سفرة بي انتظار
**** "منوچهر" يک بار ديگر براي سلامت نفس خود تلاش مي کند. امّا اين بار اين تلاش نه از آن دسته است
که پيش از اين کرده بود و در حقيقـت وسوسه هاي " زهره " در او مؤثر افتاده است . چون که:
ديد فرو رفته به گِل پاي او شورشي افتاده بَر اعضاي او
گوي که جامي سرکشيده ، مِـي نشعه شده داخل شريان وي
يا مگـر از رخـنه پيراهـنش مورچه رَه يافته است بَر تنش
مَرد به اين غصه فرو در خيال اين چه خيال است و چه تزوير وحال
از چه دلش در طپش افتاده است حوصله در کشمکش افتاده است
گفت نبودش دل و تير نگاه ظاهر او معني خواب و نه خواب
شرم بر او راه نفس مي گرفت رنگ به ُرخ داده و پس مي گرفت
رنگ پريده اگر انـدر هـوا قابـل حِـس بودي نـَشر و نِـما
زآن همه الوان که از آن ُرخ پريد قوس و قزح مي شدي آنجا پديد
خـواست نيفـتـاده به دام بلا خيزد و زآن مرتـع َزند بَر چَـرا
|
|
|
|
|
قسمت ششم داستان (زهره ومنوچهر)
**** و "منوچهر" براي رميدن از دامي که " زهره " برايش گستـرده بود ، بهانه هاي مختلف مي تراشد و
از پايان يافتن روزي بي حاصل حرف مي زند و مي گويد:
آه ، دريغا که نکردم شکار هـيچ نيـفـتاده تفـنگم ، به کار
گور و گوزني نزده بر زمين کبک نيا ويخـته بَر واج زيّن
سايه برفت و بپـريـد آفتـاب شد سر ما گرم به اين جويبار
خـانگـيـانـم نگــران مَـنـند چشـم بـه رَه ، منتـظـران مَـننـد
صحبت عشق و هَـوس امروز بس منتـظران را ، به لب آمد نفـس
جمعـه ديگر لب اين سنگ وجوي باز ميـان من و تو گفـتگـوي
**** " زهره " که بار ديگر شکار را از دام رَسته مي بيند ، اين بار پرده از راز وجود خود بَر مي گيرد و
به "منوچهر" سرکش چشم بر عشق فرو بسته ، خود را مي نماياند و از دل فـريبي هايش و عامه فريبي هايش و شيرين کاري هايش حرف مي زند و با صراحتي دور از انتظار ، نشانه هاي خدايي خود و فرشته بودن خود را
آشکار مي کند و خود را به "منوچهر" که با حيرت اورا تماشا مي کرد ، معرفي مي کند ؛
هيچ نداني تو که من کيستـم؟ آمـده ايـنجـا ، زپـي چـيستـم؟
من که تو بيني به تو دل باختم روي تو را قـبله خود ساختم
خـانـه نِـشين فَـلک ِسـوّمـم عـاشق و معـشوق کُـن مَـردمم
شور به ذرات جهان مي دهـم شوق به اين، عشق به آن مي دهم
تـور بـَرِ هـرکه بـدوزم هـمي خَـرّمن هـستـيش بـسوزم هـمي
عشق يکي بيش و يکي کم کنم بيـش و کـم آن دو منـظم کنـم
هـرکه ببينم به جنون مي رود دارد از اندازه بُـرون مي رود
عشق عنان جانب خون مي کشد کار محبـت به جـنون مي کشد
مختـصري رحم به حالش کنم راهـنـمايـي بـه وصالـش کنـم
چـاشنـي خـان طـبيعـت منـم زين سبـب از بيـن خـدايان ، زنـم
آنکـه خـداونـد خـدايان بـود خالـق مـا و هـمـه کـيهـان بـود
عشق چـو در قـالـب من آفـريد قـالـب مـن غـالـب زَن آفـريـد
**** قبل از اين مُعـرفي،" زهره " ضمن تهديد عاشقانه "منوچهر" از توانايي هاي خويش مي گويد. او مي گويد
که وجود او در جان آدميان ، ادب و هنـر را مي آفـريند. او همه عاشقان جهان را بنده خود مي شمرد و انسان هاي را که ما مي شناسيم را دست پروردگان خويش مي داند و به عشق ، جوهر جاودانه مي دهد :
حُسن شما آدميان کم بَـهاست عشق بود باقي و ، باقي فناست
جملـه عـشاق مُـطيع مننـد مَـظهـر افـکـار بـد يـع مـنـند
هـرکه لطيف است دراين روزگار آنچه بود زينـت و نقـش و نگار
آنچه بود عـشرت روي زميـن يا کـه از او کِـيـف کنـد آدمـي
شهرخوش وصوت خوش وروي خوش سازخوش ونازخوش و بوي خوش
فکـر بـد يع هـمـه دانـشوران نغـمـه جان پَـرور رامـش گـران
جملـه از آثـار بَـد يـع منـند يکسـره مصنـوع ظريـف منـند
درس محـبت را که من داشـتم آمـده و روي زمـيـن کـاشـتـم
**** آنگاه " زهـره " پس از اين خودستايي ، شرح مي دهـد که چگـونه ( مريخ يا مهـرام ) را که در اسطوره ها
خداي جنگ و خون است را درپاي درگاه عشق به صورت موجودي مَـفـلـوک ، به مَـسخـره درآورده است ؛
آنکه خـداوند بود بَـر سـپاه بَـر فَـلـک پنجمـش ، آرامگـاه
نامش مريخ است وخداوندعزم کارش پَـروردن مَـردان رزم
لـُعبت اوساخته ازسَنگ و ُروست تربيت مَـرد سلحشور از اوست
بين خدايان به هـمه غالب است طاعـت او بر هـمه کس واجب است
با هـمه ارباب بَـر انـداخـته نـزد مـن امّـا ، سِـپـر انـداخـته
خيمه جنگش شده باديع من مَعـرکه اش، سينـه ي سيميـن مـن
بَـر لب او خنده نمي ديد کس مَشغـله اش خوردن خون بود و بَس
عاقـبـت الامـر، ادب کردمـش مُعـتـدل و ُصلح طلـب کـردمـش
|
|
|
قسمت اخر داستان(زهره ومنوچهر)
**** "منوچهر" که در تمام اين مـدت سراپا گوش است ، از شناختن خداوند عـشق و دلـبري مدهـوش مي شود.
و امّا " زهـره " بار ديگر مي کوشد تا به او نـزديک شود و خواهـش عاشقـانه خود را با زباني نرم و لطيـف به
جوان حيرت زده مي گويد . او اکـنون حيـله اي ديگر مي سازد تا "منوچهر" را به دام اندازد:
ليک به بَـند تو خداوند عـشق خاک نباشد اگر از بَـند عـشق
باش که حالا به تو حالي کـنم حِـرص دل خود، به تو خالي کـنم
**** پس از اين تهـديد است که " زهـره " به گفته خود جامعه عمل مي پوشاند وچشم در چشم "منوچهر" مي اندازد
ثانيه اي چند بَـر او چشم بَست بَـرقي از اين چشم به آن چشم جَست
يک دو سه نوبت به رُوخش دست بُرد گرچه نـزد بَر ُروخ او دست زود
**** و اين بار اين تـير نگاه " زهـره " است که کار دل "منوچهر" را مي سازد و جوان از سر بي حوصلـگي با اشتـياقـي که نمي توان پنهـان کرد ، حرف آخـر را با " زهـره " در مـيان مي گـذارد :
هاي، تواي دختـرک با جمال تعـبـيه در ُنـطـق تو سِحـر حلال
با چه زبـانـي تمّـنـا کـنـم شَـّر تو را از سر خود وا کـنم
گر زيکي بوسه تمام است کار اين لـب من، آن لـب تو ، گـير کام
گر بکـشد مِـهر تو دست از سَرم من لـب خود زود به پيش آورم
گر شوي ازمن به يکي بوسه سير زود بـلـنـد شـو ، بـيا و بگـيـر
**** در اين هـنگام چون "منوچهر" تسليـم خواسته " زهـره " شد و از او خواست که کار را تمام کنـد، " زهـره "
به نزديک "منوچهر" آمد و چشم در چشم او انداخت و لـبانش را بَـر لـبان "منوچهر" نهـاد ؛
عقـل چو از عشق شنيد اين سخن گفت که سَـرجاي توهست يا که من
عـقـل و محبت به هـم آويختن صورت خود را به هـم آمـيخـتـن
**** "منوچهر" که مي خواهـد هـرچه زوتر اين کار خاتمه يابد ، اولـين بوسه را از " زهـره " مي گيرد . امّـا از
آن طرف " زهـره " که جادوي بوسه "منوجهر" را چـشيده و بوسه را از او گرفته است و به آرزوي خود هـم نـزديک شده است ، نغـمه اي پُـرشور سَـر مي دهد :
زهـره پي بوسه چو ُرخست گرفت بوسه خود از سر فـرصت گرفـت
زهـره يکي بوسه زلعـلـش ُربود بـوسه نـبـود ، آتـش نَهـفـتـه بـود
بوسه بـزَد زهـره و او هُـوش شد آن دگر از بوسه اش مَـدهُـوش شد
**** حال که " زهـره " بوسه را ربوده و کار خود را تمام شده مي داند به "منوچهر" ، سپاهـي جوان که هـنوز مَـست آن بوسه است خِـطابي شيـرين مي دهـد که :
هاي بُـرو ، کار تـو را ساخـتـم در عَـطـش عـشـق خود انداخـتـم
زَجـر محـبت نَکـشيدي ، بکـش زحـمـت هـجـران نکـشيدي، بکـش
چاشـني وصل به دُوري بـود تـحـمـل هِـجـر ، صبـوري بـود
***" زهـره " پس از اين خطابه ، راه اسمانها را در پيش مي گيرد و "منوچهر" قـصه ما را که اکـنون در عـطش
عـشق " زهـره " مي سوزد را ، تـنـها مي گـذارد ........
(( پايان داستان زهـره و منوچهر ))
|
|
|
دوست عزیز دستت درد نکنه
کم کم داشتیم از برگشتنت نا امید میشدیم؟!؟!؟
موفق باشی
|
|
|
آقا قلمت از بقیه کساتی که تا به حال اینجا نوشتند بهتره.
ادامه بده و موفق باشی.
|
|
|
|
|
ممنون از همه دوستاني نظر ميدن
|