| نویسنده |
پیام |
|
|
انتقام-1
بهش گفتم: فکر نمیکردم اینقدر پست باشی ... و با ناراحتی ازش جدا شدم....اوائل تابستان بود. هوا کم کم داشت تاریک میشد. تازه از دانشگاه رسیده بودم خونه. دانشگاه بعد از امتحانات صفای دیگه داره. طی یک سالی که از دانشگاهم میگذشت با دخترهای زیادی آشنا شده بودم. چه با قصد چه بی قصد. با قصدها فقط برای دوستی بودند و نه ازدواج. و بی قصدها هم برای تفنن. سرگرمی نه از نوع سر کار گذاشتن. از این نوع که پل بر و بچ میشدم تا دختر خانم به گلوی رفیق گیر کرده رو هل بدم داخل. وقتی رسیدم خونه دختر دائیم رو دیدم که باز برای پرسیدن سوالات درسیش اومده بود. دو سال از من کوچیکتر بود و پشت کنکور. بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم توی اتاق و در رو بستیم . با اینکه پنجره ها باز بود ولی باز هم هوا گرم بود. پرسید چرا امروز دیر کردی ؟ راست میگفت. واقعا یادم رفته بود. برای یک لحظه به چشمهاش خیره شدم . کاری که تا حالا چندین و چند بار با دخترهای با قصدم کرده بودم. آرایش خاصی از نوع دبیرستانی کرده بود. او هم مثل اینکه متوجه تیر نگاه من شده باشه برای لحظه ای به چشمهای من خیره شد. بیدرنگ بهش گفتم تو گرمت نیست؟گفت : آره خیلی اینجا گرمه. و بدون هیچ حرفی دکمه های پیراهنشو باز کرد. بعد از این مدت، کنار من راحت و بدون روسری و معمولا با شلوار تنگ و یک پیراهن پسرونه بود. موهاشو نمی بست . چون میدونست که من این رو دوست دارم. اینو از حرفهای خودم فهمیده بود. موقعی که بعد از درس توی کامپیوتر عکس میدیدیم. همیشه سعی میکردم عکسها نیمه سکسی باشه. وقتی دکمه های پیراهنشو باز کرد قلبم داشت با سرعت میزد. گفتم الانه که سینه هاشو با حفاظش ببینم. عاشق سینه هاش بودم. ولی با تعجب زیرپوششو دیدم. کار درسیمونو شروع کردیم. و توی این مدت همش سعی میکرد جلوی دیدگان تیز من همش بگه چقدر گرمه . کولر روشن بود . ولی او از جای دیگه داغ بود. اون روز من دیر کرده بودم و حالا او دیرش شده بود. با تعارف مادرم انگار منتظر چنین لحظه ای باشه شب رو خونه ما موند. شب خوبی بود. آرام و ساکت. خواهر بزرگترم خونه نامزدش بود. پدرم اومد و بعد از خوردن شام، من و نازنین رفتیم توی اتاق. بیشتر اوقاتمون رو با کامپیوتر سپری میکردیم . چت میکردیم و دیگران رو سر کار میذاشتیم. با وجودی که چند بار عکس سکس دو نفره توی سایتها دیده بودیم. فقط بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم. اما اون شب حال دیگه ای داشتم. منتظر بودم پدر و مادرم بخوابند. تابستونا عادت ما و خیلیهاست که پشت بوم میخوابند. ما هم همینطور. مادرم با تاکید اینکه کارتون تموم شد بیائید بالا شب بخیر گفت و رفت. فراموش کرده بودم که با ساناز دعوام شده بود. ناراحتی و هیجان با هم قاطی شده بود. اومدم بیرون و مطمئن شدم که هیچ کس پائین نیست و رفتند خوابیدن. ولی این کیر من بود که تازه تازه داشت بیدار میشد. یک لیوان آب خنک خوردم ولی برای برگشتن عجله نکردم. نازنین با اینترنت کار میکرد و موقعی که میخواستم بیام بیرون به جاهای خوبی رسیده بودیم. تاخیر کردم تا عکسهائی که میخواد ببینه کاملا لود بشه. توی دیدن عکسهای کاملا سکسی اونقدرها هم راحت نبودیم. سراغ تلویزیون رفتم. الکی این کانال اون کانال کردم. بعد از تقریبا 10 دقیقه یکدفعه برگشتم توی اتاق. دست پاچه نشد ولی گفت: در بزنی بد نیست. گفتم: آدم برای اتاق خودش که در نمیزنه و در حالی که موس رو گرفتم گفتم : ما که با هم این حرفها رو نداریم. صفحاتی که باز کرده بود رو با موس چک کردم. زیاد باز نکرده بود . مشخص بود دیده و بسته. بهم گفت فکر کردی سوتی بدم؟ فهمیدم با فیلتر شکنی که بهش گفتم حال کرده. خیلی اینترنت بلد نبود. هر چی هم که بلد بود تجربی و پیش من بود. آخه حسابی سرش به کنکور بود. فکری به ذهنم رسید . گفتم اگه سوتیتو رو کنم چی میکنی ؟ با شهامت گفت : تو رو کن تا من بگم. منم با اطمینان خاطر رفتم سراغ هیستوری آدرسها دیدم خالیه. رفتم سراغ تمپورری فایلها دیدم سه چهار تا بیشتر نیست . اونا هم مربوط به آخرین صفحه ای که باز کرده. فهمیدم که دارم کم میارم. تا اومدم سرچ کنم. گفت: دیدی نبود. دفعه های قبل از روی دستت بلد شدم. از دوستام هم دلیلشو پرسیدم . راست میگفت عادت داشتم بعد از قطع شدن از اینترنت همه ردپائی رو پاک میکردم. اون شب شب دیگه ای بود. گفت توی درایو ، دقیقا یادم نیست ، سیو کردم. اینترنت رو قطع کردم رفتم توی اون درایو. 10 تا یا 15 تا عکس سکس یک مرد با دو زن بود. مثل همیشه با مسخرگی گفتم یکیش هم گیر ما نمیاد اینا دو تا دو تا میکنند. برای من تعجبی بود که بیدرنگ اون عکسها رو سیو کرده و در جواب من میگه : حالا من یکیش. بهش گفتم واقعا راست میگی؟ گفت: آره. اولش فکر کردم میخواد کم نیاره. دوباره سوال کردم و اضافه کردم آخه تو هنوز دختری. خندش گرفت و گفت: هل نشو. نمیگم تمام که نیمه برای بار اول بسه. با اطمینان حرف میزد. کامپیوتر رو ترن آف کردم. از روی صندلیم بلند شدم . او هم بلند شد. در حالیکه دستهاشو به طرف من دراز کرد خواست تا دستهاشو بگیرم. وقتی دستهای هم رو گرفتیم همه چیز یادم رفت . فقط یادمه ساعت رو دیدم که ساعت یازده و چند دقیقه رو نشون میداد. همه چیز بر وفق مراد بود. بر خلاف هر شب پدر و مادرم هم زود خوابیده بودند. همدیگر رو بطرف هم کشیدیم. ولی او کوتاه اومده بی فاصله در آغوش من بود. دستهامو زیر بغلش بردم تا تونستم پشتشو از گردن تا سر باسنش نوازش کردم. به سینه هام فشارش میدادم و او منو با دو دستش بغل کرده بود. کم کم متمایل به تختخواب شدیم. تخت من درست سمت راست کامپیوتر بود . در حالیکه نسیم خنکی توی اتاق بود ما داغ داغ بودیم. نه او چیزی میگفت و نه من. دستمو به طرف سینه هاش برد. فهمیدم دوست داره لباساشو در بیارم. سینه هاشو مالوندم و بعد کم کم پیراهنشو در آوردم. کمک کرد زیر پوششو در آوردم. خودشو کاملا به من نزدیک کرد و من سینه های درشت و نرمشو که حالا از شدت حشر سفت شده بود از زندان خلاص کردم. متمایل به لباسهای من شد. فقط تیشرت به تنم بود. وقتی تی شرت رو با کمک من در آورد دستهاشو بالا آورد و سر منو به سمت خودش کشید. حالا هیچ مانع دیگه ای نبود تا من چشمهاشو خوب نبینم. و بوسه، این حس رو کامل کرد. لبی گرفتم که تا اون موقع میگزیدمش. با یه هل کوچیک روی تخت خوابید و من هم. چشم توی چشم هم. لب بر لب. سینه به سینه. نوبت من بود تا دلی از عزا در آورم. به یاد ساناز افتادم. لحظه ای مکث. نمیشد از خوردن سینه هاش دل بکنم. با زبان و دهان همینطور که لب به لب بودیم شروع کردم. با لذت و هیجان میخوردم تا به سینه های سر به بالاش رسیدم . حرکات او هم شروع شده بود. سینه هاشو میخوردم . نوک پستونهاش چنان خیره میکردم که نمیفهمیدم میخورم، گاز میگیرم یا مک میزنم. کیرم بیدار بیدار آماده رهائی از قفس بود. همینطور که میلیسیدم و میخوردم به سمت نافش رفتم و بعد دست به دکمه و زیپ شلوارش. شلوارش زیپ نداشت . متوجه شد و خودش شروع به باز کردن کرد. هر کدوم رو با تاخیر باز میکرد. میخواست عطش منو زیاد کنه. برای من چهار تا پنج تا دکمه چند ثانیه ای چند ساعت میگذشت. آروم آروم شلوارشو در آوردم. خودش شرتشو گرفته بود. شلوارشو به پائین تخت انداختم. به روش متمایل شدم. ولی نخوابیدم. دست راستمو به لای پاش و روی شرتش کشیدم. خیس بود. دست چپشو انداخت دور گردنم و خواست برگردم. من هم هنوز شلوارم به پام بود. نمیخواستم زحمت در آوردن شلوار رو بهش بدم . چون ممکن بود در آوردن شلوار منو چند روز طول بده و کیر بیچاره من تحمل نداشت. در همون حال ازش دوباره لب گرفتم و دوبار خوابوندمش. روی دو زانو در دوطرفش ایستادم و بند شلوارکم رو باز کردم. لحظه ای از تخت پائین اومدم و اونو درآوردم. دوباره در همون وضعیت نزدیک به سینه هاش قرار گرفتم. با یک حرکت در حالی که میخندید شرتمو پائین کشید. خندش به کیر شق شده من بود که نمیتونست توی آشیانه بره. بلند شده به حالت نشسته کیرمو گرفت و منو خوابوند. پشتم بالش بود و راحت. ساکزن حرفه ای نبود ولی میخواست اجرت سه ماهی رو که باهاش ریاضی کار کردم بده. تمام انتگرالهای نگرفته را بگیره و از کیر شق شده من مشتق بگیره. و گرفت چه گرفتنی . بعد از چند دقیقه خودشو در دسترس من قرار داد. به طوریکه هم ساک میزد و هم من دستم در شرتش بود کونش رو نوازش میکردم. موهاشو گرفتم و از روی کیرم بلند کردم. خوابوندمش شرتشو در آوردم. با گذاشتن بالشی زیر کمرش کسش اومد بالا. معلوم بود همون روز صافش کرده. حالا من بودم و دریای کس. چون دختر بود سرموگرفت به سمت کسش برد و لبهای کسش را تا اندازه ای که بلد بود و نمیترسید باز کرد. بخورش... بخورش ... لیسش بزن .... آه ....اوه . به آرامی تکرار میکرد . بعد از چند دقیقه به پهلوی او دراز کشیدم طوریکه بتونه با کیرم جق بزنه. با لرزش خفیفی احساس کردم ارضا شده ولی مطمئن نبودم و نیستم. دلم نمیخواست بار اول از کون بکنمش . پس بلند شدم و در حالیکه پاهاشو روی شونه هام انداختم رانهاشو به هم نزدیک کردم و کیرم رو روی کسش از بالا و بین دو تا ران گوشتیش گذاشتم. برای من در بار اول بد نبود. نفس هر دوتامون فضای اتاق رو گرفته بود. و من بیخود از خود نمیدونستم کجا رو فشار میدم. فقط آهش رو دوست داشتم و میدیدم حال خوشی داره. ناگهان صدای زنگی شوک عجیبی به من وارد کرد. آب کیری که تا اون لحظه قربان صدقش میشدم که نیاد روی کس، شکم و حتی سینه های نازنین پاشید. خیلی نبود ولی پاشیدنش پاشیدن بود. صدای زنگ تلفن اتاق من بود. بی اختیار به ساعت دیواری نگاه کردم . ساعت یازده و نیم ( حدوداً) شده بود. گفتم کیه این وقت شب؟ بهم گفت تو دراز بکش من جواب میدم. من خسته همون جا دراز افتادم. نازنین سریع بلند شد و در حالیکه دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بر میداشت به سمت تلفن رفت. الو .... الو .... جواب نیومد. قطع کرد . تا نازنین خواست بیاد پیش من. دوباره تلفن زنگ زد. برگشت به سمت تلفن . الو ... حرف بزن دیگه .... الو . قطع کرد. نای بلند شدن نداشتم. با دیدن تمام هیکل لختش از دور دوباره داشتم حشری میشدم. ولی خسته و افتاده بودم. گفتم تلفنو بیار اینجا. تلفنم بی سیم بود. گوشی رو آورد نازنین کنار من دراز کشید و در حالیکه با موهای سینه هام بازی میکرد گفت : این دفعه خودت جوابشو بده. برگشتم و با بوسه که از لباش گرفتم گفتم: باشه. هنوز آتشم سرد نشده بود. میخواستم دوباره کورس جدیدی رو شروع کنم. بفکرم رسید که تلفن رو قطع کنم. ولی دقایقی بود که دیگه زنگ نمیزد. ولی پس از چند دقیقه ای دوباره صداش در اومد. گفتم الو ... الو ... اما صدائی نیومد. با عصبانیت گفتم: حرف بزن .... با این حرف صدای قهقه های چند دختر و پسر رو شنیدم . البته صدای دخترها بیشتر بود. قطع کردم و دیگه حوصله ادامه نداشتم. انگار این تلفن فروکش هیجانات اعصاب من بود. به نازنین نگاه کردم و ازش تشکر کردم. نازنین دبیرستانی بود و هنوز وارد جامعه کثیف ما نشده بود. هر چه هم که بود از روی احساس و علاقه ای بود که به من داشت. جالبه که سعی میکرد تا در کنکور در رشته من قبول بشه. البته من هم سعی نمیکردم او رو فریب احساسی بدم. او هم اخلاق منو فهمیده بود. شرتمو پوشیدم و بعد شلوارکم و تیشرت. تازه یادم اومده بود پدر و مادری هم توی خونه هستند. بهش گفتم: مرسی شب خوبی رو با هم داشتیم. اومدم بیرون. رفتم توالت. دقایقی بعد برگشتم به اتاق. به محض اینکه وارد اتاق شدم دیدم لباساشو پوشیده. اون وقت شب با وجود پدر و مادرم حتی خواب فرصت برای رفتن به حمام مناسب نبود. تا وارد اتاق شدم به طرفم اومد و نگاه توی چشمهام کرد و بهم گفت: خیلی نامردی و با عجله به سمت پشت بوم برای خوابیدن رفت. دستشو گرفتم ولی اونو کشید و گفت : ولم کن. شب خوشم بیخوش شد. از خودم میپرسیدم چی شده؟ من چه کردم؟ تا صبح فقط به او ، حرفش و کسش فکر میکردم. از طرفی میگفتم من که کیرمو داخل نکردم. از طرفی میگفتم اگر هم مساله ای پیش بیاد دندم نرم باهش ازدواج میکنم. فرهنگ پرده داری ما عجب فرهنگیه. هم خوبه هم مزاحم. من دیگه بالا نرفتم . و روی تختم نمیدونم کی خوابم برد. تا اینکه شنیدم مادرم صدام میکنه پاشو صبحونتو بخور. پا شدم . سراغ نازنین رو گرفتم. مادرم گفت صبحانشو خورد رفت. هنوز بوی کیر با من بود. رفتم حمام و بعد صبحانه خوردم. اون روز کاری نداشتم. دنبال بهانه ای بودم تا باز ببینمش و بفهمم دیشب چی شده. رفتم توی اتاق تا لباسهامو بپوشم که یکدفعه چشمم به کتاب ریاضیش که همیشه باهش بود افتاد. خوشحال شدم و کتاب رو برداشتم. براش زنگ زدم. کسی گوشی رو بر نداشت. گفتم حتما خونه نرسیده. تصمیم گرفتم برم خونشون. اومدم بیرون و یک راست رفتم سمت خونشون. خب راهشون به ما دور بود. سر راه یکی دو جا هم کار داشتم. هر چند ضروری نبود ولی برای تاخیر رسیدن خوب بود. طرفهای ساعت 11 بود که رسیدم. زنگ زدم . زن دائیم در رو برام باز کرد و بعد رفتم بالا. مثل همیشه به استقبالم نیومده بود. رفتم سراغش توی اتاق . سلام کردم. با بی میلی جوابمو داد. معلوم بود او هم مثل من حمام رفته . بهش گفتم: عافیت باشه. دیدم جواب نداد. گفتم: صبحی با عجله اومدی کتابت یادت رفته بود. برات آوردمش. گفت: نیازی نبود خودم میومدم می آوردمش. بهش گفتم: تو منو خوب میشناسی . اهل خیانت نیستم. اما تا نفهمم چته و چرا با من اینجوری میکنی. و کام دیشب هر دومون رو زهر کردی ول کن نیستم.زن دائیم در زد و با دو تا لیوان شربت اومد توی اتاق. چند دقیقه ای نشست و رفت. میدونستم دیگه نمیاد. روی تخت نشسته بود. رفتم کنارش و دست چپمو انداختم روی شونه هاش. بهش گفتم : وقتی من نمیدونم برای چی دارم مجازات میشم تو چرا سعی میکنی منو مجازات کنی؟گفت: خودت بهتر میدونی.گفتم: من که نمیفهم چی میگی؟ بگو. شما دخترها احساساتتون رو خوب بیان میکنید. دیدم باز هم ناز میکنه. هرگز به خودم اجازه ندادم ناراحت بشم. بلند شدم و بهش گفتم ساعت 5 عصر جای قرار همیشگیمون.گفت : چه خبره؟ من درس دارم. مگه نمیگی خودم میدونم پس میخوام تو هم بدونی که من هم میدونم. بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد. مجبور بود. و الا جلوی مامانش سوتی میداد. به زن دائی گفتم. نزدیک کنکوره بد نیست یه هوائی به سرش بخوره. عصری میاد میبرمش سینما. نازنین برادر داشت ولی خیلی کوچیکتر از خودش بود. با این حرف من، نازنین نمیتونست عصری از خونه بیرون نیاد ولی میتونست بیرون بیاد ولی سر قرار نیاد. زن دائیم تا سر پله ها اومد و نازنین توی هال میچرخید تا من برم. به زن دائیم بلند گفتم : شماره موبایل منو که دارید اگه خبری بود به من بگید. نازنین خوب فهمید که اگه سر قرار نیاد ، یا دیر کنه مامانش به من تلفن میکنه و میپرسه. منم هیچوقت به زن دائیم دروغ نمیگم. عصری ساعت 5 سر قرار حاضر شد. با تاخیر ولی اومد. جالبه زن دائیم زنگ زد و پرسید رسیده؟نازنین گفت: خوب درستو بلدی.گفتم : خب آره اگه بلد نبودم که به تو درس نمیدادم. هدفم رفتن به سینما یا پارک نبود. توی این بلبشوی جامعه ما صلاح ما قدم زدن توی خیابانهای طولانی و شلوغ تهران بود. کم کم ازش خواستم تا برام جریان دیشب رو توضیح بده.گفت: من از وقتی تو وارد دبیرستان شدی بهت علاقه پیدا کردم. دوست داشتم در کنار موفقیتهات دست منو هم بگیریو بالا ببری. کنکور که قبول شدی منم خودمو کشتم تا قبول بشم. دیشب منو به آرزوی چند سالم رسوندی که دوست داشتم منو در آغوشت بفشاری. من میدونم که توی دانشگاه دوستهای زیادی داری ولی فکر نمیکردم نامزد داشته باشی. اگه داشتی چرا منو در آغوش کشیدی؟ این عین نامردی نیست؟ تازه فهمیدم این حرفها از اون تلفنهای لعنتی دیشب بوده. موقعی که توی توالت بودم. و جز ساناز هم کس دیگه ای نمیتونسته باشه. ولی چرا شمارش فرق میکرد. صدای قهقه ها چی بود؟ بهش گفتم : من نامزدی نداشته و ندارم. در مورد ازدواج هم تا حالا بهش فکر نکردم. تو رو هم خیلی دوست دارم. ولی تو اگر انتخابی کردی یا میکنی فقط از روی احساسه . بری دانشگاه از من بهتر زیاد پیدا میکنی. گفت: همینطور که تو پیدا کردی؟ گفتم: باز از روی احساس حرف زدی؟ تقریبا دو هفته به کنکورت باقی مونده. برای اینکه به تو اطمینان بدم فرصت میخوام. تو هم باید کمک کنی. تعجب کرد ولی چون با اعتماد کامل گفتم قبول کرد و چهرش برگشت. لبخند زد. وسوسه شدم که امشب هم ببرمش خونه ولی صلاح بود تا فعلا مدارا کنم. ساعت تقریبا 9 شب بود که رسوندمش خونه. خودمم رفتم خونه. بعد از شام توی اتاقم مشغول کارهای خودم بودم که موبایلم صداش در اومد. شماره ساناز بود . همیشه به موبایلم زنگ میزد. خواستم جوابشو ندم . اما شک تلفن دیشبی منو مجبور به جواب کرد. الو ... سلام منم ساناز ... خوبی آقای عصبانی؟ یک لحظه باز میخواستم آتیشی بشم و هر چی که از فحش بلد بودم بار این جنده خانم تحصیلکرده بکنم ولی کنجکاوی دیشبی حرفهای منو به شوخیهای همیشگی برگردوند. با وجودی که به نظر خودم بدترین حرفها رو بهش زده بودم ولی انگار نه انگار. بین صحبتهام بی مقدمه بهش گفتم: ببخشید دیشب نتونستم باهت صحبت کنم. از پشت تلفن معلوم بود جا خورده
|
|
|
|
|
انتقام سكس-2
از پشت تلفن معلوم بود جا خورده.گفت: خواب نما شدی. یا پای کس دیگه ای در میونه؟این جنده خانوم میگفت باز نیست ولی تازگی فهمیده بودم بغل خیلی از همکلاسیهامو تجربه کرده.زیر درختها، پشت دیوارها، توی توالت و حتی رختخواب خوابگاه. ولی تا حالا چطوریه که میگفت باز نشده اینو بدونید که پردش حلقوی نیست. ساناز واقعا خوشگله . با چشمهای سبزو یخی که داره آدمو می سوزونه. با صدای گرمی که داره هر مردی رو جذب خودش میکنه. با اینکه هم سن هستیم و اختلافمون فقط چند ماهه سینه های درشت و نرمی داره. چاق نیست. لاغر هم نیست. باسن پهنی هم نداره. و پیشانی بلندش منو یاد حدیث میندازه. همون بازیگره خوش تراش چشم زیبا. باهش توی رستوران دانشگاه آشنا شدم. خیلی راحت و بدون خونریزی!بارها به من گفته بود دوست نداره من ترکش کنم. بهم علاقه داره . اما من هم آدم خوش باوری نبودم که بخوام به این سادگیها اعتماد کنم. درسته که هفته که هفت روزه چهار روزش با من بود ، سه روز دیگه با نازنین بودم ، ولی فقط 2 یا 3 ساعت. خوبیش زیبائیش بود و الا دوست تا دلتون بخواد داشت. گاهی وقتها همین دوستی ها سر آغاز عشقی میشه که دیگه نمیتونی فراموشش کنی. دوستی من و ساناز هم میخواست اینگونه بشه. ولی او سابقه دار بود ، سابقه دار بیوفائی.پشت تلفن بهم گفت: شما مردها خیلی خودخواهید. با هر کسی که دلتون بخواد دوست میشید و حالتونو میکنید و وقتی یکی دیگه پیدا کردید قبلیو ول می کنید. دیدم میخواد کل کل کنه. گفتم من حوصله جر و بحث ندارم. کاری داشتی با من تماس گرفتی؟ دید مثل قبل تحویلش نمیگیرم جدی شد و ادامه داد: فردا شب توی خونه یکی از بچه ها مهمونیه. هر کی با دوست پسرش میاد. تو هم دوست داشتی بیا. دوست دخترهاتو هم بیار. مجبور بودم بپذیرم. در ضمن هنوز بهش شک داشتم. گفتم نشانی رو بده حال داشتم میام. نشانی رو داد. بعد از تماسش به حرفهاش فکر میکردم . میخواستم بهش حق بدم. یا به هر دختری که اینطوری فکر میکنه. ولی هنوز صحنه های سکسش توی پارتی هفته قبلش که تصویر برداری شده بود جلوی چشمهام ظاهر میشد. همکلاسیمون ، نادر، بهم داده بود. پارتی توی خونه آرش بوده. من رو خبردار نکرده بودند. اول بهتون گفتم که بعضی دخترها رو به پسرها میرسوندم. واسطه آشنائیشون میشدم. آنی یا همون آناهیتا رو من به نادر رسونده بودم. و نادر بخاطر این کار من لطف بزرگتر رو شامل حال من کرد. سریع با نادر تماس گرفتم و جریان رو جویا شدم. محل امن و ساکتی بود. سرجمع بچه هائی که دعوت شده بودند 22 یا 23 نفر بودن. از نادر پرسیدم ساناز با کی میخواد بیاد. گفت مگه نمیخواد با تو بیاد؟ بهش گفتم : من دیروز باهش بهم زدم ولی پر رو خانم با زنگ زد. نادر گفت: همه چیه رو کردی دیوونه؟ گفتم: من ؟ من که به شما خط میدم. نادر گفت: میدونستم تو با سیاستی. شاید راست بگه ولی من میگم فقط اعتماد به نفس دارم. گفت : خبر نداره با کی میاد. اون شب رو به فکر نقشه ای برای حال گیری بودم. تا حدود ساعت 3 فکر میکردم. و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح یه سری رفتم دانشگاه تا شاید از دوست دخترهای قبلیم کسی رو ببینم. مخصوصا پارتی رفته ها. ولی چون اوائل تابستان و بعد از امتحانات بود کسی رو پیدا نکردم. تلفنشونو داشتم. ولی چون باهشون بهم زده بودم فقط باید رو در رو ازشون میخواستم. شاید منظورمو فهمیده باشید. تا ظهر علاف میگشتم تا اینکه بدون نتیجه برگشتم. بردن دوست دختر صرفا حال گیری از اطرافیان بود. نه کارت ورود به پارتی. این بار تیری شیطانی به مخم اصابت کرد. نازنین که به قول خودش منو با هیچ کس عوض نمیکرد. توی راه با مبایل باهش تماس گرفتم. گفتم به هر بهونه ای که شده بیا خونه ما. اگر میومد. بردنش کاری نداشت. کمی اشاره به مهمونی کردم ولی ممکن بود گفتن پارتی کار رو خراب کنه. مخصوصا نازنین که بد جوری شک کرده بود. گفت : نه نمیتونم بیام. درس دارم. بیش از این بیفایده بود. شب طبق قرارهای همیشه خونه رو هر طوری بود پیچوندم و ماشین بابا رو سوار شدم و رفتم پارتی. راستی اینم بگم که پارتی یکی از پسرهای سال بالائی کیر کلفت بود که قبل از آمدن نمره هاش ادعا میکرد فارغ شده منتهی از تحصیل. منم میشناختمش. تورهای ما معروف بود. خونه ویلائی بود و با بپاهائی که آرش ، میزبان پارتی، استخدام کرده بود کاملا ایمن.این دومین پارتی بود که اونجا بود. معمولا عادت داشتم زود برم . هنوز خیلیها از بابا مامانشون اجازه نگرفته بودن. دفعه قبل هم اینجا پارتی بوده اما ساناز نذاشته بود آرش منو دعوت کنه.نادر به من اسامی اونهائی که دعوت شده بودن رو گفته بود. از طرفی چون صاحب سلیقه هم تشریف داشتم آرش منو در جریان سرویسهای شبانه قرار میداد. راستش پارتیهای قبلی هر کی یکی برای خودش داشت. به آرش گفتم : خودمونیم؟ گفت: خواهر کوچیکه هم اومده توی کار. دوستهاشم گفته. دیگه سوال نکردم .خواهرش رو که میومد دانشگاه دیده بودم. یکی دو سال از من کوچیکتر بود. سه چهار سال هم از آرش. خوشگل زیاد نبود . البته به دید من. یکی پس از دیگری مهمونها اومدن. اون موقع قرص اکس بین بر وبچ ما نبود. به جرات بگم اصلا حرفش هم نبود. یا لا اقل در دسترس ما نبود. دنس ها یکی پس از دیگری. من حسابی حواسم بود که دوستهای لاله ،خواهر آرش، کی میان و چطورین. تا اینکه سر و کلشون پیدا شد. اولی با دوست پسرش اومد. با اینکه به قول آرش اولین باره میومدن انگار سالهاست همه ما رو میشناختن. زوج دوم هم اومدن. خدای من ! چی میبینم !
... نازنینه یا یکی دیگه. این پسر لندهوره کیه باهش. نمیخورد هم سنش باشه. خودمو نزدیک کردم واقعا خودش بود. تا اونا رفتن توی رختکن من رفتم اتاق بغلی و با خونه دائیم تماس گرفتم. زن دائیم گوشی و برداشت و گفت : دوستاش اومدن سراغش و با اصرار بردنش عروسی. گفتم: اتفاقا براش خوبه . تنوعه. خب حالا عروسی کی بود؟ گفت : خواهر یکی از همکلاسیهاش. راست میگفت : اینجا واقعا عروسی بود. آخر شب حجله هم به پا بود. توی پارتی قبلی که دعوت بودم 3 نفر پرده برداری شدن. امشب خدا به خیر کنه. نمیدونستم چه کار باید بکنم. نازنین به میل خودش اومده یا به زور آوردنش. همه چیز رو با دفعه قبل مقایسه میکردم. بنابراین ساعت 1 هر کی یکی رو میبرد توی اتاق. این خونه اتاق کم نداشت. هر چند زودتر هم بستگی به حشر آدمها داشت.نازنین هم نیمه برهنه بود. و تاپ قشنگی اونو راحت نشون میداد. پذیرائی بزرگ بود و حالا پر از دود. منم سعی میکردم توی تیر رسش نباشم. نادر رو پیدا کردم. موضوع رو باهش در میون گذاشتم.گفت: اجازه میدی با دختر دائیت دنس کنم؟گفتم: این دفعه رو آره. نادر رفت. بعد از چند دقیقه توی جمع دیدمشون. ساناز حواسم رو پرت کرد. گفت: به به آقا نیما . راه گم کردید. صبر میکردید دعوتنامه براتون میفرستادم. تو حال خودش نبود. گفتم: دلم برات تنگ شده بود. میای بریم یه جا خلوت کنیم؟ قبول کرد و بردمش توی یکی از اتاقهای خواب. بهش گفتم : ببین تو به این زیبائی دل منو که بردی. چه برسه به دیگران. من به جای اینکه اول دوستت داشته باشم بعد عشق رو باهت تجربه کنم از همون اول عاشقت شدم. حسابی توی بغلم بود. بیحال. اول شبی زیادی خورده بود. تا حالا اینطور ضعیف ندیده بودمش. کم کم بندهای تاپشو دادم کنار. سینه هاش بی حفاظ بود. همینطور که به پشت توی بغلم بود سینه هاشو با دست می مالیدم. از بالا ابهت زیادی به سینه هاش میداد. نازنین رو فراموش نکرده بودم.خودمو درگیر سکس نکردم. همینطور که سرم روی شونه هاش بود و اراجیف هم میگفت. ازش پرسیدم خواهر آرش رو می شناسی. به حال مستی جواب داد: خواهر آرش کدوم خری؟؟؟ ...... ادامه دادم: نازنین رو تو دعوت کردی؟ گفت: نازنین دیگه کیه؟ .......گفتم: ببین کاری میکنم که دیگه مجبور نباشی دلتو به این جاها خوش کنی . ولی حقیقت رو بهم بگو. گیلاس آخری بد جوری خرابش کرده بود. نمی شد حرف ازش بکشی. کارم رو بلد بودم. بندهای تاپشو روی شونه هاش انداختم . گفت مگه نمیکنی ؟ گفتم مگه پرده نداری؟ گفت: پرده متری چند؟ بزن پاره کن!!!شک کردم . بعضی از حرفها را خوب میفهمه بعضیها رو به بیراهه میره.گفتم باشه آخر شب تو هم یه کم سر حال بیای. فعلا مهمونها منتظرمند. طوری چرخوندمش که سر رو به پایین و به سمت تخت بود. به سمت در رفتم . کنار در کمدچوبی ایستاده ای بود. پر از لباسهای بدن نما و رنگی. قبلا توشو دیده بودم. پشت کمد چسبیده به دیوار نبود. و فاصله کمد تا در خیلی کم. خیلی سریع کار همیشه رو کردم. در و باز کردم و در حالیکه در رو میبستم پشت کمد پنهان شدم. کمد دید اونو هم پنهان میکرد. در رو هم که آهسته نبستم. فهمیدم بلند شد نشست.گفت: بچه ای حالا. منو نشناختی. ساناز تا حالا خیلیها رو دور زده. تو که نیم دور هم نیستی. بچه عاشق من شده. از پشت کمد نیم نگاهی بهش کردم. تاپشو کامل درآورده بود. شرت هم نداشت. حالا لخت لخت بود. حرفهای نادر، نگار دوستش، پریسا همکلاسیش، پروانه دختر شهرستانی که مجبور بود چند ماهی پیش ساناز زندگی کنه و دیگران به سرعت از ذهنم گذشت. حالا اون سیمای زیبای این جنده خانم از مادر فولاد زره دیو هم برام کریه تر نشان میداد. من پریروز بد جوری بهش پریدم. جلوی دوستاش ضایعش کرده بودم. جنده خانم اکیپی کار میکرد. همه نا بلد و پاچه خوار. خایه که نداره بگیم خایه مال. به سمت کمد اومد. سریع رفتم پشت کمد. در کمد رو باز کرد و یه لباس دیگه برداشت. جای من دیگه اونجا نبود. وقتی به سمت آیینه رفت . من هم در رو باز کردم و پشت وایستادم.گفت کیه؟ مثل همیشه رفتم تو. گفتم: سر حالی؟ گفت: آره مگه چی شده بود. گفتم: زود بیا . اومدم بیرون. عجب دود و دمی راه افتاده بود. رسم شده بود از ساعت 12 به بعد دخترها کامل لخت میشدن. مسخره بازی و تقلیدی بود. هنوز وقت داشتم. نازنین کنار دوستش البته دوست دخترش میگفت و میخندید. متوجه من هم نشده بود. هنوز این سوال که ساناز چه قصدی داره؟ برام معلوم نبود. دنبال نادر گشتم. پویا رو دیدم و پرسیدم نادر رو ندیدی. گفت: اتاق همیشگیشه. گفتم کدوم؟ اتاقی رو بهم نشون داد. در نزدم . لای در رو کمی باز کردم. آنی پشتش به در بود . داشت برای نادر ساک میزد.پیش خودم گفتم: این دیگه آخرشه. سعی میکردم خودمو توی دود پنهان کنم. آرش داد زد اونایی که شام نخورن شام حاضره.فرصت خوبی بود. آرش دفعه پیش هم همینو گفت. اما همه مثل کرکس ریختن سر پیتزاها. دیگه به نادر امیدی نداشتم. تا اینکه نازنین و دوستش و دوست پسر دوستش برای برداشتن پیتزا به سمت میز بالای پله های پذیرایی رفتند. نادر رو دیدم که مثل قرقی از اتاق اومد بیرون و رفت 2 تا پیتزا برداشت. جلوی در اتاقش وایستادم. تا اومد بهش گفتم : جواب؟ گفت: کجا غیبت زد؟ گفتم: چی کردی ؟گفت: فقط مراقبش باش. اون پسره دوست نازنین نیست. اما نازنین میدونسته داره میاد پارتی...
نادر رفت توی اتاق. ساناز رو دیدم که با اون پسره که برای همه غریبه بود دارن حرف میزنن و پیتزا میخورن. نازنین هم همون بالا مشغول خوردن بود. دیگه چاره ای نبود. خودمو رسوندم بهش. همینطور که گفتم سالن بزرگی وسط اتاق بود که پذیرایی میگفتن. کنارش وایستادم. دوستش منو میشناخت ولی به روی خودش نیاورد و چون میخواست پیش دوستش ضایع نشه تا منو دید که به نازنین نزدیک شدم دست دوستشو گرفت و رفتند اونطرف. به نازنین نزدیک شدم و در حالی که یک تیکه از پیتزاهاش رو بر میداشتم گفتم: خوشمزه ست؟فکر کردم جا میخوره. ولی اصلا جا نخورد و گفت: منتظر بودم بیای ببینمت!!گفتم: اگر واقعا میدونی که برای چی اومدی من دیگه باهت کاری ندارم. اما اگه نمیدونی میخوان تو رو قربانی احساسات خودشون بکنند. خندید: یعنی سرمو میخوان ببرن؟ گفتم: نازی امشب رو بیا و بیخال شو. بیا ببرمت. گفت: خودم بلدم. گفتم: تو اینها رو نمیشناسی. همه در ظاهر با هم خوبن. من اونی که فکر میکنی نیستم. لااقل به این پسر لندهوره که باهش اومدی اعتماد نکن. گفت: کیو میگی؟ دیگه کنار ساناز نبود. با دوستهای تازه پیدا کردش چرت و پرت میگفتند.گفت: اتفاقا پسرخوبیه.الکی میگفت که مثلا حال منو بگیره. مثل تو نیست که اتاق اتاق میری. توی این دو کلمش همه حرفهاشو زد. چهرش نشون نمیداد مشروب خورده باشه. ولش کردمو رفتم یه گوشه نشستم. یک لحظه به خودم اومدم. دیدم از اول شب خودم رو بخاطر یک نفر اونم نازنین علاف کردم.آخرش هم از این مهمونی هیچ نصیب ما شد. توی اتاق سر چرخوندم. دیدم یه دختری با موهای بلوند ، البته رنگ کرده بود از پشت نظرمو جلب کرد. تاپ لیموئی رنگی تنش بود که استقامت شونه هاشو از پشت نشون میداد. داشت پیتزا میخورد. طوری که مناسب باشه مسیرم رو به روبروش تغییر دادم. تنها بود. تا حالا ندیده بودمش. اما کی اومده بود. نمیدونم. نادر هم نبود. آرش هم ممکن بود از پرس و جوی بیجای من بدش بیاد. پویا هم که بین دو تا دختر خودشو گم کرده بود. بقیه رو هم میشناختم ولی اونا کسانی نبودن که کنجکاو به آمد و شدها باشند. همشون حشری یه دختر بودن. طوریکه اگه امید به دخترنداشتن همون جا میکشیدن پائین جق میزدن. رفتم جلو. از کلمات آتشین همیشگیم استفاده کردم. گفت: شما هم تنهائید؟ خوشحال شدم.گفتم: اگه منظورت اینه که دوست دختر دارم . باید بگم با وفا ندارم. اگه منظورتون اینه که نسبت به این جمع غریبم باید بگم همه رو میشناسم .زد توی حرفم که : جز من. من هم ادامه دادم : افتخار آشنائی با چه کسی رو دارم؟ خیلی رسمی گفتم. خودمم خندم گرفته بود. اما اون خودداری کرد. خودشو معرفی کرد: اسمم نیوشاست. بهش میخورد . اسمش به کلاسش. پرسیدم: تنها اومدید؟ گفت: خب راحت تر بگو. بپرس دوست پسر دارم یا نه؟ شما پسرا همیشه میخواین جواب این سوال رو بدونید. و بدون اینکه منتظر حرفی از من بشه ادامه داد: دارم ولی تازگی باهش بهم زدم.گفتم: من هم وضعیتی مشابه تو دارم. چند وقت باهش آشنا شده بودی؟گفت: این حرفها رو ول کن. از هر دری حرف زده بودیم. حرفهای ما فقط اینها نبود. بچه ها دنسو شروع کرده بودن. این پارتی بیشترش کس شعر گفتن بود تا خوشیهای دیگه. اون وقت اسمشو سکس پارتی گذاشته بودن.گفت: این حرفها رو ول کن میای با هم .... حرفشو قطع کردم. گفتم: بریم. هر کسی یکیو داشت و با هم دنس میکردن. این رو هم بگم که غریبه اون شب زیاد اومده بود. آمارنادر به من کاملا غلط شده بود. بعدا فهمیدم آرش یکسری از دوستاشو همون شب دعوت کرده تا حال بیشتری به مهمونی بدن. نیوشا توی آغوشم بود. پاهامون رو یکی پس از دیگری عوض میکردیم. دست راستم دور کمرش بود. میدیدم همه دارن به تقلید فیلمها دنس میکنند. چاره ای نداشتم. نیوشا خواسته بود. اصلا دلم نمیخواست به ذهنم بیارم که دختر دائیم یا ساناز اونجاست. یه دفعه نیوشا گفت این اینجاست. به سمت نگاهش نگاه کردم. پسری رو نشون داد که می شناختمش. معادلات حل نشدم داشت درست میشد. این دختر تازه کار بود. از رفتارش معلوم بود. بنابراین یک بیوفائی داغونش کرده بود. او یک اعتماد میخواست.چیزیکه توی همه ماها گم شده. من و همه ، من که این حرفها رو میزنم بهتر از بقیه نیستم. همه به نوعی میخوایم مطرح بشیم. بگیم که هستیم. عقده نداریم. ولی خوشی هم نداریم. پرسیدم: اون که پیش سانازه میگی؟ گفت: ساناز رو مگه میشناسی؟ گفتم : اون تو رو دعوت کرده؟ گفت : آره. خیلی وقته با هم دوستیم. من ادامه دادم: بعد، دوست تو را از چنگت در آورد. گفت: پس تو هم ... گفتم : آره ازش نفرت دارم. پرسیدم: حالا میگی چند وقته با اون پسره آشنائی؟ گفت : با سیا ( سیامک) تقریبا یک ماه. ولی از دو هفته پیش بهم زدیم. شروع رابطه این دو عشقولانه بوده و سیامک هم اینو برای مقاصد سکسیش میخواسته. اینا رو بعدا برام گفت. گفتم: بریم جلو. ساناز هم اخلاق منو خوب میدونه. هم قطعا اخلاق تو رو. میخواد توی فرصتی بیاد جلو. بهتره ما زودتر بریم
|
|
|
انتقام سكس-2
از پشت تلفن معلوم بود جا خورده.گفت: خواب نما شدی. یا پای کس دیگه ای در میونه؟این جنده خانوم میگفت باز نیست ولی تازگی فهمیده بودم بغل خیلی از همکلاسیهامو تجربه کرده.زیر درختها، پشت دیوارها، توی توالت و حتی رختخواب خوابگاه. ولی تا حالا چطوریه که میگفت باز نشده اینو بدونید که پردش حلقوی نیست. ساناز واقعا خوشگله . با چشمهای سبزو یخی که داره آدمو می سوزونه. با صدای گرمی که داره هر مردی رو جذب خودش میکنه. با اینکه هم سن هستیم و اختلافمون فقط چند ماهه سینه های درشت و نرمی داره. چاق نیست. لاغر هم نیست. باسن پهنی هم نداره. و پیشانی بلندش منو یاد حدیث میندازه. همون بازیگره خوش تراش چشم زیبا. باهش توی رستوران دانشگاه آشنا شدم. خیلی راحت و بدون خونریزی!بارها به من گفته بود دوست نداره من ترکش کنم. بهم علاقه داره . اما من هم آدم خوش باوری نبودم که بخوام به این سادگیها اعتماد کنم. درسته که هفته که هفت روزه چهار روزش با من بود ، سه روز دیگه با نازنین بودم ، ولی فقط 2 یا 3 ساعت. خوبیش زیبائیش بود و الا دوست تا دلتون بخواد داشت. گاهی وقتها همین دوستی ها سر آغاز عشقی میشه که دیگه نمیتونی فراموشش کنی. دوستی من و ساناز هم میخواست اینگونه بشه. ولی او سابقه دار بود ، سابقه دار بیوفائی.پشت تلفن بهم گفت: شما مردها خیلی خودخواهید. با هر کسی که دلتون بخواد دوست میشید و حالتونو میکنید و وقتی یکی دیگه پیدا کردید قبلیو ول می کنید. دیدم میخواد کل کل کنه. گفتم من حوصله جر و بحث ندارم. کاری داشتی با من تماس گرفتی؟ دید مثل قبل تحویلش نمیگیرم جدی شد و ادامه داد: فردا شب توی خونه یکی از بچه ها مهمونیه. هر کی با دوست پسرش میاد. تو هم دوست داشتی بیا. دوست دخترهاتو هم بیار. مجبور بودم بپذیرم. در ضمن هنوز بهش شک داشتم. گفتم نشانی رو بده حال داشتم میام. نشانی رو داد. بعد از تماسش به حرفهاش فکر میکردم . میخواستم بهش حق بدم. یا به هر دختری که اینطوری فکر میکنه. ولی هنوز صحنه های سکسش توی پارتی هفته قبلش که تصویر برداری شده بود جلوی چشمهام ظاهر میشد. همکلاسیمون ، نادر، بهم داده بود. پارتی توی خونه آرش بوده. من رو خبردار نکرده بودند. اول بهتون گفتم که بعضی دخترها رو به پسرها میرسوندم. واسطه آشنائیشون میشدم. آنی یا همون آناهیتا رو من به نادر رسونده بودم. و نادر بخاطر این کار من لطف بزرگتر رو شامل حال من کرد. سریع با نادر تماس گرفتم و جریان رو جویا شدم. محل امن و ساکتی بود. سرجمع بچه هائی که دعوت شده بودند 22 یا 23 نفر بودن. از نادر پرسیدم ساناز با کی میخواد بیاد. گفت مگه نمیخواد با تو بیاد؟ بهش گفتم : من دیروز باهش بهم زدم ولی پر رو خانم با زنگ زد. نادر گفت: همه چیه رو کردی دیوونه؟ گفتم: من ؟ من که به شما خط میدم. نادر گفت: میدونستم تو با سیاستی. شاید راست بگه ولی من میگم فقط اعتماد به نفس دارم. گفت : خبر نداره با کی میاد. اون شب رو به فکر نقشه ای برای حال گیری بودم. تا حدود ساعت 3 فکر میکردم. و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح یه سری رفتم دانشگاه تا شاید از دوست دخترهای قبلیم کسی رو ببینم. مخصوصا پارتی رفته ها. ولی چون اوائل تابستان و بعد از امتحانات بود کسی رو پیدا نکردم. تلفنشونو داشتم. ولی چون باهشون بهم زده بودم فقط باید رو در رو ازشون میخواستم. شاید منظورمو فهمیده باشید. تا ظهر علاف میگشتم تا اینکه بدون نتیجه برگشتم. بردن دوست دختر صرفا حال گیری از اطرافیان بود. نه کارت ورود به پارتی. این بار تیری شیطانی به مخم اصابت کرد. نازنین که به قول خودش منو با هیچ کس عوض نمیکرد. توی راه با مبایل باهش تماس گرفتم. گفتم به هر بهونه ای که شده بیا خونه ما. اگر میومد. بردنش کاری نداشت. کمی اشاره به مهمونی کردم ولی ممکن بود گفتن پارتی کار رو خراب کنه. مخصوصا نازنین که بد جوری شک کرده بود. گفت : نه نمیتونم بیام. درس دارم. بیش از این بیفایده بود. شب طبق قرارهای همیشه خونه رو هر طوری بود پیچوندم و ماشین بابا رو سوار شدم و رفتم پارتی. راستی اینم بگم که پارتی یکی از پسرهای سال بالائی کیر کلفت بود که قبل از آمدن نمره هاش ادعا میکرد فارغ شده منتهی از تحصیل. منم میشناختمش. تورهای ما معروف بود. خونه ویلائی بود و با بپاهائی که آرش ، میزبان پارتی، استخدام کرده بود کاملا ایمن.این دومین پارتی بود که اونجا بود. معمولا عادت داشتم زود برم . هنوز خیلیها از بابا مامانشون اجازه نگرفته بودن. دفعه قبل هم اینجا پارتی بوده اما ساناز نذاشته بود آرش منو دعوت کنه.نادر به من اسامی اونهائی که دعوت شده بودن رو گفته بود. از طرفی چون صاحب سلیقه هم تشریف داشتم آرش منو در جریان سرویسهای شبانه قرار میداد. راستش پارتیهای قبلی هر کی یکی برای خودش داشت. به آرش گفتم : خودمونیم؟ گفت: خواهر کوچیکه هم اومده توی کار. دوستهاشم گفته. دیگه سوال نکردم .خواهرش رو که میومد دانشگاه دیده بودم. یکی دو سال از من کوچیکتر بود. سه چهار سال هم از آرش. خوشگل زیاد نبود . البته به دید من. یکی پس از دیگری مهمونها اومدن. اون موقع قرص اکس بین بر وبچ ما نبود. به جرات بگم اصلا حرفش هم نبود. یا لا اقل در دسترس ما نبود. دنس ها یکی پس از دیگری. من حسابی حواسم بود که دوستهای لاله ،خواهر آرش، کی میان و چطورین. تا اینکه سر و کلشون پیدا شد. اولی با دوست پسرش اومد. با اینکه به قول آرش اولین باره میومدن انگار سالهاست همه ما رو میشناختن. زوج دوم هم اومدن. خدای من ! چی میبینم !
... نازنینه یا یکی دیگه. این پسر لندهوره کیه باهش. نمیخورد هم سنش باشه. خودمو نزدیک کردم واقعا خودش بود. تا اونا رفتن توی رختکن من رفتم اتاق بغلی و با خونه دائیم تماس گرفتم. زن دائیم گوشی و برداشت و گفت : دوستاش اومدن سراغش و با اصرار بردنش عروسی. گفتم: اتفاقا براش خوبه . تنوعه. خب حالا عروسی کی بود؟ گفت : خواهر یکی از همکلاسیهاش. راست میگفت : اینجا واقعا عروسی بود. آخر شب حجله هم به پا بود. توی پارتی قبلی که دعوت بودم 3 نفر پرده برداری شدن. امشب خدا به خیر کنه. نمیدونستم چه کار باید بکنم. نازنین به میل خودش اومده یا به زور آوردنش. همه چیز رو با دفعه قبل مقایسه میکردم. بنابراین ساعت 1 هر کی یکی رو میبرد توی اتاق. این خونه اتاق کم نداشت. هر چند زودتر هم بستگی به حشر آدمها داشت.نازنین هم نیمه برهنه بود. و تاپ قشنگی اونو راحت نشون میداد. پذیرائی بزرگ بود و حالا پر از دود. منم سعی میکردم توی تیر رسش نباشم. نادر رو پیدا کردم. موضوع رو باهش در میون گذاشتم.گفت: اجازه میدی با دختر دائیت دنس کنم؟گفتم: این دفعه رو آره. نادر رفت. بعد از چند دقیقه توی جمع دیدمشون. ساناز حواسم رو پرت کرد. گفت: به به آقا نیما . راه گم کردید. صبر میکردید دعوتنامه براتون میفرستادم. تو حال خودش نبود. گفتم: دلم برات تنگ شده بود. میای بریم یه جا خلوت کنیم؟ قبول کرد و بردمش توی یکی از اتاقهای خواب. بهش گفتم : ببین تو به این زیبائی دل منو که بردی. چه برسه به دیگران. من به جای اینکه اول دوستت داشته باشم بعد عشق رو باهت تجربه کنم از همون اول عاشقت شدم. حسابی توی بغلم بود. بیحال. اول شبی زیادی خورده بود. تا حالا اینطور ضعیف ندیده بودمش. کم کم بندهای تاپشو دادم کنار. سینه هاش بی حفاظ بود. همینطور که به پشت توی بغلم بود سینه هاشو با دست می مالیدم. از بالا ابهت زیادی به سینه هاش میداد. نازنین رو فراموش نکرده بودم.خودمو درگیر سکس نکردم. همینطور که سرم روی شونه هاش بود و اراجیف هم میگفت. ازش پرسیدم خواهر آرش رو می شناسی. به حال مستی جواب داد: خواهر آرش کدوم خری؟؟؟ ...... ادامه دادم: نازنین رو تو دعوت کردی؟ گفت: نازنین دیگه کیه؟ .......گفتم: ببین کاری میکنم که دیگه مجبور نباشی دلتو به این جاها خوش کنی . ولی حقیقت رو بهم بگو. گیلاس آخری بد جوری خرابش کرده بود. نمی شد حرف ازش بکشی. کارم رو بلد بودم. بندهای تاپشو روی شونه هاش انداختم . گفت مگه نمیکنی ؟ گفتم مگه پرده نداری؟ گفت: پرده متری چند؟ بزن پاره کن!!!شک کردم . بعضی از حرفها را خوب میفهمه بعضیها رو به بیراهه میره.گفتم باشه آخر شب تو هم یه کم سر حال بیای. فعلا مهمونها منتظرمند. طوری چرخوندمش که سر رو به پایین و به سمت تخت بود. به سمت در رفتم . کنار در کمدچوبی ایستاده ای بود. پر از لباسهای بدن نما و رنگی. قبلا توشو دیده بودم. پشت کمد چسبیده به دیوار نبود. و فاصله کمد تا در خیلی کم. خیلی سریع کار همیشه رو کردم. در و باز کردم و در حالیکه در رو میبستم پشت کمد پنهان شدم. کمد دید اونو هم پنهان میکرد. در رو هم که آهسته نبستم. فهمیدم بلند شد نشست.گفت: بچه ای حالا. منو نشناختی. ساناز تا حالا خیلیها رو دور زده. تو که نیم دور هم نیستی. بچه عاشق من شده. از پشت کمد نیم نگاهی بهش کردم. تاپشو کامل درآورده بود. شرت هم نداشت. حالا لخت لخت بود. حرفهای نادر، نگار دوستش، پریسا همکلاسیش، پروانه دختر شهرستانی که مجبور بود چند ماهی پیش ساناز زندگی کنه و دیگران به سرعت از ذهنم گذشت. حالا اون سیمای زیبای این جنده خانم از مادر فولاد زره دیو هم برام کریه تر نشان میداد. من پریروز بد جوری بهش پریدم. جلوی دوستاش ضایعش کرده بودم. جنده خانم اکیپی کار میکرد. همه نا بلد و پاچه خوار. خایه که نداره بگیم خایه مال. به سمت کمد اومد. سریع رفتم پشت کمد. در کمد رو باز کرد و یه لباس دیگه برداشت. جای من دیگه اونجا نبود. وقتی به سمت آیینه رفت . من هم در رو باز کردم و پشت وایستادم.گفت کیه؟ مثل همیشه رفتم تو. گفتم: سر حالی؟ گفت: آره مگه چی شده بود. گفتم: زود بیا . اومدم بیرون. عجب دود و دمی راه افتاده بود. رسم شده بود از ساعت 12 به بعد دخترها کامل لخت میشدن. مسخره بازی و تقلیدی بود. هنوز وقت داشتم. نازنین کنار دوستش البته دوست دخترش میگفت و میخندید. متوجه من هم نشده بود. هنوز این سوال که ساناز چه قصدی داره؟ برام معلوم نبود. دنبال نادر گشتم. پویا رو دیدم و پرسیدم نادر رو ندیدی. گفت: اتاق همیشگیشه. گفتم کدوم؟ اتاقی رو بهم نشون داد. در نزدم . لای در رو کمی باز کردم. آنی پشتش به در بود . داشت برای نادر ساک میزد.پیش خودم گفتم: این دیگه آخرشه. سعی میکردم خودمو توی دود پنهان کنم. آرش داد زد اونایی که شام نخورن شام حاضره.فرصت خوبی بود. آرش دفعه پیش هم همینو گفت. اما همه مثل کرکس ریختن سر پیتزاها. دیگه به نادر امیدی نداشتم. تا اینکه نازنین و دوستش و دوست پسر دوستش برای برداشتن پیتزا به سمت میز بالای پله های پذیرایی رفتند. نادر رو دیدم که مثل قرقی از اتاق اومد بیرون و رفت 2 تا پیتزا برداشت. جلوی در اتاقش وایستادم. تا اومد بهش گفتم : جواب؟ گفت: کجا غیبت زد؟ گفتم: چی کردی ؟گفت: فقط مراقبش باش. اون پسره دوست نازنین نیست. اما نازنین میدونسته داره میاد پارتی...
نادر رفت توی اتاق. ساناز رو دیدم که با اون پسره که برای همه غریبه بود دارن حرف میزنن و پیتزا میخورن. نازنین هم همون بالا مشغول خوردن بود. دیگه چاره ای نبود. خودمو رسوندم بهش. همینطور که گفتم سالن بزرگی وسط اتاق بود که پذیرایی میگفتن. کنارش وایستادم. دوستش منو میشناخت ولی به روی خودش نیاورد و چون میخواست پیش دوستش ضایع نشه تا منو دید که به نازنین نزدیک شدم دست دوستشو گرفت و رفتند اونطرف. به نازنین نزدیک شدم و در حالی که یک تیکه از پیتزاهاش رو بر میداشتم گفتم: خوشمزه ست؟فکر کردم جا میخوره. ولی اصلا جا نخورد و گفت: منتظر بودم بیای ببینمت!!گفتم: اگر واقعا میدونی که برای چی اومدی من دیگه باهت کاری ندارم. اما اگه نمیدونی میخوان تو رو قربانی احساسات خودشون بکنند. خندید: یعنی سرمو میخوان ببرن؟ گفتم: نازی امشب رو بیا و بیخال شو. بیا ببرمت. گفت: خودم بلدم. گفتم: تو اینها رو نمیشناسی. همه در ظاهر با هم خوبن. من اونی که فکر میکنی نیستم. لااقل به این پسر لندهوره که باهش اومدی اعتماد نکن. گفت: کیو میگی؟ دیگه کنار ساناز نبود. با دوستهای تازه پیدا کردش چرت و پرت میگفتند.گفت: اتفاقا پسرخوبیه.الکی میگفت که مثلا حال منو بگیره. مثل تو نیست که اتاق اتاق میری. توی این دو کلمش همه حرفهاشو زد. چهرش نشون نمیداد مشروب خورده باشه. ولش کردمو رفتم یه گوشه نشستم. یک لحظه به خودم اومدم. دیدم از اول شب خودم رو بخاطر یک نفر اونم نازنین علاف کردم.آخرش هم از این مهمونی هیچ نصیب ما شد. توی اتاق سر چرخوندم. دیدم یه دختری با موهای بلوند ، البته رنگ کرده بود از پشت نظرمو جلب کرد. تاپ لیموئی رنگی تنش بود که استقامت شونه هاشو از پشت نشون میداد. داشت پیتزا میخورد. طوری که مناسب باشه مسیرم رو به روبروش تغییر دادم. تنها بود. تا حالا ندیده بودمش. اما کی اومده بود. نمیدونم. نادر هم نبود. آرش هم ممکن بود از پرس و جوی بیجای من بدش بیاد. پویا هم که بین دو تا دختر خودشو گم کرده بود. بقیه رو هم میشناختم ولی اونا کسانی نبودن که کنجکاو به آمد و شدها باشند. همشون حشری یه دختر بودن. طوریکه اگه امید به دخترنداشتن همون جا میکشیدن پائین جق میزدن. رفتم جلو. از کلمات آتشین همیشگیم استفاده کردم. گفت: شما هم تنهائید؟ خوشحال شدم.گفتم: اگه منظورت اینه که دوست دختر دارم . باید بگم با وفا ندارم. اگه منظورتون اینه که نسبت به این جمع غریبم باید بگم همه رو میشناسم .زد توی حرفم که : جز من. من هم ادامه دادم : افتخار آشنائی با چه کسی رو دارم؟ خیلی رسمی گفتم. خودمم خندم گرفته بود. اما اون خودداری کرد. خودشو معرفی کرد: اسمم نیوشاست. بهش میخورد . اسمش به کلاسش. پرسیدم: تنها اومدید؟ گفت: خب راحت تر بگو. بپرس دوست پسر دارم یا نه؟ شما پسرا همیشه میخواین جواب این سوال رو بدونید. و بدون اینکه منتظر حرفی از من بشه ادامه داد: دارم ولی تازگی باهش بهم زدم.گفتم: من هم وضعیتی مشابه تو دارم. چند وقت باهش آشنا شده بودی؟گفت: این حرفها رو ول کن. از هر دری حرف زده بودیم. حرفهای ما فقط اینها نبود. بچه ها دنسو شروع کرده بودن. این پارتی بیشترش کس شعر گفتن بود تا خوشیهای دیگه. اون وقت اسمشو سکس پارتی گذاشته بودن.گفت: این حرفها رو ول کن میای با هم .... حرفشو قطع کردم. گفتم: بریم. هر کسی یکیو داشت و با هم دنس میکردن. این رو هم بگم که غریبه اون شب زیاد اومده بود. آمارنادر به من کاملا غلط شده بود. بعدا فهمیدم آرش یکسری از دوستاشو همون شب دعوت کرده تا حال بیشتری به مهمونی بدن. نیوشا توی آغوشم بود. پاهامون رو یکی پس از دیگری عوض میکردیم. دست راستم دور کمرش بود. میدیدم همه دارن به تقلید فیلمها دنس میکنند. چاره ای نداشتم. نیوشا خواسته بود. اصلا دلم نمیخواست به ذهنم بیارم که دختر دائیم یا ساناز اونجاست. یه دفعه نیوشا گفت این اینجاست. به سمت نگاهش نگاه کردم. پسری رو نشون داد که می شناختمش. معادلات حل نشدم داشت درست میشد. این دختر تازه کار بود. از رفتارش معلوم بود. بنابراین یک بیوفائی داغونش کرده بود. او یک اعتماد میخواست.چیزیکه توی همه ماها گم شده. من و همه ، من که این حرفها رو میزنم بهتر از بقیه نیستم. همه به نوعی میخوایم مطرح بشیم. بگیم که هستیم. عقده نداریم. ولی خوشی هم نداریم. پرسیدم: اون که پیش سانازه میگی؟ گفت: ساناز رو مگه میشناسی؟ گفتم : اون تو رو دعوت کرده؟ گفت : آره. خیلی وقته با هم دوستیم. من ادامه دادم: بعد، دوست تو را از چنگت در آورد. گفت: پس تو هم ... گفتم : آره ازش نفرت دارم. پرسیدم: حالا میگی چند وقته با اون پسره آشنائی؟ گفت : با سیا ( سیامک) تقریبا یک ماه. ولی از دو هفته پیش بهم زدیم. شروع رابطه این دو عشقولانه بوده و سیامک هم اینو برای مقاصد سکسیش میخواسته. اینا رو بعدا برام گفت. گفتم: بریم جلو. ساناز هم اخلاق منو خوب میدونه. هم قطعا اخلاق تو رو. میخواد توی فرصتی بیاد جلو. بهتره ما زودتر بریم
|
|
|
بازارچه خلوت؟؟
|
|
|
دیدی گفتم بخدا یه دونه ای.......ممنون عزیزجان
|
|
|
|
|
خونه عمو
چند وقتی بود که با بچه ها برنامه ای نداشتم کلا موقعیتی برای این کار جور نمی شد
تا عموی کوچیکم با خانوادش رفتن مسافرت خونشون کسی نبود طبق معمول کلید خونه رو دادن به پسرا ولی مشکل این کار اینجا بود که من نمی تونستم برم اونجا سعید اومد گفت که ماجرا اینطوریه
منم گفتم که خوب نمیشه اونم خندید گفت اکه میشد خوب بود ولی اگر میشد عالی بود والان خیلی زدحاله همین طوری تو فکر بود که یه دفه گفت مریم تو نمیتونی بری خونه مادرت
گفتم اره ولی چه ربطی داره
گفت تو میری خونه مادرت دایی بعدش امار میگیره
خدیدم گفتم نه ولی برا چی میخام برم اونجا
بعد یه کم فکر کردم گفتم میتونم خونه بگم که میرم خونه دوستم لیلا بعد چون خونه اونا نزدیک مادره میرم شب اونجا
قرارمون شد ساعت 5توی 20 متری وقتی سعید رفت رفتم حموم میخاستم یه صافکاری بکنم ولی بیخیال شدم چون موهاش انقدرا بزرک نبود او مدم بیرن موهام عین بچه مثبت مثبت ها شونه کردم به بابا گفتم که من میرم خونه لیلا شون گفت چه خبره گفتم همینطوری
از خونه زدم بیرون ورفت سر قرار سعید با ماشین اومد سوار شدیم وقتی رسیدیم
خیلی مواظب بودم که کسی مارو نیبنه خیلی سریع رفتم تو خونه
وقتی وارد شدم اولین چیزی که تو خونه خودنمایی میکرد بوی تند سیگار بود که از شب قبل مونده بود دو دست پاستور کف خونه پخش شده بود بالشت های زیادی کف خونه پخش بود
داشتم خونه رو بر انداز می کردم که مهدی گفت سلام خوش اومدی گفتم چه خبر بوده لشکر ادم خورا اینجابوده
گفت نه گرسنگان اتیوپی
تو همین حین سعید از پشت چسبیدبه من مهدی گفت چته اتیش تنده
گفت اره دارم میمیرم
بعد شروع کرد به لخت کردن من مهدی رفت روی مبل نشست ویه سیگار در اورد وروشن کرد یه جورایی از مهدی خجالت میکشیدم
سعید تقریبا منو لخت کرده بود ومن طبق معمول منفعل بودم
بعد خیلی سریع خودشم لخت شدیه دستی در کس وکونم کشید کیرشو کرد توی دهنم منم براش ساک میزدم بعد از یه مدت کیرشو در اورد
رفت پشتم به حالت بره ای خابیده بودم یه انگشتشو با تف خیس کرد کرد تو کونم وبا دست دیگش کسم میالید نمی دونم چرا ناراحت بودم لذتی نمی بردم شاید چون مهدی داشت نگاهم میکرد بعد یه مدت تعداد انگشنتاشو تو کونم زیاد کرد بعد همه رو در اورد کیرشو گزاشت در سوراخم کرد تودرد زیادی نداشت وشروع به تلنبه زدن کرد همینطورتلنبه میزد صورت روبه مهدی بود داشت سیگار میکشید بعد از یه مدت کیرشو در اورد کرد تو کسم چند تا تلنبه اونجازد
بعد دوبار کرد تو کونم زانو هام خسته شده بود درد گرفته بود برای همین اروم سر خردم ودمر شدم دیگه دیونه وار تلنبه میزد با فشاری که از پشت به قفسه سینم میاورد نفس کشیدن برام سخت شده بود مهدی سیگارشو خاموش کرد اومد بلا سر ما گفت هی اروم کشتی بدبختو بعدم کثیف نکنیش رفت توی اشپز خونه یدفه سعید از جاش بلند شد سریع خودشو به جعبه دستمال کاغذی رسوند یه دسته از توش در اوردوخودشوراحت کرد
وقتی از روم بلند شد یه نفس کشیدم دوباره تما سر تا پاش خیس عرق بود
مهدی اومد یه لیوان شربت دتسش بود سعید گفت ممنون گفت مال تونیست لیوان شربتو داد به من واز سعید پرسید کثیف کردیش
کفت نه با با دستمال نمیبینی
شربتو خوردم یخورده حالم جا اومده بود رفتم رو کانا په نشستم اومد کنارم بایه دستش یکی از سینه هامو گرفت هی فشار میداد حالت جا اومد با اشاره سر گفتم اره
یه بوس ریز از گردن کرد بلندم کرد کف اتاق به پشت خابوندم یه بالشت گذاشت زیر سرم خودش اومد روی شکمم نشست و کیرشو به سینه هام می مالید بعد یکم اومد بالا تر کیرشو میمالید به دورلبم بعد کیرشو کرد تو دهنم بعد یه دفه بلند شد کیرش خود ته سقم داشت حالم بهم میخورد کیرشو در اورد رفت پایین تر یه خورده مالید در کسم بعدم فرو کرد اون تو دو تا پا هام روی شونش بود اونم همینطوری تلنبه میزد یه بالشت زیر کمرم گذاشت وبعد به کارش ادامه داد کیرشو بعد از یمدت در اورد وکرد تو کونم خوب میشد فرق کیر اونو با مال سعید فهمید کیر اون همه کونمو پر میکرد همین طوری تلنبه میزد دوباره کیرشو در اورد ودوباره کرد تو کس سرعت تلنبش زیاد شده بود منم تقریبا مچاله شده بودم اون همین طور سرعتشو زیاتر میکرد که من به ار گاسم رسیدم بعد اونبا همون سرعت ادامه داد تا یه دفه کیرشودر اورد اب از سرکیرش با سرعت وفشار زد بیرون معلوم بود میخاد جلوشو بگیره ولی ابش زد بیرون وروی سینهام ریخت چند تا تیکه هم روی صورتم پرید تما سینه هامو اب کیر گرفته بودهمین طوری روی زمین افتاده بودم انگار حسی برای بلند شدن نداشتم
مهدی گفت پاشو برو تو حموم خودتو بشور
بع سعید زیر بازوموگرفتو بلند کرد رفتم حموم یه دوش اب سرد گرفتم و اب کیر ها ی روری بدنمو شستم وقتی اومدم بیرون هردو داشتن سیگار میکشیدن
سعید گفت خیست چه گلیه
مهدی گفت بی خود دفه بعد اول من بعدا تو
سعید گفت ایندفه دونفری
داشتن جر بحث میکردن که گوشی مهدی زنگ خورد بعدش مهدی به من گفت زودتر لباس به پوش که بچه هایی که دیشب این جابودن میخان باین خیلی سریع دنبال لباسام میگشتم که سعید هر کدومو یه گوشه ای انداخته بود لباسامو پوشیدم
از در خونه زدم بیرون سر کوچه اون بچه هاررو دیدم که داشتن میرفتن اونجا
|
|
|
من ساناز ۱۵ ساله از تهران هستم - اين مطلب از طرف دختر عموم ( مهتاب ) من از طرف خودم و دوستم سارا تقديم به تمام دخترايي که سکس با مرداي سن بالا و سکس با محارم را دوست دارند .
من از بچگي از ۸ - ۷ سالگي مثل تموم دختر بچهها به وسيله فاميل و پسراي همسايه و ... با سکس آشنا شدم
البته در ابتدا ۷ سالگي من نمي دونستم سکس چيه ولي لذت زيادي برام داشت وقتي يه پسر يا مرد با جلوم بازي ميکرد و از رو لباس دست ميزد حتي زماني که اصلاً سينم در نيومده بود از دست زدن مردا فاميل مثل شوهر خالم خيلي برام لذت بخش بود اونا رو نميدنم اما من خيلي خوشم ميآمد تا اينکه چند سال به اين صورت گذشت اينم بگم که من از بچگي چون بابام منو حمام ميبرد از گوشه شورت کيرشو ميديدم و خيلي خوشم ميومد تا ۱۰ سالگي چند بار پسردايي هام کيرشونو به من نشون دادند يادمه موقع اين کار خودشون قرمز ميشودن و نفسشون بند ميومد از ۱۰ سالگي با ديدن عکس سکسي تو مدرسه کم کم فهميدم که جريان چيه از ۱۱ سالگي تو مدرسه با ۳ دختر ديگه هم آشنا شدم که مثل من علاقه به سکس با پدرشون يا يه مرده س بالا داشتند تماماً هم مثل من از طرف پدر يا نزديکانشون با سکس آشنا شده بودن البته سکس کامل نداشتند ولي دستمالي شده بودند حدود ۱۲ سالگي که من پاي کامپيوتر نشستم و داستانهاي سکسي خانوادگي خوندم علاقه ام چند برابر شد به سکس با بابام چون هم نزديکم بود هم خيلي دوسش داشتم هم بهش اعتماد داشتم که اذيت نکنه يا مريضي نداشته باشه هم خيلي چيزاي ديگه - دوستام هم مثل من بودن مخصوصاً سارا خيلي خيلي دوست داشت با باباش سکس کنه من اين مطالب را به دختر عموم مهتاب ميگفتم ولي اون نه سکس با بابا بلکه از هر نو سکس بدش ميومد و درسخون بود من ديگه مطالبه راجع به خودم و سارا را نميگم تا به اصل داستان برسيم ! www.kar20.com
دختر عموم خيلي درس خون بود حدود ۱۸ ماه پيش يه پسري به دختر عموم خيلي گير داد. يه پسره ۱۸ - ۱۹ ساله - بعد از يه مدت اينا با هم دوست شدند و اولين باري که دختر عموم رفت خونشون اين پسر باهاش سکس کرد اونم از جلو و پردشو زد ! چند روز بعد زنگ زد و به دختر عموم و گفت اگه نياي و با دوستم هم سکس نکني اين ماجرا را به بابات ميگم ! بيشرف از دختر عموم عکس هم گرفته بود دختر عموم بعد از چند ماه از دوستيش گذشته بود و هميشه از پسره تعريف ميکرد که چقدر دوسش داره ولي حالا نميدونست چيکار کنه خودش به من ميگفت ميخواسته خودکشي کنه ولي بالاخره به خانوادش گفت بعد ديگه انگار دنيا تموم شده باباش تا حد مرگ زدش بعد گفت با پسره بيرون قرار بزاره بعد همون بيرون پسره را اونقدر زد که دست و پاش شکست !
از اينجا ماجرا را از زبان خود دختر عموم مهتاب بشنويد .
" بعد از اينکه سر قرار رسيدم اون کثافت هم اومد اصلا نمي دونستم بابام ميخواد چي کار کنه تا اينکه يکدفعه اومد و پسره را اونقدر زد که اگه مردم نرسيده بودن ميکشتش من خودم ديشب کتکشو خورده بودم خيلي خيلي بد ميزد بعد بلافاصله خودش با ماشين پسره را برد تحويل داد و به يکي از دوستاش گفت که جريان چيه و اون هم كه تو يه جاي دولتي كه فکر کنم دادگاه بود كار مي كرد پسره را بازداشت کردن و همون ساعت حکم تفتيش گرفتند و از تو خونشون از تو کامپيوتر و از تو موبايلش عکسها رو پيدا کردند -بعد من اومدم خونه بابا شب برگشت دوباره يه مقدار فحش داد و رفت - ديگه شبم نيومد مامانم همش گريه ميکرد فردا ظهر که بابام اومد باز دعوا و کمي هم زد مامانم هرچي گريه ميکرد که بچه است نفهميده ما اشتباه کرديم بايد بيشتر بهش ميرسيديم بابام قبول نميکرد بعد گفت ميخواد بره رفت چهار روز زنگ هم نزد تا بعد از چهار روز اومد اصلاً ديگه حرف نميزد با مامان رفتن تو اطاق و بعدش مامانم اومد بابات اجازه داد بري مدرسه چند روز بود مدرسه نرفته بودم مامانم به بابا ميگفت اگه ما کوتاهي نميکرديم اينجوري نميشد باز دختره خوبي بود كه وقتي گول خورد بعدش اومد گفت وگرنه خيلي بد ميشد و اينکه سعي کن فراموش کني چون تو فاميل ميفهمن بد ميشه الان که کسّي نميدونه و اينکه بعد از اين بايد بيشتر بهش برسيم و نازشو بخريم و خواسته هاشو انجام بديم فردا صبح با مامانم رفتم مدرسه و غيبتم هم موجه شد تازه حدود ۱۶ سال داشتم مامان هم بعد از يکهفته که مرخصي گرفته بود رفت سرکار من يه خواهر کوچيک تر دارم که اون موقع ۱۱ سالش بود الان يه سال گذشته بعد از چند هفته که بابام با من حرف نميزد خبردارشديم که پسره به ۵ سال حبس و ۲ سال تبعيد محکوم شده دوست بابام جرمشو آدم ربايي زد بعش بابام که راضي شده بود گاها صبحها موقعي که ميخواست سره کار بره منو ميرسوند ولي هنوزبا من حرف نميزد .
يه روز که زود از مدرسه تعطيل شدم رفتم خونه بابام خونه بود رفتم بالا ديدم بابام پاي کامپيوتر نشسته و داره عکساي منو که از پسره گرفته نگاه ميکنه عکساي من در حال در اوردن لباس بودم که اون با موبايل و از گوشه در گرفته بود زياد واضح نبود ولي خوب چون کامل لخت ميشدم بد بود - بابام يکي يکي عکسا رو نگاه ميکرد بعضيها شونو زوم ميکرد من اونقدر ترسيده بودم که ميخواستم از خونه بيام بيرون ميترسيدم بابام باز عصباني بشه از طرفي هم ميترسيدم مامانم بره مدرسه و بهش بگن امروز کلاسشون تعطيل شده براي همين از خونه رفتم بيرون و زنگ زدم بابام درو باز کرد پرسيد کليد نداشتي ؟ گفتم نه - بعد يه لحظه چشمم به کيرش افتاد که از زير شلوارش به صورت برجسته معلوم بود - رفتم تو اطاقم و همش به اين فکر ميکردم که چرا بابام كه عکسها رو ديده الان عصباني نيست ؟ى چرا با من دعوا نميکنه ؟ بعد ياد کيرش مي افتادم که راست شده بود فکر ميکردم کيرش با ديدن عکساي من اينجوري شده يعني بابا ديگه با ديدن عکسم عصباني که نميشه هيچ شهوتي هم ميشه بعد ياد حرفهاي دختر عموم ساناز افتادم که چند سال بود از سکس پدر و دختر مي گفت و کلي عکس و داستان بهم نشون داده بود راستش بار اول که با اون پسره کثافت سکس کردم نه درد فهميدم نه لذت حتي پردم پاره شد نفميدم ولي الان که چشم به کير برجسته بابام افتاد کمي هوس کردم ولي بخودم ميگفتم مگه ميشه بابام اينکارو بکنه ؟ چند روز بعد - يه روز بابام و من صبح خونه بوديم من مدرسم تعطيل بود بابا هم نرفت سر کار مامان و خواهرم رفته بودن بابام رفت تو اطاق من که کامپبوتر اونجا بود و من يواشکي رفتم نگاه ميکردم بابام يه فلاپي از جيبش در اورد و گذشت تو دستگاه و ديدم عکساي منه چندتاشو نگاه کرد بعد ديدم داره با دست با کيرش از روشلوار ور ميره خيلي برام جالب بود بعد از چند دقيقه بابام زيپ شلوارشو کشيد پايين و کيرشو در اورد ! داشتم از تعجب ميمردم بابام قشنگ داشت عکسا رو نگاه ميکرد و با كيرش بازي ميکرد !!! هم خجالت ميکشيدم هم خوشم ميومد کير بابام زياد بزرگ نبود و به راحتي تو دستش جا شده بود .
راستش خيلي دلم ميخواست بهتر ببينم ولي نميشد برگشتم پايين و نشستم داشتم فکرميکردم كه يهو بابام صدام زد که بيا بالا خيلي تعجب کردم رفتم بالا بابام كنار کامپيوتر بود و عکسها هم رو صفحه بود - بابام خيلي جدي و عصباني گفت چي کم داشتي اين کارو کردي ؟ من ساکت شده بودم و ميترسيدم بعد گفت بگو ببينم بعد از اين که لباساتو در اوردي چيکار کردي ؟ - بابام عصباني بنظر ميرسيد ولي چشمم به کيرش افتاد که هنوز برجسته بود - گفت بايد بگي بعد از اينکه اينجوري پيش دوست پسرت لخت شدي چي کار کردي بعد اومد طرفم و با دستش شونه هامو گرفت و داد زد بگو ميخوام بدونم چه حسي داشتي ترسيده بودم نميدنستم چي کار کنم بابام يهو گفت قبل از اينکه سکس کنه کيرشو خوردي ؟ بعد زن شدي کلمه کير رو که گفت من اونقدر خجالت کشيدم که دويدم تو اطاق خواهرم و درو بستم بابام امد پشت در گفت ميخوام بدونم داشتي کيرشو ميخوردي خجالت ميکشيدي مثل الان يا نه وقتي با ۱۶ سالت زن شدي چه حسي داشتي بعد ساکت شد - حدود نيم ساعت بعد صداي در حياط اومد از پنجره ديدم كه بابام رفت از اطاق اومدم بيرون - نميدونستم بابا چرا اينکارو کرد ؟ تا ظهر فکر ميکردم ظهر خواهرم اومد بعد مامان و بعد بابا من از خجالت رفتم تو اطاق مامان صدام کرد رفتم ناهار خوردم بابا ساکت بود بعد از ناهار بابام خوابيد و بعد رفت بيرون شب اومد بعد شام و باز خواب ولي من از بعد از ناهار همش به کير بابام فکر ميکردم چند روز گذشت و بابام با من کاري نداشت و من يکي از اين روزا رفته بودم پيشه ساناز ديدم در رابطه با سکس با پدر چند تا داستان جديد داره يکيشو خوندم که پدره اول دخترشو ميزنه و بعد پشيمون ميشه مياد خونه و باهاش سکس ميکنه - قبلنا ساناز از سکس با بابا ميگفت برام جالب نبود ولي حالا خيلي جالب شده بود چند بار خوندم تو اين چند روز چند تا داستان مشابه اين خوندم و نميدونستم بابا منظورش چي بود تا اينکه يه روز وقتي من با ابجي خونه بودم منو صدا کرد گفت برم پيشش همش ميترسيدم رفتم تو اطاقش پرسيد خواهرت کجاست گفتم پايين گفت بيا پيشم رفتم نزديک تر گفت بابت اون روز معذرت ميخوام بعد گفت برات کادو خريدم منو ببخشي تعجب کرده بودم سريع از تو کيفش يه جعبه کوچيک در اورد گفت اين مال تو هست نگاه کردم ديدم يه گوشواره است خيلي خوشگل بود تشکر کردم گفت منو بخشيدي ساکت بودم گفت ديگه عصباني نميشم ولي خيلي دلم ميخواد ماجرا را کامل بدونم - سرخ شده بودم بعد گفت يه روز خودت کامل بهم بگو اگه قراره کمکت کنم بايد بدونم کاملاً چي شده ولي ديگه عصباني نميشم گفت : بگو باشه چند بار تکرار کرد گفتم باشه - گفت حالا برو پيش خواهرت داشتم ميامدم بيرون گفت چيزي را فراموش نکردي بعد گفت براي کادو نميخواي بابارو ببوسي؟ گفت بايد ۲ تا بوس ابدار کني داشتم بوس ميکردم چشمم افتاد به بر آمدگي کيرش که خيلي برجسته بود تشکر کردم و اومدم بيرون داشتم ميومدم پايين گفت چند روز ديگه ازت ميپرسم - سر شام گوشواره رو به مامانم نشون دادم و تون خيلي خوشحال شد و با خودش ميگفت که ديگه بابا منو بخشيده - خواهر کوچيکم گفت براي منم بايد بخري بابا گفت اگه تو هم مثل خواهرت خوب باشي برات ميخرم بعد از شام تو اطاقم تا صبح به کارهاي بابام فکر ميکردم كه چي شده كه اينقدر مهربان شده بود ؟ چي تو سرش بود ؟ ياد کادوش ميافتادم - ياد اينکه ميگفت ميخواد جبران کنه قول داده ديگه عصباني نشه از همه مهمتر ياد اون کيرش که باد کرده بود و اينگار که بابا ميخواست بدونه و مطمئن بشه من کيرشو به اون شلي ميبينم !
چند روز گذشت من يه بار رفتم خونه دختر عموم ساناز گفتم داستان جديد از سکس با پدر نداره ؟ به من گفت : چيه نظرت عوض شده ؟ ديگه قدر باباتو ميدوني ؟ و خنديد چون از همه چي من خبر داشت و ميدونست با اون پسره چي شد و دعواهاي بابامو بهش گفته بودم و اينکه بابام مهربان شده اونم ميگفت مشکوکه ! خلاصه يه داستان پيدا کرد که دختره به باباش ميگفت بابا جون راحت باش من حلقوي هستم خيلي خوشم امد بر خلاف ساناز من با اينترنت ميونه نداشتم ولي حالا نظرم به کل عوض شده بود آدرسه سايتهاي سكسي ايراني مثل kar20.com را گرفتم و امدم خونه رفتم تو اينترنت تقريباً ۳ ساعت مداوم دنبال سايت سکس خانوادگي گشتم سکس با پدر کم بود ولي من خيلي از داستانا رو كپي گرفتم- فرداش جمعه از شب تا صبح داستانهاي سيوه شده رو خوندم تو چند روز بعدم فقط دنباله عکس از سکس پدر و دختر يا مردهاي سن بالا با دختر بچهاي كم سن بودم يک سي-دي هم پر از عکس از ساناز گرفتم اونم چون عاشقه سکس با پدرش هست - بيشتر تو اين زمينه ها عکس داشت بعد از چند روز همش منتظر بودم بابام ازم بپرسه ولي چون مامان خونه بود - بابام به روي خودش نمياورد ولي من دلم ميخواست زودتر بدونم بابام ميخواد چي کار کنه ! مخصوصاً سايتا و داستاناي سكسي تحريکم ميکرد - بابا هم وقتي با من و خواهرم بازي ميکرد حواسش به من بود و گاهي خودشو به من ميماليد و منو بقل ميکرد به خواهرم ميگفت ما برديم ! خلاصه من بيشتر تحريک ميشدم ديگه خودم دلم ميخواست با بابام تنها باشم شبا به بابا و کيرش فکر ميکردم نميدنستم بابام ميخواد با من کاري کنه يا نه ولي من خوشم ميوامد از بد شانسي من تا يک ماه خونه خالي نبود -بابامم پيش مامان اصلا به روش نمياورد - بعد يه روز مدرسه ما اعلام کردند فردا تعطيله من تا شب فکر کردم و شب موقع شام يک دفعه گفتم به مامانم که فردا من تعطيلم و مدرسه ندارم تا اينو گفتم ديدم بابام مثل برق گرفتها ساکت شد ! مامانم گفت فردا بمون خونه من هم زودتر ميام بابام ساکت بود شب موقع خواب مامان که رفت حمام - من رفتم بخوابم به بابام نگاه کردم ديدم داره منو نگاه ميکنه- گفتم بابا کار نداري من برم بخوابم رفتم سمتش که دست بدم آروم گفت الان ميام بالا رفتم تو اطاق بابام امد ديدم جلوش باز باد کرده اومد سمتم گفت چرا فردا نميري مدرسه؟ با شيطنت گفتم فردا کلاً تعطيليم ولي اگه بخواي ميرم - يه نگاه کرد و گفت نه نه - نرو بعد برگشت بره بيرون که ايستاد صورتش برگردوند گفت : شايد فردا منم نرم بمونم پيشت ! اشکال که نداره ؟! و منتظر جواب نشد و رفت بيرون خيلي خوشحال بودم نميدنستم چرا ولي خيلي خوشحال شدم راستش تو اين مدت کلي عکس و داستان خونده بودم و خيلي هوس سکس تو سرم بود !
صبح بابا بعد از صبحانه رفت بعد مامان با ابجي فکر ميکردم اگه بابا نياد چي ميشه ؟ انگار نه انگار كه همين چند وقت پيش از ترس بابام نميدنستم چي کار کنم !
صداي زنگ در كه اومد انگار دنيا رو بهم دادند - دويدم و زود درو باز کردم و دويدم سمت در كه ديدم بابام داره مياد تو يه دفعه با خودم گفتم کمي آروم باشم كه بابام فکر نکنه من از سکس خيلي خوشم مياد و فکر کنه من دختره خود فروشي هستم ! برگشتم طبقه بالا تو اطاقم - بابام صدام کرد گفت نميخواي بيايي ببيني بابات چرا برگشته ؟ گفتم الان ميام و عمدا چند دقيقه معطل کردم خودش اومد بالا - ديدم انگار خيلي اضطراب داره منم كمي ترسيده بودم سلام کرديم همون گوشه اطاق بود گفت : خوب من آمدم گفتم : خوب شد کمي آمد طرفم بعد من گفتم حالا بجاي من شما غذا ميپزيد ! يک دفعه ايستد اول فکر کرده بود من گفتم خوب شد - براي چيزه ديگه بود ! راستش به عمد داشتم خودمو به بيخيالي ميزدم ! چند لحظه وايستاد بعد با خنده گفت : گوشواره ها چقدر بهت مياد ! فهميدم ميخواد حرفو کجا ببره بد خودش زود گفت آهان راستي يادم امد - به من قول داده بودي کامل بگي گفتم چي رو گفت يادت رفت گوشوره را دادم چي قرار شد بگي ؟ گفتم گوشوره را به خاطر اين دادي ؟ سري گفت نه براي تو دادم ولي دلم ميخواد بدونم چي شد ؟ گفتم خجالت ميکشم ! (هر چند خودم دلم ميخواست بگم و بابامو تحريک کنم ) گفتم قول ميدي منو براي هميشه ببخشي و ديگه از اون ماجرا چيزي نگيم ؟ آمد طرفم دستمو گرفت و گفت آره عزيزم من قول داده بودم الآنم قول ميدم ميخوام جبران کنم ساکت شدم - گفت : خب بگو ؟ خجالت ميکشيدم - گفتم از کجاش بگم از دوسيمون ؟ گفت: نه اونا اتفاقي بود که برا هر کسي پيش مياد از زماني که داشتي تو خونشون لباساتو در مياوردي بگو ! گفتم خجالت ميکشم - گفت اصلاْ خجالت نکش - کامل بگو - ساکت شدم گفت من ازت ميپرسم تو جواب بده - قبول کردم گفت پسره از تو خواست بري لباس در بياري ؟ خجالت کشيدم ( چون راستش اونرز با اون پسره کمي بدنمو ماليد و بد ا فيلم گذشت و من تحريک شدم اونم همش ميگفت تو زنمي دوس دخترم که نيستي ) چند لحظه ساکت بودم بابام گفت خوب اينطوري نميشه تو كه جواب نميدي - خوب به اينکه کي اول لباس در آورد کار ندريم قبول- ولي قول بده بقيه رو بگي ! گفتم: باشه ديدم کيره بابام کمي برجسته شده - منم کمي تحريک شدم بابام گفت خوب بگو از وقتي کنار اون پسره خوابيدي چي کار کردي ؟ بعد تو کامپيوتر عکس منو گذشت که لخت بودم و دراز کشيده بودم گفت : بگو - اصلاً فکر کن من پسره هستم که من يهو داد زدم : نه من از اون کثافت بدم مياد ولي تو بابامي - با بام کمي ساکت شد بعد گفت خوب تو فکر کن زنمي و بگو - کمي فکر کردم ديدم اين بهترين حالته - از بابا پرسيدم : خوب حالا چي بگم ؟ گفت تو مثلاً جاي مامانت و من شوهرتم از جايي که کنار هم لخت بوديد بگو - گفتم شما سؤال کنيد بابا قبول کرد پرسيد الان کنار من ايستادي و لختي منم لختم خوب چي کار ميکنيم ؟ باز ساکت شدم گفت دخترم الان جا مامانت هستي خجالت نکش ! بعد هر دو خنديديم گفتم خوب هر کاري که تو و مامان ميکنيد گفت ما خيلي کارا ميکنيم - تو چي کار ميکني ؟ گفتم خيلي کار و خنديدم ! ديگه کلاً بحث عوض شده بود گفت : خوب حالا عملي شروع کن ببينم زنم بودي چطور بود ؟ گفتم مگه از مامان راضي نيستي ؟ گفت : چرا ولي الان تو جا مامانتي !
بعد گفتم خوب سريع ميگم : گفت: بگو گفتم اول بوس بعد هم سکس ! - ساکت شدم بابام گفت : اينجوري نميشه اصلن نشون بده گفتم چي رو گفت کاري که ميکني الان فکر کن مامانتي گفتم خوب بايد چي کار کنم ؟ گفت باباجان الان تو جا مامانتي و ما تو خونه تنهاييم و شروع کن ديگه ! باز من ساکت بودم گفت همونا را که سريع گفتي عملي نشون بده ! سرمو انداختم پايين - گفت : خجالت نکش اولاً ميخوام ببينم چي شد اونجا بدشم تو الان جا مامانتي ! گفت: خوب اول بوس بعد سريع از گونه ام بوس کرد بدنم داشت ميسوخت خوشم اومد گفت حتماً بعدش بد از بوس با سينه ….. حرفشو نگفت گفتم آره بعد دسش رساند به سينهم و از رو لباس کمي ماليد هر دو تحريک شده بوديم بعد گفت از مال مامانت کوچيک تره و سفت تر بعد گفت خوب اين مرحله را کامل کنيم بريم مرحله بعد - کمک کن و شروع کرد پيرنمو در بياره من هم خجالت ميکشيدم هم خوشم ميومد بعد سوتينم را باز کرد و گفت مرحله بعدي چي بود ؟ بعد خودش جواب داد سکس البته اين کلمه خيلي کلي هست ! به من نگاه کرد گفت تا اينجا درس پيش رفتيم - به بابام نگاه کردم هرچند که کيرش باد کرده بود ولي دستش خيلي ميلرزيد رنگشم پريده بود ! بعد گفتم آره درسته - بعدشم که معلومه گفت : نه نشون بده چي کار کردي ؟ خجالت نکش فکر کن الان زنم هستي - مثلاً مامانتي - مامانت که اصلاً خجالت نميکشه ؟ کمي خندم گرفت پيش بابام بدونه پيرهن بودم اونم پيرهنشو درآورد و گفت حالا چي ؟ گفتم حالا اول تو شروع کن تعجب کرد تا الان ساکت بودم ديدم گفت باشه و شلوار گرم کني که پاش بود در آورد از رو شرتش ميشد کير برجستشو ديد - گفت حالا تو - من هم شلورکي که پام بود در آوردم حالا فقط يک شرت من داشتم يکي بابام - بعد بابام گفت نوبت توه ولي من کاري نکردم گفت : باشه چون من باباتم حرفتو گوش ميکنم و اول من - بعد شرتشو در آورد کير بابام راست راست بود موها دورش هم زده بود و خيلي صاف و سفيد بود ولي زياد بزرگ نبود ولي خيلي خيلي هوس بر انگيز- کاري نکردم بابام سرشو انداخت و آروم گفت : کيره اون پسره اندازه اين بود ؟ ساکت بودم دوباره پرسيد گفتم نگفتي ؟ خوب نگاه کن ! سرمو آوردم بالا و نگاه کردم - گفت حالا نشون بده چي شد ؟ ساکت بودم خيلي خجالت ميکشيدم از طرفي شهوتي هم شده بودم بابام گفت : نميخاي کاري کني ؟ باشه - فقط نشون بدم منم شرتمو در اوردم بابام يه دفعه اومد جلوتر و گفت وي چقدر قشنگه - من خندم گرفت - دوباره گفت خيلي خوشگله از مامانت خيلي بهتره - بعد پرسيد پسره از جلو سکس کرد ؟ ميدونستم ميدونه - گفتم آره گفت : درد داشت گفتم اصلاً نفهميدم چي شد ! دوباره به سينه هام و جلوم نگاه کرد گفت خون اومد ؟ سرمو پايين انداختم گفتم آره گفت پس الان ديگه پرده نداري ؟ گفتم نه - گفت خوبه ! من نگاهش کردم کمي خجالت کشيدم - بعد آمد و گفت اشكالي نداره اصلاً تقصير تو نبود تقصير من بود- کم توجهي من باعث اينکار شد. از اين به بعد هرچي ميخوايي به خودم بگو - تو بايد با من صميمي باشي- من باباتم و دوستتم و بايد چيزايي که ميخاي فراهم کنم - ميدنستم منظورش چيه - گفتم : الان فهميدم بايد به شما ميگفتم - گفت آره من هر کاري بخاي ميکنم هر دو ميدونستيم از هم چي ميخواهيم ولي خجالت ميکشيديم .
تا اين که بابام به سينه هام دست زد و گفت الان کاري داريكه من بکنم ؟ خندهام گرفت پرسيدم مثلاً چي؟ شما که کارتو نو شروع کرديد ! سينه هامو ميماليد گفت : چه نرمه گفتم حتي از ماله مامان نرمتره ؟ گفت آره خيلي نرمه و کوچيک خيلي جالبه ! حتي کست هم کوچيکه بعد هر دو خنديديم - بابا گفت اجازه هست ميخواست ببو سه گفتم آره ولي بشرطي که هر وقتي خواستيم کاري کنيم ديگه از اون پسره چيزي نگيم چون ميخوام فراموشش کنم - بابام گفت باشه از اين به بعد تو جا مامانت هستي گفتم نه ميخوام جا خودم باشم ميخوام براي هميشه دخترتون باشم و هرچي خواستم به شما بگم و همچنين شما هر چي خواستيد به من بگيد - بعد يه دفعه آمد جلو و از من لب گرفت اولين بارم بود به بابام لب ميدادم هميشه بوس ميکرديم همو ولي ايندفعه فرق داشت بابام همينجور زبانمو داشت تو دهنش ميک ميزد خيلي خوشم ميومد بدنم داشت آتيش ميگرفت بابام هم چون قدش بلندتر از من بود کيرش ميخورد به نافم- بابام گفت براي آخرين بار از اون پسره يه چيز ميپرسم و براي هميشه فراموش ميکنم گفتم بگو - بابا گفت با اون از عقب هم سکس کردي ؟ گفتم نه - کمي ساکت شد - گفت دوست داري ؟ راستش دلم ميخواست امتحان کنم ولي خجالت ميکشيدم بگم - بابام ديد ساکتم خودش گفت : چند بار اول کمي درد داره بعد خوب ميشه و ادامه داد مامانت که خيلي دوست داره و خنديد منم خندم گرفت بعد گفت ميخوام اينو بدوني و مطمئن باشي من کاري نميکنم تو دوست نداشته باشي و درد داشته باشه ميخوام فقط تو راضي باشي - کمي حرف زد من همش چشمم به کيرش بود ديدم کري نميکنه فقط حرف ميزنه - گفتم اگه کاري نداري من برم - يه دفعه بخودش اومد و گفت : نه نه صبر کن و باز بوس گرفت و با دستاش با سينه هام بازي مي کرد خيلي خوشم امده بود - بابام گفت دخترم اجازه هست کمي پايينتر برم خجالت ميکشيدم بگم - بابام گفت دخترم قول بده از بابات خجالت نکشي گفتم باشه گفت : حالا اجازه ميدي سينه هاي کوچيکتو بخورم ؟ گفتم : هر کاري دلت ميخواد انجام بده بابا جون - بابا شروع کرد به ليسيدن سينه هام - مواظب بود که يهموقع دندوناش ازيتم نکنه خيلي جالب بود يه جور سينه هامو ميخورد که انگار سالهاست عاشقمه و انتظار کشيده چون خم شده بود کيرش به جلوم ميخورد و من خيلي دوس داشتم خيلي لذت داشت - کمي لاشو باز کردم کير بابام بره لاي پاهام - بابام انگار فهميد گفت : دخترم همش من مشغول بودم حالا تو هر کاري ميخاي بکن من هنوز با وجوده شهوتي که تمام بدنمو گرفته بود خجالت ميکشيدم - ساکت شدم بابام گفت باز خجالت ميکشي ؟ گفت خوب امروز من چون همه کار کردم - نوبته شماست - گفتم : باشه - گفت خوب دخترم بزار اينارو به هم معرفي کنيم - خندهام گرفت بعد کيرشو تو دستش گرفت و گفت: من کير هستم ميشه شما خودتونو معرفي کنيد ؟ ديد من ساکتم دوباره گفت : شما چقدر کوچيک و خوشگليد افتخار آشنائي ميديد خندهام گرفته بود از اين كاراي بابام ا چشمک زد به من گفت بگو من هم گفتم : من کسه دخترت هستم ! بابام دستش رو کيرش بود نزديک تر کرد گفت دخترم چه کس نازي داري بعد کيرشو جلوتر اورد و گفت خوشبختم و ادمه داد بيا دوستاي خوبي براي هم باشيم بعد رو به من کرد گفت دخترم اشکال نداره کست و کيره بابا با هم رو بوسي کنند؟ خيلي منتظر بودم - فکر ميکردم الان بابام کيرشو فرو ميکنه تو کسم ولي بابا سرشو کمي ماليد به جلو کسم گفت خوب اجازه بده خودم هم با کسه دختم آشنا بشام بعد سرشو اورد پايين و شروع کرد به ليسيدن کسم اونقدر شهوتي بودم که نميشه گفت بابا سرشو بعد از چند لحظه بالا اورد و گفت کست خيلي کم مو هست گفتم آره بدنم کلاً مو کم داره بعد بابام باز شروع کرد به ليسيدن گفتم بابا شما بدون مو دوست داريد ؟بابام سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد گفت کسه دختر بچه مثل تو گله - اونم به اين نازي اگر پر مو هم باشه بابات برات ميخورد ولي بدون مو واقعاً ديگه تو دنيا تکه و به ليسيدنش ادامه داد لاي کسم باز ميکرد و بعد يه طرفشو کامل ميکرد تو دهنش و ميک ميزد ! وااااييي داشتم از اذت ميمردم ! يدفعه بدنم شروعبه لرزش کرد و کمي آب از کسم اومد بابام گفت : خترم خوب بود ؟ سرمو پايين انداختم گفتم آره - بعد بابام پاشد و رفت پشتم و دستشو گذشت رو سينههام از پشت و کيرشو ميزد به بدنم دلم ميخواست بابام از پشت کيرشو فروکنه تو کسم برا همين هي ميرفتم رو انگشته پاهام که بابام فهميد و کمي خم شد و گفت دخترم مي تونم کيرمو بزارم لاي پاهات ؟ با خوشحالي گفتم : آره بابا هر کاري ميخوايي انجام بده اونم کيرشو از پشت گذشت لاي پاهام - کيره بابام هي ميخورد به کسم بابام گفت ببين دخترم با اين که تازه باهم آشنا شدند چقدر هم ديگه رو دوست دارند ! بعد بابام تند تند عقب و جلو ميکرد تا اين که بين پاهام خيس شد و فهيدم آب کير بابام اومد ! بابام گفت ببخشيد و همون جا نشست من نميدنستم چي کار کنم - بابا گفت دخترم آب کيره باباتو ديدي ؟ پاهامو نگاه کردم و گفتم آره - بعد بابام گفت بيا جلو همون طور که نشسته بود از بين پاهام دستشو زد به آب کيرش که ريخته بود اونجا - بعد دستشو جلو اورد گفت : دخترم دوست داري ؟ سرمو بردم عقب گفتم نه از بوش خوشم نمياد - اونم سريع دستشو عقب کشيد گفت اشکال نداره و گفت كست كه ابمو دوست داره ؟ بعد از رو کيرش که کوچيک شده بود کمي آبشو بداشت و ماليد به کسم و گفت : کسه دخترم نظرش چيه ؟ و منو نگاه کرد منم گفتم خوبه ! من خوشم مياد ! بابام خنديد و گفت خودت يا کست دخترم ؟ منم گفتم خودم از بوش خوشم نمياد - بابام گفت آها پس کسه دخترم خوشش مياد ! گفتم آره - بابام نشسته بود گفتم بابا اگه ميشه من برم حموم و بعد غذا بپزم - بابام گفت باشه - لباسامو برداشتم و رفتم حموم - زود خودمو شستم و آمدم بيرون - ديدم بابام همون جور نشسته آروم گفتم بابا نميخلي حموم بري ؟ يک دفعه انگار خواب بود سريع يه دستمال برداشت چند جاي زمينو پاک کرد و بدون اينکه چيزي بگه رفت حموم - من داشتم غذا درس ميکردم که ديدم رفت بيرون و بعد ا ظهر اومد و اصلن به روش نياورد - غذا رو دستجمعي خورديم - رفت خوابيد منم رفتم تو اطاق مونده بودم بابا چرا اينجوري ميکنه ؟ انگار ناراحت بود ! شايدم عذاب وجدان داشت ! تا فرداش با بابام چند کلمه هم حرف نزدم فردا بعد از ناهار باز همينطور - ديگه ترسيده بودم تا بابا و مامان رفتن بيرون و منو ابجي خونه مونديم شب بابا زودتر از مامان خونه آمد و منو صدا کرد تو اطاقش- رفتم ديدم نشسته - پرسيد خواهرت کجاست ؟ گفتم الان رفت حمام - گفت دخترم بيا بهم يه قول بديم ! گفتم چي ؟ گفت تو قول بده بجز من - اونم هر وقت که خواستي با هيچ کسي سکس نکني ! گفتم قول ميدم- گفت قسم بخور به جون من و مامانت و آبجيت که تا قبل از عروسيت با هيچ پسري سکس نکني ! گريم گرفت گفتم قول ميدم - بابام گفت ناراحت نشو اينجوري من راحت ترم منم قول ميدم بجز تو ديگه با کسي سکس نکنم چون منو مامان بهم قول داده بوديم سره عروسيمون که هميشه با هم باشيم . بعد از نيمساعت مامان اومد و موقع شام يک گردنبند ظريف در اورد و گفت اينو بابات بخاطر پيشرفت تو درست برات گرفته - بعد از اون چند ماهي هست که منو بابا با هم سکس ميکنيم اونم کامل - براي اولش خيلي جالبه چون بعد از اون ماجرا هر دو دلمون ميخواست ولي فرصت نميشد و خونه خالي نمي شد - کلي ماجراهاي جالبه که هر کدوم چند صفحه هست در ضمن فکر ميکنم بابام مدتي هست دوست داره با خواهرم که ۱۲ سال داره هم سکس کنه !
|
|
|
سلام من مهدی هستم و امسال قبول شدم دانشگاه ولی ترم بهمن باید برم و ۳-۴ ماهی بیکار هستم. می خواهم ماجرای من با دختر همسایه رو براتون تعریف کنم. حدود دو سال بود که زهرا اینا آمده بودن تو محله ما. زهرا کلاس سوم راهنمایی بود و هیکل خوشکلی داشت اما قیافه جالبی نداشت نه اینکه زیبا نبود٬ قیافش مثل هیکلش خوب نبود. زهرا دوست صمیمی خواهرم بود و تا پارسال با خواهرم به مدرسه می رفت (خواهر من یک سال از زهرا بزرگتر بود و امسال کلاس اول دبیرستان رفته).زهرا یک برادر همسن خودم به اسم کامران داشت که با هم خیلی صمیمی بودیم. حالا هم که زهرا با خواهرم به مدرسه نمیره ولی زهرا به خونه ما میاد و در درساش از خواهرم کمک می گیره. ولی نسبت به قبل کمتر میاد. من چند وقت بود که تازه به هیکل این دختره پی برده بودم و می خواستم باهاش دوست بشم ولی نمی دونستم چطوری. یک روز که زهرا خونه ما بود زنگ تلفن به صدا در اومد و من گوشی رو برداشتم٬ سمانه همکلاسی خواهرم بود. من هم خواهرم رو صدا کردم وقتی خواهرم اومد تا تلفن رو جواب بده من از فرصت استفاده کردم و دل رو به دریا زدم و رفتم پیش زهرا و گفتمش می خوام باهام دوست بشی ولی اون جواب منفی داد. خیلی تو ذوقم خورد چون تا اون موقع فکر می کردم اون هم دوست داره با من دوست بشه چون معمولا کارهای کامپیوتری مثل یک تحقیق از اینترنت و تایپ و ... رو به واسطه خواهرم به من می گفت و من براش انجام می دادم. خلاصه من سر خورده و سر شکسته از اتاق اومدم بیرون. من چون شیفت مدرسه رفتن زهرا رو می دونستم معمولا موقع رفتنش به مدرسه به بهونه های مختلف می رفتم دم در تا اون رو تماشا کنم. یک روز موقع رفتن اون به مدرسه من رفتم که از مغازه دو کنسرو ماهی برای نهار بگیرم که دیدم اون تازه از خونه راهی مدرسه شده٬ من هم پشت سرش راهی شدم و با خودم گفتم که دنبالش می رم و از مغازه پیش مدرسه دو تا کنسرو می گیرم. (مدرسه ۲-۳ خیابون با خونه ما بیشتر فاصله نداشت). خلاصه همینطور که داشتم می رفتم دیدم یه پسر دبیرستانی رفت کنار زهرا و شروع به حرف زدن کرد ولی من نفهمیدم که چی میگه. بعد دیدم یه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد و زهرا هم اون کاغذ رو گرفت. خلاصه اون رفت دبیرستان و من هم خریدم رو کردم و برگشتم. فردای اونروز هم تعقیبش کردم و دیدم باز اون پسره رفت پیشش٬ من گفتم انگار این پسره دست بردار نیست و هر روز میاد پیشش. خلاصه برای فردا یک دوربین دیجیتال از دوستم گرفتم و راه افتادم دنبالش ولی از کنار می رفتم که معلوم نباشم. خلاصه باز اون پسره اومد کنارش و من هم چند عکس از اونها گرفتم و برگشتم. دیگه من اون رو بیشتر زیر نظر داشتم. دیدم بعدازظهر باز خودش تنها زد بیرون من هم رفتم دنبالش دیدم توی یک پارک با اون پسره قرار گذاشته. من هم ازشون چندتا عکس دیگه گرفتم و برگشتم خونه و اون ها رو روی کامپیوتر کپی کردم. می دونستم با این عکس ها می تونم راضیش کنم که با هم باشیم. حدود ۲-۳ روز بعد من تنها خونه بودم و داشتم با کامپیوتر کار می کردم که صدای زنگ در اومد. من رفتم در رو باز کردم دیدم زهرا خانومه و می خواد بیاد پیش خواهرم. من گفتم که خونه نیست٬ وقتی می خواست بره من گفتمش زهرا یک لحظه اگر میشه بیا داخل می خوام یه چیزی رو نشونت بدم. بعد اومد داخل و بردمش پای کامپیوتر و اون عکس ها رو نشونش دادم. یک دفعه رنگش سرخ شد و هیچ حرفی نزد. من هم جریان رو بهش گفتم و گفتم اینارو می خوام بدم به کامران. یه دفعه زد زیر گریه و افتاد به التماس کردن که اشتباه کردم٬ این اولین بارم بوده٬ تازه باهاش دوست شدم تو رو خدا اینکار رو نکن و... . من گفتم که شرط داره گفت چه شرطی؟ گفتم باید اون رو ول کنی و با من دوست بشی. گفت اگه باهات دوست بشم دیگه اینارو به کامران نمیدی؟ گفتم نه. گفت خوب باهات دوست میشم٬ دیگه اینارو پاک کن. گفتم نه اینجوری نمیشه باید بهم حال بدی٬ گفت نه. گفتم می تونی تا فردا فکر کنی٬ اگه نمی خواهی اینارو به کامران بدم قبول کن. در هر صورت با من تماس بگیر٬ و شماره موبالیم رو بهش دادم. فردای اونروز بهم زنگ زد و گفت قبوله. گفتم خوب چهارشنبه هفته آینده ساعت ۶ بعدازظهر خونه ما. چون شیفت گردون میشدن و چهارشنبه هم عروسی پسرخاله بابام بود و قرار بود خانواده بجز من برن شهرستان. خلاصه سه شنبه هفته بعد خانواده رفتن شهرستان. فردا ساعت ۶ دیدم در رو زدمن. در رو باز کردم دیدم زهرا است. گفتم به خونه چی گفتی؟ گفت٬ گفتم می روم خونه یکی از دوستام. من هم بردمش توی اتاق خواب و نشوندمش روی تخت٬ بعد یک لب ازش گرفتم در همین حال مانتو و روسریشو در آوردم. پیرهنش رو هم با کمی مقاومت در آوردم و شروع کردم به دستمالی سینه ها و خوردن اونها. بعد شلوارش رو در آوردم و شروع کردم به خوردن کس خوشکلش. انگار با یک مجسمه طرف بودم هیچ حرکتی از خودش نشون نمی داد و هی میگفت دیگه بسه٬ حال کردی دیگه! نگاش کردم دیدم اشکاش از گونه هاش سرازیر شدن. گفتم حالا بیا کیرم رو بخور٬ گفت نمی خورم ای کثیفه. من هم با زور دهانش رو باز کردم و کردمش تو دهنش و شروع کردم تلمبه زدن تو دهنش٬ هی دست و پا می زد. دیدم فایده نداره٬ بی خیال شدم. گفتمش بخواب روی تخت گفت نه٬ من هم خودم خوابوندمش و کیرم رو تا ته کردم تو کونش یک دفعه جیغ بلندی کشید. گفتم بابا تحمل داشته باش٬ دیدم نه اصلا این رو کم داشته که گریه کنه و صداش در بیاد. من هم دستم رو گرفتم دم دهنش و دوباره کیرم رو کردم تو از شدت درد دستم رو گاز گرفت و من هم محکمتر فشار دادم تو و شروع کردم به تلمبه زدن. دیگه بدنش شل شده بود و مقاومت نمی کرد چون که دلیلی برای مقاومت وجود نداشت٬ و من هم راحت تر کارم رو انجام دادم. بعد یواش یواش داشت آبم میومد و آبم رو ریختم رو سینه ها و شکمش. گفت کثافت٬ کثیفم کردی و به حالت قهر پاشد و لباس هاش رو پوشید و رفت من هم حوصله منت کشی این دختر لوس را نداشتم گفتمش برو یه حال هم به ما نددی. بعد از اونروز اون به خونه ما نمیاد و من هم دیگه کاری به کارش ندارم
|
|
|
فقط ارور ERROR
|
|
|
|
|
چي؟؟
|