| پیام |
نویسنده |
shayan88m عزیز شما نسبت به من لطف داری احساست رو واقعا درک می کنم چون آدم بی نهایت حساسیم و به راحتی کسی رو فراموش نمی کنم امیدوارم کسی نسیبت بشه که قدرتو بدونه من که تصمیم ندارم دیگه واسه کسی از احساس و وجودم مایه بذارم به هر حال موفق باشی
|
ferfere
اعضا
|
|
|
bebinam shoma ghablan nevisandeyiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii, kholaseh to in mayeh aaaaaaaaa naboodin, baba ey vallllllllllllllllllllll.
|
pady
اعضا
|
ferfere جان
من کاملا درک میکنم که منظورت چیه
همون نظری که تو آرتا گذاشتی منظورت رو تایید میکنه
میدونی گاهی تحمل خاطزات بعضی از حقایق تلخ تر میشه از خود اونها
من و شما هم درگیر یه همچین مشکلی شدیم
آرتا هم واقعیه البته خوب قبول دارم من رنگش کردم و کمی آب و تاب به اون دادم که اون بر میگرده به این موضوع که من قصد داشتم داستان بنویسم و قبل از نوشتن مخاطب خودم رو انتخاب کردم حالا چه اشکالی داره که من با نوشتن حقایق و اضافه کردن تجربه های خودم از همون حقایق هم موجب سرگرمی یک سری از دوستان بشم و هم تمرینی بشه برای نوشتنم و هم با دوستایی آشنا بشم که باهام همدردی میکنن و درک میکنن اون چه بر من گذشته رو
و دوستام هم در کنارش از تجربیاتی که من از این حقایق به دست آوردم با خبر میشن شاید یه روزی ازشون استفاده کردن
درسته؟
دو قسمت از آرتا رو امروز می زارم چون احتمالا یه مدت کوتاه نیام چون عروسی همون که تو آرتا مهشید صداش کردم دعوت هستم
واسم آگهی تبلیغاتی بزار
باز هم از داستانهات و خاطراتت بنویس
حداقل فایدش اینه که سبک میشی
سعی کن با نگاه کردن به گذشته و یادآوری حقایق تلخ و شیرین به اونها به چشم یه درس نگاه کنی نه صرفا یه اتفاق که توی روحیه تو تاثیر گذاشت و رفت
سعی کن محکم تر باشی و از حقایق خودت و دیگران درس بگیری
بازم بهت سر میزنم
مراقب خودت باش
|
aloneman
اعضا
|
aloneman عزیز از پیغام دلگرم کنندت واقعا ممنونم از وقتی این داستان رو می نویسم حالم بهتره
ماها هم دردیمو حرف هم دیگرو بهتر می فهمیم بازم ممنونم امیدوارم زودتر برگردی
|
ferfere
اعضا
|
ها
دیدی برگشتم؟
( AloneMan سنجد- البته اقتباس از تاپیک داستان و شوخی زیبای موسی )
فرفره دلم تنگ شد گفتم بیام سری بزنم
بابا میخوای ما رو تشنه بزاری دیگه؟
چرا دیگه نمی نویسی؟
منتظرم
آره عزیز
منم خیلی روحیم عوض شده
مخصوصا که حالا پایان این داستان اینجا با عروسی ختم به خیر شده
( عین فیلمای فارسی )
فرفره برا خوشبختی مهشید دعا کن دختر معصومیه
آرتا قسمت هفتم
از خودم سرعت عمل در وکردم
( تو غللللللت می کنی )
هاهاها
امشب شادم دوستان شما هم ایشالله شاد باشید.
فرفره بنویس که خیلی مغزم گرسنه است
غذای آموزشی میخواد
|
aloneman
اعضا
|
|
|
30 Mar 2007 04:04 - # | ویرایش بوسیله: ferfere
یکی دو هفته از مهمونی می گذشت که قرار شد با خالم اینا بریم کوه رامبدم دعوت بود شب که تلفنی صحبت می کردیم گفت فردا کسی غیر از من حق گرفتن دستاتو نداره کاراش واقعا اعصابمو خورد می کرد از یه طرف می گفت تو دوست دخترم نیستی و نمی تونی باشی از یه طرفم یه کارایی می کرد که من گیج می شدم دوست نداشتم رامبد باهامون کوه بیاد به خاطره راحتی بیش از حدم با یکی از بچه ها که بی نهایت دوسش داشتم مهربونترین و بامزه ترین آدمی بود که می شناختم حاظر بودم جونمم واسش بدم اسمش مانی بود.صبح با خالم رسیدیم سره قرار مانی زودتر از ما اومده بود کلی قربون صدقه هم رفتیم.
مثله همیشه رامبد از راه رسیدو با همه سلام علیک کرد یکی یکی بچه ها از راه می رسیدن یهو مانی دستمو گرفت گفت بیا بریم سیگار بگیرم نگاه غضب آلود رامبد و واضح می دیدیم با مانی رفتیم دم یه مغازه که رامبد اس م اس داد مسخره !!مانیم گوشیمو گرفت و اس م اس رو خوند می دونستم می خواست با این کارش عکس العمل رامبد و ببینه که دید من کلی پیشش ادعا کرده بودم که ما دو تا دوست معمولی هستیم البته خودشم یه دوست معمولی بود من وسطه دو نفر گیر کرده بودم برگشتیم پیش بچه ها همه دیگه اومده بودن که مانی گفت من می خوام برم یه کاری واسم پیش اومده من خیلی ناراحت شدم بدون اون بهمون خوش نمی گذشت نمک جمعمون بود گاهی اوقات از دستش ریسه می رفتیم.خلاصه هر کاری کردم نموندو رفت آخرین نگاهشو فراموش نمی کنم پر از سرزنش بود من احمق نفهمیدم که از دست من ناراحت شده اینو شب خالم بهم گفت.
راه افتادیم سمت کوه یه لشکر بودیم
رسیدیم به کوه از کوه بالا رفتیم و رسیدیم به یه مسیره فرعی که یکی از بچه ها بلد بود رامبد با اونم لج بود چون یه زمانی دوست پسر من بود.خلاصه راهمون و ادامه دادیم تو کل مسیر من و رامبد از همه عقب تر بودیم داشتیم مسیرو ادامه می دادیم که رسیدیم به یه جایی که هیچ دیدی نداشت کسیم نبود رامبدم از فرصت استفاده کردو منو گرفت تو بقلشو تا می تونست ازم لب گرفت می گفت لبات خشک شده می خوام ترشون کنم.از مسیر رد شدیمو رسیدیم به بچه ها.یه کم استراحت کردیمو دوباره راه افتادیم.به مقصد که رسیدیم همه دوره هم نشستیم و گل گفتیمو گل شنیدین منو رامبد یه جایی نشستیم که کسی نمی تونست ببینه چی کار می کنیم محکم بقلم کرده بودو کمرمو ماساژ میداد یکی از بچه ها قرار بود بیاد که همه رفتن دنبالش چون مسیر فرعی بود نمی تونست پیدا کنه از قبل یه جا قرار گذاشته بودن همه رفتن غیر ازمنو رامبدو یکی از بچه ها به اسم شهرام.
شهرام رفت رو یکی صخره ها نشست شروع کرد به سیگار کشیدن و آهنگ گوش دادن علنا بهمون گفت راهت باشین یجوری نشسته بود که می گفت من شمارو نمی بینم
رامبدم انگار همینو می خواست دوباره شروع کرد به لب گرفتن مثل همیشه خوب و عالی(واقعا دلم واسش تنگ شده حتی عیدم بهم تبریک نگفت چند روز دیگه تولدمه می دونم که یادش هست ولی از سر غرور تبریک نمی گه) خلاصه یه 1 ساعتی نشستیم ناهارو زدیمو راه افتادیم پایین تو کل مسیر بر گشتم رامبد از هیچ فرصتی واسه لب گرفتن دریغ نکرد.شب که طبق معمول خونه خالم بودم خالم گفت فهمیدی مانی بخاطر تو رفت گفتم نههههههههههههه!
خالم گفت واقعا که خنگی سریع رفتم گوشیمو ورداشت یه اس م اس طولانی پر از عذر خواهی واسه مانی فرستادم واقعا گریم گرفته بود نمی خواستم ازم برنجه نیم ساعت بعد بهم زنگ زد گفت من ناراحت نشدم عزیزمو کلی دلداریم داد آخره حرفامون گفتم مانی چرا رفتی؟گفت تو منو گذاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی با این حرفش بغض گلومو گرفت بهش گفتم تیکه می ندازی خندید 2 ماه بعد وقتی خبر مرگش بهم رسید شکستم عزیزترینم رفته بود توی این مدت حتی یه لحظه ام نبودن که به یادش نباشم تو مراسم خاک سپاریشم نتونستم شرکت کنم امتحان میان ترم داشتم رامبد به وضوح خورد شدنمو دید
آخرین نگاه مانی هیچوقت از ذهنم پاک نمی شه ....
چند روز بعد از کوه رفتنمون دانشگاها باز شدو ما هم راهی شهر دانشگاهیمون شدیم از همون روز اول ماه رمضمونم شروع شد مصلما کاری نمی تونستیم بکنیم چون رامبد کل روزه هاشو گرفت من یه دونه ام نگرفتم بر عکس سالای پیش.اولین روزی که با هم می رفتیم تو اوتوبوس کنار هم نشسته بودیم کله سحر راه افتادیم دقیقا اول ماه رمضون بود از قبل گفته بود روزست و حتی دستمم نمی گیره منم اوصولا از هرچی منع شم تشنش می شم اصولا انسان همینه مثل منع شدن آدم و حوا از میوه ممنوعه.
مثل بچه مثبتا کنار هم نشستیم داشتم می مردم که دستاشو بگیرم ولی نمیشد به وسطای راه رسیده بودیم خوابم گرفته بود و سرم میرفت به طرف رامبد یهو سرمو بلند کرد گذاشت رو شونش از ذوق خوابم پرید ولی یه چیزی کم بود تا دستامو نمی گرفت راضی نمی شدم کم کم داشت خوابم میبردو نا امید شده بودم که دستمو گرفت تو دستاش احساس می کردم دنیا رو بهم دادن لبخند و رو لبام میدید یه کم با بازوش به سینم فشار آورد که دیگه داشتم می مردم
یه دختره با مامانش پشتمون نشسته بود کلشو کرده بود بین دو تا صندلی ببینه ما چی کار می کنیم رامبد اختیارشو یه لحظه از دست داد صورتشو آورد جلو که لب بگیره که مثله برق گرفته ها گفتم نه این دختره داره مارو نگاه می کنه.1ساعت بعد رسیده بودیم به شهر.از هم جدا شدیم من رفتم خوابگاه اونم رفت خونش.مساله جالب دیگه این بود که توی اون یه وجب شهر هیچوقت نفهمیدم خونش کجاست هنوزم که هنوزه نمی دونم!
خلاصه ماه رمضونو گذروندیم اونم با چه بدبختی من توی اون مدت هر روز رامبدو با یکی میدیدم تو دانشگاه که داره لاس می زنه واقعا اعصابم خورد می شد تا اینکه یه روز حسابی دعوامون شد سره این مساله و حسابی به هم دیگه فحش دادیم 1 روز بهش زنگ نزدمو کلا دیگه می خواستم بی خیالش شم که زنگ زد به خالم گفت به آرام بگین باهام تماس بگیره منم زنگ نزدم انقدر به خالم زنگ زد تا خالم کلافه شد مجبورم کرد زنگ بزنم زنگ زدم خیلی سرد باهاش صحبت کردم گفت چته گفتم خوب می دونی چمه گفت قول می دم دیگه با کسی حرف نزنم منم بخشیدمش.
عید فطر که شد چند روز بعدش بیرون قرار گذاشتیم میدونستم داره هلاک میشه منم دسته کمی از اون نداشتم یه جای دنجو خلوت پیدا کرده بود کناره خونمون توی اولین فرصت اومد دنبالمو رفتیم اونجا تا رسیدیم سریع پرید لباشو چسبوند رو لبام 1 ماه حسرت خورده بود مثل تشنه ای بود که به آب رسیده بود یه کم لبامو خوردو دکمه مانتومو باز کرد سینمو گرفت تو دهنش و با ولع خاصی مکش می زد.گفت سریع شلوارتو بکش پایین با اینکه می ترسیدم ولی مثل مسخ شده ها اینکارو کردم سریع دستشو برد لای پامو با حسرت گفت حیف که نمی تونم بخورمش یه کم باهاش ور رفت منم که شر شر ازم آب می رفت.زیپ خودشو کشید پایین و درآوردش سیخو آماده
سرمو بردم پایینو گذاشتمش تو دهنم انقدر حشری بودم که حالیم نبود دوست ندارم با تمام وجود واسش ساک زدم آبشم که هیچوقت نمی یومد یه ذره دیگه با هم ور رفتیمو راه افتادیم
وسطای آبان که مانی رو از دست دادمو به تنها چیزی که فکر نمی کردم سکس بود اصلا توی این عالم نبودم رامبدم از ناراحتی من زجر می کشید چون همیشه شاد بودم پژمردگیمو به این شدت ندیده بود همه واسم نگران بودن غیره گریه کاری نمی کردم واقعا واسم وحشتناک بود همش تو فکر دوست دخترش بودم که چجوری تحمل میکنه بیچاره هنوزم که هنوزه سیاهشو در نیاورده!!!
دیگه آذر ماه شده بود دیگه از دست رامبد به سطوح اومده بودم نمی تونستم با این مساله کنار بنیام که دوست دخترش نیستم و اون همه کار باهام میکنه همه ام تو دانشگاه بهمون می گفتن چرا دروغ می گین شما با هم دوستینو دروغ می گین هیچ کس غیره خودمون این حرف مسخره رو باور نداشت و این بیشتر زجرم می داد تصمیم خودمو گرفته بودم می خواستم با یکی دوست شم و رامبدم از زندگیم بندازم بیرون یه پیشنهاد بی نهایت عالی بهم شد پسره همه چیزش تکمیل بود یکی معرفیش کرده بود باهاش قرار گذاشتم تا ببینمش .رسیدم سره قرار تو اولین نگاه ازش خوشم نیومد زیاد بد نبود قیافش ولی رامبد ملکه ذهن من بود نمیدونم چرا تو اون لحظاتی که کناره اون بودم فقط دلم می خواست گریه کنم نمی تونستم کسیو غیره رامبد تحمل کنم خیلی بهش وابسته بودم انقدر جلوی پسره از دوستای پسرمو شیطونیام گفتم که اونم از من بدش اومد از ته دلم از این قضیه خوشحال بودم فرداش قرار بود برم دانشگاه خیلی ناراحت بودم و به رامبد م چیزی نگفته بودم توی اوتوبوس که نشستم بهم اس م اس داد گفت در چه حالی گفتم بدک نیستم گفت آرام چته راستشو بگو تحویل نمی گیری منم جریانو بهش گفتم گفت اگه منو دوست داری برو باهاش دوست شو گفتم چون تورو دوست دارم نمی تونم.حدود چند دقیقه هیچ خبری ازش نشد بلاخره پیامش اومد بازش کردم و خوندمش هیچی ازش نفهمیدم احساس می کردم روی سقف اوتوبوس شناورم خشکم زده بود پیامشو دوباره خوندم نوشته بود چنتا شرط واسط می ذارم به ازدواج فکر نکن زیادم وابسته نشو با این شرطا حاظری دوست دخترم شی؟
خودش می دونست جوابم آره است و اون جواب آره رو واسش reply کردم
واقعا احساس پرواز می کردم بعد 6 ماه به خواستم رسیدم.دوباره اس م اس داد یه زمانی می گفتم نمی تونی دوست دخترم باشی ولی حالا فهمیدی دورو برت چه خبره به هر کی دوست داری می تونی بگی دوست دختره منی! از اعتماد به نفس بالاش ناراحت نشدم هنوزم ناراحت نیستم چون اون موقع من پیروز شده بودم.گفت رسیدی میام دنبالت.ساعت 5 بود که اومد دنبالم احساس می کردم از همیشه بیشتر دوسش دارم آژانس گرفته بود وسایلمو گذاشت تو ماشینو راه افتادیم منو رسوند موقع خدا حافظی چنان دستمو با اشتیاق فشار داد که تعجب کردم
رفتم تو خوابگاه که دیدم اس م اس داد اووووووووی فکر نکنی فقط خودت می دونی دوست داشتن چیه منم دوست دارم!!!!!!!!!!!!!!! واقعا باورم نمی شد توی اون 6 ماه یه بارم نگفته بود دوست دارم.اون شب بهترین شب زندگیم بود............
ادامه دارد
این قسمت زیاد سکس توش نداشت دیگه ببخشید توی قسمت بعدی داستانم کاملا سکسیه
|
ferfere
اعضا
|
pady جان نه عزیزم من نویسنده نبودم ولی کتاب زیاد خوندم از نظرت ممنونم لطف داری
|
ferfere
اعضا
|
واقعا لحظه زیباییه وقتی خیلی منتظر چیزی هستی و بعد تو لحظه ای که دیگه حتی فکرش رو هم نمیکنی سر برسه
می تونم تصور کنم که چه حسی داشتی
منم بارها تو موقعیت مشابه گیر کردم حالا نه با شخص با هر چیزی و هر خبری
مثل همیشه تاثیر گذار و قوی
ممنونم
حسم رو تازه کردی
|
aloneman
اعضا
|
خواهش می کنم ازین که داستانمو دنبال می کنی ممنونم
|
ferfere
اعضا
|
|
|
ادامشششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش.راستشو بخواین من زیاد نظر نمیدم هفته ی یه بار میام می خونم فقط ولی تا حالا برا ارام و ارتا و ارا که داستاناشونو خوندم حرف نداشت/اینجا پیام بازرگانی شدا یه لحظه
|
SOLO
اعضا
|