| پیام |
نویسنده |
Quoting: minajan آخی
چقدر قشنگ
همه بوسه هاشو تقدیم من کن
من می میرم واسه بوسه
همش تقدیم تو باد همسر عزیز و خیانت کارم
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
Quoting: jako_jonevar همش تقدیم تو باد همسر عزیز و خیانت کارم
این دنیای مجازی هم واسه خودش چه عالمی داره
|
minajan
اعضا
|
بازگشت
ز آن نامه ای كه دادی و زان شكوه های تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشم نخفته است
ای مايه اميد من، ای تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
تا بر گذشته می نگرم، عشق خويش را
چون آفتاب گمشده می آورم بياد
می نالم از دلی كه بخون غرقه گشته است
اين شعر، غير رنجش يارم بمن چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختی رميده است
اين شعرها كه روح ترا رنج داده است
فريادهای يك دل محنت كشيده است
گفتم قفس، ولی چه بگويم كه پيش از اين
آگاهی از دوروئی مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشای در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره بزنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره بپايم نيفكند
|
jako_jonevar
اعضا
|
نقش پنهان
آه، ای مردی كه لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئی
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگی را خوانده ئی
هيچ می دانی كه من در قلب خويش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هيچ می دانی كز اين عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان می دهد
آری، اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد
هرگزم در سر نباشد فكر نام
اين منم كاينسان ترا جويم بكام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لب های جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غير
ساغری از باده هستی دهم
بستری می خواهم از گل های سرخ
تا در آن يكشب ترا مستی دهم
آه، ای مردی كه لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئی
اين كتابی بی سرانجامست و تو
صفحه كوتاهی از آن خوانده ئی!
|
jako_jonevar
اعضا
|
بيمار
طفلی غنوده در بر من بيمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده
هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشت های لاغر و تبدارش
من ناله می كنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش
گاهی ميان وحشت تنهائی
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشگم بروی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران كه غرق تماشائيد
اين كودك منست كه بيمارست
شب تا سحر نخفتم و می بينيد
اين ديده منست كه بيدارست
ياد آيدم كه بوسه طلب می كرد
با خنده های دلكش مستانه
يا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوايش
«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
بينم درون بستر مغشوشی
طفلی ميان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه های ساعت ديواری
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
مهمان
امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست بسر می آيد
در فروبند و بگو خانه تهی است
زين سپس هر كه به در می آيد
شانه كو، تا كه سر و زلفم را
درهم و وحشی و زيبا سازم
بايد از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رؤيا سازم
سرمه كو، تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه در دل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد
آه، ای دخترك خدمتگار
گل بزن بر سر و بر سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز درآمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش
تا چو رؤيا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
زآن سپس همچو يكی كولی مست
نرم و پيچنده ز جا بر خيزم
همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه، گوئی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می آيد
ای خدا، اوست كه آرام و خموش
بسوی خانه ما می آيد
|
jako_jonevar
اعضا
|
راز من
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئی شد يار من
بی گنه زنجير بر پايم زدند
وای از اين زندان محنت بار من
وای از اين چشمی كه می كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»
گاه می كوشد كه با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه می خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه می گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده می دوزم بر او
بی صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمی دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بی گمان هرگز كسی چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پای در زنجير می نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه، اينست آنچه می جستی به شوق
راز من، راز زنی ديوانه خو
راز موجودی كه در فكرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی كه ديگر هيچ نيست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم می دهد
ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو
|
jako_jonevar
اعضا
|
دختر و بهار
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شكوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست كاكلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازك زيبای خسته را
خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلكشی دويد
موجی سبك خزيد و نسيمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رميد
خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختی كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
ای بس بهارها كه بهاری نداشتم
خورشيد تشنه كام در آنسوی آسمان
گوئی ميان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خيره در انديشه ئی غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
|
jako_jonevar
اعضا
|
دختر و بهار
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شكوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست كاكلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازك زيبای خسته را
خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلكشی دويد
موجی سبك خزيد و نسيمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رميد
خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختی كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
ای بس بهارها كه بهاری نداشتم
خورشيد تشنه كام در آنسوی آسمان
گوئی ميان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خيره در انديشه ئی غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
دختر و بهار
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شكوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست كاكلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازك زيبای خسته را
خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلكشی دويد
موجی سبك خزيد و نسيمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رميد
خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختی كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
ای بس بهارها كه بهاری نداشتم
خورشيد تشنه كام در آنسوی آسمان
گوئی ميان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خيره در انديشه ئی غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
|
jako_jonevar
اعضا
|