| پیام |
نویسنده |
ديدار تلخ
به زمين می زنی و می شكنی
عاقبت شيشه اميدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاويدی را
ديدمت، وای چه ديداری وای
اين چه ديدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاری بود
ديدمت، وای چه ديداری وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
اين چه عشقی است كه در دل دارم
می گريزی ز من و در طلبت
من از اين عشق چه حاصل دارم
باز هم كوشش باطل دارم
باز لب های عطش كرده من
لب سوزان ترا می جويد
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا می گويد
بخت اگر از تو جدايم كرده
می گشايم گره از بخت، چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سرپرده خاك
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره كردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه ئی كرد و سرابی گرديد
تا مرا واله و بی سامان ديد
نقش افتاده بر آبی گرديد
در دلم آرزوئی بود كه مرد
لب جانبخش ترا بوسيدن
بوسه جان داد بروی لب من
ديدمت، ليك دريغ از ديدن
سينه ای، تا كه بر آن سر بنهم
دامنی تا كه بر آن ريزم اشك
آه، ای آنكه غم عشقت نيست
می برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين می زنی و می شكنی
عاقبت شيشه اميدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دل، آتش جاويدی را
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكی سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد
اگر از شهد آتشين لب من
جرعه ای نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه های نداده بسيار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
باز هم می توان به گيسويم
چنگی از روی عشق ومستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
ديدگانی پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم بسوی خويش آواز
باز هم دارم آنچه را كه شبی
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او می گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش
زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست
كو دلم كو دلی كه برد و نداد
غارتم كرده، داد می خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نيست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد
او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را
|
jako_jonevar
اعضا
|
از ياد رفته
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياری كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطائی كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا می نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لب بر لب من م لغزد
می كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئی از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگی نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائی
بشكن اين آينه را ای مادر
حاصلم چيست ز خود آرائی
در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست
|
jako_jonevar
اعضا
|
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.......
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهد شد......
|
Yoog
اعضا
|
ناشناس
بر پرده های درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشی ز چهره ئی كه چو می جستمش بشوق
پيوسته می رميد و بمن رخ نمی نمود
يكشب نگاه خسته مردی بروی من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوی او كشاند
نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پيش
ناليد عقل و گفت كجا می روی كجا
راهی دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه می شتابد و زنجيريش به پاست
زنجيريش بپاست، چرا ای خدای من
دستی بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگی دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»
شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كای مرد ناشناس بنوش اين شراب را»
آری بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفای من اما دريغ و درد
پای تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
چشم براه
آرزوئی است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كی باشد
غم من مايه آزارش
شب در اعماق سياهی ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد
سايه ای تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر
همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گويد
زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمی او را
اين خطا بود كه ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن كسی را كه تو می جوئی
كی خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاری را
بس كن او يار دگر دارد
ليكن اين قصه كه می گويد
كی به نرمی رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
می روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ای شمع چه می خندی؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم
|
jako_jonevar
اعضا
|
آئينه شكسته
ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگری و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده ای باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوی افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كنی اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
ای زن، چه بگويم، كه شكستی دل ما را
|
jako_jonevar
اعضا
|
دعوت
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بيهوده می گوئی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی، نمی دانی، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكنی دارم
چرا بيهوده می كوشی كه بگريزی ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهی يافت آغوشی
نمی ترسی، نمی ترسی، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوری، شب غمناك خاموشی
بيا دنيا نمی ارزد باين پرهيز و اين دوری
فدای لحظه ای شادی كن اين رؤيای هستی را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر می
چنان مستت كنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشی بيمار می سوزی
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه می دوزی
|
jako_jonevar
اعضا
|
خسته
از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بی كرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گويم
بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين او خوشتر
پنداشت اگر شبی بسر مستی
در بستر عشق او سحر كردم
شب های دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران بسر كردم
ديگر نكنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستی داد
آنكس كه مرا اميد و شادی بود
هر جا كه نشست بی تأمل گفت
«او يك زن ساده لوح عادی بود»
می سوزم از اين دوروئی و نيرنگ
يكرنگی كودكانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه می خواهم
رو، پيش زنی ببر غرورت را
كاو عشق ترا بهيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سينه نفشارد
عشقی كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگری نخواهی يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی يافت
در جستجوی تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بی تابم
انديشه آن دو چشم رؤيائی
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر بهوای لحظه ئی ديدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای اميد بی حاصل
ديوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اتاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان بلب نمی رانم
ای زن كه دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود باو مگو هرگز
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
آخی
چقدر قشنگ
همه بوسه هاشو تقدیم من کن
من می میرم واسه بوسه
|
minajan
اعضا
|