| پیام |
نویسنده |
حسرت
از من رميده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هوای دلبر ديگر نمی كنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستی يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روی سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ئی ز عشق كه خواندی به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
با آنكه رفته ئی و مرا برده ئی ز ياد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد، ای فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود می فشارمت
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
يادی از گذشته
شهريست در كناره آن شط پر خروش
با نخل های در هم و شب های پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پرغرور
شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سايه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشی و بيگانه رنگ او
ما رفته ايم در دل شب های ماهتاب
با قايقی به سينه امواج بی كران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را
اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
ای شهر پر خروش، ترا ياد می كنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيزدار
من باخيال او دل خود شاد می كنم
|
jako_jonevar
اعضا
|
پائيز
از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه های حسرت و ماتم را
پائيز، ای مسافر خاك آلود
در دامنت چه چيز نهان داری
جز برگ های مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پائيز، ای سرود خيال انگيز
پائيز، ای ترانه محنت بار
پائيز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار
|
jako_jonevar
اعضا
|
وداع
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه اميد محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال
ناله می لرزد، می رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
می روم، خنده بلب، خونين دل
می روم، از دل من دست بدار
ای اميد عبث بی حاصل
|
jako_jonevar
اعضا
|
افسانه تلخ
نه اميدی كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامی نه پيك آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده ای بود
كه زار و خسته سوی آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمی خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبی در دامنی افتاد و ناليد
مرو! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقی بيگانه خو گفت؟
چرا؟ ... او شبنم پاكيزه ای بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهی چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامی باده شورافكنی بود
كه در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پيمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
شبی ناگه سرآمد انتظارش
لبش در كام سوزانی هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟
چرا بر ذره های جامش آويخت؟
كنون، اين او و اين خاموشی سرد
نه پيغامی، نه پيك آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
گريز و درد
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بی اميد
در وادی گناه و جنونم كشانده بود
رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشك های ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكی قطره اشك گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، كه در سياهی يك گور بی نشان
فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده های وحشی توفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
ای سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم
مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحی مشوشم كه شبی بی خبر ز خويش
در دامن سكوت به تلخی گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
|
jako_jonevar
اعضا
|
انتقام
باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمی گيرم پند
در اميد عبثی دل بستن
تو بگو تا به كی آخر، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده ای، ای كه ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تری يافته است
شايد از كام زنی نوشيده است
گرمی و عطر نفس های مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصيانی و زيبای مرا
گر تو دانی و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زنی امشب ز تو می جويد كام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق توفانی بگذشته او
در دلش ناله كنان می ميرد
چون غريقی است كه با دست نياز
دامن عشق ترا می گيرد
دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش ای مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد
|
jako_jonevar
اعضا
|
ديو شب
لای لای، ای پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدم هايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه، بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
می كشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای، آرام كه اين زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
يادم آيد كه چو طفلی شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكی ها
بی خبر آمد و طفلك را برد
شيشه پنجره ها می لرزيد
تا كه او نعره زنان می آمد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن، پنجه به در می سايد
نه برو، دور شو ای بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كی توانی بربائيش از من
تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خاموشی خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن ای زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه
ديوم اما تو ز من ديوتری
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده
بانگ می ميرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
می كنم ناله كه كامی، كامی
وای بردار سر از دامن من
|
jako_jonevar
اعضا
|
عصيان
به لب هايم مزن قفل خموشی
كه در دل قصه ئی ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلی آشفته دارم
بيا ای مرد، ای موجود خودخواه
بيا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم كشيدی
رها كن ديگرم اين يك نفس را
منم آن مرغ، آن مرغی كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سينه تنگ
به حسرت ها سر آمد روزگارم
بلب هايم مزن قفل خموشی
كه من بايد بگويم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را
بيا بگشای در تا پر گشايم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسه شيرينش از تو
تنم با بوي عطر آگينش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونينش از تو
ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ دانی
فضای اين قفس تنگ است، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه ای ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
كتابی، خلوتی، شعری، سكوتی
مرا مستی و سكر زندگانيست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
كه در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان كه مه می رقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گيرم در آغوش
نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانبان تو بودی
شبی بنيادم از يك بوسه لرزيد
بدور افكن حديث نام، ای مرد
كه ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
كه شاعر را، دلی ديوانه داده
بيا بگشای در، تا پرگشايم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
شراب و خون
نيست ياری تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا بركشم آواز خويش
بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدی آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد
پر كن اين پيمانه را ای هم نفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور می
بازگويم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش كی مرا پابند كرد
آتشی كز ديدگانش سركشيد
اين دل ديوانه را دربند كرد
از لبانش كی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشين
بر تنم كی مانده از او يادگار
جز فشار بازوان آهنين
من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوی من
آنقدر دانم كه اين آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سياه
ناگهان بی آنكه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه
مست بودم، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسكه رنجم داد و لذت دادمش
ترك او كردم، چه می دانم كه بود
مستيم از سر پريد، ای همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خود پرست
تا بپايان آرم اين افسانه را
|
jako_jonevar
اعضا
|