| پیام |
نویسنده |
beyran راستی من الهه هستم سحر اونی که دارم خاطرشو واستون می گم
|
elahe_prance
اعضا
|
|
|
ok الهه جان
منم محمد هستم
خوشوقتم
÷اینده باشی دوست من
|
beyran
اعضا
|
الهه جوون مرسی از ادامه داستان قشنگت...
و ممنون از اینکه زود به زود آپ میکنی و آدم رو تو کف نمیذاری
قلمت بی نهایت جذاب و خودمونیه (حالا خودمونیم همشو خودت مینویسی یا الهام هم دست داره!)
₪₪₪₪₪₪₪₪
پیروز باشی عزیز
|
Beny_wax
اعضا
|
الهه جان خیلی قشنگ بودش
خداییش قلم خوبی داری
دیدی کاره سختی نیستش اون موقع جوون به لبمون کردی تا بنویسی
منتظر ادامش هستیم
|
shahbaz_king_star
اعضا
|
محمد جان منم خوشبختم شما هم همین طور
موسی جان ممنونم از لطفت من می نویسم سیو می کنم بعد که الهام میاد میخونه و اگه جاییش ایراد داشته باشه یا خوب ننوشته باشمش درستش می کنه
شهباز جان مرسی عزیزم ولی کار سختیه ها
قسمت پنجم :
نمی خواستم الکی یه چیزی بگم و بعدم خودم ضایع شم واسه همین صبر کردم ببینم چی میشه دیگه یواش یواش عادت کردم که تا خونه رو خالی گیر می آوردم زنگ می زدم به مهدی و با هم حسابی صحبت می کردیم اونم خیلی مهربون حرف می زد دیگه اونجوری تیکه نمی انداخت بهم دیگه خودمون دو تایی می رفتیم گردش و نازی هم مزاحم بود با خودمون نمی بردیمش قرار گذاشته بودیم هفته ای دو بار با هم بریم بیرون قرارمون هم این بود که من برم تو پارکینگ اونجا و اونم بیاد همون جا دیگه واسه دیدن مهدی لحظه شماری می کردم می دونستم که اونم به من علاقه داره چون یه دفعه زنگ زدم بهش و الکی گفتم من شاید فردا نتونم باهات بیام بیرون اصلا نذاشت ادامه بدم اینقدر ناراحت شد و حالش گرفته شد که طاقت نیوردم بیشتر از این اذیتش کنم و سریع گفتم بابا شوخی کردم می خواستم ببینم چی کار می کنی بعضی وقتا از این علاقه زیادم می ترسیدم . می ترسیدم کار دستم بده اما ... اون اتفاق بدی که ازش می ترسیدم بالاخره افتاد . نمی دونم کدوم آدم عوضی به بابام آمار داده بود که دخترت چند بار تو ماشین یه آقا پسر دیده شده که نزدیک خونه پیاده اش می کنه و میره البته بابام از این جاسوسها زیاد داشت اون روز عصر که از پیش مهدی برگشتم و رفتم خونه دیدم مامانم اومد جلوی در رو گفت سحر چه غلطی کردی ؟ خدا بهت رحم کنه گفتم چیه ؟ چی شده ؟ با تعجب دیدم بابام خونه است و با یه قیافه اخمو و عصبی خیره شده بهم وقتی اینجوری بود یعنی بیا بشین و حق نداری بری تو اتاقت رفتم جلو و سلام کردم جواب نداد . فقط نگام می کردم عجیب بود که مثل دفعه های قبل ازش نمی ترسیدم اصلا برام مهم نبود چه اتفاقی افتاده باشه نشستم رو مبل و نگاه کردم بهش گفتم بابا چیزی شده ؟ عربده کشید : خفه شووووووو تازه میگه چیزی شده آبرو واسم نذاشتی همه میگن اگه زرنگی برو دختر خودتو جمع کن پدرتو در میارم سحر کاری می کنم به غلط کردن بیفتی اینقدر عصبانی بود که سرخ شده بود اما بازم من از عربده هاش نمیترسیدم و گفتم خب چی شده مگه ؟ مامانم اومد جلو و گفت به بابات گفتن تو توی ماشین یه پسره بودی آره سحر ؟ اون پسره کیه ؟ گفتم خب چه ربطی داره شاید سوار تاکسی بودم بابام می خواست حمله کنه بهم که مامانم جلوشو گرفت از همون جا هی می گفت دختره خودش خره فکر می کنه ما هم خریم توی تاکسی بودم !!! اولا تو غلط می کنی سوار تاکسی بشی مگه داداشات مردن که با ماشین این و اون بری این ور اون ور ؟ دوما خر خودتی بیشعور مگه آدم سوار تاکسی این قدر میگه و می خنده ؟ فکر کردی خبر ندارم با چه وضعی دیدنت ؟ از جام بلند شدم و گفتم کی این خبرا رو به شما داده ؟ شاید با من دشمنی داشته چرا هر چی می شنوید باور می کنید ؟ مامانمو زد کنار و اومد طرف من خواستم برم عقب که دیدم مثل یه پرنده اسیرم اومد با خشونت بازومو گرفت و کشون کشون برد جلوی آینه و داد زد : خودتو تو آینه نگاه کن دختر من موقع بیرون رفتن این قدر آرایش می کرد ؟ این قدر به خودش و سر و صورتش می رسید ؟ دیگه چه غلطی کردی خدا می دونه بازومو که ول کرد افتادم رو زمین دیگه از دستش خسته شده بودم . آخه این چه زندگی بود من مهدی رو دوست داشتم اونم منو دوست داشت . نمی تونستیم بی خیال هم بشیم . خود مهدی بهم گفت اگه یه روز صداتو نشنوم دیوونه می شم . خودش می گفت دوستام می گن کیو پیدا کردی که با ما دیگه نمیای بیرون . آره اونم هزار با بهم گفته بود تو یه چیزه دیگه هستی سحر از جام بلند شدم و همه قدرتمو جمع کردم و گفتم : اون پسره اسمش مهدی ما می خوایم با هم ازدواج کنیم ما همدیگرو دوست داریم مامانم سریع اومد که منو ببره تو اتاقم تا چیزی نگم اما فایده نداشت من نمی رفتم و دیگه واسه رفتن هم دیر شده بود و بابام تا همین جا که شنید گر گرفت دوید طرفمو بعد از چند تا مشت و لگد که نثارم شد و سرو صورتم خونی شد همون جوری پرتم کرد بیرون و گفت گم شو برو پیش همون آقا مهدی تو جات پیش همونه مامانم بیچاره این قدر گریه کردو سعی کرد بابام رو راضی کنه اما نمی شد بابام می گفت این دیگه حق نداره پاشو تو این خونه بذاره اینقدر سر و صدا کرد که همسایه ها اومدن تو راهرو و منو با اون وضع دیدن . از بابام متنفر شدم حق نداشت این رفتار رو بکنه من فقط مهدی رو دوست داشتم این یعنی آبروریزی ؟!!! بلند شدم و خودمو تکوندم و از راهرو رفتم بیرون با همون سرو صورت خونی را ه افتادم سمت خونه نازی اینا به زور از پله ها می رفتم بالا حالم داشت بهم می خورد و سرم گیج می رفت . طفلی نازی منو دید دارم اونجوری از پله ها میام بالا جیغ زد و گفت سحر سحر چی شده ؟ تصادف کردی ؟ نمی تونستم حرف بزنم کمرمو گرفت و منو برد خونه اشون یه شانسی که آوردم کسی خونه نبود ونازی تنها بود رفتیم تو و اولین کاری که کردیم تو بغل هم زدیم زیر گریه نازی نگاه می کرد تو صورتم و می گفت چی شده سحرم ؟ چرا اینجوری شدی ؟ گفتم بابام فهمیده خشکش زد گفت چی ؟ از کجا فهمیده ؟ واسش جریانو تعریف کردم گفت دختر تو مگه خلی ؟ تو که می بینی بابات اینجوریه چرا بهش گفتی ؟ حداقل می ذاشتی آروم شه بعد گیریم که شما دو تا همدیگرو می خواید باید اینجوری به بابات بگی ؟ بابای تو یه آدمه معمولی نیست باید بهش حق بدی فریاد زدم نه بهش حق نمی دم که اونجوری آبرومو ببره حق نداره کتکم بزنه و هق هق گریه نذاشت ادامه بدم نازی بوسم کرد و خودشم گریه کرد گفت بذار برم یه دستمالی چیزی بیارم صورتتو پاک کنم یه وقت یکی میاد خوب نیست اینجوری ببیندت . یه مدتی که گذشت و منو نازی یه کمی آروم شدیم گفتم نازی می خوام برم پیش مهدی گفت بابا تو هر چی سرت بیاد حقته خیلی سرتقی یه مدت بی خیال شو تا آبا از آسیاب بیفته بعد زرتی می خواد با این قیافه نازش بره پیش مهدی گفتم نمی تونم نازی من یه دقیقه هم بی خیالش نمیشم . نازی که میدونست من خیلی سمجم گفت خب برو یه زنگ حالا بهش بزن . تا صدای مهدی رو شنیدم بغضم ترکید مهدی نگران شد هی می گفت چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ نمی تونستم جواب بدم گریه ام نمی ذاشت حرف بزنم فقط بریده بریده گفتم می خوام ببینمت گفت شماره نازی اینا افتاده اونجایی نه ؟ بیا خونه ما من و مامانم تنهاییم گفتم مامانت ! نمی گه این دختره کیه ؟ گفت نه تو بیا اون با من . نازی نمی ذاشت برم خونشون می گفت با این قیافه ضایع است بابا نمی خواد بری گفتم من می خوام برم الان فقط دیدن مهدی آرومم می کنه نازی هم دیگه چیزی نگفت . در خونشونو زدم خودش در رو باز کرد منو که اون شکلی دید زل زد بهم و بعد گفت سحر چی شده ؟ چرا صورتت کبوده ؟ دوباره گفت حالا بیا تو . اتاقش سمت راست بود رفتم تو یه راست رفتیم تو اتاقش نمی دونستم کار درستی کردم رفتم خونشون یا نه ؟ اصلا اون موقع نمی تونستم فکر کنم چه برسه به اینکه درست و غلطی اش رو بفهمم . منو نشوند رو صندلی و خودشم نشست کنارم دستشو آروم کشید روی صورتم و گفت کی این کاررو کرده ؟ به خدا اگه کسی اذیتت کنه تیکه تیکه اش می کنم سحر سرم رو گذاشتم رو سینه اش و آروم اشکهام سرازیر شد اونم دستشو انداخت پشتمو گفت نمی خوای بگی چی شده ؟ بابا دقمرگمون کردی بگو دیگه منم واسش تعریف کردم چی شده و واسه چی کتک خوردم با ناباوری نگام می کرد . باورش نمی شد به خاطر اون اینجوری کتک خورده باشم و از خونه انداخته باشنم بیرون . گفت سحر یعنی تو به خاطر من اینجوری شدی ؟ یعنی تو هم منو دوست داری ؟ با همون صورت گریون گفتم من خیلی وقته دوستت دارم اما نمی تونستم بهت بگم می ترسیدم مسخره ام کنی . اخم کرد و گفت دیگه اونقدرها هم پست نیستم که علاقه یه دختر به خودم رو مسخره کنم برای اولین بار بغلم کرد و سرم رو بوس کرد نمی دونم تجربه کردید یا نه آدم بغل عشقش خیلی احساس امنیت و آرامش می کنه منم اونجوری شده بودم بغل مهدی همه غصه ها و دردم یادم رفت نمی دونم چقدر تو اون حالت بودیم که صدای در زدن اومد و مامان مهدی از پشت در گفت مهدی بیا عزیزم نمی خوای از مهمونت پذیرایی کنی ؟ به زور از بغلش اومدم بیرو ن و رفت بیرون بعد با یه سینی شربت و میوه اومد تو گفتم مهدی مامانت چیزی نمی گه دختر آوردی خونه ؟ بهش بر خورد و گفت سحر دختر آوردی خونه چیه ؟ مگه من تو رو آورده ام که ترتیبتو بدم !!؟ گفتم نه به خدا منظورم این نبود گفت نه به مامانم گفتم فقط یه دختر می خواد بیاد خونه که اونم عشقمه مامانم خیلی وقته از رابطه منو تو خبرداره از همون روز که اومدی دم در خودش یه بوهایی برد بقیه اش هم من واسش تعریف کردم . مهدی اومد کنارم نشست و گفت از اینکه به خاطر من این اتفاقا رو تحمل کردی ممنونم سحر دیگه نمی ذارم بیشتر از این اذیت شی ، من می دونم و بابات لبخندی زد و تمام صورت کبود و زخمی ام رو بوسید . چون می دونستم بوسه هاش از روی عشقه نه شهوت چیزی نگفتم و منم بوسیدمش . تو عشق هم غرق شده بودیم که موبایل مهدی زنگ خورد تا نگاه کرد گفت نازیه سحر چی کار داره یعنی ؟ بعد جواب داد سلام ممنون بله اینجاست جدی ؟ خب ؟ باشه بهش می گم ممنون باشه باشه خدافظ گفتم چی میگه ؟ گفت نازی بود میگه مامانت زنگ زده خونه اشون اونم گفته تو اونجایی و داری استراحت می کنی حالتم خوبه مامانت چند دقیقه پیش دوباره زنگ زده نازی گفته خوابیدی میگه به سحر بگو بیاد اینجا ممکنه مامانش بخواد بیاد خونمون نباشه ضایع میشه مهدی کلی دلداریم داد و گفت برو عزیزم نگران نباش همه چی رو درست می کنم منم با بدرقه گرم و شیرین مهدی از در رفتم بیرون . در زدمو نازی اومد جلوی در دوباره مزه پرونی کرد : به به اومدی ؟ چه عجب خوش گذشت ؟ چی کار کردید ؟ گفتم نازی لوس نشو حوصله ندارم گفت به ما که میرسه حوصله نداره مامانت زنگ زده بود پیچوندمش ممکنه بیاد اینجاها سوتی ندی یه وقت سحر گفتم احمق من سوتی بدم ؟!!! بگم چی آخه تو باهاش حرف زدی خودت مواظب باش سوتی ندی .
نگران نباشید یکی دو قسمت دیگه بیشتر نمونده و به زودی تموم میشه ادامشو زود می ذارم
|
elahe_prance
اعضا
|
|
|
خوب مینوسی.ادامش رو زودتربنویس please
|
sadeghhot
اعضا
|
سلام ELAHe JON
ادامشو زودتر بنویس
|
SOLO
اعضا
|
8 Apr 2007 19:40 - # | ویرایش بوسیله: Beny_wax
الهه جون مرسی از ادامه داستان مثل همیشه عااااالی بود...
₪₪₪₪₪₪
پیروز باشی عزیزم
|
Beny_wax
اعضا
|
الهه جان مرسی خیلی قشنگ بود زودتر ادامه شو بذار
|
Ema87
اعضا
|
|
|
سلام الهه جان خيلي خوب نوشته بودي .
فقط ادامه كي ميشه ؟؟
خودمونيم اين دوستتم بد ركب خورده ها .
منتظر باقيه اش هستيم .
|
nightmarish
اعضا
|