| پیام |
نویسنده |
سلام . بالاخره تاپیک زدمو این خاطره رو نوشتم با اینکه خیلی سختم بود آخه قبلا تجربه نداشتم اما خیلیا تشویقم کردن که این خاطره رو تونستم بنویسم ولی خدایی هنوزم میگم سخته حالا این خاطره بوده چه برسه به داستان که همش از توی ذهنت بیرون میاد . البته اینو با کمک الهام نوشتم به هر حال اگه بد شده تقصیره الهامه اگرم خوب شده که ممنون .
"این خاطره مال یکی از دوستای خیلی صمیمی منه که الان ازدواج کرده و من بهش قول دادم فقط خاطره شو بگم نه چیزای دیگه . اگه بعضی جاهاش گنگه و خوب در موردش توضیح ندادم ببخشید . واسه اینکه بهتر بتونم بگم از زبون خودم می گم."
بعد از ظهر یه روز گرم تابستون بود و داشتم آماده می شدم که برم خونه دوستم مهرناز. مهرناز دوست دوره ابتدایی من بود که توی کوچه بغلی ما زندگی می کردن و من واون رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم حتی با اینکه بابای من خیلی خیلی گیر بود اما اجازه می داد بعضی شبا خونه مهرناز اینا بمونم و شب رو پیش هم باشیم . مهرناز تک دختر بود و غیر از خودش یه برادر کوچیک داشت که 16 سالش بود. خانواده خوب و مهربونی بودن که سالها بود با هم ارتباط داشتیم.لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون . خونه مهرناز اینا توی یه آپارتمان 6 طبقه دو واحدی بود که مهرناز اینا طبقه سوم بودن . چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونشون. زنگ رو زدم و بعد از اینکه مهرناز با یه ذره ادا و شوخی دررو باز کرد وارد شدم . داشتم از پله ها بالا می رفتم تازه رسیده بودم طبقه دوم که یه پسر فوق العاده خوشگل و خوش تیپ رو دیدم که از پله ها اومد پایین و رد شد رفت بدون اینکه نگاهی بهم بکنه . این قدر حال کردم با تیپ و قیافه اش که دولا شدم رو نرده های کنار پله تا ببینمش . سریع از پله ها رفت پایین و رفت سمت پارکینگ . دلم می خواست برم پایین دوباره نگاش کنم اما دیگه دیدم ندید بدیدی هم حدی داره راه افتادم به طرف بالا . مهرناز درو باز کرده و بود و وایساده بود جلوی در تا منو دید گفت کجایی بابا ؟ اَه دوساعته درو باز کردم چی کار می کردی ؟ گفتم علیک سلام تو کی می خوای سلام کردنو یاد بگیری ؟ یه ضربه زد روی باسنمو گفت : سلام خوش اومدی .رفتیم تو غیر از مهرناز و برادرش محسن کسی خونه نبود . کفشای محسن روی جاکفشی بود.احتمالا باز مادرو پدرش رفته بودن گردش. عین بچه ها همش گردش و تفریح بودن اونم دو نفره آدمای جالبی بودن . رفتیم تو اتاق مهرناز و داشتم مانتومو در میاوردم که چشمم خورد به پنجره اتاق مهرناز که از اونجا می شد کوچه رو دید رفتم یه نگاه کردم اما چیزی ندیدم . نه کسی تو کوچه بود نه ماشینایی که اونجا بودن تو دید من بودن . مانتو و روسریمو انداختم رو تخت و نشستم رو لبه تخت . به مهرناز گفتم تنهایید ؟ اومد روی صندلی روبه روم نشست و گفت آره بابا مامانم اینا رفتن به خالم سر بزنن من نرفتم که با هم باشیم فقط محسن خونه است که احتمالا تا چند دقیقه دیگه میره بیرون . تا اینو گفت یهو در باز شد و محسن عین اسب اومد تو . من که لباسامو درآورده بودم و یه آستین حلقه ای تنم بود با شلوار لی یهو یه جیغ کوتاه زدم که محسن دو متر پرید هوا و درو بست رفت بیرون . مهرنازم داشت هرهر می خندید . من با محسن خیلی راحت بودم و شوخی زیاد می کردیم خیلی سربه سر هم می ذاشتیم بچه خوبی بود و من خیلی دوسش داشتم. اما دیگه اونقدر هم باهاش راحت نبودم که اونجوری با تاپ جلوش بشینم فقط بدون روسری بودم با یه تیشرت آستین کوتاه . (همینم اگه بابام می فهمید سرمو به باد داده بودم) مانتومو تنم کردم فقط آستیناشو دیگه دکمه هاشو نبستم بلند گفتم : نازی (مهرناز) به جای اینکه اینجوری بخندی به داداشت یاد بده در بزنه . نازی هم بلند گفت داداشی زنده ای؟ محسن که پشت در بود گفت با اون جیغی که سحر زد نزدیک بود غش کنم حالا بیام تو ؟ هنوز ما حرف نزده اومد تو تا چشمش به من افتاد گفت سلام اِ چرا لباساتو پوشیدی بابا یه نظر حلاله گفتم سلام خان داداش در بزنی بد نیستا خندید و گفت به خدا اصلا متوجه نشدم کی اومدی . مهرناز یه چشمک به من زد و گفت : دروغ میگه همیشه در میزنه میاد تو حالا نمی دونم چه فکری کرده که در نزده اومد تو. محسن یه پس گردنی به شوخی به نازی زد و گفت راحت باشید من دارم می رم بیرون تا عصر نمیام . مهرناز گفت برو برو که خیلی حرف داریم ما . محسن که داشت از در می رفت بیرون گفت خدافظ خوش بگذره مخ همدیگرو کار بگیرین تا عصر. یه بوس هم واسه من فرستاد و رفت . همیشه موقع خدافظی واسه اینکه سربه سر من بذاره واسم بوس می فرستاد .منم واسش دست تکون دادم و رفت. تا عصر حسابی سرگرم بودیم با مهرناز اینقدر که زمان رو فراموش کردیم . یواش یواش عصر شد و من دیگه آماده رفتن شدم . مهرناز تا جلوی در باهام اومد رفتم بیرون و نشستم رو پله جلوی در و داشتم بند کفشامو می بستم به مهرناز گفتم دیوونه برو تو با تاپ شلوارک وایسادی جلوی در یکی بیاد بیرون ببیندت چی ؟ خندید و گفت خب ببینه به قول محسن یه نظر حلاله . من سرم پایین بود و داشتم بند کفشام رو می بستم و مهرناز هم داشت حرف می زد که یهو در واحد بغلیشون باز شد . سرمو بردم بالا که به مهرناز بگم یه نظر داره اجرا میشه که چشمم خورد به همون پسرخوشگله که موقع اومدن دیده بودمش . مهرناز تا چشمش به اون خورد یه کمی خودشو عقب کشید و سلام کرد . پسره هم بدون اینکه اصلا سرشو برگردونه جواب سلام داد و رفت پایین . از جام بلند شدمو رفتم سمت نرده ها دیدم همون طور که داره با موبایلش ور میره از پله ها می ره پایین . داشتم نگاه می کردم که صدای خنده های موذیانه مهرنازو شنیدم. برگشتم گفتم کوفت . چیه ؟ اومد نشست رو پله جلوی درشونو گفت چیه سحر؟ خوشگل بود ؟ دوست داری از اینا داشته باشی ؟ گفتم خب راستش رو بخوای خوشگلی و خوش تیپیش که حرف نداره . آخرشه . خونشون همین جاست ؟ میشه یه ذره ازش بگی ؟ می خوام بدونم چرا تا حالا ندیده بودمش ؟ مهرناز خندید و گفت فضولیت گل کرده آره ؟ خرج داره گفتم اذیت نکن نازی بگو دیگه . شروع کرد به آمار دادن .یه ماهی می شد اومده بودن اینجا . اسمش مهدی بود و 24 سالش بود . دیپلم داشت و علاقه ای به ادامه تحصیل نداشت و پیش باباش که شرکت فرش داشت سرگرم بود و عشقی یه وقتایی پیش باباش می رفت . خیلی خوشگذرون و عیاش بود و فوق العااااده مغرور با دخترا زیاد حال نمی کردو ترجیح میداد بیشتر با دوستای پسرش خوش بگذرونه . کلا دو تا بچه بودن یکی همین مهدی که پسر کوچیکه بود. یکی هم داداشش آرش که برعکس مهدی بود و به فوق لیسانسش هم راضی نبود و مخی بود واسه خودش . اینجوری که نازی آمار داد من از مهدی نا امید شدم و گفتم معلومه از این بچه پررو های مغروره . بی خیالش . به نازی گفتم ظاهرش که خیلی باحاله ولی اصلا از آدمای مغرور خوشم نمیاد. مهرناز خنده بلندی کرد که صداش پیچید تو ساختمون . گفتم مرض چته با اون صدات ؟ برو تو تا همه رو خبر نکردی. دستشو گرفت جلوی دهنشو همونجوری که می رفت تو لابه لای خنده هاش گفت سحر خیلی پررویی به خدا. احمق جون این مهدی به هیچ کس پا نمیده من خودمو جر دادم نتونستم مخشو بزنم می بینی که اصلا به آدم نگاه هم نمی کنه اون وقت تو یه جوری حرف می زنی انگار این چند بار بهت پیشنهاد داده. گفتم مگه حالا چه تحفه ای هست ؟ تو بی عرضه بودی که نتونستی مخشو بزنی خره . مخ زدن واسه من کاری نداره . مهرناز یه کمی قیافش جدی شد و همون طور که جلوی در وایساده بود سرشو آورد جلو و آهسته گفت سحر ولی از شوخی گذشته این اصلا به هیچکس پا نمیده اصلا مامانش میگه این مهدی با دختر جماعت حال نمی کنه و همش دنبال دوست و رفیقاشه . عمرا بتونی مخشو بزنی . مطمئن باش. داشتم کلافه می شدم آخه مگه این کی بود که بخواد پا بده یا نه . من تو مخ زدن مهارت داشتم و می دونستم اگه بخوام مخ بابای مهرناز رو هم می تونم بزنم چه برسه این سوسول خان . اما مهرناز هی داشت رو اعصاب من پیاده روی می کرد گفتم مهرناز می خوای مخشو بزنم ؟ دوباره مثل خر زد زیر خنده و صداش بلند شد . گفتم می زنم تو سرتا .چیه ؟ زرت و زرت می خنده دارم جدی می گم . می خوای بهت ثابت کنم اینم مثل بقیه پسراست ؟ یه ذره اطلاعات ازش داشته باشم مثلا بدونم از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد کافیه و سه سوته مخشو می زنم. مهرناز صداشو آورد پایینو گفت خیلی رو داری بابا. باشه اگه تو تونستی مخ اینو بزنی من اسمم رو عوض می کنم خوبه ؟ گفتم وای به حالت بعدا بزنی زیرشا . گفت باشه اما اگه نتونستی تو باید هر اسمی که من واست می ذارم رو قبول کنی . در ضمن من همین اطلاعاتی که بهت دادم کافیه دیگه از کجا بدونم چی دوست داره چی دوست نداره. خودت باید کشف کنی . گفتم باشه . حالا می بینیم . اگه من مخ اینو نزدم .
تا خونه هی به این فکر می کردم که چه جوری میشه مخ این پسره رو زد . اما هیچی به فکرم نمی رسید . فقط می دونستم هرجوریه باید مخشو بزنم . تا شب اینقدر فکر کردم که گه گیجه گرفته بودم اما اصلا چیزی به ذهنم نرسیده بود چون نمی دونستم از چه جور دختری خوشش میاد نمی خواستم حرکتی بکنم که دوست نداشته باشه . ولی انصافا عجب پسری بود. قدا 185 می شد و هیکلش ورزشی نبود اما لاغر هم نبود چهار شونه و استاندارد بود . پوستش یه ذره از سبزه روشن تر بود و چشماش عسلی و خوشگل بود. موهاش یه کمی بلند بود که تقریبا تا روی سر شونه هاش ریخته بود مشکی و یه کمی لخت. چه بازوهایی داشت از زیر اون تی شرت آستین کوتاه و چسبونش بیرون بود و چشمک می زد به آدم. از یادآوری صورت و هیکلش سیر نمی شدم . هر طوری بود باید مخشو می زدم نه به خاطر باحالیش درسته واقعا ازش خوشم اومده بود اما باید به مهرناز ثابت می کردم که زدن مخ این پسره خیلی آسونه . خواهرم نداشت که به یه طریقی با خواهرش دوست شم ببینم چه جور تیریپی دختر دوست داره. ولی اینجور که مهرناز گفته بود اصلا آنتی دختره به هر حال من باید کار خودمو می کردم . به خودم گفتم حالا زیاد فکر نکن یه چند بار دیگه سر راهش سبز می شی ببینی چه جوریه بالاخره معلوم میشه شخصیت واقعیش چه طوریه.
ببخشید دلم نمی خواست اینجا بنویسم " ادامه دارد " اما خب این خاطره زیاده و نمیشه همشو یهو نوشت بقیه اش رو به زودی می ذارم قولم می دم زیاد معطل نشید می دونم خوندن این خاطره هایی که ماه به ماه ادامشو می ذارن حوصلتونو سر می بره واسه همین معطلتون نمی کنم .
|
elahe_prance
اعضا
|
|
|
4 Apr 2007 20:17 - # | ویرایش بوسیله: HICH_KASS
پرنسس خانوم مبارکه
پس بالاخره تاپیک زدی.خاطره رو می خونم بعد نظرم رو می دم.گفتم اول تبریک بگم
|
HICH_KASS
اعضا
|
4 Apr 2007 20:32 - # | ویرایش بوسیله: HICH_KASS
خاطره رو خوندم بابا اونطوری که اول نا امیدانه نوشتی هم نیست،بهتره یکمی افکت های نوشتاریت رو بیشتر کنی،پیوستگی داستانت رو هم بیشتر رعایت کن.شماره قسمت ها رو هم بزار .
در مجموع برای کسی که اولین باره داستان می نویسه اون هم به اصرار بقیه خیلی خوبه از خیلی از کسایی که اینجا داستان می نویسن و ادعای نویسندگی دارن بهتر نوشتی.
نکته مهمتر اینه که زود آپ کنی تا حوصله ما سر نره.
منتظر ادامه هستم.
دوست دار تو
هیچکس
|
HICH_KASS
اعضا
|
واااااای الهه جوون هم تاپیک زد مبارک الهه جوون
همین الان داستانت میخونم
|
shahbaz_king_star
اعضا
|
سلام الهه خانوم خوشحالم که می بینم بلاخره تاپیک زدی من هنوز داستانت رو نخوندم ولی قول میدم که فردا بیام و نظر بدم ولی جدی خیلی کار خوبی کردی
هیچ چی مثل صاحب خونه شدن مزه نمی ده
HICH KASS جان من بازم ازت معذرت می خوام
از تحلیل کردنت معلومه که ننوشته از اساتید هستی
دوست دارم من رو و اشتباه من رو ببخشی و این سعادت رو به من بدی که از نظرات استادانه تو درس بگیرم
امیدوارم سال خوبی داشته باشی
راستی خیلی دوست دارم روزی نوشته های تو رو که میدونم کم نیستن بخونم
شایدم توی همین آویزون
elahe جان ادامش رو بزار که روی مایکروسافت و شرکت سونی رو زمین بزنی
موفق باشی
|
aloneman
اعضا
|
|
|
تا اینجاش که خوندم ادامشم بنویس
باحالی بود
|
SOLO
اعضا
|
سلام الهه جوون داستانت خوندم خیلی قشنگ نوشتی
همچین میگفتی فکر میکردم اصلا بلد نیستی اما واقعا قشنگ بوودش
منتظر ادامه داستانت هستم زود تر بزار
به الهام جوون هم سلام برسون
|
shahbaz_king_star
اعضا
|
به به به ... می بینم که الهه تاپیک زده آفرین ...این قسمت اول هم که از من تشکر کردی .. میزنم به حسابت ... شهباز جون مرسی منم سلام می رسونم بهت عزیزم
|
ehlam
اعضا
|
مرسی خوب مینویسی منتظریم بقیه شو بخونیم لطفا ادامه بده
|
ramin001
اعضا
|
|
|
ehlam
سلامت باشی عزیزم
|
shahbaz_king_star
اعضا
|