| پیام |
نویسنده |
نینا جان خیلی ممنون از راهنماییت دیگه بار اولمه شرمنده اگه اشکال زیاد داره راستش رو بخواید اگه الی کمک نکرده بود عمرا حالا حالا ها نمی تونستم تاپیک رو بزنم ( الهام حالا پررو نشی ها )
shahbaz_king_star
aloneman
SOLO
ramin001 از همه ممنونم که سر زدید .
قسمت دوم : یه شرط بندیه ساده
فردا صبح صبحونه رو که خوردم زنگ زدم به مهرناز و شروع کردیم به حرف زدن و به هر ترتیبی بود یه ذره از زیر زبون نازی کشیدم که چی کار کرده تا بتونه مخ مهدی رو بزنه اما موفق نشده گفت زیاد جلوی درشون می رفته و به بهانه های مختلف سعی می کرده خودشو به مهدی نزدیک کنه اما مهدی تا نازی رو میدیده یا جیم می شده یا خودشو مشغول می کرده یا از چشمی در می دیده نازیه به مادرش می گفته در رو بازکنه . آخرش که پسره هیچ جوری پا نمی داد . نازی هی سربه سرم می ذاشت و می گفت بابا بی خیال سحر . انصراف بده خودتو خلاص کن این پسره فرق می کنه . اما من دیگه افتاده بودم رو کل کل و ضایع بود بکشم کنار. به نازی گفتم از این به بعد من روزی چند دفعه باید بیام خونتون فقط اگه می تونی بهم بگو این مهدی کیا از خونه میره بیرون . نازی یه ذره مکث کرد و گفت از کجا بدونم آخه ؟ تازه اگه قرار باشه من اینقدر کمکت کنم که هیچی . تا اونجاییکه من زاغشو چوب زدم تا بعد از ظهر خونه است و از اون موقع به بعد میره بیرون . ساعت خاصی هم نداره هر دفعه یه موقع میره . به نازی گفتم هر وقت خونتون خلوت شد بعد از ظهر یه زنگ به من بزن من بیام اونجا .
با نازی خدافظی کردمو تا عصر مدام فکر می کردم که اگه توی راه دیدمش چی کار کنم . ساعت حدودا 3 و خورده ای بود که نازی زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگه بیا خونمون مامانم داره میره خرید محسنم رفته بیرون . اگه کسی خونه نازی اینا بود ما نمی تونستیم واحد بغلی رو کنترل کنیم واسه همین باید خودمون تنها می شدیم. ساعت 4 بود که حسابی به خودم رسیدم به امید اینکه اگه مهدی رو دیدم خوش تیپ کرده باشم . کتابامو زدم زیربغلمو به مامانم گفتم من میرم خونه نازی اینا عصر برمیگردم . اون موقع جفتمون هم پشت کنکوری بودیمو به بهانه درس زیاد خونه هم می رفتیم واسه همین مشکلی نداشتیم . تو راه هی خدا خدا می کردم مثل دفعه قبل تو راه پله ها گیربیارمش . زنگ و زدم و وارد ساختمون که شدم یه کمی استرس اومد سراغم راه افتادم و سلانه سلانه از پله ها رفتم بالا. نه خیر انگار خبری نبود . رسیدم جلوی در تا اومدم زنگ بزنم نازی دررو باز کرد و با نیشخند گفت به به بیا که خیلی کار داری . گفتم علیک سلام . مهدی خونشونه یا نه ؟ گفت سلام علیکم خواهرم. من چه می دونم بابا دیگه توی خونشونو که نمی بینم ولی خبری نشده کسی بیرون نرفته . رفتیم تو و چون کسی خونه نبود همون جا تو پذیرایی نشستیم . نازی هم شماره تلفن خونشونو نداشت . گفتم نازی این مهدی چیزی از فرش سرش میشه می خوام به این بهانه یه ذره باهاش حرف بزنم . یه ذره فکر کرد و گفت نمی دونم . امتحان کن . پاشدم و گفتم من برم در خونشون و اگه بود یه خورده چرت و پرت بپرسم ازش. نازی با تعجب نگام کرد و گفت بشین بابا حالا . هنوز نیومده می خواد کاررو تموم کنه . چی می خوای بپرسی مثلا ؟ ببخشید نظر شما راجع به فرش چیه ؟ آره ؟!!!! گفتم اونشو نمی دونم ولی فقط می دونم باید یه حرفی چیزی باهاش بزنم . روسریمومرتب کردمو جلوی آینه ای که نزدیک در بود یه نگاه به خودم انداختمو در رو که باز کردم نازی گفت مواظب باش گند نزنی بفهمه منظور داری ها . می ترسم لومون بده . من بازم می گم این کارا فایده نداره . گفتم هیس . زیپتو ببند تا برگردم . میدونستم تا در رو ببندم می پره پشت در و گوش میده . دستمو گذاشتم روی زنگشونو فشار دادم . قلبم داشت میامد توی دهنم . نمی تونستم فکر کنم چه سوالی ازش بپرسم خوبه فقط باید تو موقعیت قرارمی گرفتم تا فکرم راه می افتاد.چند دقیقه بعد یه خانوم خوش تیپ و میانسال دررو باز کرد . یه تی شرت توری لیمویی تنش بود و یه دامن همرنگ هم پاش بود که تا زیر زانوش بود. صورتش مثل صورت مهدی قشنگ بود . معلوم بود مهدی به مادرش رفته . پرسید : بله ؟ هول شدم و گفتم سلام . خسته نباشید . گفت ممنونم بفرمایید ؟ داشتم پس می افتادم خودمو کنترل کردمو گفتم ببخشید آقا مهدی هستن ؟ من از آشناهای واحد بغلیتون هستم و شنیدم ایشون تو کار فرشن یه کمکی ازشون می خواستم . خانومه که از تعجب چشماش گرد شده بود یه چند دقیقه منو برو بر نگاه کرد وگفت عزیزم پدر مهدی تو کار فرشه فکر می کنم ایشون بتونه به شما کمک کنه . اااااااه بابا تو چی کار داری تو صداش کن . گفتم بله . اما سوالم جزییه . انگار باز می خواست چیزی بگه که حرفش رو خورد و رفت عقبو آهسته گفت مهدی . مهدی بیا دم در کارت دارن . خودشم وایساده بود همون جا صدایی از تو خونه اومد که عین بز داد میزد کییییییییه مادرش رفت کنار و گفت یه دخترخانومیه با تو کار داره برو ببین می تونی کمکش کنی . دیگه صدایی نشنیدم تا اینکه خودش اومد جلوی در. زل زد تو چشمامو گفت بله ؟ وای اصلا نمی تونم احساس اون موقع ام رو بگم . هم خوشحال بودم هم مضطرب و نگران . نفسم بالا نمیامد اون موقع یه الاغم منو میدید می فهمید چه قدر هول و دستپاچه شدم . گفتم سلام آقا مهدی . یه ذره جا خورد و گفت سلام . شما ؟ سعی کردم مسلط شم تا این همه زحمتی که کشیدم هدر نره با یه نیمچه عشوه گفتم اسم من سحره . از دوستای دختر واحد بغلیتون هستم . همون جوری داشت نگام می کرد اخم خوشگلی رو صورتش بود . یهو حواسم رفت به ابروهاش . عجب زیر ابرویی صفا داده بود من که دختر بودم ابروهام به مرتبی اون نبود . ادامه دادم ببخشید ما قراره یه فرش بخریم اما چون وارد نیستیم خواستیم از شما کمک بگیریم . خنده اش گرفت اما با یه لبخند کوتاه جلوی خودشو گرفت و گفت خب ؟ من چه کمکی می تونم بکنم ؟ وای دیگه نمی دونستم چی بگم . داشتم کم میاوردم گفتم شنیدم پدرتون شرکت فرش دارن میشه آدرسشون رو بدین آخه مادرتون گفتن ایشون می تونن به ما کمک کنن یه جوری نگام می کرد که انگار با چشماش میگه : خدا شفات بده . گفت اجازه بدین رفت تو و یه دو سه دقیقه بعد با یه کارت اومد . کارت و داد بهمو گفت بفرمایید این کارت شرکت پدرمه . خودمو زدم به اون راهو گفتم این شماره موبایل خودتونه رو کارت ؟ صورتش اخمو شد و گفت : نه خیر کارت پدرمه و شماره اون روشه . امری نیست ؟ می خواستم بگم برو بابا بچه پررو . امری ندارم . به زور لبخندی زدمو گفتم ممنون . عرضی نیست به مادر سلام برسونید با اجازه . یه ذره چپ چپ نگام کرد و رفت تو . تا در اونا بسته شد در خونه نازی اینا باز شد و قیافه نازی نمایان شد که باز داشت به من می خندید . رفتم تو گفتم بابا این دیگه کیه اه اه اه اصلا خوشم نمیاد ازشا چقدر کلاس می ذاره و قیافه میاد واسه آدم . نازی راه افتاد سمت آشپرخونه و همون جوری که داشت می خندید گفت خیلی ضایع حرف زدی این چرت و پرتا چی بود سر هم کردی تابلو بود منظور داری . نشستم رو صندلی و گفتم منم می خوام بفهمه که منظور دارم . اگه نفهمه که به دردم نمی خورده باید حالیش کنم که بابا من منظور دارم. نازی از تو آشپزخونه گفت چیزی می خوری بیارم ؟ گفتم نه بابا حوصله ندارم این پسره عجب آدمیه ها . نازی اومد بیرون و نشست کنارمو گفت من که گفتم سحر به خدا خیلی گنده دماغه نمی دونم چرا اینجوریه مادرش خیلی خوبه ها هنوز نیومده یه جوری با مامانم قاطی شد که انگار صد ساله همدیگرو می شناسن . باباش همه خوبه ولی نمی دونم این به کی رفته . نفس عمیقی کشیدمو گفتم خوبیش اینه که یه شماره داریم ازشون همین که شماره موبایل باباش رو داریم کافیه . نازی با تعجب گفت می خوای چی کار کنی ؟ مگه می خوای مخ باباش رو بزنی ؟ دیگه دیدم از این جا به بعدش نازی در جریان نباشه خیلی بهتره دوست داشتم وقتی نازی بفهمه که من با مهدی قرارملاقات گذاشتم . چیزی نگفتم و فکر کردم.
عصراز خونه نازی اینا که اومدم بیرون بازم مهدی رو ندیدم البته ما بعدش رفتیم تو اتاق نازی اگرم در واحد بغلی باز می شد متوجه نمی شدیم . حدس می زدم خونه نباشه آخه پسرا اون ساعت عصر یعنی حوالی 7 و 8 خونه بند نمی شدن خودمم داداش داشتم و می دونستم .فردا من و نازی کلاس داشتیم . تا کلاسمون تموم می شد و برمی گشتیم خونه حدودای 5 و 6 می شد بد نبود به خودم گفتم تا دم خونه نازی اینا میام و اینقدر معطل می کنم جلوی درشون تا بالاخره این مهدی بیاد. می خواستم شب که رفتم خونه یه زنگ به بابای مهدی بزنم و یه کمی چرت وپرت بپرسم راجع به فرشو قیمت و آمارگیری و از این چیزا ولی رفتم خونه دیدم مامانم خونه است و نشسته نزدیک تلفن و داره فیلم می بینه بی خیال شدم گفتم بعدا زنگ می زنم. نیم ساعت بعد همسایمون زنگ زد و مامانم رفت جلوی در می دونستم این لیلا خانوم وقتی بیاد دم در یه ساعتی رو مخ مامانمو با هم حرف می زنن واسه همین پریدم رو تلفن . اما از اونجایی که من خیلی خوش شانسم تا دو سه تا رقم شماره رو گرفتم دیدم لیلا خانوم صداش میومد سلام علی آقا خسته نباشید و بعد صدای بابام که داشت احوالپرسی می کرد . زیاد تعجب نکردم آخه من کلا خوش شانسم و تا یه موقعیت گیر میاوردم اینجوری ضایع می شد!!! بابای من شغلش طوری بود که کارش از اول تا آخر گیر دادن بود و واسه همین کلا دیگه گیر شده بود و به عکس خودش تو آینه هم گیر می داد وقتی میامد خونه من هیچ غلطی نمی تونستم بکنم . همه چیز موند واسه فردا .
بازم قول میدم سریع ادمشو بذارم
|
elahe_prance
اعضا
|
|
|
سلام خوبین همگی از جمله ELAHe JOn منتظر بقیش هستم
باحالی بودا
|
SOLO
اعضا
|
سلام الهه جان داستانت خوندم ممنونم که ادامه دادی
خیلی قشنگ بودش الهه جوون منتظر بقیش هستم اگه میشه زود تر ادامه بده
|
shahbaz_king_star
اعضا
|
داستانت جالب بود عزیزم زودتر بقیشو بذار با اینکه می دونم خیلی سخته.
موفق باشی
|
ferfere
اعضا
|
الهه جان جالب بود داستانت . منتظر بقيه اش هستيم فقط زياد نكارمون .
|
nightmarish
اعضا
|
|
|
به به به سلام الهه جان
میبینم که بالاخره تاپیک زدی مبارک باشه خانومی
داستانت رو حتما میخونم بعد نظر میدم
البته میدونم که عالی نوشتی
پیروز باشی عزیز
|
Beny_wax
اعضا
|
SOLO
shahbaz_king_star
ferfere
nightmarish سلام برو بچ عزیز ادامه خاطره رو نوشتم . بابا چرا می گید داستان این دو نفری که من دارم ازشون می گم یعنی همین سحر و مهدی می دونید الان با هم زن و شوهر شدن ؟ این خاطره آشناییشونه که آدمو جون به لب می کنه اما به نظر من که جالبه خیلی باحال با هم آشنا می شن اما من سعی کردم واستون خلاصه وار بنویسم که اذیت نشید . از اینکه نظر دادید خیلی خیلی ممنونم .
وااااااااای ببینید کی اومده موسی دست بزنییییییییید بابا کجا بودی تو ؟ اینقدر دنبالت گشتیم .
ممنونم موسی جان از امیدواریت ممنونم این تاپیک رو از صدقه سری تو دارم و شهباز که بهم دلگرمی دادید . ولی واقعا سخته
قسمت سوم : یه شرط بندیه ساده
سر کلاس هیچی از درس نفهمیدم همش حواسم به عصر بود و می گفتم چی کار کنم بهتره. کلاس که تموم شد با نازی راه افتادیم سمت خونشون نازی که دید مسیر خونه اونا رو دارم میرم باهاش گفت سحر میای خونمون ؟ گفتم نه می خوام بیام جلوی در خونتون با هم حرف بزنیم بلکه این پسره رو ببینم . رسیدیم جلوی درشونو نازی کلید انداخت و در ساختمون رو باز کرد و ما رو همون پله های طبقه اول نشستیم . البته با اصرار من نازی می ترسید یکی بیاد بیرون و ببینه ما اینجا نشستیم ضایع شیم . گفتم نگران نباش هر کی اومد با من یه چیزی میگم بداهم خوب بود. یه 20 دقیقه ای گذشت و هیچکی بیرون نیومد و خبری نشد نازی که مخم رو خورد هی می گفت خسته شدم بابا این شاید تا دو ساعت دیگه نخواد بره بیرون . دیدم راست میگه این شاید حالا حالا ها نره بیرون اصلا از کجا معلوم خونه باشه شاید رفته باشه بیرون یه فکری به سرم زد . به نازی گفتم بشین الان من میام همون جوری که داشت سوال پیچم می کرد کجا ؟ سحر با توام من رفتم بیرون و چند قدم پایین تر یه کیوسک تلفن بود یه کمی علاف شدم تا یه خانومه پر چونه حرفش تموم شه بعد سریع کارتمو درآوردمو گذاشتم و شماره موبایل پدر مهدی رو گرفتم. بعد از 4 تا بوق جواب داد . گفتم سلام آقای فلانی ؟ گفت بله خودم هستم بفرمائید . گفتم ما قراره دو تخته فرش بخریم و شنیدم که شرکت شما فرشهای خوب و عالیی داره واسه همین پسرتون آقا مهدی شماره تماس شمارو به ما دادن تا با کمک شما فرش ها رو بگیریم . خودشونم الان باید اونجا باشن درسته ؟ سروصدای کمی از شرکتش میومد گفت : ایشون اینجا نیست . شما باید تشریف بیارید و فرشها رو از نزدیک ببینید من در خدمتتون هستم تلفنی که کمکی نمیشه کرد . گفتم چشم مزاحمتون میشیم . قرار بود پدرم با آقا پسرتون هماهنگ کنه اما متاسفانه شماره موبایل پسرتون رو گم کردن . منتظر بودم شماره رو بهم بده اما گفت مهم نیست . به همین شماره زنگ بزنید من در خدمتتون هستم . گفتم بله اما پسرتون گفته بودن مواقعی که شما وقت ندارید و شرکت نیستین خودشون می تونن به ما کمک کنن واسه همین شماره ایشون به ما خیلی کمک میکرد . پدرم خیلی مشتاق بود با ایشون صحبتی داشته باشه . پدره یه کمی مکث کرد و گفت شما خانومه ؟ گفتم من کمالی هستم منزل ما کوچه پشتی شماست . گفت :من معمولا شرکت هستم و گاهی واسه دیدن فرش از شرکت خارج می شم بازم شماره همراهم می تونه به شما کمک کنه اما اگه مهدی به شما قول داده بوده خودش کمکتون کنه مانعی نداره یادداشت بفرمایید : *********** داشتم بال درمی آوردم نفهمیدم چه جوری خدافظی کردم . خودمو رسوندم به خونه نازی اینا دیدم این خنگه نیستش فهمیدم خسته شده و رفته خونه . از پله ها دویدم بالا و زنگشونو زدم مادرش دررو باز کرد گفتم اااااااه حالا یه ساعت باید سلام و احوالپرسی کنیم و من وبه زور ببره تو با هر زحمتی بود حالیش کردم که عجله دارم بالاخره نازی اومد جلوی در گفتم چرا اومدی خونه ؟ 10 دقیقه صبر می کردی می مردی ؟ گفت کجا رفتی تو ؟ داشتم می مردم از گشنگی چرا غیبت زد یهو کجا بودی ؟ لبخند فاتحانه ای زدمو گفتم الان نمی تونم بگم بعدا می فهمی . گفت مسخره بگو دیگه کجا بودی ؟ گفتم نچ نازی راستی روز اول که مهدی رو دیدم رفت سمت پارکینگ ماشین داره یا مال باباشه ؟ گفت فکر نمی کنم مال باباش باشه آخه باباش صبح زود با ماشینش میره . پرسیدم خب ماشینش چیه و چه رنگیه ؟ ادامو درآورد و گفت می خوای رنگ شورتشم بهت بگم ؟ من چه می دونم . من زیاد از جزئیات اطلاعات ندارم فقط از خودش می دونم . گفتم خیلی خنگی برو یه جوری از مامانت یا محسن بپرس . از همون جا مثل بز داد زد ماماااااااان ماشین مهدی چیه ؟ زدم تو سرشو گفتم هییییییییس خریاااا می شنون اینا یه وجب با هم فاصله دارید ابله برو تو بپرس . رفت تو یه صداهای خفیفی از نازی و مامانش می شنیدم بعد از چند دقیقه اومد و گفت نزدیک بود لو بریما مامانم گفت می خوای چی کار ؟ گفتم ماشینشو نیورده تو پارکینگ و جلوی در پارک کرده یه یارو تو رو دیده موقعی که میامدی تو ساختمون و گفته به صاحب این ماشین بگید بیاد جابه جا کنه . گفتم خب خوب گفتی . خوبه به عقلت رسیده دیگه واسه چی لو بریم ؟ گفت آخه مامانم می گه این همه آدم تو ساختمون ماشین دارن مگه فقط مهدی داره . گفتم اااااااه مامان خنگ خیلی بهتر از مامان باهوشه ها نه ؟ جفتمون خندیدمو بعد از گرفتن آمار ماشین با نازی خدافظی کردمو رفتم سمت پارکینگ و یه نگاه از دور بهش انداختم بغل دیوار پارک شده بود خواستم برم نزدیکتر گفتم ولش کن دفعه بعد میام که می خوام نقشمو اجرا کنم . پس معلوم بود هنوز خونه است.
نقشه های زیادی توی سرم بود که نمی دونستم کدومش رو اجرا کنم بهتره چون همون طور که گفتم اصلا از مهدی شناختی نداشتم اما از اینکه تونسته بودم شمارشو گیر بیارم خیلی خوشحال بودم. به نظرم خیلی کار خوبی کرده بودم که به مهرناز نگفته بودم خیلی غافلگیر می شد اگه من و مهدی رو موقعی که من حسابی مخشو زدم و با هم می دید . بعد از یه فکر طولانی به این نتیجه رسیدم که وقتی میرم بیرون بهش زنگ بزنم بازم به ذهنم نرسید چی باید بگم ترجیح دادم از بداهم کمک بگیرم. روز بعد کلاس نداشتیم به نازی زنگ زدمو گفتم بعد از ظهر می خوام برم جایی حواست باشه سوتی ندی به مامانم گفتم خونه شمام یه وقت زنگ نزنی خونمون لو برم . آخه یه بار این گندو زده بود . عصر با خیال راحت از خونه زدم بیرون و رفتم دنبال پرستو تا با هم بریم بیرون . تو راه ماجرا رو واسه پرستو تعریف کردم کف کرده بود می گفت ایول بابا خوب پیش رفتی تا اینجا به یه تلفن کارتی رسیدیم کارت و گذاشتم و شماره مهدی رو گرفتم . باز استرس داشتم می ترسیدم پاک ضایم کنه به هر حال باید جلو می رفتم ببینم چی میشه دو تا بوق خورد و صدای بم مهدی اومد : جانم ؟ تا اونجایی که می شد صدامو عشوه ای کردم و گفتم سلام عزیزم چطوری دلم خیلی واست تنگ شده بود چرا دیشب نیومدی پیشم ؟ داشتم این حرفا رو می زدم که پرستو هم که کنارم بود داشت می مرد از خنده دستمو گذاشتم روی گوشی و به پرستو اشاره کردم آروم بخنده مهدی بعد از یه مکث طولانی گفت : شمارتو درست گرفتی ؟ گفتم اای وای مگه تو مهدی نیستی جیگر ؟ گفت : برو پی کارت بابا عوضی گرفتی و بعدم صدای بوق که حالمو گرفت . گوشی رو گذاشتم سر جاش پرستو بلندتر خندید و گفت چی شد ؟ ضایت کرد ؟ می خوای من باهاش حرف بزنم ؟ گفتم برو بابا تو همین الان داری می میری از خنده می خوای حرفم بزنی دوباره شمارشو گرفتم اما این بار خیلی عصبانی بودم این دفعه زودتر جواب داد : ببین دختر خانوم اگه یه بار دیگه مزاحم من شی خودت می دونیا . این دفعه دیگه بداهه ای در کار نبود تصمیم گرفتم همون جوری که در موردش فکر می کنم حرف بزنم گفتم : ببین من تو عمرم پسر به تحفه ای و قدی تو ندیدم فکر کردی آسمون سوراخ شده و تو افتادی پایین من الان با یکی از دوستام شرط بسته بودم مخ تو رو بزنم تا همین جا هم که تونستم شمارتو گیر بیارم برنده ام فکر نکن عاشقت شدم فقط واسه همین اومدم دم خونتون یا زنگ زدم به بابات و شمارتو گرفتم می خواستم قطع کنم که گفت صبر کن ببینم تو کی اومدی دم خونمون بابام کی به تو شماره منو داد ؟ گفتم همون روز که گفتم می خوایم فرش بخریم و تو کارت باباتو بهم دادی بعدشم به این بهانه شمارتو از بابات گرفتم حالا هم تو برو پی کارت چون من برنده شدم و دیگه به تو عتیقه نیازی ندارم بعدم گوشی رو گذاشتم . پرستو گفت ای احمق این چه کاری بود ؟ چرا خودتو لو دادی اگه آبروریزی کنه چی ؟ اگه واسه نازی دردسر درست شه چی ؟ خیلی خری سحر اشتباه کردی . پرستو راست می گفت کاش خودمو لو نمی دادم نه به خاطر خودم بیشتر به این خاطر که همسایه نازی اینا بودن واسه نازی می ترسیدم . اما دیگه شده بود . وقتی برگشتیم همش نگران بودم اصلا نمی تونستم تمرکز کنم . هی فکر می کردم الان که برم خونه لو رفتم و همه فهمیدن چه غلطی می خواستم بکنم . خدا خدا می کردم چیزی نشده باشه . رسیدم خونه زنگ زدم مامانم در رو باز کرد و رفتم تو . سلام کردم مثل همیشه بود : سلام . خوش گذشت نازی اینا خوب بودن ؟ گفتم آره بد نبودن .خدا رو شکر پس چیزی نشده بود . رفتم تو اتاقم و شروع کردم به عوض کردن لباسام .وقتی اومدم بیرون می خواستم زنگ بزنم به نازی اما چون مامان تو اتاق بود نمی تونستم خوب باهاش صحبت کنم واسه همین فرستادمش دنبال نخود سیاه رفتم پیشش و گفتم مامان گشنمه یه چیزی درست می کنی من بخورم ؟ از جاش بلند شد و گفت : تنبل راه افتاد سمت آشپزخونه . پریدم طرف تلفن و شماره نازی رو گرفتم خودش گوشی رو برداشت : یه ذره شرو ور رد و بدل کردیمو بهش گفتم خبری نشده ؟ همه چیز مرتبه ؟ گفت آره مگه چیه ؟ یه چیزایی واسش سر هم کردمو گفتم اگه چیزی شد بهم خبر بده .
تا صبح خوابم نبرد . هی فکر می کردم یه چیزی میشه . به خودم گفتم اینجوری نمیشه باید فردا بعد از کلاس نازی رو بپیچونم و برم دوباره بهش زنگ بزنم .همین کارم کردم عصر که کلاس تموم شد از نازی جدا شدم و رفتم یه کیوسک مناسب گیر بیارم .بعد از یه کمی علافی موفق شدم شماره مهدی رو گرفتم و تا جواب داد شروع کردم : سلام . من همونی هستم که دیروز به شما زنگ زدم و گفتم می خواستم مخ شما رو بزنم . من زنگ زدم از شما عذر خواهی کنم نباید اونجوری باهاتون صحبت می کردم . البته داشتم خرش می کردم که یه وقت یه کارایی نکنه وگرنه خیلی هم از حرفام راضی بودم . کلی حرف زدم اون چیزی نمی گفت و فقط گوش میداد . آخر حرفام می خواستم خدافظی کنم که گفت چرا راجع به من اونجوری فکر کردی ؟ چون با دخترا حال نمی کنم ؟ گفتم آره خب . نکنه با پسرا حال می کنی ؟ خندید . یه خنده بلند که اصلا انتظارشو نداشتم . گفت نه . با پسرا هم حال نمی کنم . ببخشیدا ولی از این دخترا هیچ خیری به آدم نمی رسه فقط درد سر دارن واسه آدم . بهشون گیر میدی میگن چه دوست پسر عقب افتاده ای هستی که اینقدر به ظاهرم گیر میدی . گیر نمی دی بهشون میگن تو اصلا منو دوست نداری اصلا من واست مهم نیستم . بهشون زنگ می زنی میگن الان نمی تونم صحبت کنم بعدا بزن . نمی زنی می گن تو چقدر خسیسی یه زنگ به من نمی زنی . کلا اینجورین آدم نمی دونه به کدوم سازشون برقصه درسته ؟ گفتم حالا نیست شما پسرا هیچ ایرادی ندارید و تکید . یکی پیدا نمی شه ایرادای خودتون رو بگیره . گفت : اسمت چیه حالا ؟ گفتم سحر . خنده مسخره ای کرد و گفت : اسم واقعیته ؟ آخه این روزا به هر دختری میگی اسمت چیه میگه سحر عسل شیرین نمی دونم از این اسما بعدا می فهمی اسمش صغری یا کبری . خودشم خندید . گفتم خیلی رو داریا . خجالت نکشی هر جوری می خوای حرف بزن . دوباره خندید و گفت من خجالتی نیستم . بهش گفتم من دیرم شده خدافظ . گفت باشه سحرخانوم اما اگه دوست داری حسابی حال دوستتو بگیری من حاضرم باهات قرار بذارما اما چند دقیقه کوتاه . گفتم برو بابا تو مثل اینکه واقعا فکر کردی از آسمون اومدی . لازم نکرده . پوزخندی زد و گفت من به خاطر خودت گفتم . ولی خوشم اومد ازت خیلی شجاعی نترسیدی دفعه پیش اونجوری همه چیو گفتی ؟ اگه می رفتم جلوی در دوستتو همه چیو به ننه باباش می گفتم چی کارمی کردی ؟ حتما می زدی زیر گریه آره ؟ هر هر هر گفتم هه هه هه من اصلا اهل ترس و گریه و این حرفا نیستم با اینکه دختر مردی هستم که به خاطر شغل و مسئولیتش هم که شده اگه کوچکترین موردی از دخترش ببینه بی برو برگرد سرشو می بره اما می بینی که اصلا ترسی ازش ندارم و هر کاری که خودم دوست دارم و می کنم . یه سوت زد و گفت بابا تو دیگه کی هستی ؟ خدا بهت رحم کنه با این بابات . واقعا هر کاری دوست داری می کنی و از بابات نمی ترسی ؟ می خواستم بگم حالا من یه زری زدم تو چرا جدی گرفتی اما واسه اینکه از رو ببرمش گفتم آره کجاشو دیدی حالا . گفت ببین سحر خانوم من جدی گفتم می تونی یه قرار الکی واسه گرفتن حال دوستت با هم بذاریم بعدم تو دیگه بی خیال ما میشی . خوبه ؟ گفتم اگه الان پیشم بودی بهت می گفتم . خیلی پررویی تو . من یه ساعته می خوام قطع کنم تو بی خیال من نمی شی خندید و گفت تو از منم پرروتری . حالا چی می گی ؟ از خدام بود قبول کنم فقط حال نازی رو می گرفتم و حل می شد . گفتم باشه اما یه قرار الکی ها . گفت ببین دیگه حرفای خودمو به خودم نزن . یه ساعتی رو واسه فردا توی یه میدون اصلی مشخص کردیمو بالاخره خدافظی کردیمو من راه افتادم سمت خونه .
شرمنده اخلاق ورزشیتونیم بازم ادامشو زود می ذارم .
|
elahe_prance
اعضا
|
ای بابا الهه جوون من که کاری نکردم
ممنونم که ادامشو گذاشتی
|
shahbaz_king_star
اعضا
|
ایول خیلی با حال بود الهه جان منتظر ادامه هستیم زودتر بذار تو کف نمونیم
ممنونم
|
shahbaz_king_star
اعضا
|
|
|
بابا كف بزنين واسه اين سحر خانوم . مخو طرفو حسابي زد ديگه .
ولي حيف شد آخرشو گفتي . دوست داشتيم بيشتر از تخيلمون استفاده كنيم ببينيم كي ميميره آخره خاطره تون .
شوخي بود ولي جدي جدي داشتي مارو ميزديا ما يه اشتباه داشتيم كه ته تش بشيم 19 گفتيم داستان . داستانم همون داداشه خاطره هستش ديگه .
منتظر باقيشم .
|
nightmarish
اعضا
|