"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / غرور و تعصب
<< 1 ... 18 . 19 . 20 . 21 . 22 . 23 . 24 . 25 . 26 . 27 . 28 ... 36 . 37 . >>
پیام نویسنده
2 May 2007 01:28 - #


mahtab2007
Quoting: mahtab2007

سلام حامی جان
چطوری؟ بهتر شدی؟
ایشا لله که زودتر حالت خوب خوب بشه


سلام مهتاب جان
به لطف شما و دوستان حالم خوب شده.
مشکلی نیست.
Quoting: mahtab2007
راستی ,جات خالیه ,اینجا الان واقعا هوا عالیه

دوستان به جای ما.خوش بگذره.

leys
ممنون دوست عزیز که نظرتو گفتی.
nina408
Quoting: nina408
salam hami jaaaaaaan khoby aziz

سلاممم نینا خانوم گل.
Quoting: nina408
khodet chetory halet behtare .. khoshalam ke un harf shayeee bode va bazam khoshhaalam ke ba ma hastytanhamon nazashty.. az khoda mikham haletbzodtar khob beshe

ممنون نینا جان از حسن توجهت.
حال منم خوب شده.شما چطوری؟
Quoting: nina408
taaval khanevadat ,mamanet az delnegarani kameln dar biad

من 2 سال که تنها زندگی میکنم.بعد از ........
Quoting: nina408
doset daram ey gharibee
movzebe khodet bash.

یاد گوگوش افتادم.
نینا جان منم همین حس رو نسبت به شما و سایر بچه های گل تاپیک دارم.
سربلند باشی در پناه حق.
GlossyWitch
به به کتی خانوم غایب.

Quoting: GlossyWitch
سلام حامی جان. چطوری؟

سلام از ماست.(منظورم منه نه ماست و دوغ و ...)
Quoting: GlossyWitch
امیدوارم حالت بهتر شده باشه و این غیبتات فقط به دلیل مشغله ی کاری باشه و دیگه از سر درد و سر گیجه هم خبری نباشه.

آره خوشبختانه فقط کارام زیاده همین.
Quoting: GlossyWitch
بعدم بالاخره ما هر جا هم که باشیم این ژن ایرانیمونو باید حفظ کنیم دیگه :دی !!!!

اینو هستم. اما مطمئنم که شما میتونی ژنتو تغییر بدی( خواهش میکنم سعیتو بکن.گناه دارم آخه من.)
Quoting: GlossyWitch
خلاصه که کم کم فکر کنم باید کتکو بفرستم بیاد!


Quoting: GlossyWitch
منتظرم برگرذی و ادامه بدی

حتما دوباره مینویسم.ایشاا.. همین روزا.
در مورد خاطرتم میام تو تاپیک خودت.

loverman0071
اعضا
2 May 2007 01:54 - #


داشتم این آهنگ رو گوش میکردم خیلی خوشم اومد.
گفتم برای شما هم بزارم.
تقدیم به مرجان که یه روزایی دوسش داشتم ولی قدر عشقمون رو ندونست و ...(خودتون میدونید دیگه):
http://www.sarzaminmusic.com/Sarzaminmusic/Persian/24KB/Kia%20-%20Parvaz/03_%20Heif%20To%20Bood.mp3

loverman0071
اعضا
2 May 2007 04:40 - #


salam hamie aziz
khoobi?ahange kheili ghashang bood ba inke ghablanam shenide bodam ama arzeshe dobare shenidan ro vaghean dasht.omidvaram ke har ki asheghe be eshghesh berese.bi sabrane montazere edameye khateratet hastam refigh.movazebe khodet bash
yade khoda yadet nare
dostare to
FARAZ

farzad12345
اعضا
3 May 2007 02:17 - #


farzad12345
Quoting: farzad12345
ba inke ghablanam shenide bodam


تو روح هرکی آهنگ تکراری میزاره. نه؟

خوش میگزره؟ اوضاع احوال روبه راست؟


----------------

دوستان عزیز باید یه خبر بد بدم و اون اینکه دوباره دارم مینویسم چشمهای نازنینتون رو دوباره با نوشته های من خسته خواهید کرد

فردا شب ادامه داستان رو میزارم.
شاد و پیروز باشید

loverman0071
اعضا
3 May 2007 03:34 - #


Hi hami khobi ..
halet chetoree behtar shodii.....
khondam ke bazam mikhai edame khateratetoo bezaryy,,, damet garm ye kam zod tar ke montazerim ...
Nina

nina408
اعضا
3 May 2007 03:35 - #


Rasty ba un shakhsy ke passwordetooo bar dashte bod che kardy ? hamoni ke poshte saret harf zade bood ?

nina408
اعضا
3 May 2007 05:19 - #


سلام حامی جان
آهنگ خیلی قشنگی بود.
خوشحا لم که دوباره مینویسی معلومه حالت خوب شده.

mahtab2007
اعضا
3 May 2007 17:39 - #


Quoting: nina408

Hi hami khobi ..
halet chetoree behtar shodii.....
khondam ke bazam mikhai edame khateratetoo bezaryy,,, damet garm ye kam zod tar ke montazerim ...
Nina

چشم نینا جان
حتما
Quoting: nina408

Rasty ba un shakhsy ke passwordetooo bar dashte bod che kardy ? hamoni ke poshte saret harf zade bood ?

اولش از مدیرای اینجا خواستم پسوردم رو عوض کنند.اما گویا دامنه آشنا بازی به آویزون هم کشیده شده.و اتفاقی نیافتاد.
برای همین گفتم خودم دست به کار شم.
اون بجه پررو گفته بود که پسم رو داره. منم با چندتا از بچه ها آوردمش خونه و اونقدر زدندش که راستش رو بگه.
بالاخره گفت که قصدش تهدید بوده. اونم برای به قول خودش انتقام.آخه از مهناز خوشش میومد.
وقتیم که مطمئن شدم پس رو نداره امتحانش کردم و بعدشم خیالم راحت شد.
اما واقعا برای خودش متاسفم که اینقدر فکرش بچه گانه بود و آرزوی مرگ من رو داشت.
حالا بر فرضم که من می افتادم اون میمرد.
مهاز که چه با من چه بی من به اون محل نمیزاشت.
آخر کارهم دادیمش دست پلیس . به علت خیانت در امانت.آخه ازش آتو داشتم. البته اونجا ماجرا رو طور دیگه جلوه دادیم.
اونجا هم کلی گریه کرد و آخر سر یه تعهد ازش گرفتیم . ولش کردیم.

سلام مهتاب خانوم.

mahtab2007
Quoting: mahtab2007
آهنگ خیلی قشنگی بود.

خوشحالم که خوشت اومده.
Quoting: mahtab2007
خوشحا لم که دوباره مینویسی معلومه حالت خوب شده.

به لطف شما و دوستان الان دیگه خوبم.

خوش باشید.

loverman0071
اعضا
3 May 2007 17:41 - #


قصد داشتم مستقسم برم سراغ مرجان , اما قبل از پیاده شدن از اتوبوس –وقتی که مهناز رفته بود- نگار اومد جلومو گرفت و گفت ساعت 10 بیا جلوی ورودی پارک نیاوران. باید باهات حرف بزنم. من با یه اخمی که تلافی اخم ظهرش بود گفتم: اگه حرفی داری همین جا بزن. من امشب کار دارم.
نگار بدون توجه به حرف من از اتوبوس پیاده شد و گفت : برای خودت گفتم. و دست کامی ( بوی فرندش) رو گرفت و در حالیکه میرفت برگشت نگاه کرد و گفت: 10 منتظرنم , دیر نکنی.
کنجکاوی بد جوری داشت اذیتم میکرد. از یه طرف میخواستم اهمیتی بهش ندم. از طرف دیگه نگران بودم که چه حرفیه که اینقدر اصرار میکنه که به من بگه.
با خودم فکر کردم که اول برم خونه ماشین رو بر دارم بعد برم پیش مرجان, تا بعدش اگه خواستم برم نیاوران مشکلی نداشته باشم.
توی راه خونه هزار بار با خودم تمرین کردم که چی بگم و چه طوری برخورد کنم.
البته منن نیازی به این نداشتم که بخوام برای مرجان توضیح بدم و یا قانعش کنم که رابطه ما خیلی وقته که تموم شده. اما خوب نسبت به مرجان احساس ترحم میکردم و دلم نمیخواست که وضعی رو که براش پیش اومده بود رو از اینیکه هست, غیر قابل تحمل تر کنم.
اون شکست خورده بود و به من پناه آورده بود.
البته من نمیتونستم سر پناهی برای اون باشم , اما خوب بی تفاوت هم نمیتونستم باشم.
برای همین تصمیم گرفته بودم که از مرجان حمایت کنم.تنها کاری هم که از دستم بر می اومدد حمایت روحی بود چون مرجان نیاز دیگه ای نداشت.
به خونه که رسیدم سریع لباسهامو در آوردم و رفتم یه دوش خیلی تند گرفتم, به قول قدیمیا گربه شور کردم. موهامو خوابوندم کف سرمو لباسموو پوشیدمو راه افتادم.
قبل از اینکه به خونه مرجان برسم باهاش تماس گرفتم و گفتم آماده باشه.
وقتی رسیدم دم خونشون غم عجیبی وجودمو گرفته بود.
یاد اون روزهایی افتادم که با مرجان قرار میزاشتم.
چقدر زود گذشت.
اما اون مرجانی که من میشناختم کجا و این دختر افسرده ای که پیش روم بود کجا........
با دیدن ماشین من لبخند آرومی روی لبهای مرجان اومد و در ماشین رو باز کرد و نشست . با لبخند بهم نگاه میکرد. به زور لبخند زدم و سعی کردم که خودم رو عادی جلوه بدم.
بد مخمصه ای بود.
از یه طرف احساس مسئولیتی که نسبت به زندگی و احساس خودم داشتم و از طرف دیگه دیدن دختر نابود شده ای بود که به سوی من اومده بود , ولی من توان پذیرایی ازش رو نداشتم.
خیلی دلم میخواست که بتونم کمکی کنم اما توانش رو نداشتم.
چند دقیقه اول رو سکوت کرده بودم و میروندم.
بالاخره که چی؟
باید بفهمه دیگه.
مگه اون به من فکر کرد؟
.
.
.
اما اصلا شرایطش مناسب نیست....
گناه داره.
.
.
پس خودت چی؟
مهناز چی؟...................
به اینجا که رسیدم دوباره یادم اومد که چه عهدی با خودم کرد.
یاد مهربونی و نجابت مهناز توی اون یه سال افتادم و سعی کردم به خودم بقبولونم که دارم کار درستی میکنم.
حالا دیگه فقط مساله خودم نبود.
جدای ازینکه تصمیم میگرفتم رابطمو با مهناز جدی کنم یا نه, خود صبر و عشق مهناز توی این یه ساله اونقدر برام با ارزش بود که دیگه نمیتونستم به وضعیت مرجان چندان توجهی کنم.
البته دلم براش میسوخت... اما احساس میکردم اگه بخوام ترحم کنم هم به مرجان خیانت کردم هم به خودم و مهناز.
.
.
.
با این حرفها سعی میکردم که خودم رو قانع کنم , اما مگه راحت بود گفتنش؟...... هر چی خودم رو راضی میکردم حرفم رو بزنم اما موقع به زبون آوردن پشیمون میشدم.
بد جوری رفته بودم توی خودم و اصلا توی دنیای دیگه ای بودم.
.
.
"حامی کجایی؟........حالت خوبه؟" مرجان با حالت نگرانی داشت نگاهم میکرد.
مطمئنم که متوجه شده بود که چی میخوام بگم اما اونقدر مغرور بود که به روی خودش نیاره.
خوب این یه کم کار منو ساده تر میکرد. شاید عذاب وجدان کمتری میومد سراغم.
ماشین رو یه گوشه نگه داشتم..
چشمام رو بستم و سعی کردم نیروم رو جمع کنم.:
"مرجان من نسبت به چیزی که برای تو پیش اومده واقعا متاسفم.... درسته...-سعی کردم حرفمو مزه مزه کنم-....درسته که تقصیر خودت بود. اما خوب اینم حقت نبود.
ببین من میتونم همیشه به عنوان یه دوست کنار تو باشم...... هر وقتی هم که مشکلی داشته باشی میتونی به عنوان اولین نفر به من فکر کنی.......... تنهاییتم سعی میکنم با حضورم پر کنم......
اما...........
اما مرجان من اون حامی گذشته دیگه نیستم.
من دیگه نمیتونم احساسی برخورد کنم( دروغ نگفتم, عین واقعیت بود. احساسات برای من خیلی کم رنگ بودندیا لا اقل سعی میکردم کمرنگشون کنم....) من مدل جدید زندگیمو انتخاب کردم."
مرجان حرفمو قطع کردو به آرومی گفت:" و توی این مدل جدید من جایی ندارم.... درسته؟"
سرم رو به کف کاشین برگردوندم و ناخودآگاه به زیر داشبورد نگاه کردم. خمونجایی که انگشتری رو که مرجان بهم داده بود رو پرت کرده بودم....... توی اون روز بد...... اون روز سخت و اون دخترک گل فروش که هیچ وقت فراموشش نکردم.
دوباره به مرجان نگاه کردم و با غصه گفتم: این انتخاب تو بود , نه من.
مرجان سرشو به صندلی ماشین تکیه داد و آروم گفت: حامی منو میخواند شوهر بدند.
با تعجب نگاهش کردمو منتظر ادامه حرفهاش شدم.
بابام تصمیم گرفته منو بده به پسر یکی از همکاراش... میخواند منو از سرشون باز کنند.
واقعا نمیدونستم چی بگم..... اما نمیتونستم قبول کنم که مرجان کل زندگیشو از دست بده....
از طرفی هم کاری از دستم بر نمیومد که انجام بدم.
یا باید خودم پیش قدم میشدم که محال ممکن بود.
یا باید قضیه رو فراموش میکردم.
سرمو برگردوندم به سمت خیابون و پرسیدم : میخوای چه کار کنی؟
مرجان آهی کشید و گفت: پسر بدی نیست.. دستشم به دهنش میرسه... مستقله .... به نطر بد نمیاد.. اما نمیتونم دوسش داشته باشم....
ولی خوب... فکر کنم چاره دیگه ای نداشته باشم... معذرت میخوام که مزاحم تو شدم.. خودم باید فکرشو میکردم که تو هم دیگه منو نمیخوای.


اصلا دوست نداشتم اینطور بشه... اصلا دلم نمیخواست مرجان راجع به من اونطور فکر کنه.... اما باز هم مثل همیشه کم لطفی کرده بود.
این عادت روزگاره دیگه... منم دیگه عادت کردم....
خوب از یه طرفی هم بد نبود , حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم. باز هم مثل همیشه همه کارش رو کرده بود و میخواست از من به عنوان آخرین تیر استفاده کنه. اما چه کنم که این دل در به در من طاقت دیدن ناراحتیشو نداشت...

دستشو گرفتم و گفتم: هر کاری به صلاحته بکن, اما خواهش میکنم دوباره اشتباه نکن.
تو حیفی , اینطور زندگیتو به خاطر چیزی که ارزششو نداره نابود نکن.
اگرم تصمیمتو گرفتی سعی کن نه به شوهرت, که در درجه اول به خودت و زندگی خودت متعهد باشی.
.
.
.
اونشب خیلی با کرجان حرف زدم و نصیحتش کردم.براش آرزوی خوشبختی کردم و برای آخرین بار از هم جدا شدیم..
من سعی کرده بودم با مرجان صحبت کنم و فکر میکنم تا حدی تونسته بودم که متقاعدش کنم که زندگی رو شوخی نگیره و عاقلانه تر رفتار کنه.

بعد چند وقت هم خبر عروسیشو از دوستاش شنیدم و دیگه تا امروز نه خبری ازش داشتم و نه دیدمش....

بعد اینکه مرجان رو رسوندم نگاهی به ساعتم کردم.9:30 بود .خیلی خیلی خسته بودم .
از صبح زود که توی اتوبوس بعدشم اون ماجراهای مهناز و شب هم که حرفهام با مرجان.
دیگه مخم هنگ کرده بود.
اصلا حالشو داشتم برم سراغ نگار اما کنجکاوی و نگرانی مجبورم کرد که برم سراغش ببینم این حرفش چیه که اینقدر اصرار میکرد.

loverman0071
اعضا
3 May 2007 17:52 - #


حامی جان این قسمت با اینکه از نظر احساسی تلخ و سخت بود( برای ما که خواننده ایم اینطور بود دیگه چه برسه به خودت!) اما خیلی خوشحال شدم که تونستی با خودت کنار بیای و دیگه احساسی برخورد نکنی. واقعا کار درستی کردی در رابطه با مرجان. می دونم خیلی سخت بوده اما خوشحالم که تصمیم درستو گرفتی. چون کسی که یک بار عشق تورو پس زده بود و با وجود اون همه محبتی که بهش کرده بودی بازم حاضر نشد کنارت بمونه و دنبال دل خودش رفت بار دیگه ام امکان همچین کاریو داشت. امیدوارم اونم در حال حاضر خوشبخت باشه و از زندگیش راضی. همه ی آدما لیاقت خوشبختی رو دارن... اگه خودشون بخوان...


GlossyWitch
اعضا
<< 1 ... 18 . 19 . 20 . 21 . 22 . 23 . 24 . 25 . 26 . 27 . 28 ... 36 . 37 . >>
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

Powered by MiniBB