| پیام |
نویسنده |
پسر جوان مقابلم روي مبل مينشيند. به نظر نميرسد بيشتر از بيست و هشت سال داشته
باشد. ميگويد :«هوا خيلي گرم شده نه؟». سر تكان ميدهم. دوباره ميگويد :«شما چه طور در
اين كت تاب ميآوريد؟» ميخندم :«وقتي مجبور باشي تحمل هم ميكني. كاش همهي سختي
ها مثل تن كردن كت بود». با تاسف به تو نگاه ميكند و آهسته ميگويد :«واقعا درست
ميفرماييد». به سرعت ميگويي :«اين هم امانتيهايت» و كارتن بزرگي را به وسط اتاق
ميكشاني.
پسر جوان لبخند ميزند.
- نميخواستم به زحمت بيفتي. ميتوانستم بعدا بيايم ببرمشان. تو بايد استرا...
كلامش را قطع ميكني.
- راستي مجيد تو قول داده بودي مرا ببري دربند. آخر هفته وقت داري؟
پسر جوان با تعجب تكرار مي كند: «دربند؟»
چيزي در دلم ميشكند. هر دو به تو نگاه ميكنيم. چادر را به صورت ميكشاني. تلاش من براي
ديدن سرخي شرمي آشنا بر گونههايت بيهوده است. در تعجبم كه اين سالها بر تو چه گذشته
است كه همهي نشاط كودكانه ات را از دست داده اي. بر خودم لعنت ميفرستم كه تسليم
خواسته ات شدم. به خود كه ميآيم جوان را بدرقه كردهاي.
مي پرسم: «كه بود؟» كلامم بوي حسادت ميدهد. اين را تو به وضوح ميفهمي زيرا برق
آشنايي براي لحظه اي كوتاه در چشمهايت ميدرخشد. مادرت آه ميكشد: «قبلا خواستگار...»
ميگويي :«نامزد كرده ايم». قلبم خشك ميشود مثل خوني كه در رگهايم. چشمهايم گشادتر از
هميشه به تو خيره مانده است. چشمهايت مثل قبلها درخشان و پر فروغ نيست. بي اختيار
ميگويم:«نامزدت؟». از تو به مادرت نگاه مي كنم كه دهان باز ميكند اما به جاي انكه حرفي بزند
هق هق كنان از اتاق بيرون ميرود. ميگويم: «پس قول و قرارمان...». پوزخند ميزني.
-
كدام قول و قرار؟ تو رفتي كه رضايت بگيري اما ازدواج كردي و ماندگار شدي. از من چه انتظاري
داري؟
زبان در دهانم نميچرخد. بيش از اين نميتوانم شاهد تكه پاره شدن قلبي باشم كه شش سال
تمام آن حجم عظيم عشق را به تنهايي در خود جا داده بود. دستهي مبل را ميگيرم و به زحمت
بلند ميشوم. با صدايي بي روح ميگويم :«پس آن انگشتر...» و به دست چپت اشاره ميكنم.
با لحني تمسخر آميز ميگويي :«كدام انگشتر؟ اين آن نيست كه شما فكر ميكنيد آقا يونس.
نميبينيد كه فرق دارد؟» دستت را در هوا بلند ميكني تا من خوب ببينم اما من نميتوانم چيزي
را ببينم. حس ميكنم يك شبه پيرتر شدهام. كتم را برميدارم. ميگويم: «خدانگهدار حاج خانوم.
به خاطر مزاحمتهاي اين چند روزه ميبخشيد». مادرت هق هق ميكند.
- نرويد. تو را به خدا بمانيد آقاي دكتر. اين دختر نميفهمد چه ميگويد. حالش خوب نيست. اصلا
خوب نيست. باور كنيد هرچه ميگويد...
ميدوي و كنارش ميايستي. بلند ميگويي :«به خانومت سلام برسان». براي آخرين بار با
همهي خشم و حسرتم نگاهت ميكنم و دندانهايم را به هم مي سايم تا پاسخت را آنگونه كه
شايسته است ندهم. در را محكم به هم ميكوبي. ماشين را كه حركت مي دهم مي بينمت كه
بيرون خانه ايستاده اي. بر خودم لعنت ميفرستم كه تسليم خواستهات شدم و به شهرمان
برگشتم تا رضايت زني را بگيرم كه جز به زندگي با من رضا نداد.
ايستگاه قطار از هميشه شلوغتر است. دوست ندارم از تو جدا شوم. كنار هم روي سكو
ايستاده ايم. ميگويم :«چقدر لاغر شدهاي راحله؟». بغض ميكني: «بعد از اين لاغر تر هم
ميشوم». گوشهي چادرت را در مشت ميفشرم.
- اگر تو بخواهي ميمانم. اگر تو بگويي تنها يك كلمه...
اشكهايت را با سرانگشتان باريكت پاك ميكني.
- از سنت خجالت بكش پسر گنده. گريه ميكني؟
دستمال را از دستت ميگيرم.
- ديدي كه از سنم خجالت نكشيدم و به خواستگاريات آمدم.
ميخندي. صورتت زيباتر ميشود. مي گويي: «انگشترت را از انگشت در نميآورم تا وقتي
برگردي. قول ميدهم». هنوز چادرت را رها نكرده ام. مي گويم :«اگر جز به زندگي با من رضايت
نداد چه؟» پيشاني ام را در دست ميفشرم. دوباره ميگويم :«اگر با همهي آنچه ميداند حاضر
شد با من زندگي كند چه؟». لبهايت ميلرزد مثل پيكرت.
- زندگي كن يونس. اگر تنها به اين رضايت ميدهد زندگي كن.
از فرط خشم دندان به هم ميسايم: «خدا لعنتت كند راحله كه با دل نازكي ات زندگي هردومان را
به باد ميدهي». با مهرباني نگاهم ميكني.
- من دلم روشن است يونس. تو برميگردي. من مطمئنم. آنوقت ميتوانم با دل آرام و بي
دغدغه با تو زندگي كنم تا تو باور كني كه راحله ات...
حرفت را ميخوري و از شرم سر به زير مياندازي. بر گوشهي چادرت بوسه ميزنم و به سرعت
ميروم.
|
minajan
اعضا
|
|
|
nightmarish
هنوز هم گنگه
خب بزار خلاصشو بگم
تا اینجای قصه از این قراره که در دانشگاه استاد و شاگدی عاشق هم می شن
آقای استاد به خواستگاری شاگردش می ره ولی مادرش می گه نمی شه چون توی شهرمون
ناف دختر عمه اش رو به ناف او بریدن و باید با هم ازدواج کنند
راحله یونس را رااهی می کند که رضایت آن دختر را بگیرد چرا که اوهم عاشق و منتظر بازگشت یونس اشت
ولی متاسفانه آن زن رضایت نمی دهد و زندگی با یونس را می خواهد
حالا یونس برگشته است
و راحله ....
|
minajan
اعضا
|
من این تایپیکو بیارم بالا
مثل اینکه افتاده اون پایین
یادتون می ره بخونیدش
|
minajan
اعضا
|
حرفت را ميخوري و از شرم سر به زير مياندازي. بر گوشهي چادرت بوسه ميزنم و به سرعت ميروم.
مادرت ضجه ميزند.
- پدر و دختر خوب به هم مي آمدند. حالا جايشان خوبست. با هم خلوت ميكنند. من بيچاره ام
كه اينجا در تنهايي ميسوزم و ميسازم.
لختي گريه ميكند و دوباره با خودش بلند بلند حرف ميزند: «درست شب قدر تمام كرد. انقدر
آرام و قشنگ كه انگار خوابيده بود. خوشگلتر از هميشه. حالا جايش خوب است. با پدرش خلوت كرده است...»
پسر جوان بغضش را فرو ميخورد: «به خدا حاج خانوم اگر اين مريضي لعنتي را نميگرفت خودم
غلامياش را مي كردم». مادرت دستش را در هوا تكان ميدهد.
- تو اگر مرد بودي وقتي فهميدي مريض است كنارش ميماندي.
پسر جوان تا بناگوش سرخ ميشود و عقب ميايستد. روبرويش ميايستم. نعره ميزنم: «يكي
به من جواب بدهد؟ اينجا چه خبرست؟ مگر تو نامزدش نبودي؟» سر تكان ميدهد. دستهايم را در
هوا تكان ميدهم. بلندتر داد مي زنم: «مگر جلوي خودت نگفت پس چرا حاشا نكردي؟». مادرت
با تاسف به جوان نگاه ميكند.
- خواستگار پر و پاقرص راحله بود. كشته مردهاش بود انقدر رفت و آمد تا مرا راضي كرد. راحله
راضي نشد اما من گريه كردم. طفلكم را تهديد كردم كه عاقش ميكنم اگر زن مجيد نشود. گفتم
تا كي منتظر آقاي دكتر بمانيم؟
بقيهي حرفهايش را نميشنوم. گوشهايم سوت ميكشند. سرم را با هر دو دست ميگيرم و
روي خاكها ميافتم. پسر جوان خم ميشود.
- حالتان خوب است آقا؟
دستش را از روي شانه ام پس ميزنم. مي غرم :«چرا به من نگفتي؟ چرا راستش را نگفتي؟»
- او اينطور ميخواست. راحله را ميگويم. گفت كه نميخواهد شما بفهميد.
فراموش ميكنم كه مردم و گريهي مرد را نبايد ببينند. مي نالم: «شما چرا حاج خانوم؟ شما چرا؟
از شما بعيد بود».
مشتي از خاك بر سرش ميريزد و ميگريد: «قسمم داد. به جان پدرش قسمم داد كه به شما
نگويم. دوست نداشت بفهميد. همهي موهاي سرش ميريخت. بچهام را كچل كرده بودند تا
ريختن موهايش را نبيند و كمتر غصه بخورد». سرش را روي خاكها ميگذارد. ميگويد: «تمام اين
سالها منتظرتان بود». صدايش در هق هقم گم ميشود. آهسته ميگويم: «كسي كه تو را
دوست داشته باشد با سر بدون مو هم دوست دارد راحله». پسر جوان كنارم زانو ميزند.
مشتش را پيش مي آورد. مادرت ميگويد: « سفارش كرده بود فقط وقتي مرد آن را از انگشتش
دربياوريم و به شما بدهيم». حلقهي نازك را در مشت ميفشرم. من چه طور نفهميدم كه اين
همان حلقه است راحله؟
نویسنده : مژگان عباسي
|
minajan
اعضا
|
Quoting: minajan من چه طور نفهميدم كه اين
همان حلقه است راحله؟
بس که شما مردها بی توجه هستید.
|
minajan
اعضا
|
|
|
پروانه من در دام عنکبوتی اسیر شده که سیره. نه میتونه که بره و نه میمیره
|
minajan
اعضا
|
|
darviiiiish2007
اعضا
|
اولا که شرمنده این یک مدت نتونستم بیام و بخونم ادامه داستان رو .
دوما خیلی قشنگ بود و واقعا منکه راضی ام از وقتی که بابته این داستان گذاشتم .
به حسن انتخابت تبریک میگم و ممنون .
بازم از این داستانهای خوب بذار .
|
nightmarish
اعضا
|