"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / سرطان عشق - داستان
<< . 1 . 2 . 3 . >>
پیام نویسنده
6 Jun 2007 01:54 - #


Quoting: minajan
زباني كه حق را نگويد به درد ليسيدن بستني مي‌خورد.

خیلی تیکه جالبی بود . خوشمان آمد .

nightmarish
اعضا
6 Jun 2007 08:00 - #


nightmarish



هنوز هم برات گنگه ؟؟؟

minajan
اعضا
6 Jun 2007 08:01 - #


Quoting: nightmarish
خیلی تیکه جالبی بود . خوشمان آمد .



قابلی نداشت

شما بستنی دوست داری؟

minajan
اعضا
6 Jun 2007 09:22 - #


- مي‌دانم! شما هنوز بله نگفته ايد! تقصير من نبود. باور كنيد.

يك ابرويت را بالا مي‌بري: «و اگر نگويم؟». لبخند مي‌زنم : «از شما بعيد نيست». مي‌دانم كه اين

پاسخ مجابت نكرده‌است. سر خم مي‌كنم و با صدايي كه سعي دارم آهسته باشد

مي‌گويم: «اگر بگويي نه، مي‌روم و دوباره به خواستگاري‌ات مي‌آيم». اين بار منم كه خجالت

مي‌كشم در چشمهايت نگاه كنم.

- و اگر باز بگويم نه چه؟

دلم مي‌خواهد حرف دلم را بر زبان بياورم. بگويم آخر تو چقدر سرتقي دختر! دستم را مشت

مي‌كنم تا خشمم را فروبنشانم.


- من باز به خواستگاري‌ات مي‌آيم.

به سرعت مي‌گويي :«حتي اگر تنها دليلم لجبازي كردن با شما باشد؟». با ترديد خيره‌ات

مي‌شوم. برق شيطنت را در چشمهاي درشتت مي‌بينم. چشمهايي كه مرا شيفته‌ي خود كرده‌اند.

- حتي اگر تنها دليلت لجبازي با من باشد.

با صدايي لرزان از شرم مي‌گويي :«تا كي؟»

با صدايي كه سعي مي‌كنم نلرزد مي‌گويم :« تا هروقت كه بگويي بله».


آهسته و شرمگين مي‌گويي: «چرا من؟». لرزش پيكر كوچكت حتي در آن چادر سفيد هم

مشهود است. لبخند مي‌زنم: «در تو چيزي هست كه در كمتر كسي هست».

نگاهم نمي‌كني من هم.

- پس ادعاي عشق داريد؟

مادرت ظرف ميوه را روي ميز مي‌گذارد.

- ببخشيد آقاي دكتر. چايتان را كه تلخ خورديد اقلا ميوه ميل كنيد.

مي‌گويم :«ممنونم حاج خانوم. سيب برمي‌دارم كه ميوه‌ي عاشقان است». تو با گونه هاي گلگون از شرم از اتاق بيرون مي‌دوي.

كنارت كه مي‌نشينم به سرعت از روي نيمكت بلند مي‌شوي و چادرت را دور خود مي‌پيچي. با

دست اشاره مي‌كنم كه بنشيني اما تو همچنان با حيرت مرا نگاه مي‌كني. مي‌گويم :«اشكالي

دارد اگر كنارت بنشينم؟ روي اين نيمكت به اندازه‌ي هر دو نفر ما جا هست. سعي مي‌كنم

مزاحم مطالعه ات نباشم». يك ابرويت بالا مي‌رود و زيبايي ات دو چندان مي‌شود. به سرعت

چشم از تو برمي‌گيرم تا محو جمالت نشوم. كتاب را از روي نيمكت بر مي‌دارم


- فلسفه مي‌خواندي؟ فهم اين كتاب براي يك دانشجوي سال اولي دشوار نيست؟

به سرعت مي‌گويي: «فهم فلسفه به زير بناي دانش انسان بستگي دارد نه پايه‌ي درسي

استاد». لحنت چندان دوستانه نيست. به وضوح در مي‌يابم كه از من سخت رنجيده اي. كتاب را

كناري مي‌گذارم. دستهايم را به هم قلاب مي‌كنم و به دانشجوياني كه مي روند و مي‌آيند و گاه

به من سلام مي‌كنند اشاره مي‌كنم.

- چرا با ديگران نمي جوشي؟



ادامه دارد...

minajan
اعضا
7 Jun 2007 20:20 - #


Quoting: minajan
شما بستنی دوست داری؟

من بستنی خیلی میدوستم هرچند این جدیداش اعصابمو خورد میکونه .
واسا بخونم قسمت جدیدو نظراته فاضلانه بدم .

nightmarish
اعضا
7 Jun 2007 20:25 - #


اولش درک راوی یکمقدار سخت بود ولی حالا خیلی بهتر میشه موقعیت هارو درک کرد و فهمید کی به کیه و حدس زد جریاناتو .
تو کل داستانت خوب پرش داره و خواننده رو از این قسمت بدون اینکه گم کنه داستانو دنبال خودش میبره .
به همین سبک ادامه بدی خیلی عالی از آب در میاد .

nightmarish
اعضا
8 Jun 2007 22:04 - #



- چرا با ديگران نمي جوشي؟

سرت را يك بري مي‌كني :«شما از كجا مي‌دانيد؟». لحظه اي مكث مي‌كني. دوباره

مي‌گويي :«من دوستان خوبي بيرون دانشگاه دارم استاد» و با اخم به اطراف مي‌نگري.

از روي نيمكت بلند مي‌شوم.

- ظاهرا من جاي شما را اشغال كرده‌ام.

مي گويي :«هرطور كه ميل داريد...» لب مي‌گزي و بقيه‌ي حرفت را مسكوت مي‌گذاري. به

قهقهه مي‌خندم.

- بدجور كينه مرا به دل گرفته اي. نمي‌ترسي كه يك بار ديگر در درس من مردود شوي؟

كتابت را برمي‌داري و عقب مي‌ايستي.

- طوري درس مي‌خوانم كه در امتحان نتوانيد حتي يك غلط از من بگيريد.

سر تكان مي‌دهم.

- خواهيم ديد.

تو با گامهاي بلند مي‌روي. اين گفتگويي نبود كه من آرزو داشتم با تو داشته باشم. به قصد تجديد

منازعه نيامده بودم. مي‌خواستم بپرسم اگر كسي بخواهد با تو در محيطي آرام بي ادعاي

مرافعه صحبت كند كه را بايد ببيند؟

مي‌ايستي. كتاب از دستت به زمين مي‌افتد. ظاهرا من فكرم را بر زبان آورده ام با صداي بلند

آنقدر بلند كه تو را ميخكوب كرده است. خم مي‌شوم. كتاب را به دستت مي‌دهم. دوباره

مي‌گويم :«كه را بايد ببينم؟». لب باز مي‌كني و دوباره لبهايت را روي هم مي‌فشري. روبرويت به

فاصله اي‌ اندك مي‌ايستم. بلند تر مي‌گويم :«كه را بايد ببينم؟»

لب مي‌گزي: «پدرم را» و از پله ها بالا مي‌دوي.

مي‌گويم: « از ابتداي خلقت حوا بود كه ميوه‌ي ممنوعه را به آدم خوراند و ريشه‌ي گناه را آبياري

كرد. تاريخ هم اين را ثابت كرده است كه در بيشتر شرهاي بزرگي كه در دنيا بر پا شده زن نقش

اساسي داشته است مثلا جنگ تروا. اين مثال حتي در تاريخ اسلام هم مصداق دارد. زليخا

يوسف را فريفت. عايشه جنگ جمل را راه انداخت. امام حسن را همسرش مسموم كرد. اگر به

تاريخ اديان ديگر هم...».

دستت را بلند مي‌كني. مي‌گويم: «سوالي داشتيد؟» مي ايستي. صدايت آنقدر بلند هست كه

همه‌ بشنوند.


minajan
اعضا
8 Jun 2007 23:10 - # | ویرایش بوسیله: oonkareh


میبینم که دوباره دست به قلم( نه ببخشید دست به کیبورد) شدی..........ایول ادامه بده

oonkareh
اعضا
12 Jun 2007 12:05 - #


دستت را بلند مي‌كني. مي‌گويم: «سوالي داشتيد؟» مي ايستي. صدايت آنقدر بلند هست كه همه‌ بشنوند.

- سوالي ندارم اما استاد گرامي شما كه اينقدر با دليل و مدرك و سند حرف مي‌زنيد قبول نداريد

كه حضرت موسي را همسر فرعون نجات داد و زندگاني بخشيد تا به پيامبري برسد؟ قبول نداريد

كه پيامبر از دامان خديجه به معراج رسيد؟ شما حضرت فاطمه را قبول نداريد؟ »

كلاس را همهمه فرا مي ‌گيرد. با دست روي ميز مي‌كوبم: «شما حق نداريد نظم كلاس را به هم

بريزيد. بنشينيد» و با دست به تو اشاره مي‌كنم. نمي نشيني. پسرها داد مي‌زنند: «بگذار

حرفش را بزند». بلند مي‌گويي: « يا خودپسندي كورتان كرده است و از سر غرور و تبختر اين

حرفها را مي‌زنيد يا جاهليد و از سر ناداني اينطور به خلقت خدا بهتان مي‌زنيد». بلند مي‌شوم.

فرياد مي‌زنم: «برو بيرون. تو اخراجي. دلم نمي‌خواهد تا آخر دوره توي كلاس ببينمت». يكباره

همه ساكت مي‌شوند. كيفت را برمي داري . جلو كه مي‌آيي متوجه مي‌شوم چشمهايت

درشتند و غرق در اشك. با صدايي لرزان مي‌گويي: «من در تعجبم از اين ها كه نشسته اند و مي

گذارند شما هرچه دلتان مي‌خواهد به اسم درس بارشان كنيد». بهت زده نگاهت مي‌كنم كه در را

محكم به هم مي‌كوبي. كلاس در سكوت محض فرو رفته است. سينه صاف مي‌كنم تا حرفي

بزنم. دخترها يكي بعد از ديگري بلند مي‌شوند و در كلاس را به هم مي‌كوبند.

مادرت ريز ريز گريه مي‌كند بي آنكه اشكهايش را با گوشه‌ي چارقد پاك كند.

- اينطور كه نمي‌شود يك روز مي‌خواهم يك روز نمي‌خواهم. آقاي دكتر به خدا اگر پدرش زنده بود ...

با اخم مي‌گويي :«پدرم از همه‌ي ما زنده تر است. من كه هزار بار برايت آيه آورده ام مادرم ياد

نيست؟ ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا...»

گريه اش بلند تر مي‌شود :«مي بيني آقاي دكتر؟ همين زبانش به خاك سياه مي‌نشاندش».

وقتي مادرت مي‌رود به تلخي لبخند مي زنم. مي‌گويم :«مادرت نمي‌داند كه من چقدر زبان تند و

تيز تو را دوست دارم راحله ». مي‌خندي :«دروغ نگو آقا يونس». كنارت مي‌نشينم.

- من چه طور به تو بگويم دوستت دارم تا تو باور كني كه دروغ نمي‌گويم؟ شرمگين سر به زير

مي‌اندازي. چقدر دوست دارم دستهايت را بگيرم. اگر تو همه چيز را بهم نريخته بودي الان

محرم‌تر از من به تو كسي نبود. آهسته مي‌گويم :« به جرم كدام گناه ناكرده مرا از خودت

مي‌راني؟» بغض مي‌كني :«من شما را از خودم نرانده ام. اين شماييد كه سبب ساز دوري

شديد». دستم را با حرص تكان مي‌دهم :«من؟ خوش انصاف! وقتي متهم مي‌كني لااقل تفهيم

اتهام كن». به تمامي به سويم برمي‌گردي. اشك در چشمهاي درشتت حلقه زده است.

- من و شما نمي‌توانيم با هم زندگي كنيم آقا يونس.

سرم سنگين مي‌شود. چيزي در درون قلبم فرو مي‌ريزد. با صدايي كه سخت مي‌لرزد مي‌گويم :«چرا؟ آخر چرا؟»

- بايد برگرديد پيش دخترعمه تان. همانطور كه مادرتان گفت...

بي صدا گريه مي‌كني. شانه هاي كوچكت مي‌لرزند. پريشان در اتاق قدم مي‌زنم. تمركزم را از

دست داده ام همچنانكه قدرت بيانم را. همه‌ي توانم را به كار مي‌گيرم تا به منطقي ترين شكل با

تو حرف بزنم. جز اين تو را از دست خواهم داد.

- راحله! راحله! تو ديگر چرا؟ اينكه من و دختر عمه ام را ناف بر هم مي‌دانند رسم غلطي است

كه نه فقط مادر من كه خيلي هاي ديگر در اين جامعه سنتي به آن معتقدند. حالا تو داري مرا به

جرم گناهي كه نكرده ام محاكمه مي‌كني؟

سرتكان مي‌دهي طوري كه انگار هيچكدام از حرفهاي مرا قبول نداري. چقدر دلم مي‌خواهد

بلندت كنم مجبورت كنم در چشمهاي من نگاه‌ كني تا صدق عشق را در آنها ببيني. روبرويت

مي‌ايستم و مضطرب نگاهت مي‌كنم.

- يك چيزي بگو دختر. قبول نداري كه من اين ميان بي گناهم؟ نه عقدي بين ما بسته شده و نه

حتي حرفي زده شده. همه‌ي آنچه مادرم گفت سنت غلطي است كه در بچگي...

حرفم را قطع مي‌كني. صدايت ضعيف است آنقدر كه مجبورم سر خم كنم تا درست بشنوم.

- گناه آن دختر بيچاره چيست؟ مادرتان گفت كه سخت دلبسته‌ي شماست. گفت كه همه ي

اهالي آن شهر كوچك او و شما را نامزد هم مي‌دانند. گفت كه بعد از اين هيچ‌كس آن دختر بخت

برگشته را به زني نمي‌گيرد تنها چون اسم رويش گذاشته ايد. گناه آن دختر...

به سرعت مي‌گويم :«همه چيز فراموش مي‌شود. تنها زمان نياز دارد. او هم شوهر مي‌كند به تو

قول مي‌دهم تنها زمان مي‌برد تا همه چيز درست شود». دوباره سر تكان مي‌دهي و بي صدا

گريه مي‌كني. روبرويت زانو مي‌زنم تا چشمهايت را ببينم.

- يعني تو حرفهاي مرا قبول نداري؟ يعني مي‌خواهي به خاطر يك مشت حرف مفت آينده و

زندگي هردومان را تباه كني؟ مي‌خواهي من برگردم و دختري را كه هرگز دوست نداشته‌ام به

خاطر حرف مفت يك عده آدم بي سواد به زني بگيرم و تو را كه از جانم بيشتر...

خشم و بغض راه گلويم را مي‌بندند. به اشكهايم فرمان مي‌دهم پشت پلكها بمانند. به سختي

مي‌كوشم قطره اشك سمجي را كه بر مژه ام لغزيده است پاك كنم. مي‌نالم :«راحله! به من بگو

كه با من مي‌ماني؟ بگو كه با من ازدواج مي‌كني؟»

بلند مي‌شوي. دستت را به دهان مي‌فشري تا گريه نكني. مي‌گويي :«با تو ازدواج مي‌كنم تنها

وقتي كه دختر عمه‌ات را راضي كني» و هق هق كنان مي‌روي. مادرت در چارچوب در مي ايستد

و هاج و واج مرا مي‌نگرد كه روي زمين از كمر تا شده ام.


minajan
اعضا
15 Jun 2007 18:00 - #




minajan
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB