| پیام |
نویسنده |
سرطان عشق
ميگويم: «خيلي بي رحمي راحله. همانوقت هم بي رحم بودي». لبخند مي زني: «قبول اما تو چوب كم صبريات را خوردي آقا يونس». مادرت ميگويد: «چه عجب بعد از سالها يادي از ما كرديد آقاي دكتر». بغضم را فرو ميخورم.
- رفتنم به اختيار نبود حاج خانوم. شما كه بهتر بايد بدانيد.
سر تكان ميدهد:« با خانوم بچه ها...». به تو نگاه ميكند من هم. دوباره ميگويد:«با خانوم بچه ها تشريف آورديد؟». نگاهم نميكني. آهسته ميگويم: «مدتي است از هم جدا شدهايم. اينست كه تنها خدمت رسيدم». تنهايمان ميگذارد. مي گويم :«تمام اين سالها نگرانت بودم راحله». برعكس آن وقتها نمي خندي: «با زبان روزه دروغ نگو آقا يونس». به حلقهي نازك انگشت دست چپت نگاه ميكنم.
- من چه طور بايد به تو ثابت كنم كه تو را دوست دارم تا به دروغ گويي متهم نشوم؟
آه ميكشي: «تو راحلهي شش سال پيش را دوست داري يونس. به دنبال آن راحله آمدهاي». نامم را كه بر زبان ميراني جوشش عشق را دلم حس ميكنم. مي ايستم روبرويت. حالا بهتر ميتوانم ببينم كه لاغر شدهاي. با ملايمت ميگويم: «من در اين صورت تغييري نميبينم. اگر جرات كنم ميگويم كه زيباتر از قبل هم...». سكوت ميكنم. انتظارم براي جواب بي حاصل است. تو همچنان به گلهاي قالي خيره ماندهاي. ميگويم: «اما من پير شدهام راحله. موهاي سفيد سرم بيشتر شده است و صورتم...». بي آنكه چشم از قالي برداري به سرعت ميگويي: «همان وقت هم براي من پير بودي آقا يونس. اين را همه ميگفتند».
- اين زبان همچنان تيز است مثل شمشير. دروغ نگفتم كه تغيير نكردهاي
لحظه اي مكث ميكنم و دوباره ميگويم :«با اينهمه من هنوز صاحب اين زبان تند و تيز را از جانم بيشتر دوست دارم»
ادامه دارد
|
minajan
اعضا
|
|
|
قشنگ و طوفانی شروع کردی پس ادامه اش کو ؟؟
|
nightmarish
اعضا
|
nightmarish
سلام
داستانش خیلی قشنگه
منو که تحت تاثیر خودش قرار داد حتما باقی شو می نویسم
|
minajan
اعضا
|
minajan
|
Niloofari
اعضا
|
minajan
زیبا بود منتظر ادامه داستان هستم
|
sexnasa2008
اعضا
|
|
|
|
jako_jonevar
اعضا
|
سربلند ميكني. گونه هات گلگون نيستند اما چشمهات از شرم و عشق ميدرخشند.
- زباني كه حق را نگويد...
ميخندم: «به درد ليسيدن بستني ميخورد يادم هست».
مقابل ميز كه ميايستي سر بلند ميكنم.
- ببخشيد با من كار داريد؟
خاطرهي يك جفت چشم درشت و اشك آلود در ذهنم تداعي ميشود. با دست اشاره ميكنم كه بنشيني. سر تكان ميدهي.
- اين طور راحت ترم.
من هم بلند ميشوم. دليلش را نميدانم اما آشفتهام. هيچوقت آغاز صحبت انقدر برايم مشكل نبود كه حالا. مي ايستم روبرويت.
- خيال ميكنم از حذف واحدتان مطلع شده باشيد.
بي تفاوت سر تكان ميدهي. به من نگاه نميكني. متوجه ميشوم كه لبهايت را به سختي روي هم ميفشري تا چيزي نگويي.
گلويم را صاف ميكنم و ميگويم: «كار شما اصلا درست نبود». به سرعت ميگويي: «حرفهاي شما هم». بيش از آنكه گستاخي و بي پروايي ات در بيان متعجبم كند صراحت لهجه ات برايم جالب است.
- اما شما بايد حرفهاي مرا تا انتها گوش ميكرديد. شما حتي اجازه نداديد كلام من منعقد شود. از كجا ميدانيد كه ادامهي صحبتم دلايلي بر رد آنچه گفتم نبود؟
|
minajan
اعضا
|
داستانت قشنگه .
ولی هنوز از اون گنگی در نیومده .
نمیخوای یخورده بیشتر ادامه اش بدی .
منتظر باقیه اش هستیم .
|
nightmarish
اعضا
|
به این زودی ها در نمیاد
|
minajan
اعضا
|
|
|
نگاهت ميكنم تا تاثير كلامم را بدانم. دستهي كيف را با هر دو دست مي فشري. برافروختهاي و معذب. از اينكه احساس عذاب وجدان ميكني لذت ميبرم. مايلم نشانههاي بيشتري از پشيماني را در صورتت ببينم. ميگويم: «شما نه فقط احترام مرا به عنوان يك استاد نگه نداشتيد و هرچه دلتان خواست بر زبان آورديد بلكه بقيهي كلاس را هم به شورش دعوت كرديد». نفس عميقي ميكشم. دوست دارم در سكوت به تماشاي پيروزيام بنشينم. به پشتي صندلي لم ميدهم و نگاهت ميكنم. چشمهات برق عجيبي دارند. ميگويي: «وقتي شما به خانومها توهين كرديد نتوانستم ساكت بنشينم». سر تكان ميدهم :« زبان تند و تيز كار دست صاحبش ميدهد».
- زباني كه حق را نگويد به درد ليسيدن بستني ميخورد.
از حاضر جوابيات خندهام ميگيرد: «اما هر حقي را نبايد هرجايي گفت. ديدي كه اين زبان تند و تيز باعث شد يك ترم ديگر سر كلاس من بنشيني و اين بار توصيه ميكنم صبورتر از قبل باشي».
صورتت سرخ ميشود. با صدايي كه از خشم ميلرزد ميگويي: «ظاهرا شما قصد نداريد از موضعتان برگرديد؟»
ميخندم: «در برابر زنها؟». تو بي حرف و با گامهاي بلند به سمت در ميروي.
سر به زير سيني چاي را مقابلم ميگيري. دوست دارم سر بلند كني تا چشمهايت را ببينم. وقتي مينشيني چادر سفيدت را بيشتر روي صورت ميكشاني. مادرت اشكهايش را با گوشهي چادر پاك ميكند.
-كاش پدرت زنده بود.
ميگويم: «خدا رحتمشان كند». لبخند ميزند: «اگر زنده بود به داشتن دامادي چون شما افتخار ميكرد» به تو نگاه ميكنم. لب ميگزي. از حالت صورتت معلوم است كه به سختي جلوي زبان تند و تيزت را گرفتهاي. خندهام را فرو ميخورم. مادرت به صورتش ميزند: «خدا مرگم بدهد. چرا قندان نياوردهاي دختر؟» و از اتاق بيرون ميدود. لب كه باز ميكني دستهايم را بالا ميبرم.
- ميدانم! شما هنوز بله نگفته ايد! تقصير من نبود. باور كنيد.
|
minajan
اعضا
|