"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / " حکایتهای کوتاه اما پند آموز "
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 . >>
پیام نویسنده
16 Nov 2006 22:04 - #


درويش و شيخ

روزی پدر شیخ ابو اسحاق شهریار کازرونی گفت:
تو درویشی و استطاعت آن را نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی مبادا که در این کار عاجز شوی؟
شیخ هیچ نگفت:
تا در ماه رمضان جماعتی به عنوان مسافر رسیدند و هیچ چیز موجود نبود و زمان شام نزدیک ، ناگهان یکی آمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر آورد و گفت:
این را بین درویشان و مسافران قسمت کن.
پدر شیخ تا این را بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت :
چندانکه توانی خدمت خلق کنی حق تعالی تو را عاجز نمیکند.

sogoli2
مدیر
18 Nov 2006 10:28 - #


مرد عابدي مقداري گندم به آسياب برد تا آرد کند، آسيابان گفت: امروز وقت ندارم، برو فردا بيا. عابد گفت: من مردي با خدا و زاهدم، اگر گندم مرا آرد نکني و دلم بشکند، دعا خواهم کرد تا خدا آسيابت را خراب کند.
آسيابان گفت: اگر راست ميگويي دعا کن تا خدا گندمت را آرد کند که محتاج من نباشي.

amin123
اعضا
18 Nov 2006 11:47 - #


amin123


روزي پيرمرد در هنگام مرگش سه وصيت يعني سه نصيحت به تك پسرش مي كند .
در اين ميان بعد مرگ پيرمرد پول هنگفتي به پسرك مي رسد .
اول : اگر خواستي خونه رو عوض كني اول كاري سر دروازه و در ورودي انرا خراب كن .
دوم : اگر خواستي خانم بازي كني اول صبح برو به جنده خونه .
سوم : اگر خواستي قمار كني فقط برو با علي قمار باز بازي كن .

پيرمرده مي ميره و پسرك وارث تمام ارثيه ميشود در اولين تصميمش ميخواد خونه اشو بفروشه و يه خونه بزرگتر و شيك تر بگيرد كه ياد حرفهاي پيرمرد مي افتد و مي رود و در ورودي و تاج سرش را خراب كند بعد كلي كار كردن و خرج كردن به اين نتيجه مي رسه كه نه واقعا خونه خرين د يا درست كردن به اين اسوني ها نيست پس بي خيال مي شود و خوشحال از اينكه به ياد حرفهاي پير مرد بوده .
روزي از روز ها پسرك حشري ميشود و تصميم بر اين كه برود و خودشو راحت كند بار دگر ياد حرفهاي پيرمرد كه اگر خواستي به همچين جايي بروي و باهاشون هم بستر اول صبح و صبح زود برو پسرك شبش حمام مي رود تا صبح اول وقت رهسپار شود ...
وقتي وارد اتاق ميشود با قيافه هايي به دور هر ارايشي و صد البته زشت و غير قابل تحمل مواجه ميشود و با كراهت انجا رو ترك ميكند و قيدش رو مي زند ...

در قدم سوم اين فكر مي افتد تا با قمار بتواند پولي كه در اختيار دارد رو در كمترين زمان چند برابر كند و باتوجه به گفته ي پيرمرد به دنبال شخصي به نام علي قمارباز مي افتد ..
پرسون پرسون مي رود نشوني ميگيرد مي رسد به يكي از دهات هاي دور افتاده كه مي گويند علي قمار باز در غاري در دل جنگل زندگي ميكند ..
وقتي داخل غار ميشود و شخص رو مي بيند باورش نمي شود
بله يك شخصي بيچاره با چهره اي ژوليده و صد البته بد بخت ..

حكايت جالبيست خواندنش خالي از لطف نيست

s4mi
اعضا
18 Nov 2006 18:12 - # | ویرایش بوسیله: amin123


s4mi
خوب اگر ميخواسته ارث نده چرا ديگه اين همه پسره رو سر كار گذاشته از اول ارثشو مي داد به من

amin123
اعضا
19 Nov 2006 20:13 - #


گفتگوی دلاک و شيخ

در حمامهای عمومی گذشته رسم بر این بود که دلاکان پشت مشتریان خود را کیسه می کشیدند و چرکهای آنان را روی بازویشان جمع می کردند تا مشتری چرکهای خودش را ببیند و به دلاک پول بدهد. روزی حکیمی به حمام رفت و دلاک به رسم دلاکان او را کیسه کشید و چرک بر بازوی او جمع کرد و چون می دانست این مشتری حکیمی فرزانه است از او پرسید : یا شیخ به من بگو که رسم جوانمردی چیست؟

شیخ گفت: آن است که چرک {بدیها} مرد به چشم او نیاوری

sogoli2
مدیر
19 Nov 2006 20:16 - #


زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيست

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني نبود..... در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمت حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت .

sogoli2
مدیر
19 Nov 2006 20:17 - #


Quoting: sogoli2
شیخ گفت: آن است که چرک {بدیها} مرد به چشم او نیاوری


اي دودره باز



s4mi
اعضا
19 Nov 2006 20:23 - #


s4mi
Quoting: s4mi
اي دودره باز

تو آدم بشو نيستي

sogoli2
مدیر
19 Nov 2006 20:24 - #


Quoting: sogoli2
تو آدم بشو نيستي


من يا شيخ شما

s4mi
اعضا
19 Nov 2006 20:28 - #


s4mi
Quoting: s4mi
من يا شيخ شما

منظور؟

sogoli2
مدیر
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB