| پیام |
نویسنده |
در ابتدا خوشحالم دراین سایت مطالبی جالبتر از سکس هم عنوان میشود
فکر میکنم واقعیت خوشبختی این حکایت است
|
sona75
اعضا
|
|
|
گيوه
ملا در مکان غريبی خواست نماز بخواند، از ترس دزد گيوه از پا درنياورد.
دزدی که قصد بردن گيوه اش را داشت به او گفت: نماز با گيوه درست نيست.
ملا گفت: ممکن است نماز درست نباشد اما گيوه درست است .
|
sogoli2
مدیر
|
فقيــــــر
روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سر بردند.
: در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:
اين سفر را چگونه ديدي؟
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر.
پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسيار فكر كردم.
و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟
پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت: دريافتم، اگر در حياط ما يک جوي است اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد، اگر ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم اما آنها ستارگان درخشان را دارند، اگر حياط ما به ديوار محدود است ،اما باغ آنها بي انتهاست. در پايان پسر گفت: شما به من نشان دادي كه ما حقيقتا" فقير و ناتوان هستيم .
|
sogoli2
مدیر
|
صيـــــــــاد
صيادي لاغر اندام و ضعيف به دامش ماهي توانمند و پر زوري افتاد. طاقت حفظ آن نداشت و ماهي بر او غالب شد و دام از دستش ربود و برفت. ديگر صيادان دريغ خورند و ملامتش كردند كه چنين صيدي در دامت افتاد و نتوانستي آن را نگه داري.
گفت: اي برادران چه توان كردن؟ مرا روزي نبود و ماهي را نيز روزي مانده بود.
صياد، بي روزي در دجله نگيرد و ماهي، بي اجل بر خشكي نميرد.
|
sogoli2
مدیر
|
sogoli2
Quoting: sogoli2 مرا روزي نبود و ماهي را نيز روزي مانده بود.
ممنونم خانومی
|
lili naze
مدیر
|
|
|
lili naze
Quoting: lili naze ممنونم خانومی
قابل شما رو نداشت عزیزم
|
sogoli2
مدیر
|
داوري
كوه و سنجاب با هم نزاع ميكردند كوه به سنجاب گفت: تو يك كوچولوي مغرور هستي.
سنجاب پاسخ داد: ترديدي نيست كه تو خيلي بزرگي، همه چيز بايد گرد هم آيند تا اين فضا را بسازند. اما فكر نميكنم كه مقام و موقعيت من مايهي شرمندگيام باشد. البته من به بزرگي تو نيستم اما تو هم به كوچكي من نيستي و حتي نصف چابكي و سرزندگي مرا نداري.
انكار نميكنم كه تو ميتواني يك ردپاي زيباي سنجاب بسازي اما بدان كه استعدادها متفاوت است؛ همه چيز خو و كامل و تمام عيار آفريده شده و آنچه هست واجب و ضروري است. اگر من نميتوانم جنگلها را بر روي پشت خود حمل كنم تو نيز نميتواني يك فندوق را بشكني.
|
sogoli2
مدیر
|
خشم تو کجاست
درويشي به نزد بايزيد بسطامي، عارف پر آوازه آمد و پرسيد: "استاد من انساني عصباني هستم. به سادگي عصباني شده و اختيار از دست ميدهم. حتي بعد از اينكه آرام ميشوم، خود نيز باورم نميشود كه چنين و چنان نمودهام. من كنترلي بر خويشتن ندارم. چگونه اين خشم را از خود دور سازم؟
بايزد سر آن درويش را در ميان دستان خود گرفت و به چشمان او خيره شد. درويش قدري آزرده خاطرگشت. بايزد پرسيد: خشم تو كجاست؟ ميخواهم ببينماش. آن مرد خنديد و گفت: خوب، الان كه خشمگين نيستم، گاهي خشمگين ميشوم. بايزد گفت: آنچه كه گهگاه اتفاق ميافتد، در ذات تو نيست. چيزيست موقتي، ميآيد و ميرود مانند ابرها. پس نگران امور موقتي و ناپايدار مباش و به آسمان آبي بينديش كه هميشه ميماند.
|
sogoli2
مدیر
|
سائل و شيخ
سائلي در گذر مسگران مي ناليد و نان جوين خويش در آب فرو برده و به دندان مي كشيد. شيخي با گرده اي نان و كباب از آنجا بگذشت. سائل چون او را بديد ناليد كه: يا شيخ تو كه از سالكان و اصحاب شريعتي، مرحمتي فرما و ما را به لقمه نان و كبابي ميهمان كن. شيخ از پاسخ تن زد و فرياد برآورد كه: برادر، ندانم چه گويي، اما هر چه گويي خدايت بشنود. از من بنده عاجز چه كاري مي آيد؟
سائل دوباره ناليد: «نان و آب گرسنگي را تخفيف نمي دهد.»
شيخ گفت: «خدا خيرت دهد.» و در غوغاي مسگران شد. سگ نزاري كه لنگان از گذر مي گذشت، جستي بزد و كباب را ربود. شيخ فرياد برآورد يا ايها الناس سگ برد هر آ نچه را بود.
سائل او را بديد و گفت: برادر ندانم چه گويي، اما هر آنچه گويي خدايت بشنود.
|
sogoli2
مدیر
|
|
|
Quoting: sogoli2 سائل او را بديد و گفت: برادر ندانم چه گويي، اما هر آنچه گويي خدايت بشنود.
sogoli2
|
lili naze
مدیر
|