"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / ««««++ مهدی اخوان ثالث ++»»»»
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . >>
پیام نویسنده
21 Oct 2006 17:35 - #


««« پایان دفتر از این اوستا»»»

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:00 - #


دفتر شعر «آخر شاهنامه»

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:00 - #


««كاوه يا اسكندر ؟»»

موجها خوابيده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد به گوش
دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
آبها از آسيا افتاد هاست
دارها برچيده خونها شسته اند
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبنهاي پليدي رسته اند
مشتهاي آسمانكوب قوي
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلي زنان يا آشكار
كاسه ي پست گداييها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي بيتم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر
آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه اي
مكن سري بالا زنم ، چون ماكيان
ازپس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
گويد آخر ... پيرهاتان نيز ... هم
گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوري زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرين حرفم ستون است و فرج
مي شود چشمش پر از اشك و به خويش
مي دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گويي گويدم هر شب زنم
باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:01 - #


««غزل 1 »»

باده اي هست و پناهي و شبي شسته و پاك
جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاك
نم نمك زمزمه واري ، رهش اندوه و ملال
مي زنم در غزلي باده صفت آتشناك
بوي آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
كه چو باد از همه سو مي دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از ديدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او كوتاهم
باده كم كم دهدم شور و شراري كه مپرس
بزدم ، افتان خيزان ، به دياري كه مپرس
گويد آهسته به گوشم سخناني كه مگوي
پيش چشم آوردم باغ و بهاري كه مپرس
آتشين بال و پر و دوزخي و نامه سياه
جهد از دام دلم صد گله عفريته ي آه
بسته بين من و آن آرزوي گمشده ام
پل لرزنده اي از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهايي من بسته در و پنجره ها
پيش چشمم گذرد عالمي از خاطره ها
مست نفرين منند از همه سو هر بد و نيك
غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پيغام به او
ندهد بار ، دهم باري دشنام به او
من كشم آه ، كه دشنام بر آن بزم كه وي
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنايي ده اين تيره شبان بادا ياد
لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا ياد
شوخ چشم آهوك من كه خورد باده چو شير
پير مي خوارگي ، آن تازه جوان ، بادا ياد
باده اي بود و پناهي ، كه رسيد از ره باد
گفت با من : چه نشستي كه سحر بال گشاد
من و اين ناله ي زار من و اين باد سحر
آه اگر ناله ي زارم نرساند به تو باد

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:01 - #


««چون سبوي تشنه ...»»

از تهي سرشار
جويبار لحظه ها جاري ست
چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب ، واندر آب بيند سنگ
دوستان و دشمنان را مي شناسم من
زندگي را دوست مي دارم
مرگ را دشمن
واي ، اما با كه بايد گفت اين ؟ من دوستي دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن
جويبار لحظه ها جاري

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:02 - #


««ميراث»»

پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
خنده دارد از نايكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست
هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان ، تاريخ
پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست
پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي دساتانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم ن
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
هاي ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سلخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:03 - #


««گل»»

همان رنگ و همان روي
همان برگ و همان بار
همان خنده ي خاموش در او خفته بسي راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپيد به مثل ژاله ي ژاله به مثل اشك نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هيچ
نه افسرده ، كه افسردگي روي
خورد آب ز پژمردگي دل
ولي در پس اين چهره دلي نيست
گرش برگ و بري هست
ز آب و ز گلي نيست
هم از دور ببينش
به منظر بنشان و به نظاره بنشينش
ولي قصه ز اميد هبايي كه در او بسته دلت ، هيچ مگويش
مبويش
كه او بوي چنين قصه شنيدن نتواند
مبر دست به سويش
كه در دست تو جز كاغذ رنگين ورقي چند ، نماند

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:04 - #


««مرداب»»

اين نه آب است كآ”ش را كند خاموش
با تو گويم ، لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگيز
تاكزاد پاك آتشناك
در سكوتش غرق
چون زني عيران ميان بستر تسليم ، اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
پهنه ور مرداب
بي تپش و آرام
مرده يا در خواب مردابي ست
و آنچه در وي هيچ نتوان ديد
قله ي پستان موجي ، ناف گردابي ست
من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
زي خداي و جمله پيغام آورانش ، هر كه وز هر جاي
بسته گوناگون پل پيغام
هر نفس لختي ز عمر من ، بسان قطره اي زرين
مي چكد در كام اين مرداب عمر اوبار
چينه دان شوم و سيري ناپذيرش هر دم از من طعمه اي خواهد
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وي چون غار
من ز عمر خويشتن هر لحظه اي را لاشه اي سازم
همچو ماهي سويش اندازم
سير اما كي شود اين پير ماهيخوار ؟
باز گويد : طعمه اي ديگر
اينت وحشتناك تر منقار
همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
تورش اندر دست
هيچش اندر تور
مي سپارد راه خود را ، دور
تا حصار كلبه ي در حسرتش محصور
باز بيني باز گردد صبح ديگر نيز
تورش اندر دست و در آن هيچ
تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
و آزمايد بخت بي بنياد
همچو اين صياد
نيز من هر شب
ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
باز گويم : ساغري ديگر
تا دهد آن : ديگري ديگر
ز آن زلال تلخ شورانگيز
پاكزاد تاك آتشخيز
هر بهنگام و بناهنگام
لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كند اندو زار خاطر خود را
ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
چشم ماهيخوار را غافل كند ، وز كام اين مرداب بربايد

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:05 - #


««غزل 2»»

تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشه ي كندوي يادش را
مي مكيد از هر گلي نوشي
بي خيال از آشيان سبز ، يا گلخانه ي رنگين
كان ره آورد بهاران است ، وين پاييز را آيين
مي پريد از باغ آغوشي به آغوشي
آه ، بينم پر طلا زنبور مست كوچكم اينك
پيش اين گلبوته ي زيباي داوودي
كندويش را در فراموشي تكانده ست ، آه مي بينم
ياد ديگر نيست با او ، شوق ديگر نيستش در دل
پيش اين گلبوته ي ساحل
برگكي مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بيشه ي انبوه
بيشه ي انبوه خاموشي
پرسد از خود كاين چه حيرت بارافسوني ست ؟
و چه جادويي فراموشي ؟
پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي نوشي

khoshhal001
اعضا
22 Oct 2006 13:05 - #


««خزاني »»

پاييز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
آنك ، بر آن چنار جوان ، آنك
خالي فتاده لانه ي آن لك لك
او رفت و رفت غلغل غليانش
پوشيده ، پاك ، پيكر عريانش
سر زي سپهر كردن غمگينش
تن با وقار شستن شيرينش
پاييز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
رفتند مرغكان طلايي بال
از سردي و سكوت سيه خستند
وز بيد و كاج و سرو نظر بستند
رفتند سوي نخل ، سوي گرمي
و آن نغمه هاي پاك و بلورين رفت
پاييز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
اينك ، بر اين كناره ي دشت ، اينك
اين كوره راه ساكت بي رهرو
آنك ، بر آن كمركش كوه ، آنك
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از ياد روزگار فراموشت
پاييز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم
سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم

khoshhal001
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB