| پیام |
نویسنده |
««و ندانستن »»
شست باران بهاران هر چه هر جا بود
يك شب پاك اهورايي
بود و پيدا بود
بر بلندي همگنان خاموش
گرد هم بودند
ليك پنداري
هر كسي با خويش تنها بود
ماه مي تابيد و شب آرام و زيبا بود
جمله آفاق جهان پيدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصي ژرفناي آسمان پيدا
جاوداني بيكران تا بيكرانه ي جاودان پيدا
اينك اين پرسنده مي پرسد
پرسنده : من شنيدستم
تا جهان باقي ست مرزي هست
بين دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدك ! چه مي داني ؟
آنسوي اين مرز ناپيدا
چيست ؟
وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كيست ؟
مزدك : من جز اينجايي كه مي بينم نمي دانم
پرسنده : يا جز اينجايي كه مي داني نمي بيني
مزدك : من نمي دانم چه آنجه يا كجا آنجاست
بودا : از همين دانستن و ديدن
يا ندانستن سخن مي رفت
زرتشت : آه ، مزدك ! كاش مي ديدي
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نيز
بودا : پهندشت نيروانا نيز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شايد خدا آنجاست
بين دانستن
و ندانستن
تا جهان باقي ست مرزي هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست
|
khoshhal001
اعضا
|
|
|
21 Oct 2006 17:15 - # | ویرایش بوسیله: sangesabou47r
نغمه ي همدرد
آينه ي خورشيد از آن اوج بلند
شب رسيد از ره و آن آينه ي خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خيال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبي تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه اي شيرين است
من دگر نيستم ، اي خواب برو ، حلقه مزن
اين سكوتي كه تو را مي طلبد نيست عميق
وه كه غافل شده اي از دل غوغايي من
مي رسد نغمه اي از دور به گوشم ، اي خواب
مكن ، اين نعمه ي جادو را خاموش مكن
زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مكن
اي مه امروز پريشان ترم از دوش مكن
در هياهوي شب غمزده با اختركان
سيل از راه دراز آمده را همهمه اي ست
برو اي خواب ، برو عيش مرا تيره مكن
خاطرم دستخوش زير و بم زمزمه اي ست
چشم بر دامن البرز سيه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ي غم قلب مرا مي فشرد
با تو اي خواب ، نبرد من و دل زينت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ي تاريك خزيد
نغمه اش را به دلم هديه كند بال نسيم
آه ... بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه ي همدرد فتوحي ست عظيم
سلام دوست عزيز...تاپيكت خيلي جالبه...دستت درد نكنه....
اينم يه شعر از اخوان....اميدوارم خوشت بياد....
به تاپيك منم يه سر بزن و نظرت رو بگو...خوشحال ميشم...
به اميد ديدار...
http://www.avizoon.com/forum/11_7171_143.html#msg285959
|
sangesabou47r
اعضا
|
21 Oct 2006 17:22 - # | ویرایش بوسیله: khoshhal001
sangesabou47r
مرسی از شعری که گذاشتی
Quoting: sangesabou47r به تاپيك منم يه سر بزن و نظرت رو بگو...خوشحال ميشم...
حتما بهت سر می زنم
|
khoshhal001
اعضا
|
««هنگام »»
هنگام رسيده بود ، ما در اين
كمتر شكي نمي توانستيم
آمد روزي كه نيك دانستند
آفاق اين را و نيك دانستيم
هنگام رسيده بود ، مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ اما شب
نزديك غروب زهره ، در برجي
مرغي خواند كه هوي كو كو كب
آن مرغ كه خواند اين چنين سي بار
اين جنگل خوف سوزد اندر تب
آنگاه دگر بسا دلا با دل
آنگاه دگر بسا لبا بر لب
پيري كه نقيب بود ، آمد ، گفت
هنگام رسيده است ؛ اما باد
انگيخته ابري آنچنان از خاك
كز زهره نشان نمانده بر افلاك
جمعي ز قبيله نيز مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ مرغ اما
ديري ست نشسته خامش و گويا
رفته ست ز ياد و رد جاودييش
ناخوانده هنوز هفت باري بيش
سرگشته قبيله ، هر يك سويي
باريده هزار ابر شك در ما
و افكنده سياه سايه ها بر ما
هنگام رسيده بود ؟ مي پرسيم
و آن جنگل هول همچنان بر جا
شب مي ترسيم و روز مي ترسيم
|
khoshhal001
اعضا
|
««نوحه »»
نعش اين شهيد عزيز
روي دست ما مانده ست
روي دست ما ، دل ما
چون نگاه ، ناباوري به جا مانده ست
اين پيمبر ، اين سالار
اين سپاه را سردار
با پيامهايش پاك
با نجابتش قدسي سرودها براي ما خوانده ست
ما باين جهاد جاودان مقدس آمديم
او فرياد
مي زد
هيچ شك نبايد داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
اكنون
ديري ست
نعش اين شهيد عزيز
روي دست ما چو حسرت دل ما
برجاست
و
روزي اين چنين بتر با ماست
امروز
ما شكسته ما خسته
اي شما به جاي ما پيروز
اين شكست و پيروزي به كامتان خوش باد
هر چه مي خنديد
هر چه مي زنيد ، مي بنديد
هر چه مي بريد ، مي باريد
خوش به كامتان اما
نعش اين عزيز ما را هم به خاك بسپاريد
|
khoshhal001
اعضا
|
|
|
««راستي ، اي واي ، آيا »»
دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند
جهاني سياهي با دلم تا چها كند
بيامد كه باز آن تيره مفرش بگسترد
همان گوهر آجين خيمه اش را به پا كند
سپي گله اش را بي شباني كند يله
در اين دشت ازرق تا بهر سو چرا كند
بدان زال فرزندش سفر كرده مي نگر
كه از بعد مغرب چون نماز عشا كند
سيم ركعت است اين غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چين فرا كند
به چشمش چه اشكي راستي اي شب اين فروغ
بيايد تو را جاويد پر روشنا كند
غريبان عالم جمله ديگر بس ايمنند
ز بس كاين زن اينك بيكرانه دعا كند
اگر مرده باشد آن سفر كرده واي واي
زنك جامه بايد چون تو جامه ي عزا كند
بگو اي شب آيا كائنات اين دعا شنيد
ومردي بود كز اشك اين زن حيا كند ؟
|
khoshhal001
اعضا
|
««رباعي»»
خشكيد و كوير لوت شد دريامان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زين تيره دل ديو سفت مشتي شمر
چون آخرت يزيد شد دنيامان
|
khoshhal001
اعضا
|
««پيوندها و باغ ها »»
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ، شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
|
khoshhal001
اعضا
|
««زندگي»»
بر زمين افتاده پخشيده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از كجا ؟
كي ؟
كس نمي داند
و نمي داند چرا حتي
سالها زين پيش
اين غم آور وحشت منفور را خيام پرسيده ست
وز محيط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هيچ جز بيهوده نشنيده ست
كس نداند كي فتاده بر زمين اين خلط گنديده
وز كدامين سينه ي بيمار
عنكبوتي پير را ماند ، شكن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسكين ، زير پاي عابري گمنام و نابينا
پخش مرده بر زمين ، هموار
ديگر آيا هيچ
كرمكي در هيچ حالي از دگرديسي
تواند بود ؟
من پرسم
كيست تا پاسخ بگويد
از محيط فضل خلوت يا شلوغي
كيست ؟
چيست ؟
من مي پرسم
اين بيهوده
اي تاريك ترس آور
چيست ؟
|
khoshhal001
اعضا
|
|
|
««نا گه غروب كدامين ستاره ؟»»
با آنكه شب شهر را ديرگاهي ست
با ابرها و نفس دودهايش
تاريك و سرد و مه آلود كرده ست
و سايه ها را ربوده ست و نابود كرده ست
من با فسوني كه جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سايه ام را
با سايه ي خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اينجا و انجا گذشتم
هر جا كه من گفتم ، آمد
در كوچه پسكوچه هاي قديمي
ميخانه هاي شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترك ، ترسا ، كليمي
اغلب چو تب مهربان و صميمي
ميخانه هاي غم آلود
با سقف كوتاه و ضربي
و روشنيهاي گم گشته در دود
و پيخوانهاي پر چرك و چربي
هر جا كه من گفتم ، آمد
اين گوشه آن گوشه ي شب
هر جا كه من رفتم آمد
او ديد من نيز ديدم
مرد و زني را كه آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان مي چميدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ايشان
حتي بگو باد دامان ايشان
مي شد نهيبي كه بي شك
انگار گردنده چرخ زمان را
اين پير پر حسرت بي امان را
از كار و گردش مي انداخت ، مغلوب مي كرد
و پيري و مرگ را در كمينگاه شومي كه دارند
نوميده و مرعوب مي كرد
در چار چار زمستان
من ديديم او نيز مي ديد
آن ژنده پوش جوان را كه ناگاه
صرع دروغينش از پا درانداخت
يك چند نقش زمين بود
آنگاه
غلت دروغينش افكند در جوي
جويي كه لاي و لجنهاي آن راستين بود
و آنگاه ديديم با شرم و وحشت
خون ، راستي خون گلگون
خوني كه از گوشه ي ابروي مرد
لاي و لجن را به جاي خدا و خداوند
آلوده ي وحشت و شرم مي كرد
در جوي چون كفچه مار مهيبي
نفت غليظ و سياهي روانبود
مي برد و مي برد و مي برد
آن پاره هاي جگر ، تكه هاي دلم را
وز چشم من دور مي كرد و مي خورد
مانند زنجيره ي كاروانهاي كشتي
كاندر شفقها ،فلقها
در آبهاي جنوبي
از شط به دريا خرامند و از ديد گه دور گردند
دريا خوردشان و سمتور گردند
و نيز ديديم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بيرون مي آمد
و آن رهروان را كه يك لحظه مي ايستادند
يا با نگاهي بر او مي گذشتند
يا سكه اي بر زمين مي نهادند
ديديم و با هم شنيديم
آن مرد كي را كه مي گفت و مي رفت : اين بازي اوست
و آن ديگير را كه مي رفت و مي گفت : اين كار هر روزي اوست
دو لابه هاي سگي را سگي زرد
كه جلد مي رفت ، مي ايستاد و دوان بود
و لقمه اي پيش آن سگ مي افكند
ناگه دهان دري باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنيديم كان بوي دلخواه گم شد
و آمد به جايش يكي بوي دشمن
و آنگاه ديديم از آن سگ
خشم و خروش و هجويمي كه گفتي
بر تيره شب چيره شد بامداد طلايي
اما نه ، سگ خشمگين مانده پايين
و بر درخت ست آن گربه ي تيره ي گل باقلايي
شب خسته بود از درنگ سياهش
من سايه ام را به ميخانه بردم
هي ريختم خورد ، هي ريخت خوردم
خود را به آن لحظه ي عالي خوب و خالي سپردم
با هم شنيديم و ديديم
ميخواره ها و سيه مستها را
و جامهايي كه مي خورد بر هم
و شيشه هايي كه پر بود و مي ماند خالي
و چشم ها را و حيراني دستها را
ديديم و با هم شنيديم
آن مست شوريده سر را كه آواز مي خواند
و آن را كه چون كودكان گريه مي كرد
يا آنكه يك بيت مشهور و بد را
مي خواند و هي باز مي خواند
و آن يك كه چون هق هق گريه قهقاه مي زد
مي گفت : اي دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسي ندارد سري كه بريده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در كوچه ي عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش مي ماند يا آه مي زد
با جرعه و جامهاي پياپي
من سايه ام را چو خود مست كردم
همراه آن لحظه هاي گريزان
از كوچه پسكوچه ها بازگشتم
با سايه ي خسته و مستم ، افتان و خيزان
مستيم ، مسيتم ، مستيم
مستيم و دانيم هستيم
اي همچو من بر زمين اوفتاده
برخيز ، شب دير گاهست ، برخيز
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دست
ديگر نه پاي و نه رفتار
تنها تويي با من اي خوبتر تكيه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بي تو از خود نشاني نبينم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستاني نبينم
با من بمان اي تو خوب ، اي بيگانه
برخيز ، برخيز ، برخيز
با من بيا اي تو از خود گريزان
من بي تو گم مي كنم راه خانه
با من سخن سر كن اي ساكت پرفسانه
آيينه بي كرانه
مي ترسم اي سايه مي ترسم اي دوست
مي پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش كرده ست ؟
ايكاش مي شد بدانيم
ناگه غروب كدامين ستاره
ژرفاي شب را چنين بيش كرده ست ؟
هشدار اي سايه ره تيره تر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر به من تكيه كن ، اي من ، اي دوست ، اما
هشدار كاينسو كمينگاه وحشت
و آنسو هيولاي هول است
وز هيچيك هيچ مهري نه بر ما
اي سايه ، ناگه دلم ريخت ، افسرد
ايكاش مي شد بدانيم
نا گه كدامين ستاره فرومرد ؟
|
khoshhal001
اعضا
|