| پیام |
نویسنده |
يه روز يه دل نشست با خودش فكر كرد و گفت سنگ ميشم از اين به بعد. سنگ شد. رفت ميون سنگها نشست اما عاشق سنگها شد
|
sadehdel
اعضا
|
|
|
Quoting: sadehdel يه روز يه دل نشست با خودش فكر كرد و گفت سنگ ميشم از اين به بعد. سنگ شد. رفت ميون سنگها نشست اما عاشق سنگها شد
خوشم اومد ياد اون تكه سنگي افتادم كه به دنبال يارش ميگشت تا بشه يه تخته سنگ
|
s4mi
اعضا
|
وقتي دلم برات تنگ ميشه ميرم پشت ابرها گريه ميكنم. پس هر وقتي كه بارون باريد بدون دلتنگت شدم...
|
sadehdel
اعضا
|
وقتي چند نفر با هم يك جا جمع ميشن چيکار ميکنن؟
رتبه بندي توسط كاربر: / 24
ضعيفعالي
توي آمريكا، با هم مسابقه ميدن!
توي فرانسه، همه همزمان شروع به حرف زدن ميكنن!
توي ايتاليا، در مورد مد عينك و لباس جديدشون بحث ميكنن!
توي آلمان، درباره سياستهاي دولت حرف ميزنن!
توي پاكستان، يه باند قاچاق ترياك تشكيل ميدن!
توي عراق، براي حمله به سربازهاي آمريكايي نقشه ميكشن!
توي افغانستان، اگه پول نداشته باشن كار ميكنن و اگه پول داشته باشن ميخوابن!
توي آذربايجان، يه بطري آب پرتقال ميخرن و با هم ميخورن!
توي مصر، ميرن يه جا ميشينن قليون ميكشن!
توي امارات متحده عربي، ۴ نفرشون دست ميزنن و يه نفرشون ميرقصه!
توي روسيه، از همديگه رشوه ميگيرن!
توي ژاپن، هيچوقت ۵ نفر دور هم جمع نميشن! چون هميشه حداقل ۳ نفرشون كار دارن!
توي هند، يا با همديگه ميرقصن و يا ميرن سينما و رقص تماشا ميكنن!
توي كوبا، هر وقت ۲ نفر يا بيشتر يه جا جمع بشن از كاسترو تعريف ميكنن!
توي سوريه، از ترس بلافاصله از همديگه جدا ميشن!
توي چين با هم يه شركت راه ميندازن و يه كالاي ژاپني رو كپي ميكنن!
توي مكزيك، دو نفرشون دوئل ميكنن و يه نفرشون ناظر دوئل ميشه و دو نفر ديگه هم گيتار ميزنن!
توي ايران، يا پشت سر بقيه غيبت ميكنن يا روزنامه راه ميندازن يا يه جلسه سخنراني ترتيب ميدن يا به يه جلسه سخنراني حمله ميكنن يا از حرف زدن و سوتيهاي همديگه ايراد ميگيرن يا يه نفرشون رو ميذارن وسط و ۴ نفرشون متلك بارونش ميكنن يا الكي ميخندن يا يه پيتزا فروشي باز ميكنن يا بدون هيچ صحبتي ميايستن و چشم و سرشون رو ميچرخونن و مردم رو ميچرن يا يه شركت كامپيوتر و اينترنت راه ميندازن يا ميرن يه چت روم توي ياهو مسنجر ميسازن يا يه وبلاگ دستهجمعي ميسازن يا گروه اينترنتي راه ميندازن!
|
sadehdel
اعضا
|
sadehdel
ايول هميشه دستت پره
|
amin123
اعضا
|
|
|
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. خدا که دنیا را خالی می دید مقداری گِل تهیه کرد و از آن سه مجسمه به شکل آدم درست کرد. بعد کوره ای ساخت و آتشی افروخت و آن مجسمه ها را در کوره گذاشت و لحظه ای صبر کرد. اما برای اینکه بداند مجسمه هایش به چه صورتی در آمده است عجله کرد و یکی از آن ها را بیرون آورد. به این مجسمه که هنوز نپخته بود و رنگی سفید داشت، روح دمید و در نتیجه نژاد سفید به وجود آمد. برای بار دوم بیشتر صبر کرد و در نتیجه وقتی مجسمه ی دوم کاملاً پخته شده بود، آن را بیرون آورد. با خوشحالی به تماشای آن – که شاهکاری از زیبایی و تناسب بود پرداخت و به آن روح بخشید و سرخپوستان از اعقاب او هستند. اما چنان محو تماشای این شاهکار شد که فراموش کرد مجسمه ی دیگری نیز در کوره دارد و وقتی آن را بیرون آورد که کاملاً سوخته بود. و بدین ترتیب نژاد سیاه نیز به آنها اضافه شد!»
|
lili20
مدیر
|
lili20
خوب قبول ، ولي اينا زن و مردشون چجوري معلوم شد ؟
|
kambiz_nikzad
اعضا
|
زن
وقتي خدا زن را آفريد به من گفت اين زن است .
وقتي با او روبرو شدي . مراقب باش ...
شيخ حرف خدا را قطع كرد و گفت :
مراقب باش به او نگاه نكني .
سرت را به زير افكن تا افسون افسانة گيسوانش نگردي
مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين مي بارند .
گوشهايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي
كه مسحور شيطان مي شوي.
از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است.
مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت مي سوزاند
و سرنگون به چاه ويلت مي افكند....
مراقب باش
من بي آنكه بپرسم پس چرا او را آفريد
گفتم : به روی چشم
شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد
كه به قصد امتحان تو و اين از لطف اوست در حق تو.
پس شكر كن و هيچ مگو...
گفتم : چشم
و در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت
و من هرگز او را نديدم
به چشمانش ننگريستم .
آوايش را نشنيدم .
چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا به سوي او مي خواند ،بنشينم
اما از خوف آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.
و هزاران سال گذشت خسته و فرسوده
و احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نمي شناختمش.
اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم .
ديگر تحمل نداشتم .
پاهايم سست شد
بر زمين زانو زدم .
و گريستم .
نمي دانستم چرا؟
قطره اشكي از چشمانم جاري شد.
و در پيش پايم به زمين نشست .
به خدا نگاهي كردم
مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت
و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم
و دردم را بگويم ، مي دانست .
با لبخند گفت :
اين زن است .
وقتي با او روبرو شدي مراقب باش.
كه او داروي درد توست بدون او ناقصي .
مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني
كه او بسيار شكننده است .
من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم
نمي بيني كه در بطن وجودش موجودي را به پرورش مي برد؟
من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآوردم
پس اگر تحمل و ظرفيت ديدارزيبايي مطلق را نداري
به چشمانش نگاه نكن،
گيسوانش را نظر ميانداز
حرمت حريم صوتش را حفظ كن
تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم .
من : اشكريزان و حيران خدا را نگريستم .
پرسيدم پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي ؟
گفت : من ؟
فرياد زدم : شيخ گفت و توسكوت كردي
اگر راضي به گفته هايش نبودي چرا حرفي نزدي؟
باز صبورانه و با لبخند هميشگي گفت :
من سكوت نكردم فقط تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي .
و من در گوشه اي ديدم شيخ همچنان حرفهاي پيشين
رابرای دیگران تكرار مي كند
|
lili20
مدیر
|
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
|
lili20
مدیر
|
|
|
Quoting: sadehdel يه روز يه دل نشست با خودش فكر كرد و گفت سنگ ميشم از اين به بعد. سنگ شد. رفت ميون سنگها نشست اما عاشق سنگها شد
دلم گرفت
|
zongeleh
اعضا
|