"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / درسوگ فروغ
<< . 1 . 2 . 3 . 4 .
پیام نویسنده
24 Dec 2006 11:54 - #


گفت وگوبامهدي اخوان ثالت درباره ي فروغ فرخ زاد
=کيخسروبهروزي=

کيخسروبهروزي:استادمهدي اخوان ثالث؛ شاعروالاي ما؛مدتي بافروغ فرخ زادهمکاري داشته اند.دراين موردباايشان گفت وگويي دارم.
استادخواهش مي کنم بفرماييد شما فروغ را؛جدا ازشعرش ؛چگونه ديديد؟
مهدي اخوان ثالث:بله بسيارخوب.به نظرم مقصود شما ازاين سوال اين باشد
که درباره ي خودفروغ ونه شعرش صحبت کنيم.من چون مدتي ازاواخرعمرفروغ رابا
همديگردريک موسسه فيلمبرداري کارمي کرديم وتماس هاي نرتبي داشتيم؛مي توانم
چندکلمه اي دراين زمينه برايتان صحبت کنم.ولي اينکه شماخودتان مسئله را
مطرح کرديد جداي ازشعرش؛واقعا نمي شود.چون اگرصميميت باشددرشعرخودش؛
که فروغ بودوبي نهايت بود؛يعني به نهايت صميميت؛نمي توتندزندگي اش جداازشعرش
باشد.خيلي هاهستندکه مي توانند؛ولين هاهستندکه شعرشان کمترصميمي است.اين
يک چيزي است که قابل ادراک واحساس است وفروغ واقعا؛لااقل آن زمان که من بااوآشنا شدم؛اينطوري بود؛که نمونه اي ازشعرخودش بود.

ک.ب.: قبل ازاينکه بافروق وموسسه فيلمبرداري کار کنيد؛بااوآشنايي ودوستي داشتيد؟
م.ا.ث:آشنايي ما خب؛غيرازشناسايي هاي دورادور؛که خب من هم شعرهايي منتشر
مي کردم واين ها؛وهمديگرراهم نديده بوديم؛ياتوبعضي مجالس احياناًممکنه؛
مثلا شب شعري؛شب نشيني؛جايي برخوردي سلام عليکي؛اين ها.گذشته ازاين ها؛
چيزي ازاوبه خاطرندارم.آن چه بيشتردرذهنم هست؛آن مدتي است که گفتم
درسازمان فيلم گلستان؛سازمانئ فيلم ابراهيم گلستان؛باهمديگرکارمي کرديم.من ازاوايل
تاسيس اين سازمان درآنجاکارمي کردم؛خب گلستان دوست من بود؛دعوت کرد.من
بي کاربودم درفرهنگ کاري داشتم وخب به دلايلي ديگروقت نداشتم آن کاررا(بکنم)
دعوت کردازمن که بيايم بااوکارکنم.يکي دوسال که گذشت؛يک سال ونيم که گذشت؛
فروغ راهم؛ها؛وقتي بودکه گلستان رفته بودبه همه محل به حساب؛محل
فيلمبرداري اش اين ها؛جايي که دردروس درست کرده بودند.ازآنجايکي ازروزها
گلستان گاهي مرامي رساندبه شهرواين ها؛باهمديگرمي آمديم ؛گفت که؛نه؛خدايا؛
اين هنوزپيش ازآن بودکه برويم به آن محل ساختمان سازمان فيلم گلستان بود.هنوزتوشهر
بوديم.ته خيابان ويلاآن جااجاره کرده بوديم؛اواخرآن دوره بوديم.وآنجايکي از
روزهاگفت که؛راستي؛فروغ فرخ زادراهم بعضي ازدوستانم آوردن معرفي کرده اند.و
مثل اينکه مي خواهدبيايداينجاکارکند.نه اينکه مشورت کند؛ولي مشورت گونه اي
برسبيل صحبتي که پيش آمد؛بامن مطرح کرد؛که نظرتوچيست؟گفتم خب؛خيلي خوب
است.گفت :آخرازآن کساني است که توصيه اش راکرده اند؛خيلي راضي نيستم واين ها.
گفتم :خب؛اين ربطي به اوندارد.والبته اين هامطالبي است که شايدخودگلستان هم خيلي
خوش نداشته باشد؛ولي من؛خب؛چون اين رابراي آرشيومي خواهيد؛برايتان مطرح
مي کنم.وگفت :که؛اينجوري؛اين ها؛من گفتم که؛خب؛به هرحال.گفت:آخر؛(اورا)
مي شناسي؟بااو(آشنايي)؟البته؛فروغ تازه کتاب عصيانش رامنتشرکرده بود؛و
فروغي که مابعدهاشناختيم وگل کرد؛اين؛آن فروغ نبود.گفت:آخر؛همچين مِن مِن
مي کردواين ها.گفتم:به هرحال اين نمونه اين است که حتي دوستاني که تواسم بردي؛
معاشرتش باآن هادليل آن است که ازآن دنياوازآن عوالم قبلي جداشده وانساني است
که آمده؛ومن معتقدم که خيلي هم خوب است که اصلاٌ؛يک مجال تازه به اوبدهي.
شعرهاي اخيرش نشان مي دهدکه مي خواهدازآن دنياي گذشته اش ببردوقطع کند.و
واقعاٌهمين طورهم بود.وخلاصه اين گذشت واين ها.بعدديگرفروغ آمدومشغول کار
شدواين ها؛ديگرکم کم مي ديديم که باگلستان يک رابطه ي دوستانه ودرواقع يک رابطه ي
نزديک عاشقانه اي هم پيداکرده بودندوبه نظرمن اين عشق درزندگي(فروغ کارساز
بود)؛اصلاخودمعاشرت باگلستان(تحولي درزندگي فروغ بوجودآورد).گلستان
اولين کاري که کرددرموردفروغ؛اين بودکه تمام معاشرت هاي قبلي اش راقطع کرد.
همان طورکه گفتم؛خودش هم تقريباٌآمادگي اين حالت راداشت.معاشرت هاي قبلي اش
رابازندگي قبلي اش به کلي قطع کرد.حتي خانه اش راجداکرد.ازحدودي که آن
شب نشيني ها؛آن گردش هايي که واقعاًآدم ول مي گرددويک استعداددراوقات
بي هودگي هرزمي شود؛اوجدايش کرد.وخودش هم آمادگي اين جدايي راداشت.در
واقع اين يک اتفاقي بودکه خيلي به سودادبيات ماتمام شد.به سودفروغ تمام شد.به
سوداصلاٌآن چه واقع شده وماازش حرف مي زنيم؛تمام شد.ومخصوصاٌبه سودشعر
ما.چون درواقع؛مثل اين که جرقه اي درزندگي فروغ زده شد.زندگي اوباگلستان و
محيط تازه اي که پيدا کرد؛براي فروغ جرقه اي بود.وبعدباگلستان پيش آمد؛درکارفيلم
کارهايي کرد؛وخلاصه اين محيطي بودکه درواقع براي فروغ ناشناس بودوخيلي
خوب شکفت.ومن معتقدم يک جرقه اي نظيرمولانا؛البته بنابه تشابه؛به قول مثل؛
تشبيه خوردن به بزرگان مي شودگفت:ياهرچيزمثل آن جرقه اي که بين شمس و
مولانابه يک شکل ديگرش.البته نه عارفانه؛خيلي فلان.اين ديداروبرخوردموجب شد
که فروغ هم شکفتگي پيداکرد.يک فروغ ديگرشد.درواقع مثل اينکه به قول حبيبم
سروش؛بنداززبانش برداشتند؛قفل اززبانش بازکردند.ويامي شودگفت؛يک دريچه ي
تازه اي روي اين زن گشوده شدوهمان بودکه مامي ديديم.روزبه روزشعرش کمال
خاص وتحول عجيبي پيدامي کند؛که بعدهارسيدبه آن مرحله اي که مادرکتاب
تولدي ديگرش ديديم.بله؛خلاصه؛تماس هايي بافروغ داشتيم.دراين مدت هم گه گاه
مي ديدمش.کارمن متصدي دوبله ي فيلم هاي مستندبود؛که هفتادهشتادتامي آمد؛
مي نشستيم کارمي کرديم واين ها؛بعدازمدتي بي کاربوديم؛بازيک وقت مي ديدي که
مرتب کارداريم وديگرشب وروزووقت واين هانمي شناسيم.امايک وقت مي ديدي باز
بيست روز؛يک ماه بي کاربوديم.اين است که تماس هاي مابريده بريده بود؛ولي به هر
حال به نسبت سابق؛ من زيادمي ديدمش.

ک.ب.:شماازرفتاروکردارظاهري فروغ؛حالت دروني اوراچگونه مي ديديد؟
م.ا.ث:يک حالت چه جوري بگويم.يک حالت پاروي زمين نگذاشته؛يک حالت مثل فراري
داشت؛يک حالتي که هي مي خواست به زندگي برگردد؛يعني به زمين؛انگارمثل اين که
فنري زيرپايش هست؛يايک بالي دارد.يايک سبکي دارد.يک حالتي داردکه پروازش
مي دهد.يک حالت بي وزني داردکه اززمين جدايش مي کند.اين انقطاع هاراداشت.اصلاٌ
روحيه اش يک روحيه ي منقطع وگسسته اي بودکه نمي شدهيچ نوع تعبيرديگربرايش پيدا
کرد.گاه بودکه مي ديدي که دوروزاست رفته توي اتاق نشسته است؛اصلادررابسته؛نه
گلستان نه هيچ کس رانمي بيند؛کارش مثلاٌهمممکن بودمانده باشد؛وگاه هم
مي ديدي نه؛شنگ وشادواين ها(بود).خب؛يک دليلش هم مي دانم؛آن هم سدي بودکه در
راه اين محبتي که بوجودآمده بودوجودداشت.واين خب؛سداجتماعي بود؛وبه حق
هم بوديابه ناحق؛ممن نمي دانم.به هرحال اين مسائلي است که درزندگي ماواجتماع ما
هم هنوزهست.وهمه ي طرفين حق داشتند؛هم فروغ؛هم گلستان؛هم ديگري وآن ديگري؛
اين هاهمه حق داشتند.هرکدام درنوع خودشان حق داشتند.من قصدم اين نيست که از
يک چيزي دفاع کنم.ولي به هرحال اينطوري بود.وشايديکي
ازدلايلي که اين حالت انقطاعي راداشت؛قضيه ي بچه اش بود؛که شايداورادوست
مي داشت ونمي توانست اوراببيندوبه اودسترسي نداشت.وبعدازاينکه اين فيلم اين
خانه سياه است را؛خانه تاريک است؛ياسياه است راساخت؛فيلم جذام خانه را؛آن جايک
بچه اي شبيه بچه ي خودش؛توي آن بچه هاي سالم جذامي هاپيداکرده بود؛آورده بود؛اين
يک خورده؛يک کم به اوتسکين داده بود؛ولي نه؛ديگرآن فروغ نبود.به هرحال؛حالتي
بودکه نمي شدگفت که آدم اين دنياست.وهمين طورهم شد؛دريک لحظه اي؛اين آدم در
حال انفجاربود.ومن معتقدم اين تصادف يک حالت لحظه ي انفجاربودکه اوراتمام کرد؛
يعني فرستادبه ابديت.

=يک شعرهم ازايشان دررثاي فروغ سروده شده که درابتداي تايپيک آن راگذاشته ام=

alixxx2005
اعضا
24 Dec 2006 13:04 - #


در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد.

یادش گرامی روحش شاد....

yankee
اعضا
29 Dec 2006 21:36 - #


نمونه اي ازشعرمشترک فروغ با يدالله رويايي

بااين توضيح که بندهايي که داخل پرانتزنوشته شده اندازآنِ فروغ است:

((دلتنگي
زيرا))درآسمان؛
شيرازه ي سفرنامه ام را.
ازآفتاب دوختم.
درکوچه هاي بي بازو
درگاه هاي بي زن؛
باآفتاب سوختم.

((تصويراين شکستگي اماسنگين است
تصويراين شکستگي اي مهربان
اي مهربانترين
تعادل رواني آيينه رابه هم خواهدريخت.
مرابه باغ کودکي ام مهمان کن))
زيرامن ازبلندي هاي مناجات
افتاده ام
وقتي که صبح؛فاصله دست وپلک بود
صحراپرازسپيده دم مي شد
باحرف هاي مشروط
بامکث هاي لحظه به لحظه
بادست هاي من؛
که شکل هاي مشکوک را
پرچين وتوطئه را
ازروي صبح برمي چيد.
اينک تمام آبي هاي آسمان
دردستمال مرطوبم جاري است
وزجاده هاي بدبخت
((گنجشک هاغروب رابه خانه مان آورده اند
گنجشک هاي بيکار
گنجشک هاي روزتعطيل.))

alixxx2005
اعضا
31 Dec 2006 15:13 - #


گزيده اي ازگزيده گويي هاي شاملودرباره ي فروغ

شاملويک سال پس ازسرودن مرثيه ي خوددررثاي فروغ(که درابتداي تايپيک آن رابرايتان آورده ام)به سخني کوتاه درباره ي فروغ باعنوان((شاعره اي جستجوگر)) مي پردازدومي نويسد:
((فروغ تاآن حدي که من مي شناسم وبه من اجازه مي دهدکه قضاوت کنم؛
درشعرش همچنان که درزندگي يک جستجوگربود.من هرگزدرشعر
فروغ؛نرسيدم به آنجايي که ببينم فروغ به يک چيز خاصي رسيده
باشد...يک چيزمعيني راجستجونمي کرد...من هرگزنديدم که فروغ چيزي
پيداکندوآن چيزقانعش بکند.فروغ درشعرش؛دنبال چه چيزي
مي گشت؟اين براي من شايدبه عنوان عظمت کارفروغ به واهميت اومطرح
بشود...وواقعاًآيااين قرن ما؛اين دوران؛چنان قرني است که ماچيزي
بجوييم وچيزي بيابيم؟تصورنمي کنم؛اوحداقل به اين حقيقت رسيده بود
که دنبال چيزي نگردد...درحقيقت گردش فروغ بدون هيچ هدف معيني
صورت مي گيرد؛وپربارترين گردش ممکن هست.تنهانگفته که به کجا
مي رود؛احتمالاًاگربه جايي هم رسيده چه بهتر.))...
((...مي خواهم بگويم شعرفروغ تکليف مرابه صراحت روشن نکرده.
يعني حرف زدن درباره ي اوبرايم آسان نيست.نمي توانم نظري بدهم که قابل
ردکردن نباشد؛يااگريکي ردش کرد؛يقين داشته باشم که مي توانم در
اثباتش برهاني بياورم.گاهي شعراوچنان اثيري مي نمايدکه حيرت زده ام
مي کند؛وگاهي چنان کلي بافي به نظرم مي آيدکه حس مي کنم يکي دستم
انداخته ياحتي کلاه گل وگشادي سرم گذاشته.شايدمعلول بيگانگي ما
مردهاازعوالم شاعرانه ي زنان باشد...فروغ آن قدرزن است که من هرگز
نتوانستم شعرش رابه صداي بلندبخوانم.وقتي اين کاررامي کنم به نظرم
مي آيدلباس زني رابه تنم کرده ام.درذهنم هم که مي خوانم شعرش رابا
صداي زني مي شنوم...))
یادشان گرامی باد

alixxx2005
اعضا
16 Feb 2007 16:31 - # | ویرایش بوسیله: alixxx2005




به مناسبت چهلمین سال درگذشت فروغ


در تعاون عظيم مرگ

در لحظه ای که به او فکر می کنم او را بيشتر دوست دارم، و او از آدم هايی بود که فکر کردن به آنها، ديدن آنهاست.
آخرين باری که بر سر خاکش رفتم، تنها ماندم و تنها آنجا، منتظر حضور انسان ماندم. همان چهره ای که روحش شکل زندگی داشت، و آن چهره را همان زندگی به من می داد.
آن روز وقتی که آستينش در رود تکان می خورد، در زير نور او شب انسان را از سايه ساخت، که زير نگاه من گيسوی ماهيان را شانه می کرد، يا آستينش را در رود می تکاند.
حيرت که کردم، خطابم کرد:
- حضور مضاعف!
حضور مضاعف ؟ پس درست است که آدمی طاقت توقف در عدم را ندارد.
من در تعاون عظيم مرگ بودم که با من می گفت:
- من از معاشرت دو قفس می آيم.
قفسش را که نشانم داد قفس خويش را شناختم، سرم را روی قبر نهادم و بر زمين دراز کشيدم.
شرم ستاره با من، وقتی که مرگ با فکر مرگ تطبيق می کند، می گفت:
- روی بالش ، جمجمه ها مهربان ترند.

بهمن 1351
يدالله رويايی


نقاشی ازفروغ فرخزاد


تولدی ديگر

همه‌ هستی من آيه تاريکی ا‌ست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن‌ها و رستن ‌های ابدی خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگی شايد
يک خيابان دراز است که هر روز زنی با زنبيلی از آن می ‌گذرد
زندگی شايد
ريسمانی‌ است که مردی با آن خود را از شاخه می ‌آويزد
زندگی شايد طفلی ا‌ست که از مدرسه برمی ‌گردد
زندگی شايد افروختن سيگاری باشد، در فاصله‌ی رخوتناک دو هم ‌آغوشی
يا عبور گيج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی ‌دارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندی بی ‌معنی می‌گويد "صبح بخير"

زندگی شايد آن لحظه‌ مسدودی ا‌ست
که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ويران می‌ سازد
و در اين حسی است
که من آن ‌را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقی که به‌ اندازه يک تنهايی ا‌ست
دل من
که به اندازه‌ يک عشق‌ است
به بهانه‌های ساده‌ خوشبختی خود می ‌نگرد
به زوال زيبای گل‌ا در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه‌ مان کاشته ‌ای
و به آواز قناری ‌ها
که به اندازه‌ يک پنجره می‌ خوانند

آه …
سهم من اين ا‌ست
سهم من اين ا‌ست
سهم من،
آسمانی‌ است که آويختن پرده‌ای آن را از من می‌ گيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله‌ متروک‌ است
و به چيزی در پوسيدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن ‌آلودی در باغ خاطره‌هاست
و در اندوه صدايی جان دادن که به من می‌گويد:
"دست‌هايت را
دوست می‌دارم"

دست‌هايم را در باغچه می‌ کارم
سبز خواهد شد، ‌می ‌دانم، می‌ دانم، می‌ دانم
و پرستوها در گودی‌ انگشتان جوهری‌ ام
تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می ‌آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن‌هايم برگ گل کوکب می‌چسبانم
کوچه ‌ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند،‌ هنوز
با همان موهای در هم و گردن‌های باريک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی می‌انديشند که يک‌ شب او را
باد با خود برد

کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را
از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصويری آگاه
که ز مهمانی يک آينه برمی‌ گردد

و بدين سان ا‌ست
که کسی می ‌ميرد
و کسی می‌ ماند
هيچ صيادی در جوی حقيری که به گودالی می ‌ريزد، مرواريدی صيد نخواهد کرد

من
پری‌ کوچک غمگينی را
می‌ شناسم که در اقيانوسی مسکن دارد
و دلش را در يک نی‌ لبک چوبين
می ‌نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگينی
که شب از يک بوسه می ‌ميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد



سالمرگ فروغ رابه همه ی شماعزیزان تسلیت عرض می کنم

alixxx2005
اعضا
18 Feb 2007 11:58 - #


و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمنک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خک ‚ خک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می اید
در کوچه باد می اید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای اینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می اید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد می اید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من دراینه می دیدمش
که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
ایا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟...
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا می ایم ؟
من از کجا می ایم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های سکت متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می ایم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...


از همین جا بود که فروغ تصمیم به رفتن گرفت . تنها شاعره ای بود که حرفی برای گفتن داشت روحش شاد من که خیلی دوسش دارم

brave_heart
اعضا
19 Feb 2007 13:46 - # | ویرایش بوسیله: alixxx2005


Quoting: breave_heart
از همین جا بود که فروغ تصمیم به رفتن گرفت . تنها شاعره ای بود که حرفی برای گفتن داشت روحش شاد من که خیلی دوسش دارم

کاملاًدرسته.خيلي وقت هازن هاگله گذاري مي کنن که آره چرامثلاًحق ماپايمال مي شه وحقوق زنان رعايت نمي شه.
آخه مگه خودشون چقدرتلاش کردن.چقدرحرف شون روزدن وخودشون براي آزادي شون تلاش کردن.
درتاريخ شعرفارسي فقط دوزن رومي شناسيم که باصداي ((خودشون حرف زدن))که البته فقط فروغ پاداش اون خودبودنش رومي گيره.
اون يکي رابعه ،دخترکعب هستش که تمام لحظه اي شعرگفتنش رودرحال کيفرديدن به سرمي برده.آخرش هم که به جرم عشق شوريده اش به غلام پدر،توسط برادرش به قتل مي رسه.هرچندبعدهابه افسانه اي عرفاني بدل مي شه ونامش جاودانه.
راستي حالاکه يادي ازش کرديم بهتره يه شعري هم ازش بياريم:

موزون پسري تازه ترازلاله ي مرو
رنگ رخش آب برده ازخون تذرو
آوازاذان اوچوپيچيدبه شهر
درحال به باغ درنمازآمدسرو

بازم خوش به حال فروغ که درقرن روشنگري وعلم وهنربه دنيااومد.هرچند
توهمين قرن هم چندباردست به خودکشي زد.
بازم ازشعرزيبايي که گذاشتي ممنونم


alixxx2005
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 .
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB