| پیام |
نویسنده |
farhadkkk
فرهادجان شعربسیارزیبایی ازجلیل صفربیگی گذاشتی.
بقیه دوستان هم اگرشعری ازبزرگان ادب دررثای پری شادخت شعرایران دارن بذارن.
|
alixxx2005
اعضا
|
|
|
خواستم شعری برای فروغ بگویم
دیدم که چاپ نمی کنید
گفتم که نامش رادروغ بگویم
دیدم که باورنمی کنید
باورکنید
آخرچگونه بنویسم که بعدخط نزنید؟
حتی برای سکوت که مهرمعاصرلب های ماست
درایمان بیاوریمی که بردکه هاست
جای فروغ وچندسطرخالی است
لطفاچاپ نکنید.
(علی عبدالرضایی)
|
alixxx2005
اعضا
|
shookoolat
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوست خوبم.خیلی ازلطفت ممنونم.
من هم بانظرشماموافقم.
واقعافروغ یگانه شیرزن عرصه ی آزادگی زنان بود.
|
alixxx2005
اعضا
|
شعرزيررااحمدشاملوباعنوان((مرثيه))در29بهمن ماه1345؛درست پنج روزپس ازمرگ فروغ درسوگ اوسروده؛وسپس دردفترمرثيه هاي خاک گنجانيده است.
اين مرثيه يکي ازناب ترين وزيباترين پرداخت هاي شاعرانه وشاعرستايانه اوست.
((به جستجوي تو
بردرگاه کوه مي گريم؛
درآستانه ي درياوعلف.
به جستجوي تو
درمعبربادهامي گريم
درچارراهِ فصول؛
درچارچوب شکسته ي پنجره اي
که آسمان ابرآلودرا
قابي کهنه مي گيرد...
به انتظارتصويرتو
اين دفترخالي
تاچند
تاچند
ورق خواهدخورد؟
جريان بادراپذيرفتن
وعشق را
که خواهرمرگ است-
وجاودانگيِ
رازش را
باتودرميان نهاد
پس به هيات گنجي درآمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي ازآن دست
که تملک خاک راودياران را
ازين سان
دلپذيرکرده است
نامت سپيده دمي است که برپيشاني آسمان مي گذرد
-متبرک بادنام تو-
وماهمچنان
دوره مي کنيم
شب راوروزرا
هنوزرا...))
|
alixxx2005
اعضا
|
alixxx2005
قربون لطفت علي جون...
..
اينك من زني تنها در آغاز فصل سرد.
..
|
Akhmontezeram
اعضا
|
|
|
اين تاپيك و همه حرفايي كه توش گفته شد واقعا" عالي بود. ممنون از همه
|
koocheh
اعضا
|
براي فروغ ... ( فريدون فرخزاد )
ببين كه من چگونه به دنيا مي آيم
از ابتداي جسم
ببين كه من چگونه زمان را
كه خطي محدود است
در چشمهايم وسعت مي دهم
ببين كه من چگونه خانه هاي پوسيده ي تكرار را
پشت سر مي گذارم
و به اصلي واصل مي شوم
كه در انتهاي صميميت پرواز قرار دارد
هوا ، هوا ، هواي تازه
كه پيله هاي ملامت را
به خود جذف مي كند
و زير تاجهاي كاغذي خورشيد
و جشن بادكنك ها
پروانه ي نازا را بارور مي سازد
ببين كه من چگونه مشوش
به يگانه ترين پنجره ي انتها چشم مي دوزم
و بيدار مي مانم كه ميوه ها برسند
و كوك ساعتها برسند
و زندگ در به صدا در آيد
شايد تقاطع دو خط
يا مبادله ي يك نگاه
آن نقطه رسيده باشد
آن نقطه اي كه من ، ميان كوچه هاي شبدر وحشي
آواز نا تمام ترا كشف مي كنم
و برگ هاي سستي انگشتانم را
به شاخه هاي تناورت پيوند مي زنم
كه سبز سخت شوم
درخت شوم
|
pussy_lover
اعضا
|
تمام شب ... ( پوران فرخزاد )
در ميان عميق ترين تاريكي ها
به دو چشم غمگيني مي انديشم
و به پنجره هايي كه
خاك ، خاك مهربان آن را مي پوشاند
تمام شب
گذشته را در عكسها مي ديدم
و صداها را از جرزها مي شنيدم
جزيره اي دور را مي ديدم
كه فرو رفته بود در مهي سياه
و پرنده ، سپيدي را
كه در مه فرو مي رفت
تمام شب
صداي ضجه ي مادرم را مي شنيدم
و تلاوت قرآن را
در تيرگي غبار از آينه ها مي ستردم
و مي ديدم
دو باكره ، معصوم را
كه در كوچه ي اقاقيا
از گذشته به آينده مي پيوستند
و در خط زمان
به پوچي و بيهودگي مي پيوستند
تمام شب
در ميان عظيم ترين شكنجه ها
صداي كلنگ گوركني را مي شنيدم
... خاك ،
خاك سنگيني روي سينه ام فشار مي آورد
و به مرگ مي انديشيدم
و به قلب خواهرم
كه در دل خاك مي پوسيد
تمام شب
در ميان عميق ترين تاريكي ها
براي خواهرم گريه مي كردم .
|
pussy_lover
اعضا
|
با زندگي ... ( پوران فرخزاد)
و ما دو دختر كوچك بوديم
كه در باغ هاي اقاي
در جمع عروسك هاي پنبه اي
به بازي مي نشستيم
زندگي
زندگي يك صندوقچه ي ، جادويي بود
و در هر خانه آن تصويري
قهرماني . حقيقت . مهرباني . خوشبختي
و عشق ؟
آه
ما قهرماني را در داستان هاي پدر بزرگ
و محبت را در منقار هاي سرخ كبوتران
مي ديديم
حقيقت ،
مادر بزرگ بود
كه با چادر سپيد به مسجد مي رفت
و خوشبختي
آن شاهزاده اي
كه دختر شاه پريان را به حجله مي برد
و اما عشق ،
ما عشق را
در گل هاي آفتاب گردان مي ديديم
كه هر غروب
در غم خورشيد مي مردند
و هر صبح با تولد آن
تولد تازه اي را آغاز مي كردند
ما هنوز با زندگي بيگانه بوديم
و ما دو باكره جوان بوديم
كه در باغ هاي سبز
در جمع عروسك هاي گوشتي
به بازي مي نشستيم
زندگي ؟
زندگي يك مدرسه شلوغ بود
و در هر زنگ آن ماجرايي
قهرماني ، در فيلم هاي تارزان مي جوشيد
و محبت !
ما اعلان محبت را به ديوارها
و عكس برگردان يگانگي رت به قلب ها مي چسبانديم
خوشبختي يك كارنامه تقلبي قبولي بود
حقيقت نيز
در آن قلب كوچكي پنهان بود
كه شب ها براي ستاره ها
سرود وفاداري جاوداني را مي خواند
و اما عشق ؟
ما آن عشقي را
كه از غزل هاي حافظ مي گرفتيم ،
بر برگ هاي گل سرخ مي نوشتيم
و به باد هاي بهاري مي سپرديم
ما هنوز هم با زندگي بيگانه بوديم
و ... و ما بوديم و ما !
... و اكنون از ما
آن تند پا تر بود
از خانه جادويي زندگي
به سرداب مرگ رفته است .
تا مهرباني را
بين كرم هاي گورستان تقسيم كند
و آن ديگري
آن ، من !
هنوز هم در باغ هاي زرد
و در جمع عروسك هاي گوشتي
به بازي ادامه مي دهد
ولي او ديگر
قهرماني را در اسطوره ها مي بيند
و يگانگي را بر آينه ها مي نويسد
حقيقت پنجره اي است
كه به خالي بي نهايت باز مي شود
خوشبختي را هم
هر چهارشنبه از بازار مي خرد
و عشق را ؟
عشق را هنوز
در ،
دوك هاي تجربه مي ريسد و مي ريسد
و هنوز هم ،
با زندگي بيگانه است .
|
pussy_lover
اعضا
|
|
|
دريغ و درد ... ( مهدي اخوان ثالث )
چه درد آود و وحشت ناك!
نمي گردد زبانم تا بگويم ماجرا چون بود
دريغ و درد
هنوزاز مرگ نيما من دلم خون بود ...
چه بود ؟ اين تير بي رحم از كجا آمد ؟
كه غمكين باغ بي آواز ما را باز
در اين محرومي و عرياني پاييز
بدينسان ناگهان محروم و خالي كرد
از آن تنها و تنها قمري محزون و خوشخوان نيز .
چه جانسوز و چه وحشت آور است اين درد
نمي خواهم ، نمي آيد مرا باور
و من با اين شبيخون هاي بيشرمانه و شومي كه دارد مرگ
بدم مي آيد از اين زندگي ديگر .
بسي پيغام ها سوگند ها دادم
خدا را با شكسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهاي خويش چون زنهاريان بر سر
كه زنهار ، اي خدا ، اي داور ، اي دادار
تو را هم با تو سوگند ، آي
مكن ، مپسند اين ، مگذار
مبادا راست باشد اين خبر ، زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختي هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه ي بغضي گلويت را
نمي داني چه چنگي در جگر مي افكند اين درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نيك و نيكي ، هر چه اشك گرم و آه سرد
تو كاري كن نباشد راست
همين تنها تو مي داني چه بايد كرد
نمي دانم ، ببين گر خون من او را به كار آيد دريغي نيست
تو كاري كن كه بتوانم ببينم زنده مانده است او
و ببينيم باز هست باز خندان است خوش ، بر روي دشمن هم
و بينم باز
گشوده در به روي دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روي دامن نشانده است او ...
الا با هر چه زين جنبنده اي ، جاني ، جمادي يا نبات از تو
سپهر و آن همه اختر
زمين و اين همه صحرا و كوه و بيشه و دريا
جهان ها با جهان ها بازي مرگ و حيات از تو
سلام دردمندي هست
و سوگندي و زنهاري
الا يا هر چه هست كائنات از تو
به تو شوگند
دگر ره با تو ايمان خواهم آوردن
و باور مي كنم ، بي شك ، همه پيغمبرانت را
مبادا راست باشد اين خبر ، زنهار
مكن ، مپسند اين ، مگذار
ببين ، آخر پناه آورده اي زنهار مي خواهد
پس از عمري ، همين يك آرزو ، يك خواست
همين يكباره مي خواهد
ببين ، غمگين دلم با وحشت و با درد مي گريد
خداوندا ، به حق هر چه مردانند
ببين ، يك مرد مي گريد ...
چه سود اما ، دريغ و درد
در اين تاركناي كور بي روزن
در اين شب هاي شوم اختر كه قحطستان جاويد است
همه دارايي ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما
برفت از دست
دريغا آن پريشادخت شعر آدميزادان
نهان شد ، رفت ،
از اين نفرين شده مسكين خراب آباد
دريغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند
آن آزاده ، آن آزاد
دريغا آن پريشادخت
نهان شد در تجير ابر هاي خاك
و اكنون آسمان ها را از چشم اختران دور دست شعر
به خاك او نثاري هست ، هر شب ، پاك.
|
pussy_lover
اعضا
|