"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / ----اشعار پروین اعتصامی----
. 1 . 2 . >>
پیام نویسنده
26 May 2007 19:30 - #


سلام
امیدوارم شما هم از اشعار زیبای پروین لذت ببرین.

jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 19:33 - # | ویرایش بوسیله: jako_jonevar


من عاشق این شعر پروینم:

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 19:35 - #


دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق ازو رسند بسایش
هرگز بعمر خویش نیاساید
آنروز کسمانش برافرازد
از توسن غرور بزیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفراید
تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 19:38 - #


به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامه‌ی ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانه‌ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 19:42 - #


روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 19:45 - #


ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود
ویرانه‌ی تن از چه ره آباد میکنی
معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود
درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود
دانش چو گوهریست که عمرش بود بها
باید گران خرید که ارزان نمی‌شود
روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود
دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود
دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود
آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود
از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود
همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای
دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود
تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل
هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود
گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود
تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود
دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود
افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش
دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود
هر رهنورد را نبود پای راه شوق
هر دست دست موسی عمران نمی‌شود
کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد
این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود
جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت
جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود
کار آگهی که نور معانیش رهبرست
بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود
آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 19:49 - #


اینچنین خواندم که روزی روبهی
پایبند تله گشت اندر رهی
حیله‌ی روباهیش از یاد رفت
خانه‌ی تزویر را بنیاد رفت
گر چه زائین سپهر آگاه بود
هر چه بود، آن شیر و این روباه بود
تیره روزش کرد، چرخ نیل فام
تا شود روشن که شاگردیست خام
با همه تردستی، از پای اوفتاد
دل به رنج و تن به بدبختی نهاد
گر چه در نیرنگ سازی داشت دست
بند نیرنگ قضایش دست بست
حرص، با رسوائیش همراه کرد
تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد
بود روز کار و یارائی نداشت
بود وقت رفتن و پائی نداشت
آهنی سنگین، دمش را کنده بود
مرگ را میدید، اما زنده بود
میفشردی اشکم ناهار را
می‌گزیدی حلقه و مسمار را
دام تادیب است، دام روزگار
هر که شد صیاد، آخر شد شکار
ما کیانها کشته بود این روبهک
زان سبب شد صید روباه فلک
خیرگیها کرده بود این خودپسند
خیرگی را چاره زندانست و بند
ماکیانی ساده از ده دور گشت
بر سر آن تله و روبه گذشت
از بلای دام و زندان بی خبر
گفت زان کیست این ایوان و در
گفت روبه این در و ایوان ماست
پوستین دوزیم و این دکان ماست
هست ما را بهتر از هر خواسته
اندرین دکان، دمی آراسته
ساده و پاکیزه و زیبا و نرم
همچو خز شایان و چون سنجاب گرم
می‌فروشیم این دم پر پشم را
باز کن وقت خریدن، چشم را
گر دم ما را خریداری کنی
همچو ما، یک عمر طراری کنی


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 23:25 - #


اي کنده سيل فتنه ز بنيادت
وي داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پايبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آساني
مقصود ز آفرينش و ايجادت
نفس تو گمره است و همي ترسم
گمره شوي، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ويران شد
ويرانه‌اي چسان کند آبادت


sexnasa2008
اعضا
26 May 2007 23:34 - #


sexnasa2008


jako_jonevar
اعضا
26 May 2007 23:36 - #


برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بد کار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
می‌برم من جامه‌ی درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیده‌های عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش


jako_jonevar
اعضا
. 1 . 2 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB