| پیام |
نویسنده |
jako_jonevar
|
sexnasa2008
اعضا
|
|
|
برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی "يگانه برتر " هستند ، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست يافتن به همه چيز را رسايی و بالندگی جان می بخشد
جبران خلیل جبران
|
sexnasa2008
اعضا
|
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
جبران خلیل جبران
|
sexnasa2008
اعضا
|
زندگی چیزی جز یک شب تاریک نیست که چون پرده ی ظلمت خویش را
فرو افکند با تیغ سپیده دمان،
در هم می درد،حال آنکه سپیده دم ماندگار است و تشنه کامی قلبم خودد لیلی
بر وجود سلسبیل است،در سبوی مرگ مهربان.
(جبران خلیل جبران)
|
sexnasa2008
اعضا
|
اي دوست من ، من آن نيستم که مي نمايم. نمود پيراهني که به تن دارم - پيراهني بافته ز جان که مرا از پرسش هاي تو و تو را از فراموشي من در امان ميدارد
آن « من » ي که در من است، اي دوست ،در خانه خاموشي ساکن است و تا ابد همان جا مي ماند ، نا شناس و در نيافتني
من نمي خواهم هر چه مي گويم باور کني و هر چه مي کنم بپذيري - زيرا سخنان من چيزي جز صداي انديشه هاي تو و کارهاي من چيزي جز عمل آرزوهاي تو نيستند
هنگامي که تو ميگويي « باد به مشرق مي وزد ، » من مي گويم آري به مشرق مي وزد، زيرا نمي خواهم تو بداني که انديشه من در بند باد نيست ، بلکه در بند درياست
تو نمي تواني انديشه هاي دريايي مرا در يابي، من هم نمي خواهم که تو در يابي. مي خواهم در دريا تنها باشم
دوست من ، وقتي که نزد تو روز است، نزد من شب است. با اين همه من از رقص روشناي نيمروز بر ق بر فراز تپه ها سخن مي گويم ، و از سايه بنفشي که دزدانه از دره مي گذرد زيرا که تو ترانه هاي تاريکي مرا نمي شنوي و سايش بال هاي مرا بر ستارگان نمي بيني - و من گويي نمي خواهم تو ببيني يا بشنويمي خواهم با شب تنها باشم
هنگامي که تو به آسمان خودت فرا مي شوي من به دوزخ خودم فرو مي روم - حتي در آن هنگام تو از آن سوي مغاک بي گذر مرا آواز مي دهي « همراه من ، رفيق من» و من در پاسخ تو را آواز مي دهم « رفيق من ، همراه من» - زيرا من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني
شراره اش چشمت را مي سوزاند و دودش مشامت را مي آزارد. و من دوزخم را بيش از آن دوست مي دارم که بخواهم تو به آنجا بيايي. مي خواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستي زيبايي و درستي مهر مي ورزي، و من از براي خاطر تو مي گويم که مهر ورزيدن به اين ها خوب و زيبنده است
ولي در دل خودم به مهر تو مي خندم. گر چه نمي خواهم تو خنده ام را ببيني . مي خواهم تنها بخندم
دوست من، تو خوب و هشيار و دانا هستي؛ يا نه، تو عين کمالي - و من هم با تو از روي دانايي و هشياري سخن مي گويم. گر چه من ديوانه ام. ولي ديوانگي ام را مي پوشانم. مي خواهم تنها ديوانه باشم
دوست من، تو دوست من نيستي ، ولي من چه گونه اين را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نيست ، گر چه با هم راه مي رويم ، دست در دست
(جبران خلیل جبران)
|
sexnasa2008
اعضا
|
|
|
28 May 2007 01:03 - # | ویرایش بوسیله: babak_61
|
babak_61
اعضا
|
Quoting: sexnasa2008 برگی از یک دفتر
ممنون
|
sholoogh
اعضا
|
sholoogh
خواهش میکنم اگه مطلبی دارید خوشحال میشم بذارید
|
sexnasa2008
اعضا
|
Quoting: sexnasa2008 خواهش میکنم اگه مطلبی دارید خوشحال میشم بذارید
من بلت نیستم.
نوشتن از شما، لذت بردن از ما
|
sholoogh
اعضا
|
|
|
Quoting: sholoogh نوشتن از شما، لذت بردن از ما
اختیار دارید من فقط نقل قول میکنم از بزرگان همین منم بلت نیستم
|
sexnasa2008
اعضا
|