"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / قصه لیلی 20
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . >>
پیام نویسنده
19 May 2007 14:33 - #


اینو امروز یه جایی خوندم...خوشم اومد، کپی کردم شما هم بخونید

شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند فرشته پري به شاعر داد و شاعر,شعري به فرشته.شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته ,شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت:ديگر تمام شد.ديگر زندگي براي هردوتان دشوار مي شود.زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود,زمين برايش كوچك است؛ و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد,آسمان برايش تنگ.

فرشته دست شاعر را گرفت تا راه هاي آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا كوچه هاي زمين را به او معرفي كند. شب كه هر دو به خانه برگشتند,روي بال هاي فرشته قدري خاك بودو روي شانه هاي شاعر چندتا پر...
فرشته پيش شاعر آمد و گفت : مي خواهم عاشق شوم .
شاعر گفت : نه, توفرشته اي و عشق كار تو نيست .
فرشته اصرار كرد و اصرار كرد.
شاعر گفت :اما پيش از عاشقي بايد عصيان كرد واگر چنين كني از بهشت اخراجت مي كنند.آياآدم وسرنوشت تلخش رافراموش كرده اي اما فرشته باز هم پافشاري كرد,آن قدر كه شاعر ناچار نشاني درخت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از ميوه آن درخت خورد,اما پرهايش ريخت وپشيمان شد.آن گاه پيش خدا رفت و گفت:خدايا مرا ببخش,من به خودم ظلم كرده ام,عصيان كردم و عاشق شدم.آيا حالا مرا از بهشت بيرون
مي كني؟
-پس تو هم اين قصه را وارونه فهميدي!پس تو هم نمي داني تنها آنكه عصيان مي كند و عاشق مي شود,مي تواند به بهشت من وارد شود! و آن وقت خدا نهمين در بهشت را بازكرد.فرشته وارد شد و شاعر را ديد كه آنجا نشسته است,در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط!
فرشته حقيقت ماجرا را برايش گفت.اما او باور نكرد.
آدم ها هيچ كدام اين قصه را باور نمي كنند.تنها آن فرشته است كه مي داند بهشت واقعي كجاست!

lili20
مدیر
22 May 2007 00:20 - #


bravoo
kheili ghashang bod . mamnon .
rasty stop kardi dige neminevisi ?? pashimon shodi az neveshtan ??
be har hal khobo ghashang bod khaste nabashi

nightmarish
اعضا
23 May 2007 11:15 - #


nightmarish
Quoting: nightmarish
rasty stop kardi dige neminevisi ?? pashimon shodi az neveshtan

من نمینویسم....اینا فقط یه حس هستن....گاهی میجوشن و سرریز میشن

lili20
مدیر
23 May 2007 11:23 - #


lili20

عالی بود

Niloofari
اعضا
23 May 2007 15:46 - #


nevshtan hamash ye hese ke yehoo mese shir sarriz mishe age be moghe natoni jamesh koni kharab mishe va sar mirize .
vali manzoram ine ke yokhde heseto parvaresh bedi lahazate sar rizit bishtar va nazdiktar mishe .

nightmarish
اعضا
23 May 2007 16:04 - #


عالي بود.
پيشنهاد مي كنم ادامه بدي lili20

sineh80_parast
اعضا
23 May 2007 16:16 - #


دو خط موازی

دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎
من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه‎ .‎
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ‎.....‎
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است‎.‎
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید‏‎.‎




nemidonam in dastane do khate movazio kia khondan ya aslan jaye dige ham bode ya na vali jozve dastanhaie kotahe kheili ghashange . az ye site dozdidam .omidvaram nevisandash razi bashe chon agar ham nabashe faghat khodeho sabok karde chon ziad ahamiat nemide kasi .

nightmarish
اعضا
28 May 2007 12:20 - #


احساساتی شدم!!!

Yoog
اعضا
28 May 2007 14:11 - #


Yoog


lili20
مدیر
28 May 2007 15:24 - # | ویرایش بوسیله: farjam moradi


Quoting: lili20

شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند فرشته پري به شاعر داد و شاعر,شعري به فرشته.شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته ,شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت:ديگر تمام شد.ديگر زندگي براي هردوتان دشوار مي شود.زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود,زمين برايش كوچك است؛ و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد,آسمان برايش تنگ.

فرشته دست شاعر را گرفت تا راه هاي آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا كوچه هاي زمين را به او معرفي كند. شب كه هر دو به خانه برگشتند,روي بال هاي فرشته قدري خاك بودو روي شانه هاي شاعر چندتا پر...

لیلی
کاش تا اینجا که "کوات" شده مینوشتی..تا اینجاش خیلی شبیه دست نوشته های خودته ...بعضی متن ها نتیجه شو بزاری خواننده حدس بزنه ، یه هوای دیگه ای داره..
در هر حال تو چه متن هائی قشنگی پیدا میکنی..
میدونی ..فکر میکنم "پیدا کردن" مثل "نوشتنه"... هر دوش حال و هوای خاصی رو میخواد...

farjam moradi
اعضا
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB