| پیام |
نویسنده |
nima2005
Quoting: nima2005 اگه بازم با غم وغصه و نا امیدی باشه
اصلا دلم نمیخواست همچین حسی را منتقل کنم....گفتم که خودش جوشید...دست من فقط اونو روی کاغذ آورد
|
lili20
مدیر
|
|
|
lili20
Quoting: lili20 قبل از ظهر که نوشته تو را خوندم بی اختیار اشکام جوشید ...اینقدر داغ بودن که گونه هامو سوزوندن....صبر کردم تا آروم بشم...بعد از ظهر دوباره پستتو خوندم و باز هم ...
نمیدونم چرا الان که میخوام جوابتو بدم دوباره دوتا دریاچه جلوی چشام دارم میبینم
با این حساب من باعث شدم سه بار اشکات در بیاد!!
شرمنده.
گرچه من خودم بعضی وقتا در حسرت قطره اشکی می مونم! به کسی نگی ها. زشته!! ناسلامتی من برای خودم مردی هستم..
ببین.. نگران دلت هم نباش. سرش احتمالا گرمه و برا همین جوابت رو نمیده!!! دل برا دزدیدن هست دیگه! باز تو خوبی. مگه داستان منو نخوندی! دل من دو تیکه شد الان مدت هاست دارم دنبال اون یکی تیکه می گردم!!
یاد حافظ افتادم و یه شعرش.. گفتم به تو هم بگم. راجع به مهر و خوبی و این چرت و پرتا!
هر کو نکاشت مهری و ز خوبی گلی نچید.... در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
می بینی، در رهگذار باد نگهبان لاله بودن یعنی هیچ نبودن! تو دلت که نمی خواد هیچ چی نباشی!!
دیگه مطلب مزخرف از خودم در نمی کنم!!
گریه نکنی ها!
|
mey_foroush
اعضا
|
23 Apr 2007 22:46 - # | ویرایش بوسیله: alixxx2005
دیشب وقتی صفحه ی اصلی انجمن همین سایت خودمون روبازکردم چشمم به عدد73جلوی قسمت فرهنگ وادبیات افتاد.فهمیدم که این قسمت از سایت مون که دیگه پاتوق دلتنگی های من شده،بزرگ ترشده.امانمی دونستم چقدربزرگ وقتی صفحه ی فرهنگ وادبیات روبازکردم اولین جمله ای که نظرم روجلب کرداین بود:قصه ی لیلی
فهمیدم بالاخره اتفاقی روکه مدت هامنتظرش بودم افتاده.یه مدت طولانی بودکه تاپیک های قسمت ادبیات یه ریتم تکراری وبی رمق به خودش گرفته بود.که دیگه نه من مثل قدیم توش حال می کردم نه بقیه.من هم کاری ازدستم برنمی اومد.تاپیک های خودم هم همینطوری شده بود.می دونستم که بایدیه نفرازخودگذشتگی کنه ویه سبک وحال جدیدبه این تاپیک هابده،امانمی دونستم چطوری ،وکی قراره این کاروانجام بده.
وقتی درتاپیک روبازکردم وتوش رونگاه کردم یهوچشمام شروع کردبه برق زدن.حالادیگه فهمیده
بودم قسمت فرهنگ وادبیات مون چقدربزرگ شده.آخه توش پری کوچک غمگین خوابیده بود.
پری کوچکی که کوچیک نبود.خودمون کوچیک بودیم.خودمون بس که کوچیک بودیم،بس که خودمون رومی دیدیم...
پری کوچک ماخیلی هم بزرگ بود.انقدربزرگ که اگه نی لبک دلش رومی شنیدیم که می گه:
بامن بیا
بامن بیابه آن ستاره بیا
به آن ستاره که هزاران هزارسال
ازانجمادخاک،ومقیاس پوچ زمین دوراست
وهیچ کس درآن جا
ازروشنی نمی ترسد
دیگه ازروشنی نمی ترسیدیم.اونوقت می فهمیدیم که نبایدهم که بترسیم چون:
همه می ترسند/امامن وتو/به چراغ وآب وآینه پیوستیم/ونترسیدیم
پری کوچک ماانقدرکه بزرگ بود،انقدردریابود،دلش می خواست خیلی چیزهاروبه مایادبده.پری کوچک مامی گفت:
هیچ صیادی درجوی حقیری که به گودالی می ریزد؛مرواریدی صیدنخواهدکرد.
وامااگرفقط همین جمله،همین یک جمله رویادمی گرفتیم نی لبک شادوخوشحال می خوند:
آه ای زندگی منم که هنوز
باهمه پوچی ازتولبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که ازتوبگریزم
من تورادرتوجستجوکردم
نه درآن خواب های رویایی
پرشدم،پرشدم ززیبایی
پری کوچک زیبای ما،بس که مهربون بود،بس که نگرون بود،بس که دلش برامون می سوخت،گفت به ما،وعده دادبه ما،که تنهامون نذاره،که بازم یه روزبرگرده:
می آیم،می آیم،می آیم
باگیسویم:ادامه ی بوهای زیرخاک
باچشم هام:تجربه های غلیظ تاریکی
بابوته هاکه چیده ام ازبیشه های آن سوی دیوار
می آیم،می آیم،می آیم
وآستانه پرازعشق می شود
پری کوچک قصه ی لیلی که حالاقصه ی ماهم هست دوباره برمی گرده.
پری کوچک زیبای ما،که بزرگ بود،که خیلی بزرگ بود،دوباره خواهدآمد
می دانم،می دانم،می دانم
Quoting: lili20 فکر میکردم لیلی بیست فقط ک...شعر میگه...ولی امروز احساس کردم چیز دیگری در درونش جوشید...و یک قصه شد...شاید هم غصه ی خودش بود...بهر حال هر چه بود اولین بود...و همیشه اولین ها خالی از ضعف و اشکال نیست...اگه دوست داری و فکر میکنی ارزشش را داره ایرادش را بگو
من که قبلاًهم بهتون گفته بودم شماهم به موقع اش بلدین...
قصه تون به نظرمن ایرادی نداره.امااینجایه نفرهست که می خوادحرف بزنه.بگم بیاد؟
بیاتو،خجالت نکش.لیلی خانم هم ازخودمونه.مگه ناراحت نبودی.
آدم:سلام
به به.سلام بروی ماهت.خوبی؟
آدم:
می دونم ،توهم مثل من یه خورده دلگیری.خودت بگوتااین لیلی خانم بفهمه ایرادقصه اش کجابوده.
آدم:داستان شون ایرادی که نداره.فقط خواستم بگم ،خواستم بگم که، این آدمِ قصه ی لیلی انقدرهام که فکرمی کنن بدنیست.به خداهمه ی این آدم هامثل هم نیستن.خوب وبدداره.منتهی من نمی دونم چراهرچی می گم این دخترابه خوردشون نمی ره.به خداماهم انقدرها بدنیستیم فقط بعضی وقت ها...
می دونم.خب این لیلی خانم مادلش شکسته بود.بهش حق بده که یه خورده تندبنویسه.الانم من دیگه مطمئنم که حرف های شماروشنیده ودیگه مثل قبل فکرنمی کنه.اصلاًازاین به بعداین نی لبک پری مافقط شادمی زنه،تاوقتی که برگرده.
|
alixxx2005
اعضا
|
mey_foroush
Quoting: mey_foroush شرمنده.
دشمنت شرمنده باشه....
کار بدی نکردی....باعث شدی که ذخایر آبی کشور افزایش پیدا کنه
|
lili20
مدیر
|
alixxx2005
Quoting: alixxx2005 ،خواستم بگم که، این آدمِ قصه ی لیلی انقدرهام که فکرمی کنن بدنیست.به خداهمه ی این آدم هامثل هم نیستن.خوب وبدداره.منتهی من نمی دونم چراهرچی می گم این دخترابه خوردشون نمی ره.به خداماهم انقدرها بدنیستیم فقط بعضی وقت ها...
می دونم.خب این لیلی خانم مادلش شکسته بود.بهش حق بده که یه خورده تندبنویسه.الانم من دیگه مطمئنم که حرف های شماروشنیده ودیگه مثل قبل فکرنمی کنه.اصلاًازاین به بعداین نی لبک پری مافقط شادمی زنه،تاوقتی که برگرده.
حق با شماست....آدم قصه من هم آدم بدی نیست....
نمیشه گفت که حس ششم قوی داری...دیگه از شش گذشته....حس شصت و شش قوی داری
|
lili20
مدیر
|
|
|
آه ...لیلی بگرفتم..
رنگین کمان را نمیتوان قسمت کرد
و عشق را هم
در رنگین کمان همه رنگها حضور دارند...
و هیچ مرزی در بین آنها نیست
تلاش در مجزا کردن.. بجز حزن چیزی نخواهد آورد
پری کوچک غمگین هم نمی تواند
هیچ کس نمی تواند.
پری کوچک در اشتباه س
این را من میگویم .. و اطمینان دارم..
چگونه میتوان بنفش را از کمان جدا کرد و هر رنگ دیگرا..؟
دوستی یعنی عشق یعنی روح و یعنی جسم ..یعنی همه چیز........
پری کوچک ما واقعا کوچک است..
ولی براستی در میان اقیانوس...
تنها تنهای تنها...........مسکن کرده..
ومن...ای پری با قلب کوچک
صادقانه بگویم..که در اقیانوس خواهی ماند و یا اینکه
رنگین کمانی رانخواهی داشت..
و شاید منزلگه بعدی در قصری پوشالی
در منظره ای دل ربا باشد ...
بدون حضور رنگین کمان...
آری...پری کوچک ما..
پری کوچک ما چه ارزان "آدم" را فروخت......
پری کوچک ما زبانم لال ارزان فروش بود؟
آری پری کوچک ..........
رنگین کمان را نمی توان قسمت کرد...........
با عرض معذرت از صراحت لهجه
واقعا اشک مارو در آوردی
نه برای پری..که برای مظلومیت آدم
|
farjam moradi
اعضا
|
24 Apr 2007 17:35 - # | ویرایش بوسیله: alixxx2005
Quoting: lili20 نمیشه گفت که حس ششم قوی داری...دیگه از شش گذشته....حس شصت و شش قوی داری
خب راستش اینی که شمانوشتی پیش ازاینکه قصه باشه،شعربود.شعرروهم که به همین سادگی نمی شه فهمید.بایدحس کرد.مثلاًممکنه شماصدباریکی ازشعرهای شاملوروبخونی امانفهمی منظورش چیه.دفعه ی صدویکم اتفاقی توزندگی برات می افته که خوداون شعره خودبه خودمیادتوذهنت(این اتفاق بارهابرای خودمن اتفاق افتاده).بعضی هامی گین مثلاًچون مردم شعرهای شاملورونمی فهمن انقدرستایشش می کنن وبزرگ می کننش،یعنی هرچیزی که نفهمن.درحالی که باتوجه به چیزی که گفتم اصلاًشعرنبایدهم زودفهمیده بشه.بایدبه موقع اش حس بشه.وگرنه فرقش بانثروداستان درچیه؟
خلاصه این شعرشماروهم من چندبارخوندم تافهمیدم منظورشماچی بوده (نه معنی شعر)وبه قول معروف دردتون چی بوده.
تمام اون مطالبی هم که نوشتم فقط هدفم ستایش این شعرشمابوده.چون واقعاًزیبابودوخیلی هم ماهرانه ازاین شعرفروغ استفاده کرده بودین.البته مطمئنن منظورشعرفروغ ازسرودن تولدی دیگراین نبوده.همین برداشت متفاوت شماازشعرمن روشگفت زده کردوقابل ستایشه.
کلاًمن دوست دارم همه ی تاپیک های این بخش همین طوری باشه.تاحالاهم به نظرمن این تاپیک بهترین تاپیک این بخش بوده.
|
alixxx2005
اعضا
|
و اکنون از دور سو ..
برجکهای قصر پوشالیت...
چه بی رنگ... چشمهای حریص را به دعوت فرا میخوانند..
آه..لیلی..
چقدر زود از اقیانوس ..
به قصر پوشالی سفر کردی......
آه.. چقدر زود.............
لعنت برتو..............
|
farjam moradi
اعضا
|
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
گفتم ای ناصحِ عاقل,چه هنر بهتر از این؟؟
|
aseman_bamdad
اعضا
|
|
|
سلام.چرا ما ها عادت کردیم که به امید معجزه چشم به آسمون بدوزیم؟اصلا کی گفته خدا تو اسمونه؟؟؟؟معجزه ,لحظه لحظه هاییِ که ما زندگی می کنیم.معجزه حضور ماست.که زمین از این گونه حقارت بار نمی ماند اگر آدمی به هنگام دیده حیرت می گشود.
اصلا قصد ندارم که راجع به نوشته هات نظری بدم چرا که رد یا تایید چیزی کار عقله.و این نوشته ها کار دل خواه الهامی خدایی یا وسوسه ای شیطانی.تنها تلاش ما شاید می تونه این باشه که شریطه خویش را بشناسیم و زمین را به قدر فرصت و همت خویش معنا دهیم.
به قول حافظ:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کار گاه هستی
راستی تا حالا فکر کردی ماها اینجا روی این کره زمین چی کار می کنیم؟
یه افسانه قدیمی هندی میگه :
نیروانا یکی از خدایان گشت و گزاری و در کهکشان ها شروع می کنه.از این کهکشان به اون کهکشان.از این سیاره به اون سیاره و در طول سفر گردو غبار کیهانی سراسر وجودش رو می گیره و سر انجام خسته و آلوده به زمین می رسه و به خواب میره.سالیانِ دراز می خوابه . وقتی بیدار میشه دیگه یادش نمیاد که روزی روزگاری یکی از خدایان بوده و میشه آدم و رو زمین زندگی می کنه!!!
افسانه اینجا تموم میشه اما میگن اون غمی که غروبا تو دلت میشینه و جیگرتو آتیش میزنه غم غربتِ.حالا غربتِ چی و کجا من که نفهمیدم اگه فهمیدید به من هم بگید.
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد
|
aseman_bamdad
اعضا
|