| پیام |
نویسنده |
مهلت
ناز کمتر کن، من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم، اسیر سود و سودا نیستم
عاشق دیوانه ای بودم، که بر دریا زدم
رهرو گمگشته ای هستم، که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا، نا دیده ای
تا بدانی اینقدرها هم شکیبا نیستم
بس که مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بیدل، که هستم در جهان، یا نیستم
دوست می داری زبان بازان باطل گو را
در برت لب بسته از آنم، کز آنها نیستم
دل بدست آور شوی با مهربانی های خویش
لیکن آنروزی، که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آز خویشم، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون، مهیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم، که پیدا نیستم
(معینی کرمانشاهی)
برای مردن...
تا روح بشر به چنگ زر، زندانی است
شاگردی مرگ، پیشه ای انسانی است
جان ار ته دل، طالب مرگ است... دریغ!
در هیچ کجا، «برای مردن» جا نیست!...
::::::::::::::::::::::
شیشه و سنگ!...
او مظر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش، به آغوشم تنگ
لرزید دلش، شکست و نالید که:آخ
ای شیشه چه می کنی تو در بر سنگ
(کارو)
باید از منظر حال به اتفاق های بی ربط و بی معنی نگاه کرد، همگی مقدمه ای برای رساندن تو به این لحظه اند.
(وین دایر)
|
sanaz2
اعضا
|
|
|
بگذار تا شيطنت عشق... چشمان زيباي تو را به عرياني خويش بگشايند... هر چند آنجا جز رنج و پريشاني نيست... اما کوري را به خاطر آرامش تحمل نکن...
تا بانگ صبح ، شعر و ترانه ، همين و بس فرجام ماجراي بد روز را مپرس خوش باد قصه هاي شبانه ، همين و بس بعد از من و تو ـ از من و تو ـ يادگار چيست ؟ يك مشت داستان و فسانه ، همين و بس مشتاقم و به خاطر يك لحظه ديدنت آورده ام هزار بهانه ، همين و بس ـ يك روح شرحه شرحه و يك جسم چاك چاك از من جز اين مجوي نشانه ، همين و بس ـ تنها ـ در اين حوالي متروك ، روح من با ياد توست شانه به شانه ، همين و بس چون عابري ـ خلاصه بگويم ـ در اين مسير
يکي رو دوست ميدارم همان کسي که مرا آرام کرد و معني دوستي را به من آموخت اينک که من با او هستم معني واقعي دوست داشتن را مي فهمم يکي را دوست ميدارم او ديگر يکي نيست او برايم يک دنيا عشق است پس بمان اي کسي که تو رو دوست ميدارم بمان تسليم احساسات پاک من باشي مي خواهم تو را شکنجه دهم....شکنجه عشق و محبت خودم آنقدر تو را شکنجه عشق مي دهم تا تمام وجود من شوري چون که تو رو دوست دارم آري يکي رو دوست ميدارم همان کسي که هر شب برايم قصه ليلي و مجنون در گوشم زمزمه ميکر
تو از کدوم قصه اي که خواستنت عادته نبودنت فاجعه بودنت امنيته تو از کدوم سرزمين تو از کدوم هوايي که از قبيله من يه آسمون جدايي اهل هرجا که باشي قاصد شکفتني توي بهت و دغدغه ناجي قلب مني پاکي آبي يا ابر نه خدايا شبنمي قد آغوش مني نه زيادي نه کمي منو با خودت ببر اي تو تکيه گاه من خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن منو با خودت ببر من زرفتن قانعم خواستني هر چي که هست تو بخواي من قانعم منو با خودت ببر منو با خودت
به نام او که عشق را در تقدير من قرار داد. به خدا التماس کردم تا چرخ روزگار را بر وفق مراد تو بچرخاند ، تا الهه عشق از حمايت ما روي برنگرداند. من درياو ستاره، آسمان و زمين را به حرمت شکوه عشق تو تقديس مي کنم . مرا مي خواستي تا پيش مردم تو را الهام بخش خويش خوانم ، من تو را به خلوت خدايي خيال خود بهترين بهترين من خطاب مي کنم. دلم مي خواست باورم کني ، اما نشد . گفتم دوستت دارم باور نکردي. در اين شبهاي پر از سکوت ، در اين روزهاي گرم و طاقت فرسا تنهايم نگذار. کاش مي دان
سالها ميگذرد از شب تلخ وداع از همان شب كه تو رفتي و به چشمان پر از حسرت من خنديدي تو نميدانستي تو نمي فهميدي كه چه رنجي دارد با دل سوخته اي سر كردن رفتي و از دل من روشنايي ها رفت ليك بعد از ان شب هر شبم را شمعي روشني مي بخشيد بر غمم مي افزود جاي خالي تو را ميديدم مي كشيدم آهي از سر حسرت و مي خنديدم به وفاي دل تو و به خوش باوري اين دل بيچاره خود ناگهان ياد تو مي افتادم باز مي لرزيدم گريه سر مي دادم خواب مي ديدم من كه تو بر ميگردي تا سر انجام شبي سرد و بلن
|
sanaz2
اعضا
|
sanaz2
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
sanaz2
|
Mandegar
اعضا
|
پروردگارا!
در آفتاب کم رنگ زندگیم و پیاده رویی که نمی دانم به کدامین خیابان منتهی می شود و در طلاطم شاخه های بی برگ، زیر چتری که مرا از باران مهربانت جدا می کند به دنبال نیمکتی می گردم که لبریز از رویاهای کودکانه و آرامش دل های بی قرار باشد آنگونه که بتوانم تو را در ذره ذره وجودم احساس کنم.
سودای غم...
اشک چشمم اثری در دل ِ جانانه نکرد
آخر این سیل، رهی باز در آن خانه نکرد
آنچنان کرد به جان، آتش ِ سودای غمت
کاتش شمع، ببال و پر پروانه نکرد
مست و آسیمه سر، از خانه برون آمد و هیچ
رحم بر حال ِ دل ِ عاشق دیوانه نکرد
جز غم ِ خانه بر انداز تو ای گنج مراد
غم عشق دگری، در دل ِ ما خانه نکرد
گردش ِ چشم سیه مست تو را، هر کس دید
نظری بر می و بر گردش پیمانه نکرد
دوش واعظ سخن از روضه ی رضوان می گفت:
خرّم آنکس که چو من، گوش به افسانه نکرد
«الفت» از ناله ی ما سنگ به فریاد آمد
بخت بد بین اثری در دل ِ جانانه نکرد
ای دختر زیبا
ای دختر زیبا ببین: سایه ی نیمرنگ شامگاهان اندک اندک بر دامن تپه ها گسترده شده.
جاده ی سفید رنگ در مه شامگاهی فرو رفته. بالای درهای خانه ها، چراغ ها روشن شده اند. حالا دیگر وقتی است که هم غرور و هم ترس و احتیاط را کنار بگذاری.
همه روز خورشید بر پنجره ی اتاق تو تافت و تو را تنبل و خسته کنار پنجره یافت. اما حالا دوباره ساعتی فرا رسیده است که نسیم شامگاهی نیرویی تازه به جان ها بدمد و مهتاب جادوگر رویای عشق را در دلها بیدار کند.
ای دختر زیبا که همه روزه در آتش هوس می سوختی، از جای برخیز و رو به جنگل انبوه پر سایه کن، زیرا اکنون ساعتی رسیده است که طبیعت نیرومند بالهای خود را بر سر آنهایی که در آغوش هم می افتند و از فرط لذت رنج می برند بگستراند.
ببین: ژاله ی شامگاهی بر گلها نشسته است تا بستر عشق تو را بیاراید. هوا از بوی گلها عطر آگین شده تا آشیان عشق تو را معطر کند. پروانه هایسبکبال از شاخی به شاخی پایکوبی آغاز کرده اند تا رامشگر بزم عشق تو باشند.
ببین: طبیعت جاودانی و پر وقار که غرور و رنج مردمان را به چیزی نمی گیرد، اکنون در آرامش شب به هیجان آمده است تا شاهد عطش ابدی دلها باشد و در گوشه و کنار جهان همه ی موجودات را بیخودانه به آغوش هم افکند.
او که نمی داند، او که با رنج و راحت کسان کاری ندارد، وقتیکه آدمیزادگانرا با جاذبه ی هوس به دنبال هم روان بیند لبخند می زند و از شادمانی به خویش می لرزد.
ای دختر زیبا! گلها و درخت ها در آرامش شامگاهان به عطر افشانی پرداخته اند تا آسمان دل تو را عطر آگین کنند. خود را در اختیار رویای خدایی عشق و هوس گذارند ، مگر نمی بینی آن ساعتی که گلها سر به سوی یکدیگر خم می کنند و از روی هم بوسه می گیرند فرا رسیده است؟
ستارگان یکایک در آسمان به درخشش در آمده اند. برگهای درختان زمزمه کنان سر در گوش نهاده اند و امواج دریا مجذوبانه به سوی ماه بالا می روند. پرندگان نیز مستانه نغمه شوق و بی خبری سر داده اند.
و هم در این جمع مشتاقان سر مست شرکت کن. دل خویش را در سرچشمه ی تقدیر بشوی و صفا ده. دلیزانه پیکار دلپذیر و لذت بخش هستی را بپذیر، زیرا امشب زنبور هوس بر گل نوشکفته ی وجود تو خواهد نشست.
ببین: دنیای پهناور با قوانین جاودانی خود دیدهبر روی تو دوخته است و با اشتیاق فراوان نگران توست. مگر نمی بینی که چگونه گلها و گیاهان رو بسوی تو کرده اند؟روح و جسم خود را آماده ی پذیرایی کن، زیرا امشب مهمانی به خانه ی تو خواهد آمد که عشق نام دارد.
(کنتس دو نوای)
سخن این مقال:
رنج تو از این ناشی می شود که می خواهی همه چیز متفاوت باشد. وقتی چنین نیازی نداشته باشی، رنجت پایان می پذیرد. تو می توانی همه چیز بخواهی، اما نیاز است که باید از میان برخیزد.(وین دایر)
|
sanaz2
اعضا
|
|
|
mehran_modiri_mehran
Mandegar
مرسي
|
sanaz2
اعضا
|
Quoting: sanaz2 منتظر جملات زيبا و دلنشين شما نيز هستم.
زيبا ترين جمله كه يك نفر ميتونه بگه :
عزيزم با تمام وجود دوستت دارم
|
bivezan_mikham
اعضا
|
اينجا چه قدر عشقولانه هست اههههههههههههه
|
fok
اعضا
|
لولي رند ار خرابش باد، جامش هيچ باد
كاين دمادم ساغر از دست بتانم آرزوست....
|
pseudonature
اعضا
|
|
|
ساناز خانم
تاپيك قشنگي داري
منم حرف دلم ايني بود كه نوشتم... :)
|
pseudonature
اعضا
|