| پیام |
نویسنده |
inkare
Quoting: inkare
يادته كه كجا اين ترانه رو خواسته بودي . اونجا برات گذاشتم ولي ديدم حيفه اينجا هم نذارمش
اميدوارم بتونم اين لطفت را با يه ترانه بندري جبران كنم
|
lili20
مدیر
|
|
|
mehran_modiri_mehran
Quoting: mehran_modiri_mehran هر كسي جا مونده بگه ....
آقا نگهدار من جا موندم.....وايسااااا....
|
lili20
مدیر
|
Quoting: lili20 اميدوارم بتونم اين لطفت را با يه ترانه بندري جبران كنم
ممنون از لطفت ولي من به نيت جبران شدن اين ترانه رو برات پيدا نكردم بلكه چون ديدم به آواز علاقه داري و آوازه خون هم بدون ترانه نميتونه چيزي بخونه اينو برات پيدا كردم ... تو عالم دوستي و رفاقت .
اما خب اگه بتوني و لطف كني ترانه هلليوس هليوسه رو برام پيدا كني ممنون ميشم . چون دخترم به شدت به اين ترانه علاقه داره . همون كه در ادامه ميگه : دختر سياهاي خومون آتيش زدن به جونمون ...............
البته نه به عنوان جبران اون ترانه بلكه به عنوان يه لطف دوستانه
|
inkare
مدیر
|
Quoting: admin سن تورك سن گارداش؟
ايبي يوخده بابا
سرطان كه نيست خوب ميشه
راستي مي دونستيد اغلب جكهايي كه واسه تركها مي سازن.ساخت خودشونه؟
|
sanaz2
اعضا
|
Inkare
مرسيييييييييييييي
آقا ممنون
ارادات قلبي منو بپذيرين
مدتها بود ميخواستم بدونم اين ترانه بري باخ معناش چيه
ضمنا اگه لطف كني شعر كوچه لرين ... يار قلندر تزولماسون رو هم بزنين... جدا ممنون ميشم
با ارادات قلبي
احسان
|
pseudonature
اعضا
|
|
|
ياشاسين آذربايجان!!!
inkare
ممنونم!
رضا جان، شعر قشنگتو خوندم اما فكر نميكني "بري باخ" اشتباه و درستش "فريبا" هستش؟
ديدم هيچكي اشاره نكرده خودمم به شك افتادم!
قربونت، يه بار ديگه اون ترانه رو گوش كن!
اگه حسشو داشتي ترانه "آپاردي سئللر سارائي" رو هم بزار، به همراه حكايت غم انگيزش!!
|
shookoolat
اعضا
|
inkare
Ay Beri Bax
Pencereden dash gelir,
Ay beri bax, beri bax.
Xumar gozden yash gelir,
Ay beri bax, beri bax.
Seni mene verseler,
Ay beri bax, beri bax.
Hamiya da xosh geler,
Ay beri bax, beri bax.
Pencerenin milleri,
Ay beri bax, beri bax.
Achilib gizil gulleri,
Ay beri bax, beri bax.
Oglani yoldan elyer,
Ay beri bax, beri bax.
Qizin shirin dilleri,
Ay beri bax, beri bax.
Pencereni baglama,
Ay beri bax, beri bax.
Men gedirem aglama,
Ay beri bax, beri bax.
Gedib, yene gelerem,
Ay beri bax, beri bax.
Ozgeye bel baglama,
Ay beri bax, beri bax
|
asheghesexirani
اعضا
|
امروز بزرگداشت استاد شهريار است به همين مناسبت با اجازه آقا رضا كه خودش هم ترك زبانه اين متن رو ميزارم اينجا
در آستانه يكصدمين سال تولد «محمدحسين شهريار» ناگفتههايي از زندگي اين شاعر بلند آوازه معاصر توسط دخترش «شهرزاد بهجت تبريزي» منتشر شده است.
به گزارش فارس در بخشي از اين ناگفتهها ميخوانيم: پدرم سيدمحمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار در سال 1285 هجري (شمسي) در تبريز متولد شده است. پدرش از وكلاي درجه يك تبريز و مردي نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بيشماري از خوان كرم او سير ميشدند و فكر ميكنم همين بلندي طبع و بخشندگي پدرم، صفاتي است كه از پدرش به ارث برده است.
پدرم ايام كودكي را در قراء خشگناب و قيش فورشاق گذرانيده، كه هيچوقت خاطرات خوشي را كه در دهكدههاي مزبور داشته فراموش نكرد. اولين شعرش را در چهارسالگي سروده و آن موقعي بوده كه مستخدمشان به نام «رويه» براي ناهارش آبگوشت تهيه كرده بود.
درباره خاطرات ايام كودكيش ميگويد: روزي با بچههاي محل مشغول بازي بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگي كه در وسط حياط خانه بود خيره شده و شروع به خواندن شعر كردم. سخناني موزوني كه نميدانستم چگونه به مغز و زبان من ميآمدند كه ناگهان پدرم مرا صدا كرد، به صداي بلند پدرم برگشتم، با حالتي تعجب آميز پرسيد: اين اشعار را از كجا ياد گرفتي؟ گفتم: كسي يادم نداده، خودم ميگويم. اول باور نكرد ولي بعد از اينكه مطمئن شد، در حاليكه صدايش از شوق ميلرزيد به صداي بلند مادرم را صدا كرد و گفت: بيا ببين چه پسري داريم!
يك بار ديگر در هفت سالگي شعر گفته است و آن هنگامي بوده كه مانند بيشتر بچهها از حرف مادر خود سرپيچي كرده و به حرف او گوش نداده بود، ولي بعدا پيش خود احساس گناه كرد و گفته است: من گنه كار شدم واي به من/ مردم آزار شدم واي به من!
در كودكي از محضر پدر دانشمند خود استفاده كرده و تحصيلات مقدماتي را با قرائت گلستان پيش او فرا گرفت. و در همان اوان با ديوان خواجه الفتي سخت يافت، بعد از اينكه تحصيلات متوسطه را در مدرسه «فيوضات» و «متحده» به پايان رسانده، در سال 1300 به تهران رفته و دنباله تحصيلات خود را در مدرسه «دارالفنون» ادامه داد، تا اينكه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در اين دانشكده به تحصيل مشغول بوده ولي عشق و روحيه مخصوصش كه اصلا با پزشكي و مخصوصا با جراحي سازگار نبوده، او را از تحصيل پزشكي باز ميدارد، چنانكه خودش ميگويد: بعد از هر عمل جراحي كه انجام ميدادم احساس ضعف ميكردم و حالم به هم ميخورد.
بعد از ترك تحصيل به خراسان رفته و به ديدار كمال الملك نقاش معروف، نائل آمده و شعري نيز به عنوان «زيارت كمالالملك» به همين مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به كمك دوستانش وارد خدمت بانك كشاورزي شده، در سال 1316 حادثه ناگواري در زندگيش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده كه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نميكند. مخصوصا اينكه موقع مرگ پيش پدرش نبوده و از اين بابت خيلي متاثر است.
همزمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاري پسرش را به عهده گرفته و بابا در كنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را كم كم فراموش ميكرده ولي چون سرنوشت اساسا بازيهاي عجيبي دارد و به قول بالا «علي الاصول نوابغ هميشه ناكامند» مدتي بعد برادرش را نيز از دست داده و سرپرستي چهار فرزند او را به عهده گرفته است كه كوچكترينشان چند ماه بيشتر نداشته و مانند يك پدر دلسوز از آنها مواظبت كرده، آنها نيز محبتهاي عمو را هيچوقت فراموش نميكنند و پدرم در اصل فرقي بين ما و آنها قائل نيست.
عاشقياش نيز موقعي بوده كه با آنها زندگي ميكرده، بعد از بزرگ شدن بچههاي عمويم و موقعي كه به اصطلاح دست هر كدام به كاري بند شده و بعد از اينكه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حياطي را كه در تهران داشته با وسايلش به بچههاي برادرش بخشيده و تنها با يك جامهدان لباسهايش به تبريز ميآيد و با مادرم كه نوه عمهاش محسوب ميشده ازدواج كرده و علت دير ازدواج كردنش، در 48 سالگي، به علت مسئوليتي بوده كه در مقابل بچههاي برادرش داشته، چنانكه ميگويد: يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم.
بعد از ازدواج با مادرم، در تبريز با شراكت خواهرش خانهاي خريده كه در اين خانه من به دنيا آمدهام، و سپس بعد از گذشت زماني، خانهاي براي خود خريده است.
من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا كه يادم ميآيد در ايام كودكي در تمام گردشها و يا شبشعرهايي كه ميرفت، حتي در رسميترين آنها، مرا همراه خويش ميبرد. هنگامي كه در بدو ورودش به هر مجلسي صداي كف زدنها فضا را ميشكافت و يا به هر جاي كه قدم ميگذاشت مردم دورش را احاطه ميكردند حس كنجكاوي كودكانهام تحريك ميشد كه او كيست و او را با پدر بچههاي ديگر مقايسه ميكردم آخر چرا براي آنها كسي كف نميزند؟
يكشب يادم هست كه از يكي از انجمنهاي ادبي برگشته بوديم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسهاي كه كتاب هاي ديگرش در آن قرار داشت قرار ميداد و نظرش را در باره شعرهايي كه آنشب خوانده شده بود براي مادرم بازگو ميكرد كه من ناگهان به طرفش رفتم و در حالي كه دو دستي پايين كتش را چسبيده بودم با لحني كودكانه پرسيدم: باب چرا مردم تو را ايهمه دوست دارند؟ لبخندي زد، لحظهاي چند در چشمانم نگريست، آن حالت نگاه او را تا زندهام هيچوقت فراموش نميكنم، بعد مرا بغل كرده صورتم را بوسيد و مدتي درباره شعر و شاعري با جملاتي ساده و در حالي كه سعي ميكرد براي من قابل فهم باشد توضيح داد. از همان موقع شخصيت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال كم احساس كردم با اشخاص عادي فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همين جهت روزها خانه نبود و براي بابا كه كارمند بانك كشاورزي بود اجازه داده بودند كه ديگر كار نكند و با خيال راحت بتواند به سردون اشعارش ادامه دهد. من كه بچه بودم با اينكه خدمتكاري داشتيم كه از من مواظبت كند ولي در غيبت مادرم بيشتر اوقات پهلوي پدرم بودم. موقعي كه از بازي خسته ميشدم بغل او به خواب ميرفتم و اوباريم لالائي ميخواند.
يادم هست در اوقات بيكاري و زماني كه من از بازيگوشي خسته شده و در گوشهاي آرام مينشستم شعرهايي به زبان تركي كه برايم قابل فهم بود به من ياد ميداد و بعد در هر مجلسي در حضور جمع از من ميخواست كه بازگو كنم. ميتوانم به صراحت بگويم كه بيشتر از مادرم با او مانوس بودم و وقتي با او بودم هيچوقت سراغ مامان را نميگرفتم.
يك روز خوب يادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود كه ديدم بابا لباس پوشيده و از مامان نيز ميخواهد كه مرا حاضر كند. بابا آن موقع معمولا از خانه بيرون نميرفت. با تعجب پرسيدم بابا كجا ميرويم؟ جواب داد: هيچ دلم گرفته ميخواهم كمي قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتاديم. از چند خيابان و كوچه گذشتيم تا اينكه به كوچهاي كه بعدها فهميدم اسمش «راسته كوچه» است رسيديم و از آنجا وارد كوچه فرعي تنگي شديم، كوچه بن بست بود و در انتهاي آن دري قرار داشت كهنه و رنگ و رو رفته و من كه بچه بودم و به اصطلاح فرهنگي مآب هي نق ميزدم و ميگفتم بابا تو چه جاهاي بدي ميآيي! بابا به آهستگي جواب داد عزيزم داخل نميرويم و بعد مدت طولاني به صراحت ميتوانم بگويم يك ربع يا بيست دقيقه به در نگاه ميكرد و فكر ميكرد. نميدانم به چه فكر ميكرد، شايد گذشته را ميديد و يا شايد خود را همان بچهاي احساس ميكرد كه هر روز حداقل بيست بار از آن در بيرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكيه داد، قطرههاي اشك به سرعت از چشمانش سرازير شده و شانههايش از شدت گريه تكان ميخورد. من لحظاتي مبهوت به او نگاه ميكردم ولي او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اينكه مدتي بعد آرام گرفت، آه عميقي كشيد و در حالي كه چشمانش را پاك ميكرد به من گفت: «اينجا خانه پدري من است، من مدت چهارده سال اينجا زندگي كردم». بعد در طول همان كوچه به راه افتاديم و قسمتهاي مختلف خانه را از بيرون به من نشان داد. وقتي به خانه برگشتيم شعري تحت عنوان «در جستجوي پدر» سرود كه فكر ميكنم يكي از با احساسترين شعرهايي است كه به زبان پارسي سروده شده.
در همان ايام بچگي كتابچه شعر بابا را ورق ميزدم و او بدون اينكه مانع شود و فقط مواظف بود كه كتابچه را پاره نكنم، با نگاهي محبت آميز مرا مينگريست.
در سنين پايين و مواقعي كه به مدرسه نميرفتم حيدر بابا و شعرهاي تركي كه برايم قابل فهم بود به من ياد ميداد. كمي كه بزرگتر شدم و سواد خواندن پيدا كردم خودم كتابچه شعر او را خوانده و اشعاري را كه زياد دوست داشتم حفظ ميكردم. پدرم معمولا تا پاسي از شب گذشته به عبادت و خواند قرآن ميپردازد و بعد از فراغت با خواند كتاب هاي شعر و بيشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نميخوابد، مگر مواقعي كه واقعا خسته باشد. به همين جهت شب ها چراغ اتاقش هميشه روشن است.
يادم هست شبهايي كه نصف شبي بيدار ميشدم و به اتاقش ميرفتم بعضي مواقع او را در حال سرودن شعر ميديدم كه در اين حال معمولا اشعاري را كه ميسرايد زير لب زمزمه ميكند و روي تكه كاغذي كه در دست دارد مينويسد. نمي توانم قيافه او را در اين حالت تشريح كنم. فقط اين را ميگويم كه كاملا جدا از محيط زندگي در عالم ديگري سير ميكند به طوريكه اگر در اين حال صدايش كني انگار از خواب بيدار شده، وقتي او را در اين حال ميديدم به هيچوجه دلم نميآمد كه او را از آن حال بيرون بياورم ولي مواقعي كه به خواندن كتاب مشغول بود داخل ميشدم و او با خوشرويي از من استقبال ميكرد و بعد شروع به خواند جديدترين شعرش ميكردم و بعد از من ميخواست كه بخوابم. ولي وقتي اصرار مرا براي نشستن ميديد شروع به صحبت ميكرد. از گذشتههايش برايم ميگفت، از روزهاي سختي كه در تهران دور از خاناده گذرانيده، از عشقش و از ناكاميهايش و از اينكه چگونه كسي را كه به حد پرستش دوست داشته از دست داده و من با شور و اشتياق گوش ميكردم.
يادم هست چند بار ضمن صحبت كردن با او بدون اينكه گذشته زمان را احساس بكنم متوجه شده بودم كه هوا روشن ميشود، بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول شده و من نيز به سرعت اتاق راترك مي كردم. چندي بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال خواهرم (مريم) و دو سال بعد برادرم (هادي) به دنيا آمدند. مواقعي كه دورش جمع ميشديم و بچهها از سروكولش بالا ميرفتند، ضمن اظهار محبت به ما براي هر كداممان شعرهايي ميگفت.
|
amin123
اعضا
|
Quoting: inkare يادته كه كجا اين ترانه رو خواسته بودي . اونجا برات گذاشتم ولي ديدم حيفه اينجا هم نذارمش
ميشه سودا نگلن سور ملي گيزم بزاري من خيلي ازش خوشم اومد
|
zongeleh
اعضا
|
|
|
Quoting: zongeleh ميشه سودا نگلن سور ملي گيزم بزاري من خيلي ازش خوشم اومد
عرضم به حضور الميرا خانوم گل كه منم اين ترانه رو دوست دارم . ولي خب الان حضور دهن ندارم . و همشو از بر نيستم بايد برم و يه بار ديگه گوش بدمش و برات بنويسم . حتما در اولين فرصت انجام ميدم برات .
فقط بخاطر تو
|
inkare
مدیر
|