"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / دست نوشته های مرد تنها - آرتا
. 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 82 . 83 . >>
پیام نویسنده
27 Mar 2007 12:10 - # | ویرایش بوسیله: aloneman


آرتا

سال دوم دانشگاه بودم و چون از خوابگاه خسته شده بودم، دنبال یه خونه مجردی برای یه زندگی راحت مجردی میگشتم. حمید یکی از دوستام بود که روز اولی که وارد دانشگاه شدم، اولین دانشجویی بود که باهاش

حرف زدم و بعداً فهمیدم که همشهری هم هستیم. به کمک محسن، یکی از هم کلاسی های بومی خودم، که خیلی با هم جور بودیم؛ با حمید یه خونه تو بهترین محله شهر یا به قولی تو بالا شهر اجاره گرفتیم. خونه

که نبود یه سویت صد متری بود طبقه سوم یه پیتزا فروشی شیک به نام پیتزا دلچسب تو خیابونی که به دانشگاه میرفت. صاحب پیتزا فروشی شوهر خاله محسن بود و حدود پنجاه سال سن داشت اما دلی داشت

جوون تر از دل هر جوونی. اسمش فردین بود و مثل فردین با معرفت بود. از وقتی که از خواهر زنش شنید، محسن همین که با من دوست شده؛ اخلاقش بهتر شده اون هم مثل مامان محسن با من مثل پسرش برخورد

میکنه و حتی شبایی که محسن پیش من میمونه که باهاش درس کار کنم، اونم با یه شام مفصل که مامان محسن تهیه کرده یا خودش برامون سفارش میده شب رو میاد پیشمون و آخر شبها من و محسن یه طرف

حمید و فردین هم یه طرف بساط حکم یا تخته نرد داریم.
من تقریباً بیشتر فامیلای محسن رو که توی شهر زندگی می کردن میشناختم؛ چون مادرش به من اطمینان کامل داشت و با اینکه مردم اون شهر به خوش غیرتی مشهور بودن، من رو تو تمام مهمونی ها و مراسم

خونوادگیشون دعوت میکردن و حتی اگه یه روز می دید دختر یکی یه دونش سوار ماشین من شده نگران که نمی شد هیچ، برامون دست هم تکون میداد. یه جورایی به قول خودش من جای پسر جوون مرگش رو

براش پر کرده بودم؛ آخه محسن یه داداش داشت که یه سال از خودش بزرگتر بود و دو سال قبل با پدر محسن تو جاده سیرجان بندر عباس با یه کامیون تصادف کرده بودن و ماشینشون آتیش گرفته بود. حتی با اینکه

خودشون ماشین داشتن و مامانش با ماشین میرفت سر کار ولی اگه من از مامانش می خواستم که برسونمش جایی هیچ وقت حرف من رو زمین نمی زد.
من ذاتاً آدم خوش مشربی نبودم و با هر کسی نشست و برخواست نمی کردم، اما خانواده محسن برای من ارزش خاصی داشتن. آخه خودمم به محسن علاقه خاصی داشتم. خواهر محسن دیپلمش رو اون سال میگرفت

البته از دست مامان خودش آخه مامانش مدیر مدرسه بود؛ به همین خاطر هم به اخلاقیات خیلی اهمیت میداد، ولی با این حال و با اینکه میدونست حمید هم اتاقی من آدمی رفیق باز و اهل پاتق بازار بود بازم با خیال

راحت قبول میکرد که محسن بعضی شبا پیش ما بمونه. آخه میدونست که حمید از من حساب می بره و دل نداره جلو من غلت زیادی کنه؛ قبلا هم حمید و هم محسن دیده بودن که من وقتی عصبانی بشم چیکار

میکنم و یک بار که حمید از غیبت من سوء استفاده کرده بود و تو خونه با دو تا از همکلاسی هاش یه دختر فراری رو تو خونه راه داده بودن، عکس العمل من رو تجربه کرده بودن و قاعدتاً محسن قضیه رو به مامانش

تعریف کرده بود. بعد از همون قضیه بود که پای من به خونه حمیداینا باز شد.
تقریباً دو ماهی از شروع ترم اول گذشته بود و چون حمید زیاد دوستاش رو می آورد تو خونه، من خیلی وقتم رو تو خونه نمی-گذروندم یعنی در واقع فقط تا پایان قرارداد خونه یه جوری حمید و دردسر

هاش رو تحمل می کردم. البته خیلی خوب کنترلش کرده بودم؛ ولی با اینحال حمید که به این آسونی ها زیر بار نمی رفت سعی میکرد با کارای که میدونست من رو عصبی میکنه و نمیتونم بهش گیر بدم حرص من

رو در بیاره. منم برای جلوگیری از درست شدن مسائل حاشیه ای معمولاً خونه نمی موندم تا کنتاکت هامون کمتر بشه. تا اینکه بلاخره تصمیم گرفتم حمید رو به حال خودش بذارم و برای خودم کار پیدا کنم و فقط

مراقب باشم که آبرو ریزی نکنه.
احسان دایی بزرگ محسن چهل و یک سالش بود و یه مغاذه کادویی فروشی داشت که با داداش خدا بیامرز محسن که اسمش محمد بود شریک بودن و محمد از بندر براش جنس می آورد. دایی محسن

از اون آدم ها بود که خیلی دیر به کسی اطمینان میکرد ولی بلاخره با پا در میونی محسن و مامانش قبول کرد که یه مدت بذاره من مغاذه اش رو بچرخونم البته به شرطی که محسن هم همیشه همراهم باشه؛ شرط

دیگه ای که گذاشت این بود که بیشتر از صد و بیست هزار تومن حقوق به من نمیده و تازه همین هم وقتی میده که من ثابت کرده باشم که خوب کار میکنم و مشتری رو راضی نگه میدارم.
من که هدفم از کار پیدا کردن اصلاً پول در آوردن نبود گفتم من فقط ماهی هشتاد هزار تا میخوام به اضافه اجازه برای اینکه اگه بعضی وقتها نخواستم خونه برم بتونم شب رو تو مغازه بخوابم، اولش دایی محسن

مخالفت کرد اما وقتی محسن ازم پرسید که برای چی این درخواست رو کردم و من هم به اون توضیح دادم بازم با داییش حرف زد و بلاخره بعد از یک هفته دایی خان قبول کردن و یه شرط رو هم اضافه کردن که

هزینه تلفن کلاً به عهده من باشه.
روزی که قبول کرد ما در مغاذه اش بودیم. اون روز بر خلاف دفعات قبل که دیده بودمش اخم نکرده بود اما مهربون هم حرف نمیزد. وقتی شرط آخرش رو قبول کردم، پشتش رو به ما کرد و شروع کرد به مرتب کردن

عروسکهای توی قفسه و گفت:
- من که هر چی به این محسن گفتم وقتی کلاس نداری بیا پیش خودم کار کن به گوشش نرفت که نرفت و ولگردی کردن با ماشین مامانش رو ترجیح داد. من هم که باید پیگیر کارای شعبه دوی آلما

باشم، یک نفر رو لازم دارم خیالم از هر بابت راحت باشه که وقتیکه نیستم اینجا رو به خوبی اداره میکنه؛ اگه تو بتونی این کار رو به خوبی انجام بدی من با یه تیر دو تا نشون میزنم هم اینجا رو دست یه آدم مورد

اعتماد دادم و هم محسن رو یه جا بند کردم تا این همه با ولگردی کردن همه رو نگران نکنه ...
- محسن: « اِ اِ اِ اِ اِ اِ، دایی! من که دیگه ماشین مامان رو بر نمیدارم خودش که بهتون گفت. »
- آره و چون اون و دامادم سفارش آرتا رو کردن من قبول کردم اون پیش من کار کنه. و گر نه کی غیر از من تو این شهر که به این راحتی حتی خونه به دانشجوها کرایه نمیدن میاد کلید مغازه اش رو

بسپاره دست پسر مجردی که حتی نمیدونه کیه و از کدوم خونواده است.
- ولی آقای سعادتی مادر محسن تمام خونواده من رو میشناسن شاید همدیگه رو ندیدن، ولی حداقل هفته ای چند بار مامان و بابای من سراغ من رو از مادر محسن میگیرن؛ و از همین طریق با هم آشنا

شدن. البته هنوز هم اگه به من اطمینان ندارید می تونید رک و راست بدون نگرانی بگید، من درک میکنم و به شما حق می دم که نگران باشید.
دایی احسان دست کرد تو جیبش و یه دسته کلید که معلوم بود تازه ساخته شده در آورد و داد دست من.
- من قبلاً تصمیم خودم رو گرفته بودم فقط میخواستم امتحانت کنم. همین قدر که فردین خان سفارشت رو کرده برای من کافی بود که قبول کنم بیای اینجا.
- محسن: « دایی YOU ARE PORFESSIONAL! »
این تکیه کلام محسن بود.
- ممنونم خان دایی.
- میتونی من رو احسان صدا کنی. من اینطوری راحت ترم.
- مرسی. چشم آقا احسان.
- احسان خالی.
- چشم احسان خالی.
همه خندیدیم و بلاخره بد اخلاق ترین عضو خانواده محسن هم به من روی خوش نشون داد. از صبح روز بعد من کارم رو توی آلما شروع کردم و هر روز با محسن به محض اینکه کلاسای دانشگاهمون تموم میشد،

خودمون رو با ماشین به آلما میرسوندیم؛ من قفسه ها را مرتب میکردم و محسن کف مغازه و شیشه ها رو تمیز میکرد، گاهی هم جاهامون رو عوض میکردیم. معمولاً عصرها مشتری زیاد بود اما بیشترین ساعت شلوغی

آلما عصر پنجشنبه ها بود و به خاطر شهرتی که داشت مردم از هر کجای شهر به اونجا می اومدن که برای دوست و آشنا و فامیلشون کادو بگیرن بعضی ها هم که فقط برای جنسای تزئینی مشتری آلما بودن. مشتریهای

آلما رو اکثراً دختر پسرای دانشگاه خودمون و دانشگاه های دیگه و گاهی هم زنهایی که عاشق تزئینی های لوکس بودن تشکیل میدادن. آلما یه حُسن بزرگ برای من داشت و اون این بود که با خونه ای که اجاره کرده

بودیم یه خیابون بیشتر فاصله نداشت و رفت و آمد بین خونه دانشگاه و آلما برام خیلی راحت بود. احسان دایی محسن هم با دیدن کار کردن من که هیچ به قول خودش با دیدن سر به راه شدن محسن از استخدام من

کاملاً راضی بود و دیگه کمتر سری به ما میزد و بیشتر وقتش رو روی راه اندازی آلمای دو تو مرکز شهر کرده بود تا بتونه مشتری های پایین شهر و کم بضاعت شهر رو هم تحت پوشش قرار بده. پشت کارش رو دوست

داشتم ولی معتقد بودم زیادی بسته فکر میکنه همیشه به محسن میگفتم اگه داییت یه کم گسترده تر فکر میکرد یعنی غیر از فروش این خرت و پرتها به چیزهای دیگه هم فکر می-کرد، مثلاً تولید؛ رشد بهتری داشت

اما محسن میگفت داییش زن دوسته و چون هشتاد درصد مشتریهاش رو زن ها تشکیل میدن و به درآمدش هم قانعه دیگه سراغ کار دیگه نمیره. حالا این رو به شوخی می گفت یا جدی نمی دونستم اما از برخوردش با

زنهایی که به اونجا می اومدن یه چیزایی می شد حدس زد.
برنامه کاری من شده بود این: « صبح از خواب که بیدار میشدم آماده میشدم و میرفتم دانشگاه ظهر بر میگشتم خونه یه نهار برای خودم یا برای خودمون آماده میکردم؛ بعد از نهار هم یه ساعت درس یه سر حموم و

مرتب کردن خودم؛ هنوز عصر نشده میرفتم آلما رو باز میکردم و مرتبش میکردم تا برای ورود مشتریها آماده باشه. تا آخر شب توی آلما بودم؛ آخر شب بعد از اینکه با خان دایی احسان حساب کتابهای مشتریها رو

مرتب می کردیم، با محسن یا گاهی تنها می رفتم پیش فردین خان و به اون هم کمک می کردم و همون جا شام می خوردم. بعد هم می رفتم بالا و می خوابیدم. » این شده بود برنامۀ تکراری روزانه من تو سال دوم

دانشگاه.

aloneman
اعضا
28 Mar 2007 00:48 - #


salam

mahtab
اعضا
28 Mar 2007 01:49 - #


salam
az khaterateton lezt bordam
medoneed ye chezahee hast ke goftanesh sakhtee va nagoftanesh azab
pas rahat basheed.

mahtab
اعضا
28 Mar 2007 08:47 - #


سلام دوست من mahtab
حرف شما رو قبول دارم و لی من چیزی ندارم که برام سخت باشه گفتنش
شاید من منظور شما رو نفهمیدم
اگه اینطوره منظورتون رو شفاف تر بگید
بازم از اینکه من رو قابل دونستید و نظر دادید ممنونم
قسمت دوم رو براتون میزارم

aloneman
اعضا
28 Mar 2007 08:51 - # | ویرایش بوسیله: aloneman


قسمت دوم


اون روز از کلاس خبری نبود و تا آخر شب هم برنامه خاصی نداشتم. به گوشی محسن زنگ زدم تازه از خواب بیدار شده بود تا برای مهمونی شب برای خونشون خرید کنه و به مامانش کمک کنه. بچه ام سر به راه شده بود خندیدم و گفتم:
- خوب درست رو یاد گرفتی ها !!!
- برو بابا تو هم با این آموزشهای فشرده ات.
- اِ اِ اِ اِ اِ، مگه بده؟ نمیبینی همه بهت توجه میکنن و هم پشت سرت هم جلو روت دارن ازت تعریف میکنن؟
- به چه دردم می خوره؟ میدونی الان چند وقته به فوق برنامه هام نرسیدم؟
- باز زدی رو کانال حزب مخالف؟ پسر تو کی می خوای بفهمی من خوبی تو رو می خوام.
- خوبه خوبه برام نقش بابا رو بازی نکن.
- آره؟ اینجوریاست؟
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد ولی برنداشتم، بعد از چهار تا بوق قطع شد و باز زنگ خورد. این یعنی "شوخی بسه آتش بس". گوشی رو برداشتم و با خنده گفتم:
- منت کش! چیه پول تو جیبیت به همین زودی تموم شد منت بابا رو میکشی؟
- برو بابا باز تو سر صبحی قرصات رو نخوردی فرق شوخی و خنده رو تشخیص ندادی متل بچه ها قهر کردی؟
- قهر نکردم خواستم از چرت درت بیارم؛ تو که میدونی من دربست چاکرتم، قهر کیلو چنده؟
- « YOU ARE PORFESSIONAL! »
- ولی هنوز خیلی چیزا باید از بابت یاد بگیری !!!
- باز پررو شدی؟
- سلام مامان رو برسون بهشون بگو اگه کاری داشت بی تعارف من و پژمان ( ماشینم ) در خدمتیم. یه تک زنگ به گوشیم بزنه خودم رو با کله میرسونم.
- خوبه تو هم با این پاچه خواری هات.
- شب خوش !
- نوش جان صرف شده !!!
یه نگاه به ساعت انداختم تازه ساعت 6 صبح بود. ساعت 8 باید آلما رو باز میکردم. گرم کنم رو پوشیدم و یه کلاه پشمی گذاشتم سرم، درجۀ بخاری رو کم کردم و از تو جیب پالتوم پول برداشتم و رفتم بیرون. تا نزدیک ترین نون سنگکی دو تا خیلبون راه بود و هر وقت که حسش بود صبح ها تا اون جا میدویدم ( ورزش صبحگاهی ). خیابون اول رو که رد شدم رسیدم سر کوچۀ مورد علاقه ام. کوچه که چه عرض کنم یه خیابون 12 متری خیلی بلند بود که کناره پیاده روهای اون به ردیف درخت کاشته شده بود و شاخ و برگ همۀ اونها توی خیابون آویزون بود؛ طوری که وقتی توی خیابون قدم میزدی احساس میکردی داری توی جاده های چالوس قدم میزنی.
به خودم گفتم حالا که وقت دارم راهم رو دور می کنم و یه کم تو خیابون لیلی و مجنون قدم میزنم. دویدم تو خیابون و زیر لب ترانۀ مورد علاقه ام رو میخوندم:
" ...
من و بگیر از هم همه، من و به خلوتت ببر
معجزه کن خاتون من، تولدی دوباره کن
من و ببر به حادثه، شب و پر از شراره کن
ستاره پرپرمی کنیم، ای نازنین گریه نکن
پروانه آتش می زنیم، تو این چنین گریه نکن
گریه نکن ای شبزده، ای شب نشین گریه نکن
گریه نکن گریه نکن، خاتون شب گریز من
برای این در به در بی سرزمین گریه نکن
..."
سر کوچۀ نوزدهم بودم که دیدم یه خانوم نسبتاً مسن یه سبد خرید دستشه و کنار ماشینش ایستاده و داره به گوشی موبایلش فحش میده ! ایستادم و از کنار درخت نگاه کردم ببینم چیکار میکنه، ظاهراً باطری گوشیش تموم شده بود و سعی داشت جایی رو بگیره ماشینش خاموش بود اما درش باز بود، یه پژو504 توی سبد دستش نون بود و کمی خرت و پرت دیگه که واسه صبحانه خرید کرده بود. همین که متوجه من شد لبخندی زد و وقتی دید دارم به سمتش میرم لبخندش پررنگ تر شد.
- صبح بخیر پسرم. میشه کمکم کنی؟ ماشینم بنزین تموم کرده و گوشی موبایلم هم باطری! صبح اول صبح اینجا موندم خونه ام کمی دوره، این طرفا هم که قربون بزرگی خدا برم این وقت صبح پرنده پر نمزنه باید خریدام رو ببرم خونه، میشه من و تا سر خیابون پاینی برسونی از اونجا ماشین گیرم میاد برم خونه بعداً میام ماشینم رو میبرم.
- سلام. صبح شما هم بخیر. همین سبد خریدتونه؟ نه پسرم اصل کاری تو جعبه عقبه.
- لوازمتون رو از تو ماشین بردارید و درا رو قفل کنید من کمکتون میکنم باقی خریدتون رو میارم.
رفتم عقب ماشین؛ همین که در جعبه رو باز کردم خندم گرفت.
- خانوم برای بردن این همه خرید یا باید چهار نفر باشیم یا چهار بار بریم و برگردیم که ؟!!
- شرمنده پسرم. از دست بچه های امروزیه دیگه، مثلاً برای من امشب میخوان جشن تولد بگیرن، خودم باید همۀ کارها رو بکنم اونا فقط برام کادو میخرن و شیرینی دیگه باقیش پای خودم؛ تازه باید جور مهمون های اونا رو هم بکشم. من که کسی رو ندارم بهم سر بزنه؛ خودشون دوستاشون رو دعوت میکنن خوش میگذرونن و میرن، من فقط بهانه هستم ...
- یه کار دیگه می کنیم خانوم.
- چه کاری؟
- وسایل رو می ذاریم تو ماشین بعد با ماشین میایم میبریمشون.
- ای وای راست میگی ها. خودمونیم تو هم یه پا دانشمندی واسه خودتا !!!
- وسیله هاتون رو بذارید تو در رو هم قفل کنید.
وقتی در ماشین وقفل کردیم با هم به سمت خیابون اصلی حرکت کردیم. میون راه فکری به سرم زد. مسیرمون و عوض کردیم و به سمت خونه ما رفتیم.
- این راه میرسه به خیابون دانشگاه درسته؟
- آره بریم یه سر خونه من یه چیزی از خونه بردارم بعد. نگران نباشید دیرتون نمیشه. خونه من نزدیکه و سر خیابونه.
- باشه عیبی نداره.
به پیتزا دلچسب که رسیدیم به خانومه گفتم منتظر بمونه تا بر گردم. از پشت خونه رفتم تو پارکینگ از اونجا با آسانسور رفتم طبقه سوم و لباس پوشیدم و پالتوم رو هم انداختم رو دوشم ؛گوشیم رو از روی پا تختی برداشتم، یه عطر به خودم زدم و موهام رو شونه کردم؛ سویچ رو از جیب پالتو برداشتم و رفتم تو آسانسور و از اونجا به پارکینگ؛ پژمان رو روشن کردم، از تو آینه یه نگاه به خودم انداختم:
- روزت رو با محبت شروع کن هر چند محبت با تو غریبه است !!!
با ریموت، در جلویی پارکینگ رو باز کردم؛ یه نگاه به ساعت انداختم، ساعت 6:45 بود:
- خدا کنه خونه اش خیلی دور نباشه.
حرکت کردم و از درب جلو بیرون اومدم. خانومه هنوز سر خیابون ایستاده بود و مرتب به کوچه پشتی دلچسب نگاه میکرد و به ساعتش. آهسته با ماشینم که یه پژو 206 بود رفتم پشت سرش و یه بوق زدم. با اینکه خیلی محکم بوق نزده بودم اما اولش ترسید، رفت کنار که مثلاً من رد بشم اما دوباره براش بوق زدم. سرش رو چرخوند سمت من و کمی بعد اومد کنار در شاگرد و سرش رو خم کرد، شیشه رو دادم پایین:
- سوار شید بریم ...
- شمایید؟ اول نشناختمتون. این چه کاری بود کردید راضی به زحمتتون نبودم !!!
- ( این که زحمتش کمتر از حمالی کردن اون همه باره، حالا که من رو با این تیپ میبینی لحن حرف زدنت فرق میکنه؟ چه قدر ما آدما ظاهر بین هستیم !!! ) خواهش میکنم سوار شید، انجام وظیفه است ( فقط جواب به یه تعارف ).
- ممنون. بزرگواری کردید. ( سوار ماشین شد و در رو بست و اولین کاری که کرد خودش رو مرتب کرد. حق داشت تو اون شهر !!! ) اسباب زحمت شما هم شدیم.
- ( حرکت کردم به سمت ماشینش. ) ناراحت نمیشید اگه رک حرف بزنم؟
- نه عزیزم راحت باش. ( تا دو دقیقه پیش پسرش بودم، اما حالا شدم عزیزش. عجب دنیایی داریم ما !!! )
- چرا لحن حرف زدنتون با من یک دفعه عوض شد؟ اولین بار که من و دیدید با یه لحن دیگه باهام حرف میزدید.
- ( سرش رو انداخت پایین و مثه بچه ها انگشتاش رو تو هم گره زد و با هاشون بازی کرد. ) قصد جسارت نداشتم. باهاتون بد حرف زدم نه؟ میبخشید تو رو خدا.
- ابداً ! اتفاقاً من اون لحن شما رو بیشتر دوست دارم. اینجوری فکر میکنم دارید با لباسم یا ماشینم حرف میزنید. خواهش میکنم راحت باشید. من همون آدم ده دقیقه پیش هستم.
- چشم عزیزم !!!
و بعد به بهانه ای که روسریش رو درست میکنه کمی گرهش رو شل کرد. ( آخه مگه من منظورم از راحت باشید این بود خانوم؟ باز همون آش و همون کاسه؛ بی خیال پسر تو که به نیت کمک و محبت اومدی پس به همین نیت هم برو تا آخرش. دوباره شروع نکن اول صبحی !!! ) به ماشینش رسیدیم اومد پیاده بشه کمک کنه که نذاشتم. سویچ رو ازش گرفتم و وسایلش رو جا به جا کردم، در ماشینش رو قفل کردم و سوار پژمان شدم، سویچ رو دادم دستش و راه افتادم.
- کدوم خیابون زندگی میکنید؟ فقط یه طوری بگید که من بفهمم چون غریبم و اینجا ها رو خوب خوب بلد نیستم.
- برید خیابون فردوسی از اونجا برید تو شهرک دانشگاه نزدیک تره.
- فهمیدم.

aloneman
اعضا
28 Mar 2007 11:33 - #


سلام دوستان
میبخشید اگه دیر میام سر میزنم یا آپ میکنم
مجبورم کارای شرکت رو هم انجام بدم و خیلی کم وقت میکنم که به آویزون سر بزنم
اگه میبینید خیلی داستانم داره خشک میشه و علاقهای به خوندنش ندارید بگید که
موضوع سکسی تری انتخاب کنم
اگر هم نه که بگید ادامه بدم
البته همین هم سکس داره
منتظر باشید می بینید
بازم ممنونم

aloneman
اعضا
28 Mar 2007 12:18 - #


سلام
آرتای عزیز-منظورم سختی ها و خاطرات تلخ و شیرین گذشته است چرا که بازگو نکردن انها حتی برای یک همراز اثر ذهنی نامطلوبی دارد خود من هم همین مشکل را دارم که به زودی با دسته بندی کردن خاطراتم انها را در این سایت میگذارم . یاد ایام گذشته بخیر-به امید .....

mahtab
اعضا
28 Mar 2007 13:15 - #


خاطرت خيلي قشنگه ادامه بده

ali_wallcat
اعضا
28 Mar 2007 13:48 - #


ali_wallcat عزیز ممنون چشم ادامه میدم فقط یه کم به من وقت بده تا کارا رو تموم کنم

mahtab جان ممنونم از اینکه خوب درک کردید
من هم در واقع با به داستان در آوردن دردهام دارم همین کار رو میکنم
مطمئنم که تو میتونی از لا به لای دست نوشته هام بفهمی که چی می خوام بگم

تا چند دقیقه دیگه قسمت سوم رو هم میزارم

از همه دوستان ممنونم چه اونایی که نظر میدن و چه اونایی که فقط میخونن
تمام سعیم اینه که از راهنمایی های دوستان استفاده کنم
پس خوشحال میشم اگه کسی از من ایراد بگیره

aloneman
اعضا
28 Mar 2007 14:19 - #


قسمت سوم

پخش رو روشن کردم و سی دی مورد علاقه ام رو آوردم. شیشۀ طرف اون رو بالا آوردم و صدای سیستم رو ملایم تنظیم کردم. لیلا با اون حالتی که من عاشقش بودم می خوند:
" ...
به خاک افتادۀ عشقم
ولی با این همه احساس
تهی از بادۀ عشقم
پر و خالی شدم از بس
به دست هر کس و ناکس
چه مانده از تنم باقی
شکسته جام بی ساقی
تنم زخمی شدم سر دست
به جانم سنگ هر سر مست
برای جرعه ای می بود
به من هر کس که دل می بست
... "
- تو این شهر غریبی؟
- ( صدای سیستم رو کمتر کردم ) ببخشید متوجه نشدم؟
- پرسیدم غریبه ای تو این شهر؟
- غریب غریب که نه ولی خوب آره.
- ( بلند خندید ) این دیگه چه جور جوابیه؟
- من اینجا دانشجو هستم و مدیریت می خونم. خونمون اینجا نیست اجاره نشین هستم.
- ولی معلومه وضع مالی خوبی داری چون با اینکه سن کمی داری یه 206 اونم تیپ پنج زیر پا داری و لباست هم که تعریف کردن نمی خواد ...
- اینایی که می بینی اموال من نیستن اینا فقط مجموعه ای از محبت های پدر مادر منه که بگن برای پسر شون چیزی کم نذاشتن، همین. باورت نمی شه اگه بگم من تا حالا دست پخت مامانم رو نچشیدم، من حتی با شیر اون بزرگ نشدم. یک بار نشد که بابام بیاد مدرسه ببینه بچه اش داره چی میخونه اون حتی نمیدونه من چه رشته ای می خونم؛ فقط سر هر برج یه مبلغ دهن پر کنی میریزه تو حسابم که کم نداشته باشم و گاهی ماهی یه بار زنگ میزنن که مثلاً بگن نگران منن.
- ...
- من چرا اینقدر راحت سفرۀ دلم رو برای شما باز کردم؟
- راحت باش عزیزم، منم شبیه توام. من سالها پیش وقتی هنوز دخترام مدرسه نمیرفتن شوهرم رو از دست دادم و از اون موقع به هر زحمتی بود به تنهایی بچه هام رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم و نذاشتم یک ذره احساس کمبود توی زندگیشون کنن؛ همیشه هر چی خواستن براشون فراهم کردم، براشون هم پدر بودم و هم مادر. اما حالا بعد این همه سال که شدم یه پیرزن می بینی این شده نصیبم. حتی روز تولدم رو خودم باید کار کنم و آشپزی کنم و اونها فقط با مهمون های خودشون خوش باشن، تولد من یه بهانه است برای خوش گذرونی اونها. منم که وقتی با حامد خان عروسی کردم به دلایلی قید خوانوادم رو زدم و همون موقع از خونواده طرد شدم و دیگه ازشئن بی خبرم وکسی رو ندارم که وقت پیریم برم پیششون ...
- اختیار دارید خانوم شما هنوز خیلی جوونید چرا به خودتون می گید پیرزن؟
- نمیخواد برای دل خوشی من اینا رو بگی خودم میدونم چی هستم، مادر سه تا بچه که کوچیکترینشون دانشجوی سال دومه ...
- اما من آدم رکی هستم و دروغ هم نمیگم. شما واقعاً خوشکل هستید و تا نگفته بودید من باور نمیکردم که بچه هاتون که میگید اینقدر بزرگ باشن.
تا این رو گفتم لبخند رضایتی روی لباش نشست و دستش رو روی صورتش کشید و با ناباوری به من نگاه کرد، بعد در حالی که سعی میکرد دست پاچگیش رو مخفی کنه نگاه کوتاهی از توی آینه بغل به خودش انداخت؛ بعد با یه لبخند دیگه رو به من کرد و گفت:
- تو دیگه کی هستی؟ آدم در کنار تو خودش رو کس دیگه ای می بینه !!! تا حالا هر وقت توی آینه به خودم نگاه می کردم یه پیرزن شکسته می دیدم که حتی برای پیرمردهای مسن تر از خودش هم قابل تحمل نبود ولی کنار تو که هستم احساس می کنم ده سال جون تر از سنم هستم.
- من کس خاصی نیستم. فقط سعی کردم مسیر نگاه تو رو عوض کنم. تو تا حالا از زائیه ای به خودت نگاه میکردی که خودت رو پیر می دیدی اما من مسیر نگاهت رو تغییر دادم و تو حالا وقتی به تصویر خودت توی آینه نگاه میکنی زیبایی های خودت رو می بینی. میتونی بعد از اینکه از هم جدا شدیم امتحان کنی؛ اگه باز هم خودت رو نگاه کنی می بینی که همون آدم زیبایی هستی که توی آینه ماشین من دیدی ...
- از این کوچه برو تو رد نشی
- چه خونۀ سر راستی داری تو که وضع مالیت از من بهتره !!! اینجا خونه داری کم ارزش ترین خونه اینجا بیست برابر پژمان من قیمت داره ...
- پژمان تو؟
- هه هه هه ... ببخشید، من به این لگن میگم پژمان. چون از ماشین های دیگه بیشتر دوستش دارم وهیچ ماشینی برام پژمان نمیشه براش اسم انتخاب کردم.
- همین خونه است، ممنون، همین کنار نگه دار.
زدم رو ترمز و از ماشین پیاده شدم. یه نگاه به خونه انداختم و با ناباوری به خانومه نگاهی انداختم و گفتم:
- مطمئنی اون چیزایی که تو ماشین از خودت برام گفتی راست بود؟
- هاهاهاها ... حق داری باور نکنی
- آخه این خونه نیست کاخه !!!
- بله ولی مال من نیست
- مال تو نیست؟ سر کارم دیگه؟ ...
- نه به خدا توضیح میدم برات بریم بالا ...
در حیاط باز شد و یه دختر و یه پیرمرد خیلی مسن ولی سر حال بیرون اومدن. بعد خانومه به اونها گفت که جعبه رو خالی کنن و سبد خریدش رو به دختر داد تا براش ببره توی آشپزخونه. احساس آدمی داشتم که دو تا گوش دراز داره و حسابی سوارش شدن. آخه یه زن مسن که ادعا داره چندین سال خرج بچه هاش رو تنها در آورده میتونه صاحب کاخی شبیه این که نوکر هم داره باشه؟
- بریم تو
- ممنون مزاحمت نمیشم
- ناراحت شدید؟ من دروغ نگفتم. بریم بالا، تا یه چایی بخورید و گرم بشید منم براتون همه چیز رو تعریف میکنم.
- من باید برم جایی، عجله دارم. تازه فکر می کنم من و شما خیلی راحت به هم اعتماد کردیم و سفرۀ دلمون رو پیش هم باز کردیم دلیلی نمی بینم ادامه بدیم.
- هاهاها ... چقدر تو خشکی پسر، سخت نگیر منم سفرۀ دلم رو پیش تو باز کردم. تازه تو اگه دوست نداری چیزی از خودت نگو اما من دلم لک زده بود واسه یکی درد دل کنم که تو بهم چراغ سبز دادی، پس حالا به خاطر من بیا بالا
- نه ممنون. الان نه، جدی می گم خیلی دیرم شده؛ باید برم سر کار.
- باشه، من دیگه اسرار نمی کنم؛ اما هر وقت احساس تنهایی کردی این کارت شرکت منه، شمارم توی اون نوشته، می تونی بهم زنگ بزنی من همه جوره در خدمتم.
- اما شما هنوز خودتون رو معرف نکردید
- هاهاها ... راست می گی ها؛ من شراره هستم. کارت رو بگیر فامیلم توی اون نوشته ...
- ( کارت رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم، شرکت تبلیغاتی اسطوره – شراره ملکی – تلفن: ××××××××××× ) خوشبختم، میتونید من رو آرتا صدا بزنید.
- اسم مستعار؟
- نه اسم واقعیم آرتاست، آرتا یعنی پسر مقدس.
- اسم قشنگیه. باید دید بهت میاد یا نه.
- هاهاها ... خوشم اومد، شراره خانوم شما هم مثل من رک هستید. من دیگه باید برم، دیرم شده؛ باهاتون تماس میگیرم ...
- صبر کن، یه خواهش دیگه هم دارم؛
- بفرمایید
- میشه امشب بیای به مهمونیمون؟ امشب با اینکه جشن برای من گرفته میشه اما اگه بیای توی تمام مهمون های امشب تو به خاطر من اومدی؛ خواهش میکنم امشب بیا
- قول نمیدم، آخه من خیلی اهل مراسم رفتن نیستم اگه حسش بود میام
- به خاطر من بیا نمی زارم بهت بد بگذره خواهش می کنم.
- باشه میام، ساعت چند؟
- ( خوشحال شد ) ممنونم ساعت 10 بیا خوبه مهمون ها ساعت 11 جمع میشن. دوست دارم تو یه ساعت زود تر بیای. ( همین موقع پیرمرد که وسایل رو برده بود اومد دم در )
- پیرمرد: خانوم ماشین خودتون کجاست؟
- مشهدی حسین، خوب شد گفتی؛ ببین قبل از هر چیز، این آقا آرتا از آشنایان هستن، شب ساعت 10 برای مهمونی تشریف میارن. می خوام حواستون باشه، البته من خودم شب کنارش هستم ولی باز خواستم در جریان باشی. بعد هم برو زنگ بزن به میلاد کارش دارم باید بگم یکی رو بفرسته ماشین من رو ببره تعمیرگاه تو خیابون مونده.
- پیرمرد: چشم خانوم. با اجازه
- خوب منم دیگه باید برم خیلی دیرم شد ( اومدم بشینم توی ماشین که دوبار صدام زد: )
- آرتا؟
- بله خانوم؟
- من رو خانوم صدا نزن، دوست دارم شراره صدام بزنی، شب منتظرتم.
- باشه میام.
- بازم ازت ممنونم. خیلی کمکم کردی از هر نظر.
- خواهش میکنم من که کاری نکردم. خدا حافظ
- مراقب خودت باش، خدا حافظ

aloneman
اعضا
. 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 82 . 83 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB