| پیام |
نویسنده |
28 Nov 2006 00:16 - # | ویرایش بوسیله: aavizoon
من مي خوام تو اين تاپيك دو تا از بهترين داستانهاي وبلاگ تعطيل شده آريا جمشيدي رو بذارم . اين وبلاگ مال 4 - 5 سال پيشه . البته اگه خود آريا بياد بگه نذار من خذفش مي كنم
اسم وبلاگش داستانهاي آتشين بود
|
aavizoon
اعضا
|
|
|
28 Nov 2006 00:21 - # | ویرایش بوسیله: aavizoon
|
aavizoon
اعضا
|
28 Nov 2006 00:21 - # | ویرایش بوسیله: aavizoon
ماجرای شمال! (مقدمه)
اين ماجرا حدودا يک سال پيش برام اتفاق افتاده، همين موقع ها تابستون بود که رفته بوديم شمال، من با خانواده ام رفته بودم ، با خواهرم و مادرم و برادرم و پدرم ، رفته بوديم عباس آباد، نزديک متل قو هستش(برای اونهايی که نميشناسن ميگم) ، اونجا يکی از دوستهای خونوادگی ما يه ويلا داشت ، ما رو دعوت کرده بود برای يه هفته ده روزی اونجا ، اتفاقا يکی از دوستهای خواهرم به نام شيرين هم همون موقع با خانواده شون رفته بودن متل قو ، اين جايی که ما بوديم با ماشين پنج دقيقه س تا متل قو ،راهی نيست، حالا براتون بگم از شيرين:
شيرين دانشجو هستش، همکلاسی خواهرمه ، دانشگاه تهران ، حسابداری ميخونه ،شاگرد زرنگيه ، خواهرم از دو سال پيش که دانشجو شده با شيرين آشنا شد و از همون دو سه ماه بعدش شيرين ميومد خونه ی ما ، يه برادر کوچيک تر از خودش داره که ۲۰ سالشه به اسم رضا، پسر بدی نيست، با من هم دوسته ،يه کم ريشه ی مذهبی داره ،البته مطلقا آدم مذهبی نيست ، ولی تو خط درويش بازی و اين حرفاس مثه اينکه ، يه مدت هم از اينا بود که موهاشون رو بلند ميکنن و ريش ميذارن و ... ، شيرين از همون اوايل که ميومد خونه مون من دوسش داشتم ، واقعا قيافه ش هم شيرين بود ، يه خواهر از خودش کوچيک تر هم داشت به نام نسرين ، من اغلب به خواهرم الهام ميگفتم که اين دوستت شيرين رو بيشتر دعوت کن خونه ديگه بابا، اونم سرشو تکن مياد و مگفت بابا اون دوست پسر داره ، منم ميخنديديم و ميگفتم نه بابا شوخی ميکنم ، من چيکار به اون دارم اصلا ...
يه بار که شيرين تولد الهام (خواهرم) دعوت بود با دوست پسرش اومده بود و من دوست پسرش رو ديده بودم ، از اين تيپ های سوسول رپ و روپي، يه پيپ هم دستش بود و مدام پيپ ميکشيد، اسمش يادم نمياد...
خلاصه ما رفتيم عباس آباد و اونها قرار بود فرداش بيان متل قو، شماره شون رو الهام داشت ، قرار بود باهاشون تماس بگيره و بيان پيش ما يا ما بريم پيش اونها و ببينيم همديگه رو ، ما اون يه روز رو اونجا مونديم ، من شنا نکردم ولی برادرم آرمان شنا کرد و برگشت خونه ، به من با طعنه گفت که رفيقت هم که داره مياد ....، منم خودم رو کاملا بی خبر نشون دادم که يعنی از چی داره حرف می زنه ، گفتم رفيقم کيه ديگه ؟ گفت بابا خرمون نکن ديگه ، شيرين رو ميگم ديگه ، دوست الهام، منم گفتم بی خيال بابا ، من با اون چيکار دارم ، اين حرفها رو ميزنی يه وقت رضا ميشنوه ها فکر ميکنه خبريه ، اونم گفت : رضا رو بی خيال بابا ، رضا بی غيرته بابا، دوست پسر شيرين مدام خونه شونه ... اين حرف رو که زد من يه انرژی خوبی گرفتم ، پرسيدم تو از کجا ميدونی؟ اونم گفت ميدونم ديگه ، تو چيکار داری ، حالا تو باور نکن ،منم همينطور که دراز کشيه بودم چشمامو بستم و دستم رو گذاشتم پشت سرم و گفتم : بی خيال بابا اصلا هرچی، من چيکار دارم ، زشته بابا وقتی با کسی ميای مسافرت ، خصوصا اينکه طرف دوست خواهرت باشه بهش بند کنی.... تو ذهنم بعد از مدتی قيافه ی شيرين رو مرور کردم ، قيافه ش رو با روسری و بعدش که روسريش رو در مياورد و با اون چشمای درشتش ،موهای لخت تا شونه هاش و هميشه يه عطر به خصوصی به خودش می زد ، وقتی با يه لحن مخصوصی به من ميگفت چطططططوری؟ خيلی دوسش داشتم ، وقتی روی حرف ط تشديد ميداد احساس ميکردم باهم بيشتر نزديک هستيم، ولی خب دوست پسر داشت و من هم هيچوقت به فکر دوست شدن باهاش نيافتاده بودم ،... خلاصه فرداش شد و قرار بود که الهام با اونها تماس بگيره
فردا صبح من و آرمان رفتيم بيرون ، گفتيم که ميريم متل قو ، مامان ميگفت که چرا با الهام نميرين و چون ما حال الهام رونداشتيم بهونه آورديم که بابا جان ما پياده داريم ميريم ، خيلی هم راه ميخوايم بريم و خود الهام گفت که اصلا اگر از من بخواين هم نميام باهاتون،خلاصه اونم ناراحت بود از اينکه چرا از اول ما به اون نگفته بوديم ، يه نيمچه دعوايی با الهام کرديم و اومديم از ويلا بيرون، شيرين اينها قرار بود ظهر برسن ، چون صبح راه ميافتادن، ما صبح رفتيم متل قو ، حدودای ساعت ده و نيم يازده بود ، اوه اوه ،عجب تيکه هايی بودن، چشمتون روز بد نبينه ، اصلا آدم نميدونست به کدوم طرف نگاه کنه ، خلاصه نميخوام زياد خسته تون کنم ،ما ظهر حدود ۱ برگشتيم ويلا مامان بود و نرگس خانم دوستمون که ويلا مال اونها بود ،داشتن ماهی پاک ميکردن و باهم حرف ميزدن، ميتونستی کاملا لذت حرف زدن باهم و دوره کردن يه سری حرفها که پی نتيجه ای نبودن رو کاملا از حالت هاشون بفهمی، يه جور توافق برای اينکه در محدوده ی حرفهايی که برای هر دوتاشون از قبل قابل قبول بود (چقدر ق شد!) چرخ بزنن و به هيچ خط قرمزی و بحث جديی نپردازن ،لذت آماده و آرام ولی نه از نوع دست اول.. بگذريم.
الهام خونه نبود ، با دختر نرگس خانم اينها رفته بود ساحل،ما نشستيم باهم حکم بازی کرديم تا بابا و عمو ناصر و الهام اينها بيان... الهام اونروز عصر با شيرين اينها تماس گرفت و اونها گفتن که ما بريم پيششون ولی الهام اصرار کرد که شما بياين چون ويلايی که ما توش بوديم نسبتا بزرگ بود و ميتونستيم شب همه مون جمع بشيم ، دوستهای ديگه ی عمو ناصر هم ميخواستن بيان آخه ...
من و آرمان و بابا و الهام عصر رفته بوديم ساحل و ساعت شد حدود ۷ شب (البته هوا کاملا روشن بود ) و بابا گفت که برگرديم چون احتمالا شيرين اينها الان بايد رسيده باشن ، راه افتاديم به طرف ويلا ...
رسيديم که ويلا شيرين اينها هنوز نيومده بودن ولی دوستهای ديگه ی عمو ناصر با خانواده هاشون اونجا بودن ،يه پسر و دو تا دختر هم سن و سالای خودمون توشون بود بقيه کوچيک بودن ، خلاصه اون پسره و دو تا دختره و من و الهام و آرمان جمع شديم و رفتيم تو يکی از اتاق خواب های ويلا، طبق معمول يه ذره اول کار ، جمع هنوز گرم نيست و بايد با تمهيداتی هر چه زودتر صميمی شد ، با حرف زدن از اينکه آيا دانشجو هستن يا چيکار ميکنن و خونه شون کجای تهرونه و اينکه چند روزه که اومدن شمال... خلاصه بعد از ده دقيقه گرم شديم و پسره پيشنهاد داد که بريم ساحل، ديدم همه موافقت کردن ،من نتونستم چيزی بگم و ناچار موافقت کردم ،از اين نگران بودم که نکنه شيرين اينها بيان و ببينن که ما بچه ها نيستيم و برن ،البته فکر احمقانه ای بود ، چون بابا اينها بهشون ميگفتن که بچه ها رفتن ساحل، خلاصه رفتيم ساحل، يکی از دخترا بد نبود ، شروع کردم باهاش کمی نزديک تر شدن و حرف زدن ،دخترخاله ی اون پسره بود ، داشتيم تو ساحل قدم ميزديم که ديديم هوا داره کم کم هوا ميشه ، اونجا تو ساحل از روز قبلش يه چند تا دوست پيدا کرده بوديم که ديديم اونها دارن مقدمات آتيش روشن کردن رو فراهم ميکنن، خلاصه کمکشون کرديم و يکی از بچه ها هم گيتارشو آورده بود ، آتيش رو روشن کرديم و نشستيم کنار آتيش ،من نگران بودم که الان حتما شيرين اينها اومدن ، ولی الهام به بابا اينها سپرده بود که اگر اومدن بگين که ما کنار ساحليم، من سيگار هوس کرده بودم ،آرمان رو خرش کردم که بره از مغازه که تقريبا پنج شيش دقيقه ای راه بود سيگار بخره ، اول نميخواست بره ، ولی ديد که من مشغول حرف زدن با اين دختره هستم نخواست وقفه در تور کردن من ايجاد کنه و راضی شد و رفت ، هفت هشت دقيقه ای گذشته بود و داشتيم همگی باهم گپ ميزديم و يکی از ما از اون پسره که گيتار آورده بود خواست که گيتار بزنه ، اونم ناز و نوز کرد و گفت نميدونم کوک نيست چيه ،خلاصه نزد ولی مشغول کوک کردنش بود ، ما هم هی ميگفتيم که بابا همينجوری بزن ديگه ،ما که نميفهميم، واقعا نميفهميدم يعنی چقدر ميتونه کوک کردن انقدر مهم باشه ،بابا ميخوای يه چيزی بخوانی مام حال کنيم ديگه ، ديگه حالا سه ساعت کوک نميخواد که ،فکر ميکنم بيشتر ادا بود اين چيزا، ...
از دور که نگاه ميکردم سه نفر داشتن ميومدن ، تو تاريکی خوب تشخيص نميدادم ، يکيشون به نظرم اومد که آرمان بايد باشه ، آها ،يهو انرژی تمام وجودم رو گرفت ، شيرين و نسرين بودن اون دو تا ، به الهام گفتم که شيرين اينها اومدن ، اومدن رسيدن به ما و الهام اول با شيرين ماچ و بوسه و بغل کردن و منم خواستم که با شيرين ماچ وبوسه کنم و بغلش کنم ، هيچوقت اينکار رو با اون نکرده بودم ، ولی اولا که اينجا ديگه شمال بود و کلا همه اومده بوديم که راحت باشيم و خوش بگذرونيم ،من وايسادم سرپا و اون طبق معمول با همون لحن خوشگل مخصوص به خودش که ميگفت چططططططوری و روی حرف ط تشديد ميذاشت با من سلام عليک کرد و يکی از همون چططططوری ها رو گفت و منم گفتم اوووچيکييييم! رفتم جلو که بغلش کنم ،بغلش کردم و صورتشو بوسيدم ،مهم ترين مساله اينجا دست راستم بود که گذاشته بودم پشتش و اول آروم آروم و بعدش محکم به خودم فشارش ميدادم ،ولی نه تا اونجايی که بياد بدنش به من بچسبه ،چون تابلو ميشد ، خيلی ماهرانه اين کار رو کردم ،بعد که ميخواستم ولش کنم و با نسرين سلام عليک کنم دستم رو از همون پشت آوردم پايين تر تا به کمرش رسيد و تا جايی که امکان داشت و بقيه مطلقا شک نميکردن کمرش رو لمس کردم ، ولی در اين موقع به چشماش نگاه نکرده بودم ، ميخواستم عکس العمل اين تمنای ضمنی رو بعدا در حالت هاش ببينم ، با نسرين هم روبوسی معمولی کردم و اومديم نشتيم کنار آتيش، طبيعيه که من جوری تنظيم کردم که پيش اون بشينم ، يعنی خودم تعارف کردم که همه بشينن و بعد اومدم کنار شيرين گفتم به من هم جا بدين ،اون طرفش نسرين نشسته بود و کنار نسرين هم الهام بود ،شيرين داشت به الهام ميگفت که کی رسيدن و چجوری شده و بابا اينهاش هم اومدن و ... خلاصه داشت ماجرای رسيدنشون رو تعريف می کرد و مثل اينکه الهام ازش ماجرای يه دوست مشترکشون رو پرسيد و اونم يه چيزايی گفت که من اصلا يادم نيست ، همه داشتن دو تا دو تا و يا سه تايی با همديگه حرف ميزدن و بعد از اينکه صحبتش با الهام تموم شد برگشت طرف من و گفت خب شما چه خبر؟ منم سلام احوال پرسی های معمول رو کردم باهاش،در حقيقت ولی هدف اين بود که ببينم آيا اين انرژی های جنسی داره رد و بدل ميشه يا نه ،دنبال جواب و عکس العمل کارم ميگشتم ، بلکه در ثابت نگه داشتن نگاهش حتی به مدت يک ثانيه ،اينجور چيزا گفتنی نيست ،آدم ميفهمه که اوضاع چطوريه ،آيا طرف مقابل هم اين انرژی رو گرفته ،و اگر گرفته ميخواد بهش جواب بده يا نه ،يا اينکه اصلا به روش نمياره ،شايد هم اصلا متوجه نبود ،ولی به هر حال من اونقدر به اندازه ی کافی بهش انرژی جنسی داده بودم که منتظر جواب باشم ،چون به طور غير عادی پشتش رو فشار داده بودم و دستم رو هم بيش از معمول رو پشتش نگه داشته بودم ،شيرين جواب به خصوصی هنوز به اين کارم با رفتارش نداده بود که من بدونم حسش چيه ،احتمال ميدادم فعلا گيج بود ،شما فرضشو بکنين ، من تو ذهن خودم گذاشته بودم که وقتی بياد ميخوام هرجوری شده با رفتارم بهش ثابت کنم که اون برام خيلی کشش جنسی د اره و من خيلی دوست دارم باهاش بخوابم ،ولی اون احتمالا اين فکر از اول در ذهنش نبود ،به هر حال مثل من اينهمه مدت قبلش اين فکر رو نمی پخت تو ذهنش ، شايد اشاراتی کوچيک در قبل تر ها از من ديده بود... به هر حال منم فکر کردم که يه کم شوک شده بود و من بايد ميذاشتم که کمی زمان بگذره و ببينم که تا چه مرحله ای ميتونم پيش برم ،به هر حال حرف اول رو با عملم زده بودم ،...
يه ذره که گذشت و ماها همه حرف زديم و يکی از بچه ها هی پشت سر هم جک گفت ،اون پسر گيتاريسته بالاخره رضايت داد که گيتار بزنه ، آتيشه درست و حسابی به پا شده بود ، شروع کرد يه ترانه ی آروم با گيتار زد و خوند ، يادم نيست چه ترانه ای بود ، شايد از سياوش قميشی يا فرامرز اصلانی بود ، در اين مدت شيرين چندين بار برگشته بود طرف من و چندين بار بدون اينکه چيزی بگه لبخند زده بود ،فکر ميکنم که جوابم رو گرفته بودم ،وقتی پسره داشت آهنگ رو ميخوند دل رو زدم به دريا و دستش رو گرفتم ،آخه دستهاشو گذاشته بود پشتش و پاهاش جلو بود ،يعنی رو دستهاش تکيه کرده بود ، منم دست راستم رو آوردم گذاشتم رو دست چپش،اگر ميخواست خيلی عادی کلوه بده و به اين حرکت من در حقيقت جوابی نده بايد برميگشت منو نگاه ميکرد و می خنديد ،يعنی مثلا خب همينطوری خودمونی گرفتی ديگه ،مهم نيست ، ولی خوشبختانه هيچ کاری نکرد و اصلا به روی خودش نياورد که من دستش رو گرفتم، اين برای من جواب خيلی خوبی بود ، يعنی به طور ضمنی داشت به من ميگفت که همينطور در خفا پيش بريم و ميتونستم از حالت سرش که به پايين بود درک کنم که همراه با اينکه داره به آهنگ اون پسره گوش ميده ولی کاملا ته ذهنش حواسش پيش منه که الان ميخوام چيکار کنم و احتمالا به خودش فکر ميکرد که چطور با مساله کنار بياد ، منم دستم رو بردم زير دستش و حلقه کردم تو دستش و دستش رو فشار دادم ،اول هيچ حرکتی نکرد ، بعد ديگه دستشو فشار ندادم و برای مدت ده ثانيه ای صبر کردم و دوباره اينبار بيشتر فشار دادم ، ديدم که اونم کمکم کرد تو اين راه و با من همراهی کرد و به حرکتم با فشار دست من جواب داد ، فکر ميکنم ديگه جواب قطعی رو گرفته بودم ، ته دلم احساس رضايت کردم و تمام فکر و ذکردم از اين به بعد اين بود که بايد چطوری و در چه شرايطی باهاش تنها بشم ،چون فکر ميکنم که مساله حل بود، دستم رو بردم زيرتر و انگشتاشو سعی کردم بکنم لای انگشتام ، اولش صبر کرد ببينه من چيکار دارم ميکنم ،چون عکس العملی نشون نداد ،ولی بعدش خودش همراهی کرد و انگشتهای ما به همديگه قفل شد ، ديگه شکم به يقين تبديل شده بود که ميتونستم پر رو باشم و اگر موقعيتی پيش اومد که تنها شديم خيلی بيشتر از اينها جلو برم ، ترانه که تموم شد وقتی همه دست زدن اون سعی نکرد اولش زود دستشو بکشه ،به هر حال ما هم بايد دست ميزديم برا پسره ، زشت بود ، يه ثانيه تو همون حالت مونديم و بعد که داشت دستشو جدا ميکرد از دستم فشارش دادم دستش رو و اونهم فشار داد دستم رو و بعد جدا کرديم دستهامونو،
دقيقا يه هماغوشی رو در نظر بگيرين ،اين يه المان کوچيک از اون بود ، انگار دارين ماکت يه مجتمع بزرگ رو ميبينين ، يعنی من ميتونم يه جورايی يه تکه ای از يک هماغوشی که خودش مستقله تصورش کنم ،به هر حال ، دل تو دلم نبود . اونشب مابرگشتيم ويلا و شيرين اينها اونجا نموندن ، باباش اينها ميگفتن که بايد برگردن ، ما اصرار کرديم که اجازه بدن شيرين و خواهرش پيش ما بمونن ولی خب باباش شايد هم حق داشت ، زياد ما رو نميشناخت و از دختراش مطمئن نبود! درضمن رضا داداش شيرين هم تو ويلا تنها بود و بايد ميرفتن پيش اون ،من نميدونم اين پسره چيکار ميکرد ،پس واسه چی اومده بود شمال ،اومدی که به خودت خوش بگذرونی ديگه ، ميرفت تو اتاق ميشست مولوی می خوند ، تو شمال هم همين کار رو می کرد! نميدونم والله ،... بگذريم ، به هر حال شيرين اينها اون شب رو نميخواستن بمونن ، ولی قبل از اينکه برن متل قو حدود نيم ساعتی تو ويلا پيش ما موندن.
تو ويلا ما بچه ها همه تو به اتاق بوديم و داشتيم با ورق ها چشمک بازی ميکرديم ، اين اولين موقعيتی بود که با خيال راحت و با زمان کافی با چشمهای شيرين خيره بشم و در واقع عکس العمل کاری رو که تو ساحل کرده بودم تو چشمهاش به دقت بخونم ، تو يکی دو دفعه ی اول متوجه شده بود که بهش خيره شدم ولی سريع و گذرا نگاه هاشو از من دزديده بود ، دفعه ی سوم چهارم بود که بهش خيره شده بودم البته با موقعيت سنجی که بقيه فکر نکنن که اين نگاه جزو بازی نيست که اونهم نگاهش رو به چشمهام گره زد ، اينجور موقعيت ها خيلی جالبه ،آدم کافيه که به طرف خيره بشه و تو ذهنش خيلی چيزها رو تصور کنه ،مثلا تصور کنه که داره گونه های طرف رو ميبوسه و يا گردنش رو ميليسه و يا طرف رو در ذهنش عريان تجسم کنه ،در اين شرايط بدون اينکه به طرف چيزی بگه ،اگر واقعا از ته دل اون چيزا رو تصور کرده باشه و با تمام انرژی باهاش طرف بشه مطمئننا از طرف جوابی سمبوليک خواهد شنيد، بعضی وقتها متوجه شديد که چرا مثلا يه نفر که حتی نميشناسينش يهو يه انرژی زياد جنسی در شما ايجاد ميکنه ، اين يه علتش به خاطر اينه که شايد اون همينطوری فرديه که دارای انرژی زياد جنسی هست و علت ديگه ش ميتونه اين باشه که اون تونسته خوب با زبان انرژی تمامی خواسته های جنسيش رو به شما از اين طريق ابراز کنه ، ... بگذريم. من دقيقا در همون شرايط قرار گرفته بودم و در تجسم عريانی شيرين و در همخوابگی با اون داشتم تا ته خط ميرفتم ، به مدت شايد دو سه ثانيه تمامی صداهای اطرافم بی معنی شد ، تمامی اتفاقات دور و برم ،نه اينکه نفهمم چی ميگذره ،کاملا ميشنيدم و ميفهميدم که چی ميگذره ، ولی انتظار هيچ عکس العملی از من نبود و تمامی حواسم به بده بستان انرژيکی بود که با شيرين داشتم ،يعنی اگر کسی صدام ميکرد شايد با يک ثانيه تاخير جوابش رو ميدادم و تازه حتی اگر سرم رو هم برميگردوندم و ديگه شيرين رو نگاه نمیکردم مطمئننا طول ميکشيد تا از تسلط انرژی مشترکی که بين ما زاده شده بود دربيام. من با تمامی انرژی تصور کردم اول که دارم شيرين رو ميبوسم ،لبانش رو ، گونه هاش رو ، گردنش رو ، و داشتم ميديم که دستهای اون داره مياد به طرف بدن من و من همينطور که نگاهش ميکردم داشتم تصور ميکردم که بغلش ميکنم ، جالبه در تصور من شيرين کاملا عريان نبود ،بلکه لباس هاشو فقط تا نصفه در آورده بود ،البته سينه هاش بيرون بود و شلوارش هم تا نصفه پايين کشيده شده بود، نميدونم چرا کامل عريان تصورش نکردم ،داشت تو ذهنم ميومد که دست چپ من داره ميره به طرف کمرش و بالا و دست راستم رو ميبرم به طرف سينه ش و دست اون هم داره مياد حلقه ميشه به طرف کمر من و من شروع ميکنم که بکنمش، دوست داشتم وقتی اولين حرکت کردن صورت ميگيره فقط به صورتش نگاه کنم و ببينم چشماش چه شکلی هستن، خيلی جالبه ،نتونستم اين فکر رو متصور بشم،نميدونم چرا ،نتونستم تا اين مرحله برم ، تو ذهنم از اين کار دست کشيدم و فقط بغلش کردم و سينه ش رو گرفتم و خودم رو در خالی تصور کردم که لبهام رو دارم به طرف لبهاش نزديک ميکنم،تمام اين افکار در مجموع حتی سه ثانيه هم طول نکشيد، تمام اين فکر ها رو من بصورت انرژی هايی تصويری که با نگاهم ،با حالت هام به اون فهمونده بودم حداکثر شد سه چهار ثانيه ، معتقدم فقط نگاه نيست که ميتونه اين کار رو بکنه ،بلکه تمام اعضای بدن ،حتی هيچ کاری نکردن ، حتی فقط فکر کردن به اون و با تمامی انرژی اون رو تصور کردن ،اگر نگاهش هم نکنين از بدن شما اين انرژی ها متصاعد ميشه ،من به اين عميقا معتقدم. جوابم رو اينطور از شيرين گرفته بودم : اون در نگاه اول چون من خيلی پر انرژی و پر قدرت به پيش رفته بودم کاملا تسليم من شده بود و در هماغوشی از طريق نگاه ميديدم که کاملا خودشو به من واگذار کرده ،ولی بعد متوجه شده بودم که کمی به عقب کشيده بود خودش رو ، پس کشيده بود ، چون شايد من تو فکرم زياده روی کرده بودم ،البته من اصلا نميدونم اون چی فکر ميکرد تو ذهنش ،اينها فقط عکس العمل هايی هست که من ديدم ،چه بسا اون خيلی چيزهای ديگه فکر ميکرد که اتفاقا خيلی برام جالبه که بدونم چی بوده ، بعد از اين که اون کمی پس کشيده بود من فقط در تصورم سعی ميکردم اون رو ببوسم و من هم آروم شده بودم ، خواستم نگاهم رو اينجوری تموم کنم که لبخندی بزنم ولی نه رمانتيک ،ديدين آدم بعضی وقتها لبخند ميزنه و ماهيچه های طرفين دماغش رو هم ميده بالا انگار که مثلا يه بچه ی خيلی تپلی و گاز گرفتنی ديده و میخواد بگه ويشششششششش ، منم دقيقا همچين لبخندی بهش زدم ، اون هم با لبخند کوتاهی جواب من رو داد و نگاهش رو از من گرفت.
در اينجا هم با نگاه موفق شده بودم ،يعنی به نظر خودم که موفق بودم ، با اينکه هيچ حرفی تا حالا باهاش نزده بودم در اين زمينه ها ،معتقدم که اول باید با حرکات و نگاه ها و انرژی ها حرف زد ،لااقل من که در مورد خودم اينجوری راحت ترم ، در مورد اشخاصی که نميتونم اين انرژی ها رو باهاشون رد و بدل کنم و يا اينکه بلد نيستم ، صاف و پوست کنده تو روشون ميگم ، تمام قدرتم رو يه جا جمع ميکنم و صاف و پوست کنده تو روشون ميگم مثلا شما در موقع عشق بازی مثلا دوست دارين سينه هاتون رو گاز بگيرن ؟... از اين حرفا ... اتفاقا اولين تجربه ی جنسی من هم اولش با يه سوال خيلی صريح شروع شده بود و مطلقا اميدی هم نداشتم که با اون دختر بخوابم (بعدا اونو تعريف ميکنم)
بازی تموم شده بود ، در حين بازی من کلی به شيرين چشمک زده بودم ولی مطلقا اون انرژی هايی که صحبتش رد بين ما رد و بدل نشده بود ، اون فقط يک دفعه بود ،داشتيم ورق ها رو تقسيم ميکرديم که هفت کثيف بازی کنيم ،بابای شيرين صداشون کرد که آماده شن چون ميخواستن برن ، بچه ها بلند شدن به خداحافظی و الهام خواهرم داشت به شيرين اصرار ميکرد که شب رو بمونه و شيرين هم ميگفت که بابامو که ميشناسی ، نميتونم بمونمو .. از اين حرفا . قرار گذاشتيم که ما فرداش بريم متل قو ويلای شيرين اينها ، من تمام فکر و ذکرم اين بود که يه جوری با شيرين يه جايی قرار بذارم که تنها باشیم باهم ،ويلای ما که نميشد ، حتی به اين فکر افتاده بودم که يه اتاقی چيزی کرايه کنم و به شيرين بگم که بیاد اونجا ، ولی خب روم نميشد ،درضمن آخه اتاق کجا کرایه کنم ، نزديک های ويلا که نميشد که ، خلاصه داشتيم خدافظی ميکرديم و شيرين زياد نگاهم نميکرد ، شايد چون وقت خداحافظی همه به اون نگاه ميکردن و اونهم اگر شروع ميکرد به بازی نگاه با من شايد کسی متوجه ميشد ،اينطور چيزا خيلی زود معلوم ميشه ،اينطور چيزا در حقيقت همونايی هست که شما ميرين به يکی از دوستهاتون میگين که مثلا راستی آرش، شبنم هم که از تو خيلی خوشش مياد ، شما در حقيقت هيچ حرفی چيزی از کسی نشنيديد ولی درواقع با اين انرژی ها برخورد کرديد.
خلاصه شيرين با من هم خداحافظی معمولی کرد و به من و الهام و آرمان گفت که حتما فردا عصر منتظر ماست ،پسر و دختر صاحبخونه رو هم همينطور دعوت کرد. وقت رفتن يه بار ديگه صورتشو برگردوند و گفت ديگه از ۶ ديرتر نياين ها ، زودتر بياين، خب؟ وقتی گفته بود خب داشت الهام رو نگاه ميکرد ولی برگشت و نگاهی هم به من انداخت و من کمی گرم شدم ،والله راستشو بخواين گرم که نشدم ولی آخه لغتی نميتونم پيدا کنم تا اين حسم رو بگم که چطور بود ، همه تون ميدونيد ديگه چی ميگم، يهو يه چيزی هرری تو دلتون ميريزه پايين... يه همچين چيزی..
شیرین اینها رفتن و ما قرار بود فردا بريم ويلای اونها ، از الان داشتم موقعيت سنجی ميکردم که چيکار بايد بکنم ، حوصله ی پسر صاحب ويلا رو نداشتم ، آرمان رو خر کردم که بره پيشش تو اتاق ،من زدم بيرون که يه سيگار بکشم،سيگاره عجب داشت ميچسبيد ، انگار با هر پکش نيرويی رو داشتی ميبلعيدی که داشت تصاویر ذهنت رو که بعد از گرفتن نگاه شيرين به خواب رفته بودن بيدارشون میکرد...
من ماجرای شب رو که داشتم با خودم فکر ميکردم راجع به شيرين و چطوری اين تصاوير رو تو ذهنم داشتم دنبال ميکردم مفصلا نوشته بودم ، حتی جزئيات خودارضايی رو ،ولی گفتم شايد دوستان حوصله نکنن بخونن ،پس از نوشتن اونها اينجا صرف نظر ميکنم و از فردا صبحش شروع ميکنم .
تا بعد از ظهر هزار تا فکر تو سرم بود که چطوری ميتونم به بهانه ای زودتر برم اونجا ،چون وقتی الهام داشت آدرس رو ازشون ميگرفت حفظش کرده بودم ،جالب اينجاست که بسيار آدم کم حواسی هستم ،ولی وقتی شيرين داشت آدرس رو ميگفت و الهام داشت مينوشت با نيروی قوی و قدرت هر چه تمام ذهنم اونرو ثبت کرد ،نا خودآگاه همينطور تکرار کردم ، اونقدر تکرار کردم تا تبديل به چيزی شد که امکان نداشت از يادم بره ، پس آدرس رو بلد بودم، با خودم فکر کرده بودم که بعد از ظهر تنها پاميشم ميرم متل قو ، کنار خونه ی اونا چرخ ميزنم ، اگه منو ديدن که خب ميگم يکی از دوستهام اتفاقا اينورا ويلا دارن اومدم اونو ببينم ،اگر هم خود شيرين رو تنها ديدم که چه بهتر ، يه جوری بايد سعی کنم که باهاش تنها باشم ،اصلا نميدونستم موقعيت چطوره ،به سرم زده بود برم متل قو يه اتاق کرايه کنم ،ولی آخه عملی نبود ،از موقعيت شيرين خبر ننداشتم که آيا اصلا ميتونه مثلا دو ساعت بياد بيرون تنها با من يا نه ،فکرم هزار جا ميرفت ، گفتم به خودم که بهترين کار اينه که برم زودتر متل قو ، ساعت حدودای ۵/۲ بود که داشتم راه ميافتادم برم ، مامان پرسيد که کجا میرم و منم پيش خودم قرار گذاشته بودم که بهشون بگم ميرم متل قو ، چون اگه بعدا مثلا خونواده ی شيرين به مامان اينها ميگفتن که آريا جان رو ديديم سه ميشد ! بهشون گفتم ديروز که رفتم متل قو با يه دختره آشنا شدم ،ميرم ببينمش! گفت مواظب باش ها ،اونجا بگير بگيره ،دو روز اومديم اينجا الکی دردسر واسه خودت درست نکن، بهش گفتم نه بابا ،با خانواده بودش ،منم ميرم ساحل ، همه هستن ، پسر عموش ،پسر خاله ش ،خانوادگيه ،در حقيقت يه اکيپ هستش،از شانس من الهام و آرمان خواب بودن ، خوشبختانه عمو ناصر و بچه هاش هم بيرون بودن با خانمش ،بابا هم داشت سيگار ميکشيد و يه کتاب دستش بود ،شايد ناصح التواريخ بود، عاشق اينجور کتاباست،خلاصه من بهشون گفتم وقتی بچه ها بيدار شدن بهشون بگين که آريا رفت شما خودتون بياين ،شيرين اينها البته مامان اينها رو هم دعوت کرده بودن ، ولی فکر نميکردم بابام دلش بخواد که بره اونجا ،فکر ميکنم فقط بچه ها ميومدن، خلاصه راه افتادم به طرف متل قو ...
به خودم ميگفتم که الان به فرض اينکه من رسيدم دم ويلا شون ، آخه شايد خواب باشن خب ،نميتونم که منتظر بموم تو اين گرما که ،گفتم يه بهانه ای جور ميکنم و ميگم مثلا داشتم با دوستهام از اينجا رد ميشدم ،گفتم يه سری هم به شما بزنم ،زياد البته از اين فکر خوشم نميومد،نميدونم والله ،وايستادم تو جاده ،از اين تاکسی های مخصوص متل قو داشت ميومد،دست بلند کردم و سوار شدم ،پنج دقيقه بعد متل قو بودم ،تو اون ميدون اصليش پياده شدم ، انگار نه انگار که وسط ظهر بود ،همچنان شلوغ بود شهر ، اين يارو دکه ايه با من تقريبا دوست بود ،يه بار ازش ودکا خريده بوديم با بچه ها ،يه نفر ما رو بهش معرفی کرده بود ، اونجا علنا همه چی ميفروختن ، اتفاقا به خودم گفتم اگه يه ذره ودکا بود بد نبود ،ميخوردم ، اعتماد به نفسم زياد ميشد ، بعد ميرفتم طرف ويلای شيرين اينها ، گفتم به خودم يه ودکا از اين يارو دکه ايه بگيرم ، بعدش گفتم آخه کجا بخورم اينو ، بيرون که نميتونستم که ،البته پارسال که با بچه ها اومده بوديم اينجا ، يکی از بچه ها سر اون ميزی که کنار ساحل بوديم ودکا رو رسما از جيبش در آورد و به جای چای ريخت تو استکانش ، يه ذره هم روش چايی ريخت که رنگش معلوم نشه ! ... اوه اوه اوه ماجراهايی گذشت بر ما اون سال ،انشالله بعدا تعريف ميکنم اونو...
خلاصه ودکا نگرفتم ،راه افتادم به طرف ويلای شيرين اينها ،دل تو دلم نبود ،هی به خودم ميگفتم به فرض اينکه الان شيرين رو ديدی ، چيکار ميخوای بکنی آخه ! خيلی مسيرش سرراست بود ،سر خيابون که رسيدم نگاه کردم ببينم شيرين جزو اين بچه هايی که تو کوچه هستن نيست، پيداش نکردم تو اونها ،نميخواستم وقت رو تلف کنم ،ولی هيچ بهانه ای به نظرم نميرسيد که برم جلو و زنگشون رو بزنم ،اگر مطمئن بودم که مامان اينها نميان مثلا به اين بهانه که بهشون خبر بدم که مامان اينها نميان ميتونستم بگم که از اينجا ميگذشتم و اومدم اين رو هم بهتون بگم ،ولی آخه از اونور مطمئن هم نبودم که مامان اينها نيان! شايد يهو ميومدن ! گفتم بهشون ميگم که مثلا اشکالی نداره که عمو ناصر اينها هم بيان؟ آهان ،گفتم اينو ازشون ميپرسم ،بعد برای اينکه مطمئن بشم که عمو ناصر و بچه هاش ميان زنگ ميزنم بعدش خونه و بهشون ميگم که من اينها رو ديدم و اصرار کردن که شما هم بياين حتما! مناسب ترين دليلی که ميتونستم برای رفتن و زنگ در ويلاشون رو زدن رو به نظر خودم پيدا کرده بودم. دم در خونه شون بودم . احمق تا اينجاشو اومدی ، ديگه ترديد برا چی ،مگه نيومدی بهشون بگی که عمو ناصر اينها هم ميخوان بيان ،خب ديگه ،اينهم زنگ ،اوخ اگه خواب باشن چی ،من که زنگ رو زده بودم ، وايستادم که جواب بشنوم. رضا اومد در حياط رو باز کرد (داداش شيرين) ،سلام و احوال پرسی و .. از من خواست که برم تو ،منم طبق معمول تعارف کردم که نه بابا مزاحم نميشم ،داشتم توضيح ميدادم که اومده بودم ويلای يکی از بچه ها ...، مامان شيرين در خونه رو باز کرد ، من از دور ديدمش و سلام احوالپرسی کردم و اصرار کرد که برم تو ،من هی ميخواستم با صدای بلند تر سلام عليک کنم که شيرين اگه خونه س بفهمه که من اومدم ، مامانش اومد دم در حياط و ديدم که شيرين هم اومد دم در خونه ، احتمالا صدای منو شنيده بود ، شروع کردم به مامانش اينها توضيح دادن که اومدم بگم اشکالی نداره که عمو ناصر اينها هم بيان ؟يعنی اینجوری بهشون گفتم که ترو خدا اگر مساله ای هست بگين ، چون ما فکر کرديم شما تو رو در وايسی گير کردين ،مامانش هم همونطور که خودم حدس ميزدم شروع کرد به گفتن اين حرفا که اين صحبت ها يعنی چی و .... شيرين اومد دم در حياط و سلام احوال پرسی کرد و گفت که پس بقيه کجا هستن ،من همون توضيحات رو به شيرين هم دادم ،اصرار کردن که بيام تو ، خجالت ميکشيدم بابا ، بعدشم هيچ گهی نميشد خورد! باباش ،مامانش ،داداشش ،البته داداشش خيالی نبود،.... خلاصه من بهشون گفتم که من پس با اجازه تون برم ،به شيرين و رضا گفتم که بچه ها شما نمياين ساحل؟ ما با يه سری از بچه ها اونجا هستيم،فکر کرده بودم که اگر اينها بيان مثلا ميگم که ااا انگار بچه ها رفتن يه جای ديگه ،مادر پدرش که نميومدن تو اين گرما ساحل ، شيرين گفت ببينيم چطور ميشه ،باشه ، من بهشون گفتم بالاخره من اونجا اونورا هستم ، با دست اشاره کردم که بفهمن کدوم جهت رو ميگم، نميتونستم تو چشمهای شيرين اونجور قوی و انرژيک مثل قبل نگاه کنم ،خيلی معمولی نگاش ميکردم و گفتم که پس اگه تونستين بياين ، با مامان و برادرش هم خداحافظی کردم و راه افتادم ،حدس ميزدم شيرين بتونه جور کنه بياد ،ولی آخه بدون برادرش چجوری تنها بياد بيرون آخه، ای کاش يه بهانه ای جور ميکرد ميومد ، دلم نميخواست برم طرف ساحل ،ميترسيدم امکانش باشه که بياد و من رو گم کنه ،سر کوچه هم نميتونستم زياد منتظر بمونم ، بايد همينطور وايميستادم ، به خودم گفتم تا نيم ساعت بايد وايستم هر جوری که شده ، اونور خيابون يه مغازه بود خوشبختانه ،رفتم يه بسته KENT گرفتم ،سيگارم رو خونه تو جيب اون شلوارم جا گذاشته بودم ،آخه خير سرم تيپ زده بودم اومده بودم اينجا!حدودا هيفده هيجده دقيقه گذشت که ديدم در خونه ی شيرين اينها باز شد و شيرين داره تنها مياد ،يهو سرم داغ شد ،عالی بود ،بهتر از اين نميشد ،با خودم فکر کردم که چه بهانه ای جور کرده ،من تقريبا داشتم اواخر منصرف ميشدم و به خودم ميگفتم که نمياد، ولی چون گفته بودم نيم ساعت منتظر بمونم وايستاده بودم ،خلاصه ، با شيرين دست دادم و گفتم بريم ساحل قدم بزنيم ،فورا به فکرم افتاد که بايد يه اتاق کرايه کنم ،از شيرين پرسيدم که چجوری اومدی بيرون ؟ با چه بهانه ای؟ و اونم جواب داد که بايد تا نيم ديگه ساعت برگرده خونه ،اين اصرار کرده که بريم ساحل ،برادرش هم نيومده ،اونها هم فقط نيم ساعت اجازه دادن که اين بياد ،پکر شدم ،دلم ميخواست همينجا تو شمال زودتر با شيرين تنها ميشدم ،اما خب ،بعد از کلی اصرار که چرا نميتونی بيشتر بمونی فهميدم که اصرار بی فايده س و بايد زود برگرده ، خيلی خلاصه ميکنم اينجا رو برای اينکه خسته نشين، مقدمات ديدن شيرين رو در تهران فراهم کردم ،دستشو که گرفته بودم تو دستم فشار دادم وقتی داشتم ازش ميپرسيدم که پس من کی ببينمت بابا ( بالحن بچه گانه هم اينو گفتم که اگر جدی ميگرفت به خودش و ميگفت منظورت چيه از اينکه کی ببينی مسير حرف رو به شوخی تغيير بدم و ...) ولی خب اون اومده بود به خاطر من بيرون ، پس حتما خودش هم دلش ميخواست ، ساعت هايی رو که بابا مامانش خونه نبودن و داداشش رضا دانشگاه بود رو به من گفت و گفت که آخر هفته ها بابا مامانش معمولا ميرن ويلای ييلاقيشون تو فشم ، بهترين موقعيت اون موقع بود ،... خلاصه ميکنم ، ما از شمال برگشته بوديم ، تلفنی با شيرين تو تهران اکثرا صحبت ميکردم انکار نميکرد که دوست پسر داره ، همين برای من خيلی جالب بود ،ای کاش ميتونستم همه ی جزئيات رو براتون بنويسم ،ولی اين کار خسته تون ميکنه ،خلاصه از اينجا ميگم که حدودا سه هفته بعد از اينکه ما از شمال اومده بوديم آخر هفته رو بابا مامان شيرين ميرفتن ييلاق و اون به بهانه ی رفتن به پارتی باهاشون نميرفت ، داداشش رضا هم نرفته بود باهاشون ، ولی خونه ی يکی از دوستاش بايد ميرفت که نميدونم تار و سه تار تمرين کنن،همونطور که گفتم اهل اين برنامه ها بود ،درويش مرويش بازی و تار و سه تار و دف و .... دقيقا يادم مياد ،
پنج شنبه ساعت حدودا ۶:۳۰ عصر ، دم در خونه ی شيرين اينها ،زنگ رو زدم ...
... تا اينجا خونديم که من توی شمال بالاخره به طريقی با شيرين ارتباط برقرار کردم ولی مطلقا فرصتی پيش نيومد که باهم تنها باشيم ، فقط قرار گذاشته بوديم که تلفنی باهم حرف بزنيم ،حالا سه هفته از ماجرای شمال ميگذشت و من قرار بود که برم خونه ی شيرين اينها ،پدر و مادرش رفته بودن فشم ،داداشش رفته بود خونه ی دوستش تمرين تار بکنه و احتمال داشت که شب رو اونجا بمونه ،شيرين به بهانه ی رفتن به يه پارتی مهم با پدر و مادرش نرفته بود ،ولی بدبختی ماجرا اين بود که نسرين خواهر شيرين هم تو خونه بود ،چون اونم ميخواست بياد پارتی... من زنگ در شيرين اينها رو زدم ،و حالا بقيه ی ماجرا : خود شيرين بود که پرسيد : کيه؟ و من جواب دادم که منم شيرين. وقتی گفت بيا تو يه حالت هم ترس ،هم جذبه ی جنسی ،هم بسيار حالت دوست داشتنی داشت لحنش. وقتی از پله ها ميرفتم بالا در رو باز کرده بود و با نگاهی يه کم نا آروم ولی شيطون داشت وراندازم ميکرد،از همون پايين وقتی ميومدم بالا با صدای آروم و بيشتر با حرکت لبهام گفتم که ((رضا رفته؟))، و جواب داد که آره،بيا تو بابا . قرار بود که خيلی با اعتماد به نفس برم تو ،خيلی بدشانسی آورده بوديم چون نسرين هم خونه بود،البته اصلا رفتن من به اونجا مهم نبود ،چون نسرين کاملا فهميده بود که من يه جورايی دوست هستم با شيرين ،ولی خب از اين لحاظ بد ميشد که شايد ميرفت و به الهام يه چيزايی ميگفت (برای اونهايی که از اول نخوندن بگم که الهام خواهر منه و شيرين همکلاسيش هستش) به هر حال رسيده بودم در خونه شون و به من گفت که کفش ها رو نميخواد در بيارم ،اومدم تو .
فرپشو بکنين ، بعد از اينهمه انتظار تونسته بودم با شيرين تنها بشم ، انرژی بسيار مثبتی هجوم آورده بود به من ، آروم پرسيدم نسرين کجاست ؟ گفت تو اتاقش داره با تلفن صحبت ميکنه ، منو برد اتاق خودش ،ظاهرا تمام چيزا حل بود ، اون چيزهايی رو که من تلفنی باهاش در عرض اين سه هفته صحبت کرده بودم بماند که هيچکدوم رو نگفتم براتون ،در اصلا دو سه روز اول که خيلی به ظاهر معمولی بود ، بعد از اون شروع شد کمی شوخی در مورد مسائل جنسی ،من مثلا ازش يهو پرسيدم که تو چه Position بيشتر دوست داری وقتی با دوست پسرت سکس داری؟ اول برآشفته شد و گفت که يعنی چی ،تو اصلا از کجا ميدونی اولا من دوست پسر دارم و ثانيا اينکه باهاش سکس دارم ، من هميشه روشم اينجوريه ،فکر ميکنم چون خجالتی هستم ،نميتونم که آروم آروم شروع کنم و برم جلو ، بايد دل رو بزنم به دريا و مثلا يه همچين چيزی اول بگم و بعد سعی کنم که ببينم اثرش در شنونده چطور بوده و بعد شروع کنم به آروم کردنش و عادی نشون دادن قضيه ،در مورد شيرين هم همينطور بود ، وقتی بهش اون حرف رو زده بودم نه اينکه عصبانی شده باشه ، ولی کاملا لحنش عوض شد و خيلی جدی گفت اصلا تو از کجا ميدونی من دوست پسر دارم و ثانيا اينکه به فرض اينکه داشته باشم از کجا ميدونی که من اصلا سکس دارم باهاش،و من هم شروع کرده بودم توضيح بدم که بابا طبيعيه ،اگر دختری به سن تو و به هر حال با طرز فکر آزادی که تو داری و خيلی هم خوبه دوست پسر نداشته باشه اتفاقا جای خيلی تعجبه ، اونم همون لحظه جواب داده بود که ببينيم تو در مورد الهام هم همين فکر رو ميکنی؟ الهام هم دوست پسر داره ؟ و من گفته بودم که فکر نميکنم دوست پسر جدی داشته باشه ولی خب داشته باشه هم به من ارتباطی نداره که ،شايد هم داره ، من نميدونم ،اينجا مهم ترين نقطه هستش به نظر من ،بايد نشون داد که با تمام وجود و صداقت کامل نسبت به ارتباط طبيعی پسر و دختر فکر ميکنی و همينطور در مورد مساله ی ارتباط جنسی ،در مورد من البته کاملا صادقانه بود و من اصلا دروغ بهش نگفته بودم ،ولی اينو به اون دسته از دوستهايی ميگم که ميپرسن چجوری بايد طرف رو راضی کنيم ؟! خلاصه ، بگذريم ، من همون اول رفتم سراغ کتاب های شيرين و شروع کردم خيلی دقيق و با حوصله يکی يکی اونها رو ورانداز کردن ،در حقيقت اين کار رو به خاطر آشنايی با کتاب هاش نميکردم ،با حضورم داشتم فضا رو سبک سنگين ميکردم و گاهی اوقات زير چشمی داشتم ميپاييدم که اوضاع چطور داره ميگذره ،شيرين به من گفته بود که چی ميخوام بخورم و منم طبق معمول تعارف کرده بودم ،ولی رفته بود که بستنی بياره ، تخت شيرين رو نگاه ميکردم ،جالب بود بدونم که مثلا تا حالا جند بار روی اين تخت با پسر خوابيده ،دوست داشتم اينها رو با نگاه از تخت بپرسم ،که مثلا در کدوم نقطه از تخت بود که ارضای کامل جنسی شده ، آيا با دستهاش اون لبه ی بالای تخت رو گرفته در اون لحظه ،آيا تختش جر و جر کرده در اوج رابطه ی جنسی ، آيا مثلا همين ملافه ای که روی تختش بود به ياد داره که شيرين چجوری روی اين تخت هماغوشی کرده ،آيا اين ملافه تونسته بدن لخت شيرين رو لمس کنه ، همه ی اين سوالات در عرض کمتر از سه ثانيه به ذهن من خطور ميکرد ،يعنی در حقيقت همه ی اين سوالات به صورت سوال از ذهن من نميگذشت ،بصورت تصاوير ميگذشت که من اونها رو در حقيقت تصور ميکردم ، صدای خوردن قاشق به يه ليوان با هر چيز شيشه ای از آشپزخونه ميومد و يه ذره بعد بود که شيرين با دو تا ظرف بستنی اومد تو اتاقش و در رو بست، شلوار لی پوشيده بود ، موهاش تا شونه ش بود ،گرچه من قبلا تو شمال قيفه ی معمولی اونو (يعنی بدون روسری) ديده بودم ،آرايش نکرده بود ، يا شايد هم من حاليم نميشد ،اگر هم کرده بود خيلی ملايم بود، شروع کرديم به صحبت که اين کتاب اينجا چيکار ميکنه ،کتاب آموزش Html بود ،شيرين ولی رشته ش حسابداری بود ،گفت مال پسر داييمه ،ازش گرفتم که ياد بگيرم ، گفتم بابا تو Html به چه دردت ميخوره ؟ همينطور که اينو داشتم ميگفتم قدم زدم و روی تخت کنار اون نشستم ، ولی با فاصله و نه خيلی نزديک ،کمی بفهمی نفهمی خودشو کشيد کنار ، ولی خب من کاری نکرده بودم که ،من داشتم همينطور که بستنی ميخوردم بهش ميگفتم که Html به درد تو نميخوره و تو که نميخوای برنامه نويس بشی که ، تو فقط ميخوای از اينترنت استفاده کنی ، بعد گفت که آخه تصميم داره يه صفحه ی Web طراحی کنه واسه خودش ، داشت اينها رو که توضيح ميداد که من قيافه م رو مضحک کردم به حالت مسخره ی اون و دهنم رو کج کردم و گفتم يه يه يه يه يه يه ،حرفهاش رو داشتم اينجوری تاييد ميکردم ،اونم با خنده گفت گم شو، اين ادا رو واسه عمه ت در بيار ، در حقيقت اينها ابزاری بودن برای شکستن جو و زودتر نزديک کردن جو به يک جو جنسی ، به بهانه ی اينکه به عمه م توهين کرده بازوش رو گرفتم و گفتم به عمه ی من چرا فحش دادی؟ البته با خنده ، اونم بستنی تو دهنش بود و نميتونست حرف بزنه ، با دهن پر ميخنديد و با ابروهاش اشاره ميکرد که دستشو ول کنم ،من نه تنها ول نکردم بلکه بيشتر فشار دادم و گفتم به عمه م چرا فحش دادی ؟ زود باش بگو ببينم ! بستنيش رو قورت داد و با حالت مخلوطی از عصبانيت و شوخی مچم رو گرفت و گفت خوب کردم ،دستمو ول کن بابا درد گرفت ، و من زود ول کردم و شروع به خوردن بستنی کردم و گفتم اصلا فکر نميکردم تو انقدر نازک نارنجی باشی بابا! اون هم با حالت عشوه گرانه ای پشت چشم نازک کرد و زبونش رو از يه طرف دهنش به طرف من بيرون آورد و زبون درازی کرد ، بازوش رو که گرفته بودم خواسته بودم همونطوری دستم رو نگه دارم و نوع نگه داشتنم رو عوض کنم و آروم بگيرمش و احساسات جنسی رو منتقل کنم ولی جوابی عملی از اون نشنيده بودم ،البته عمل بدی هم نديده بودم ،خيلی به نظرم عادی بود ،ولی خوشحال بودم که يه پله جلو رفته بودم و گرمای بازوش رو حس کرده بودم ، بايد به هر حال دل رو ميزدم به دريا ،اين شيرين که مثل اون تانيا نبود که خودش دست به کار شه ،اون تانيا حرفه ای بود ، شيرين درسته که دوست پسر داشت ولی خب فقط با دوست پسرش بود ، يعنی به قولی تک پر بود ، ولی تانيا اينجوری نبود ، من با تانيا سکس عجيبی داشتم ، ولی با شيرين اگر قرار بود سکسی داشته باشم دليلش اين بود که شيرين رو کلی ميشناختم و کلی جذبه داشت برای من ... بگذريم . بستنيم تموم شده بود، گفتم خيلی خوشمزه بود دخترم ، اونم با پوزخند گفت: دخترم؟؟؟چند سالته مگه تو ؟ و من ترجيح ميدادم که همينطوری با شوخی شروع کنم ، گفتم مهم نيست چند سالمه ، ولی احساس ميکنم که تو دختر منی ، اونم خنده ی مسخره آميزی کرد و گفت ، اااا؟ من هی ازش پرسيده بودم که نکنه رضا بياد يهو؟ اونم گفته بود که نه بابا رضا شب رو ميمونه ،درضمن اصلا کليد نداره ، چون فکر ميکنه ما هم شب داريم ميريم پارتی اصلا امکان نداره بياد، پرسيدم باباش اينها چطور؟ و جواب داده بود که نه بابا چقدر تو ترسويی ، ثانيا بيان ،مگه چيکار داريم ميکنيم ؟ منم با لبخند شيطنت آميزی جواب داده بودم که هيچچچچچی! و با لحن مسخره ای گفته بودم که هييييچ کاااار ، و گذاشته بودم که تا اين لبخند مسخره آميز رو صورتم بماسه تا وقتی برگشت و منو نگاه کرد متوجهش بشه ، آخه بلند شده بود بره ظرف های بستنی رو بذاره تو آشپزخونه ،نگام کرد و روشو برگردوند و با حرکت دستش گفت گم شو بابا و فکر ميکنم خنده ش تا وسط های راه آشپزخونه تو صورتش موند، جالب بود بدونم که به چی فکر ميکرد؟ آيا اونهم به چطور خوابيدن با من فکر ميکرد؟ من تقريبا مطمئن بودم که باکره نيست ،نميدونم چرا ، يه حسی به من ميگفت که اگر اين بخواد کاری بکنه تا آخرش رو ميره ،فورا روی تخت دراز کشيدم ، جوری که کاملا جای زيادی برای اون هم بذارم بمونه ، وقتی اومد گفت هووووو، کفشاتو در بيار بابا ، رو اون ميخوابم ها ، و گفتم اوخ اوخ ببخشيد واقعا ، پاشدم نشستم ، پرسيدم ،مشروب ندارين شيرين؟ با خنده گفت نه ، فکر نميکنم ، تو چرا هر دفعه هم من باهات صحبت کردم مشروب ميخواستی بخوری يا مشروب خورده بودی؟ مگه الکلی هستی تو پسر؟ منم گفتم که نه بابا اگر هر دفعه باهات صحبت کردم شايد شانسی اون روز اينطوری بوده ،واقعيتش من زياد نميخوردم ، شايد هم اصلا اون روز نميخواستم بخورم ، ولي دوست داشتم به شيرين بگم که من مثلا امروز مشروب فراوان ميخوام بخورم،نميدونم ،شايد يه جوری يه پيام بود که من مثلا انقدر هم اهلش هستم ، نميدونم والله ،فقط از گفتنش خوشم ميومد، (طولش دارم ميدم ماجرا رو هان؟؟؟به خدا دوست دارم آخه همه چيز رو بگم ، باشه ميرم سر اصل مطلب که اکثرا دوست دارن ) نشسته بود رو زمين روبروی من ، از روی تخت بلند شدم و نشستم پيشش،با لحن شوخی و مسخره آميز و يه کم جدی و با بالا دادن يکی از ابروهاش گفت برو بشين سر جات ،منم چشمام رو مثل هيولا باز کردم و با صدای بم گفتم نميخوام ، ميخوام بخورمت ، اونم با مسخره گفت که يه يه يه يه يه يه ،بازوش رو دوباره گرفتم ،احساس کردم که مقاومت نميکنه اين دفعه،اومدم با همون لحن دراکولا نزديک صورتش و با صدای بم گفتم که بايد صورتتو گاز بگيرم ،اونم گفت غلط کرديييی! منم گفتم پس حالا که اينطور شد بايد ماچت کنم ، با پوزخند گفت ،بعلههه؟؟؟؟ چه ربطی داره؟؟؟ منم گفتم اينه ديگه قانونشه ،بايد بنده شما رو ماچ بکنم ،همينی که هست ،و گفت شما غلط ميفرماييد ، بنده نميخوام ،و من گفتم اگر دليل خوبی بيارم چی؟ اونم گفت منظورت چيه؟ و من گفتم دلييل ماچ کردن من اينه که بستنی که شما مرحمت فرمودی بسيار خوشمزه بود و من بعنوان تشکر بايد شما را ماچ بفرماي�
|
aavizoon
اعضا
|
نظر بدين تا بقيه اشو بذارم
|
aavizoon
اعضا
|
سلام برادر الهام جان . ممنون از داستان نيمه تمامتون منتظر بقيه اش هستم. ترانه
.
|
tidi
اعضا
|
|
|
28 Nov 2006 10:31 - # | ویرایش بوسیله: aavizoon
من برادر الهام نيستم . من اصلا خواهر ندارم . برادر الهام آريا جمشيدي بود كه من دارم داستانهاي اونو مي ذارم
گفته بودم نظر بدين تا بقيه اش رو بذارم . ترانه نظر داد . اينم بقيه اش :
با پوزخند گفت ،بعلههه؟؟؟؟ چه ربطی داره؟؟؟ منم گفتم اينه ديگه قانونشه ،بايد بنده شما رو ماچ بکنم ،همينی که هست ،و گفت شما غلط ميفرماييد ، بنده نميخوام ،و من گفتم اگر دليل خوبی بيارم چی؟ اونم گفت منظورت چيه؟ و من گفتم دلييل ماچ کردن من اينه که بستنی که شما مرحمت فرمودی بسيار خوشمزه بود و من بعنوان تشکر بايد شما را ماچ بفرمايم ! و اونهم با خنده گفت که بنده افتخار نميدم ،من نزديک تر به صورتش شدم و اون کمی صورتش رو کشيد عقب ،ولی مقاومت نميکرد که بازوشو از دستم بکشه بيرون ،لای در کمی باز بود ، من نزديک تر شدم و اون با لحن متعجبی و با يه کم صدای بلند گفت آرياااااااا؟ يعنی چی؟ و من گفتم يعنی چی يعنی چی بابا ،ماچت ميخوام بکنم ،نميخوام بخورمت که ،گفتش: خب دستمو ول کن بابا ، منم فوري ول کردم و گفتم بيا ،لوووس، که چی مثلا ، اونم گفت به خودت بگوووو! و لحنش رو آروم تر کرد و يه کمی جدی گفت که لای در بازه برم ببندش، خيلی خوشحال شده بودم ،چون ميديدم که در حقيقت داشت به اين بازی تن می داد ، گفتم اول بايد ببوسمت بعد ،و اونهم گفت کشتی بابا باشه بيا، و همزمان يه طرف صورتش رو برگردوند به طرفم تا صورتش رو ببوسم ،منم با دست چونه شو گرفتم و آروم چرخوندم ،هرچقدر بيشتر ميچرخوندم به طرف خودم که لبهاش در امتداد لبهام قرار بگيره مقاومت اون زياد ميشد ، چشماش رو داشت بيشتر باز ميکرد به علامت اينکه يعنی چييی؟؟؟؟ و من فکر نميکردم بذاره که لبهاشو ببوسم ولی لبهامو نزديک لبهاش کردم و گذاشتم روش و بوسه ی خيلی تندی ازش گرفتم و خيره شدم تو چشاش، اونم قبل از اينکه پاشه در رو ببنده قيافه ش رو به حالت مسخره در آورد و گفت که چی؟ ولی کاملا ميتونستم ببينم که خودش خيلی دوست داره که ما ارتباط جنسی داشته باشيم. پاشد در رو بست ، منم پشت سرش بلند شدم ،وقتی در رو بست و برگشت پشت سرش بودم و منو روبروی خودش ديد ،دستشو گرفتم و پيچوندم و گفتم ميخوام بخورمت ،اونم ميگفت اااااا ول کن بابا ديواااانه ای تو ؟ همينجوری آروم آروم هلش ميدادم به سمت تخت ،تعادلش کمی به هم خورد و نشست روی تخت ،منم نشستم روی تخت پيشش، اين دفعه نزديک بودم ، جوری که کنار پاهام باسنش رو لمس ميکرد ،آخه اون جلو تر نشسته بود ،دستشو ول کردم ،نگاه کرد جدی تو چشمام و گفت تو کم داری ها،نه؟ گفتم چرا ؟ گفت اين کارا يعنی چی؟ اينم مثلا دلرباييته؟ گفتم بابا ما مثه شما حرفه ای نيستيم که ،اونم گفت آره جون عمه ت ، و من گفتم ،ديگه اين دفعه نميبخشمت ،به عمه م چون فحش دادی نميبخشمت ،و با فشار کمی هلش دادم طوری که مجبور شد با پشت بخوابه روی تخت ولی پاهاش هنوز آويزون بود از تخت ،جالب بود که اصلا مقاومت نميکرد،فقط گفت وحشی نباش خره ، من اومدم کنار و پاهاشو گرفتم و انداختم رو تخت ،اون همونطوری بود و هيچ عکس العملی از خودش نشون نميداد ،فقط به من آروم گفت که نسرين از اتاقش اومده بيرون و نشسته تو حال ها ،سر و صدا نبايد زياد بکنی، من گفتم نياد تو ؟ و اون گفت که نه بابا در قفله ،خودشم که نمياد تو ،و من گفتم قفلش کردی؟؟؟؟با خنده همينطور که داشتم صورتم رو پايين مياوردم طرف صورتش گفتم چرا قفلش کردی؟؟؟؟ و اونهم با حالتی که داشت منو مسخره ميکرد و يه ذره هم لبخند رو صورتش بود گفت يه يه يه يه يه يه!!! دستهاشو از روش کشيدم کنارو صورتم رو نزديک صورتش کردم ، داشتم نزديک لبهاش ميشدم که ديدم چشمهاشو بست ،من چشمهامو نبستم ،لبهامو به لبهاش چسبوندم و بوسيدمش ، وقتی لبهامو چسبوندم اون يه کمی به من اجازه داد که ببوسمش و بعدش خودش لبهاشو حرکت داد روی لبهای من و من صبر کردم ببينم چيکار داره ميکنه با لب پايينش لب بالای منو گرفت و ميماليد روش و ميبوسيد منو ،چشماش هنوز بسته بود ، انگار غلتکی که به راه افتاده باشه ،انگار موسيقی که شروع شده باشه و ديگه ادامه ش آسون باشه ، انگار رودخونه ای که به يه سدی رسيده باشه و مدتی در اونجا بمونه و يهو راهی برای گسيل شدن پيدا کرده باشه، دقيقا ماجرای من هم همينطور بود ،ديگه برای ادامه ی اين کار لازم نبود هيچ تمهيدات لازمی بچينم ،داشت خود به خود ميرفت به پيش ،اومدم پايين تر روی گردنش ،گردنش رو بوسيدم ، خيلی عطش داشتم که زودتر بدن لختش رو ببينم ، انتظار اونهمه دوران تو شمال و اين سه هفته به سر اومده بود بالاخره ، دستهاشو از دستهام بيرون کشيد و آورد گذاشت روی سرم ،اين کارش منو ديوونه کرد ،خيلی بيشتر تحريک شده بودم ، من با فشار بيشتری گردنش رو ميبوسيدم و شورع کردم به کشيدن زبونم روی گردنش تا پايين ،يه دستم رو آوردم تی شرتش رو کمی پايين کشيدم و همزمان زبونم رو بردم پايين تر ، اونقدر پايين کشيدم تا خط سينه هاش معلوم شد و بدنه ی سينه ی چپش ديدم که زير زبونمه ،زبونم رو کج کردم به طرف وسط سينه هاش ، کمی فشار دادم زبونم رو ،بردم پايين تر و زبونم خورد به سوتينش، دستمو بردم از زير سوتينش سينه ش رو تا حد امکان آوردم بيرون تر که شنيدم همزمان خيلی آروم گفت آخ، صبر کن ،و کمرش رو داد بالا طوری که بتونه دستاشو از زير تی شرتش بکنه تو و از پشت بند سوتينش رو باز کنه ،دفعه ی اول نتونست باز کنه ولی دفعه ی دوم با زحمت بيشتر بازش کرد، دستهاشو آورد جلو و من فهميدم که بندهاش الان ديگه باز شدن ،آروم از طرفين کشيدم سوتينش رو ،چون خودش کاری نميکرد ،سوتينش شل شد ،تونستم دستمو بهتر ببرم از زير سوتينش و سينه ش رو بيارم بالا ، نوک سينه ش اومد از زير سوتين بيرون ، اول بوسيدمش ، دوباره بوسيدم ولی اين بار طولانی ،بار سوم زبونم رو گذاشتم روش و با نوک زبون يه ذره دايره وار روش ماليدم ، وقتی يه نفر رو ميشناسين و مدتی هست که با اون آشنا هستين و حس خاصی به اون دارين (منظورم حس عاشقی نيست) اگر به صورت اون شخص نگاه کنين بدون اينکه حرفی بزنه ميتونين حالت هاشو درک کنين ،تا حد زيادی ميتونين درک کنين که مثلا الان چی ميخواد بگه ،ناراحته ،مشوشه ،... ميخوام بگم همين حالت برای بدن اين شخص هم بوجود مياد به مرور زمان ،جالبی کار اينجاست که شما ميخواين در حقيقت با بدنش حرف بزنين و زبان بدنش رو درک کنيد ،من احساس کردم که سينه هاش لحن سکسی تر از لحن صورتش داره ،من هيچ معصوميت خاصی تو سينه هاش نديدم ، آخه در خيلی اشخاص آدم معصومانگی در سينه هاشون ميبينه ،من فقط طلب يک تجربه ی تازه داشتم ميديم ،يک تجربه ی شايد متفاوت ، اين عدم اعتماد به نفس من باعث ميشد که من به حد کافی نتونم با بدنش درست و حسابی آشنا بشم ، معتقدم حتی همخوابگش کاملا نميتونه دو بدن رو باهم آشنا کنه ،معتقدم شخصا دو بدن وقتی کاملا باهم آشنا ميشن به لحاظ جسمی و تنها زمانی ريتمشون همسان ميشه که دو شخص در کنار همديگه ، با آرامش کافی ، با همسويی تفکرشون ،يا لااقل با همسويی هدفشون (هر چند موقت) سعی کنند که همديگه رو بشناسن و ذهنشون رو از هرگونه عمل از قبل برنامه ريزی شده خالی کنند ، منظورم از عمل از قبل برنامه ريزی شده اينه ،برای اونهايی که دفعه ی اولشونه که همخوابگی ميکنن شايد از قبل (با ديدن فيلم های سکسی) يک سری Position ها و يک سری اعمال تو ذهنشون رفته باشه که با خودشون بگن که بايد با طرف مقابلشون اينجوری سکس کنن و برای اونهايی هم که قبلا سکس داشتند ميتونه اين اعمال از پيش فرض شده به اين گونه باشه که مثلا شما با يه نفر در يک position خاص لذت فراوانی بردين يا مثلا با انجام يک عمل خاص مثلا سکس از راه دهان (oral sex) توسط يک شخص لذت بسيار زيادی بردين ،اينها همه باعث ميشه که در داشتن سکس بعدی همه ی اون چيزها رو در ته ذهنتون داشته باشين و چه بسا بهترين حالت سکس رو با اين شخص جديد بخواين که همون اعمال از پيش تجربه شده باشه ،در اين صورت در اغلب اوقات به نظر من موفق نخواهيم بود ، چون به تعداد افراد دنيا در حقيقت همخوابگی وجود داره ، هر کسی همخوابگی مخصوص به خودش رو داره ، زيبايی کار هم در همينجاست ،البته طيف وسيعی از مردم اينو نميدونن و فقط به يک روش همخوابگی پايه ای و اوليه بسنده ميکنن، مثل هر چيز ديگه ای که نياز به شناخت داره ، سکس هم نياز به شناخت داره ولی منظورم اين نيست که بريم کتاب های علمی بخونيم و ببينيم که مثلا خانم ها رو چجوری بايد تحريک کرد يا مثلا خانم ها برن بخونن ببينين که آيا با ليسيدن بيضه های مردان اونها تحريک جنسی ميشن يا نه ،اينها البته خوبه ،هيچ چيز بدی در اينها نيست ، ولی عليرغم اينکه اينها رو بايد دونست چيز بسيار مهم تری که بايد دونست اين هستش که دخالت دادن روح در سکس بسيار مهم و اساسی هستش ، لازم نيست روحانی فکر کنيم ،ميتونيم دو سه کلمه حرف بزنيم ، اگر ميبينيم داريم به طور طبيعی بدن هامون هماهنگ شدن و دارن به خوبی هر دفعه لذت جنسی مطلوب رو ميبرن بحثی نيست ، ولی اغلب اوقات ميبينيم که بعد از دفعه های سوم و چهارم زودتر ميخوايم بريم دنبال اصل مطلب ،تمام تلاش من از نوشتن اين سلسله داستان ها اينه که شايد بتونم مثالی باشم به عنوان کسی که به مقوله ی سکس و رفتار جنسی احترام و ارزش زيادی ميذارم و معتقدم که بايد با صرف انرژی(بيشتر فکری) اين پديده رو در سطح مطلوب شناخت،بحث در اين مورد بسيار جدی و شيرين و زيباست و همچنين طولانی، ميدونم از ماجرا خيلی دور شديم و فقط دارم پرچونگی ميکنم ،ای کاش شرايط طوری فراهم ميشد برای اون دسته از دوستان که فقط ميخوان اصل داستان رو بخونن که بتونن از رو اين نوشته ها بپرن و به قسمت های مورد علاقه شون بپردازن ،شايد تمهيداتی چيديم بعدا !!! برگرديم به ماجرا ... داشتم به نوک سينه ی چپش نگاه می کردم ، برآمده بود ،دورش چروک داشت کمی ،من قبل از اينکه اولين بار سينه ی يه دختر رو ببينم هميشه فکر ميکردم که پوست دورش هم هميشه بايد صاف باشه ، مثل نقاشی ها ،اولين بار که مواجه ميشی با يه بدن واقعی خيلی چيزها برات جالبه ، زياد نميخوام طولش بدم که حوصله ی دوستان سر بره ،زبونم رو آروم بهش ماليدم ،دايره وار ،و بعد وسط زبونم رو بهش ماليدم ،کل زبونم رو کشيدم روش آروم ،سر سينه ش رو کاملا کردم تو دهنم و آروم مکيدمش ، اون تو داشتم زبونم رو می چرخوندم ،درش آوردم از دهنم و سعی کردم تمام سينه ش رو بليسم ،با نوک زبون رفتم بالا و برگشتم پايين ، دوباره نوک سينه ش رو با دهنم گفتم و مکيدمش آروم ،مقدار بيشتری از سينه ش رو تو دهنم بردم و مکيدم ،بعد نگهش داشتم و زبونم رو اون تو چرخوندم ، با دست راست اونيکی سينه ش رو از روی سوتين شروع کردم به ماليدن ، چشمای شيرين نيمه باز بود ، گاهی نگام ميکرد و گاهی چشماشو ميبست ، يه صدای آرومی شنيدم ازش که اول برام نامفهوم بود ،چيزی مثل (س گير)
يه چيزی گفته بود ،فکر نميکنم که لغت کير رو به کار برده بود ،فورا متوجه شدم ،چون ميخواست آروم صحبت کنه و درضمن تحريک هم شده بود نتونسته بود خوب ادا کنه و من هم نتونسته بودم خوب بشنوم ،فهميدم که ميخواست بگه (گاز بگير) ،حرف ز رو س شنيده بودم ، من داشتم سينه شو می خوردم ، در اين شرايط واقعا نميدونم که تا چه حد ميخواد گازش بگيرم ، اون ميخواست که نوک سينه ش رو گاز بگيرم ، من واقعا معيار دستم نيست که مثلا تا چه حد اگر گاز بگيرم اون دردش نمياد و از چه مقدار به بعد دردش مياد ، آروم شروع کردم به گاز گرفتنش و فشار دهنم رو زيادتر کردم من اين کار رو خيلی آروم آروم واستم بکنم که دستش رو گذاشت رو سرم و سرم رو به خودش فشار داد ،فهميدم که بايد با حالت وحشيانه ی بيشتری اين کار رو کنم ،سعی کردم زياد از دندونام استفاده نکنم و بيشتر از لبهام استفاده کنم ،با لبهام محکم نوک سينه ش رو گاز گرفتم ، شنيدم که نفسش رو محکم از دماغش داد بيرون ،اين کار اون منو بيشتر تحريک ميکرد ،سعی کردم برم رو سينه ی ديگه ش ...
داشتم سينه ی راستش رو می خوردم ،دست راستم هم روی سينه ی چپش بود ،آروم به من گفته بود که گازش بگيرم ،واقعا دلم نميومد اين کار رو بکنم ،با لبهام خواستم اين کار رو بکنم ،بدون اينکه از دندونهام استفاده کنم محکم با لبهام نوک سينه ش رو گاز گرفتم ،شنيدم که نفسش رو مجکم از دماغش داد بيرون و آروم گفت محکم تر... به خودم گفتم که ديگه بايد از دندونهام استفاده کنم ،نوک دندونهام رو آروم گذاشتم رو نوک سينه ش و شروع کردم به ماليدن بهش ،می خواستم خيلی آروم آروم اين کار رو شروع کنم که هر وقت دردش گرفت بفهمم و ولش کنم ،داشتم همينطور با نوک دندونهام با نوک سينه ش بازی ميکردم که دستش رو گذاشت رو سرم و محکم فشار داد به طرف سينه ش ، يعنی بايد دندونهام رو فشارش رو بيشتر می کردم ،گفتم هر چه باداباد ،گازش گرفتم ،نه زياد محکم ،ولی آروم هم نه ،تقريبا محکم بود ،شروع کردم به گاز گرفتن های مداوم و وحشيانه ،با اولين گاز بدنش عکس العمل سريعی نشون داد و تکون خورد و شروع کرد به گفتن آخ..وای وای وای ... فهميدم که دردش گرفته ،سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم ،چشاش قرمز شده بود يه کم ،صورتش شل شده بود ، دهنش نيمه باز بود ، دستش که روی سرم بود رو آورده بود روی سينه ی راستش و گذاشته بود روش ،منتظر شدم که مثلا به من بگه چه خبرته ،مثلا بگه يواش تر ... ولی هيچ چی نگفت،به هر حال من فهميده بودم که بايد يواش تر گازش بگيرم ، رفتم رو سينه ی چپش، دهنم رو باز کردم و تا اندازه ای که ميتونستم سينه ش رو کردم تو دهنم ،با زبونم اون تو با سينه ش بازی کردم ،زبونم رو می چرخوندم و همزمان با سفت و شل کردن لب هام داشتم سينه ش رو می خوردم ، دهنم رو باز کردم و با زبونم شروع کردم همه جای سينه ش رو خوردن ،هی می رفتم بالا و ميومدم پايين ، ريتم اين کار رو سريع تر کردم و مه جای سينه ش رو با زبونم ليسيدم ،وقتی به طرف بالا و پايين ميرفتم از قسمت بيشتر زبونم استفاده ميکردم ولی وقتی به نوک سينه ش می رسيدم فقط با نوک زبون نوک سينه ش رو می ليسيدم و با لبهام هم می مکيدمش ، اومدم پايين تر ، ميتونستم پرز های کوچيکی رو که در امتداد پايين به سمت نافش قرار داشت ببينم ، حالا سرم پايين بود و بالای نافش ،شروع کردم لبهام رو همينطوری خشک ماليدن به پوستش ،وقتی با لبان نيمه باز روی پوست شکمش حرکت می کردم لبهام چون روش خشک بود بر ميگشت و سطح داخلی لبهام ماليده ميشد روی پوستش ،همون جايی که نزديک قسمتی هست که بزاق ترشح ميکنه ،شروع کردم با زبون شکمش رو ليسيدن ،اول با نوک زبون انگار که دارم نقاشی ميکشم ،خطی رو دايره وار و کج با نوک زبونم روی شکمش و دور نافش رسم کردم ،تحمل نداشتم بيشتر اين کار رو بکنم ،با کل سطح روی زبونم شروع کردم به پوست شکمش کشيدن و شکمش رو ليسيدن ،وقتی از روی نافش رد ميشدم نوک زبونم رو هم می بردم تو و همزمان با اون بدن شيرين هم عکس العمل کوچيکی نشون ميداد و يه کمی تکون می خورد ، نفس هاش کمی تند تر شده بود ، همينطور که داشتم شکمش رو می ليسيدم بدون اينکه سرم رو بالا بيارم زبيرچشمی نگاش کردم ،سرش خم شده بود به يه طرف و لبهاش کاملا به هم نچسبيده بودن و کمی فاصله بينشون بود ،چشماش هم بسته بود ،دست چپم رو گذاشتم رو پای چپش و شورع کردم روش ماليدن ،صبر و تحمل نداشتم ، اومدم آروم آروم بالا و رسيدم به نزديک های وسط پاهاش ،همزمان داشتم شکمش رو می ليسيدم ،پهلو هاش رو هم همينطور ،سرم رو حرکت می دادم و با زبون روی تمام قسمت های شکمش و سينه هاش از بالا به پايين می کشيدم و وقتی که به سينه ها ميرسيدم بيشتر سعی ميکردم سينه هاش رو بمکم و زمان بيشتری روی نوک سينه هاش صرف کنم و بيشتر بمکمشون ، دستم رو بردم آروم پشتش ، باسنش چسبيده بود روی تخت ولی اصلا مقاومتی نکرد ،انگشتهام رو بردم از زير روی باسنش و شروع کردم دايره وار روی باسنش رو ماليدن ،از اين شلوار استرچ ها پوشيده بود دهنم رو از بدنش جداکردم و سرم رو آوردم پايين تر ،ديگه نمی ليسيدمش ،اونيکی دستم رو هم بردم زير باسن چپش ، با کف دست هام دايره وار شروع کردم باسنش رو ماليدن ،همينجوری می ماليدم و گاهی با نوک يکی از انگشتهای دست راستم به طرف شکاف باسنش نزديک می شدم و انگشتم رو می بردم کمی تو و يه فشار کوچيکی ميدادم و دوباره برش ميگردوندم و مشغول ماليدن باسنش می شدم ، آروم دست راستم رو بردم از زير کمس وسط تر و دست چپم رو آروم بالاتر و از رو روی پاهاش رو ماليدم و روی ران هاشو ،هنوز جرات نداشتم که دستم رو بذارم وسط پاهاش ، دست راستم اما ديگه کاملا از زير وسط باسنش بود، انگشت وسط دست راستم رو برده بودم توی شکاف باسنش و داشتم با فشار های ضربه وار با سوراخ پشتش از روی شلوارش بازی می کردم ، دست چپم رو همينطور که می ماليدم به روی ران راستش اومدم بالاتر و نوک انگشت شستم رو نزديک وسط پاهاش کردم و ماليدم بهش ،البته مطمئن بودم که هر کاری الان ميتونم بکنم چون اون کاملا اختيارش رو از دست داده بود و به لحاظ جسمی تسليم من بود ،دستم رو آوردم آروم وسط پاهاش ، آروم گذاشتم وسط پاهاش دستم رو ،کمی ميون پاهاش باز بود ، البته دست من کاملا جا نميگرفت ، دستم رو گذاشتم و با کناره های دستم خواستم با کمی فشار کمی پاهاش رو باز کنم همينطور که اين کار رو می کردم نگاش کردم ،چشماش رو باز نکرد ولی پاهاش رو کمی باز کرد ،هيچ تغيير خاصی نديدم در حالتش ، پاهاش رو کمی باز کرد و دست من خوب وسط پاهاش جا شد ، با کف دستم وسط پاهاش رو از رو شلوار می ماليدم ،آوردم دستم رو بالاتر تا انگشت وسطم تقريبا روی شکاف جلوش قرار بگيره ،با انگشت وسط شروع کردم بالا پايين کشيدن روی شکاف،ان٫شتم تقريبا داشت جا ميگرفت ،از زير با دست راستم که روی باسنش بود باسنش رو به طرف خودم فشار دادم و از رو هم با دست چپم و با انگشت وسطش که در شکاف جلوش قرار گرفته بود جلوش رو به طرف عقب فشار دادم ،يعنی همزمان از هر دو طرف فشارش دادم و يه کمی نگه داشتم ، وقتی انگشت وسط دست چپم جلوش بود ميتونسم حس کنم که اون قسمت گرمای خاصی داره و يه کمی هم ميتونستم حس کنم که مرطوبه ...
ميگفتم که يکی از دستهام پشتش بود و انگشت وسطش از رو شلوار داشت سوراخ باسنش رو می ماليد و اونيکی دستم هم جلوش بود و با انگشت وسط اين دستم هم داشتم آروم با حرکات بالا و پايين رونده وسط پاهاش رو از جلو می ماليدم ،مرطوب بود ،هم مرطوب بود و هم کمی گرم ،وقتی ميرسيدم بالا تر احساس می کردم که يه چيزای تيغ تيغی داره می خوره به دستم ، فهميدم که موهاشو تازه دو سه روزيه که زده و تازه در اومده ،من اتفاقا زياد اطش نداشتم که زودتر شلوارش رو در بيارم و ببينيمش ،نميدونم چرا با اينکه به ياد شيرين خيلی وقتها خود ارضايی می کردم ،حتی شب قبل از اينکه بيام خونه شون سه بار قبل از خواب خود ارضايی کردم ، خيلی هم لذت داد ، خود ارضايی های من بستگی به واقعی و امکان واقعی شدنشون داره ، اگر که چيزی رو که در ذهنم تصور ميکنم امکان واقعی شدنش باشه خوب ارضا ميشم و شتاب آبی که مياد بيشتره و لذتش هم بيشتره ، من از اون آدم هايی هستم که مثلا نميتونم با يه عکس سکسی خود ارضايی کنم ،ممکنه که مثلا يه عکس لخت يه نفر رو ببينم و حتی تحريک هم بشم ،ولی تا شروع ميکنم به خود ارضايی حتما بايد قيافه ی يه نفر جلوی چشمم بياد که يا با اون قبلا سکس داشتم و يا امکان سس داشتن با اون در آينده بسيار زياده ،يعنی ميخوام بگم به واقعيت خيلی بايد نزديک باشه ، ... برگردم به ماجرای شيرين ،ميخوام اينو بگم که در مورد شيرين عجيب بود ماجرا ،چون من شب قبلش سه بار خود ارضايی کرده بودم ، اونم فقط با ياد شيرين ،ولی الان که پيش اون بودم صرفا برام اين حس کنجکاويش جالب بود ،درسته خب ،تحريک شده بودم ،ولی من تا يه نفر رو نشناسم خوب ،تا بدنم کاملا با بدنش آشنا نشه نميتونم اونجوری که دلم ميخواد ارضا بشم ، .. خلاصه ... کسی که اين وسط داشت ماشين سکس رو پيش می برد من بودم ، اگشت وسطم رو ميماليدم به وسط پاهاش ،به صورت بالا به پايين ،به قسمت سوراخ که ميرسيدم آروم فشار کوچيکی هم ميدادم که متوجه ميشدم در اين لحظه نفسش رو يه کم بيشتر داره از دماغش ميده بيرون ، کمی خواستم آرامش رو بذارم کنار و وحشی باشم ،دستم رو آوردم بالا و خواستم از زير شورتش از جلو دستم رو بکنم تو ،نگاه کردم تو چشاش ، انگشتام از زير شورتش رد شد ،ولی هنوز نوک انگشتام به سرشکاف ميون پاهاش نرسيده بود ، دست راستش رو آورد به طرف شکمش ، فکر کردم ميخواد مقاومت کنه و نذاره که من دستمو ببرم تو ،ولی دستش روی نافش بی حرکت موند،من دستم رو بيشتر بردم تو ، انگشت وسطم رو بردم بيشتر تو ، ميتونستم حس کنم که موهاشو تازه زده بود و تيغ تيغی بود ، قسمتی از شورتش چسبيده بود به وسط پاهاش و رفته بود لای اون شکاف ، فکر ميکنم چون از بس مرطوب بود اونجا و منم از رو ماليده بودمش اينطوری شده بود ،با دو انگشتم اون قسمت از شورتش رو سعی کردم بزنم کنار ،وقتی زدم کنار انگشتام که رفت میون شکاف و لغزید تو اون شیار،همون دستش رو که گذاشته بود روی نافش آورد و دست منو گرفت و نفسش هم بالا گرفت ،چشماشو باز نمیکرد ،من میخواستم ببینمش ،ولی چشماش بسته بود ، انگشت اشاره م رو بردم و با کلیتورسش شروع کردم به بازی کردن ،از پایین به بالا کشیدم و مطمئن شدم که انگشتم روی نوک کلیتورسشه ،شروع کردم با حرکات دایره وار و یا از بالا به پایین باهاش بازی کردن ، نفس هاش تند تر شده بود ،داشت با اون دستش که ساعد منو گرفته بود بيشتر فشارم می داد ،کليتورسش رو ول کردم و انگشتم رو بردم پايين تر داشت نزديک ميشد به سوراخ ، بردم انگشتم رو و نوک انگشتم تقريبا روی سوراخ قرار گرفت ،نبردمش تو ،فقط انگشتم رو به صورت افقی بهش فشار دادم ،به صورت فشار های مداوم ولی ضربه ای ، با اين کار کم کم داشت نوک انگشتم در هر حرکت بيشتر ميرفت تو ،تحملم زياد بود ،نميخواستم فورا انگشتم رو بکنم تو ، همينطوری با اين حرکت انگشتم رفتم پيش، فشار ها مو کم کم داشتم بيشتر می کردم ،نفس نفس هاش بيشتر شده بود ،لبهاش نيمه باز شده بود ،يه لحظه دوست داشتم لبهاشو گاز بگيرم ، رفتم به طرف لبهاش ، چشماش بسته بود ولی از گرمای نفسم فهميد که سرم رو بردم به طرف صورتش ، سرش رو کج کرد به طرفم که همديگه رو ببوسيم ،لبهامون ماليده شد به هم ، حالا احساس ميکردم وقت خيلی خوبيه برای بوسيدن ،هميشه اينجوريه ،يه بوسه هست که اول کار خيلی لذت داره ،بعدش اگه زياد ببوسی لطفش از بين ميره ،يه بوسيدن هم هست که اينجا بعد از آشنا شدن بدن ها بسيار به آدم لذت ميده ،يه جور سلام دوباره س ، .... انگشتم داشت کار خودشو می کرد و من شروع کردم لبهاش رو بوسيدن ،اول آروم ، بالا ، پايين ،دور لبهاشو ،و بعد زبون زدم کمی به دور لبهاش ،اونم زبونش رو آورد بيرون ، با دور لبهام زبونش رو گرفتم ،شروع کردم با ريتم بيشتری ازش لب گرفتن ،همزمان هر چقدر ريتم بيشتر می شد انگشتم هم فشارش بيشتر ميشد ، از حالت افقی انگشتم رو در آوردم و به حالت عمودی نوک انگشتم رو خواستم بکنم تو ، از بس به دليل تحريک شدن زياد خيس شده بود اونجا که تا يه بند انگشتم تقريبا به راحتی ميرفت تو، بطور وحشيانه ای کم کم شروع کرديم که لبهای همديگه رو بخوريم ، لبهامون حتی به چونه هامون هم کشيده می شد ، شروع کردم کمی لبهاشو گاز بگيرم ،همزمان انگشتم رو بيشتر فشار دادم تو ،مقاومتی نکرد ،من تقريبا مطمئن بودم که پرده نداره ،چون اگر داشت همون اول ميگفت که مواظب باشم و يا لا اقل الان مقاومت می کرد ،ولی هميشه يه شک برای آدم باقی ميمونه که نکنه دلش ميخواد من پردشو بزنم ،من انگشتم رو تصميم گرفتم يهو بکنم تو تا جايی که ميتونم ،همينجوری که يه بند از انگشتم رو داشتم بالا پايين می بردم و داشتم لبهاشو گاز ميگرفتم اين دفعه به جای اينکه فقط به اندازه ی يه بند ببرم تو انگشتم رو ،سعی کردم تمام انگشت رو با فشار بدم تو ،وقتی فشار دادم تو انگشتم همون اوايل به يه چيز گوشتی خورد ، ولی رفت پايين ،اولين باری بود که بعد از مدت ها چشماشو باز کرد همراه با گفتن آخ و نفس نفس زدن ،تو چشمام نگاه کرد ،چشماش سرخ سرخ شده بود ،به من گفت : مواظبی؟ و من جواب دادم که مواظب چی ؟ مگه دختری؟ اونم گفت : آره مگه نديديش؟ انگشتم تا ته رفته بود تو ،يه لحظه ترس برم داشت ،فکر کردم پرده شو زدم ،ولی آخه هيچی اون تو پاره نشده بود ، انگشتم رو آروم آوردم بيرون ،گفتش : چی شد ؟ جواب دادم که پس چطور انگشتم رفت تو ؟ اونم گفت : مگه انگشتت نخورد بهش؟ منم گفتم :آهان ،پس يعنی پاره نشده ،من فکر ميکردم اگه کسی پرده داشته باشه نميشه حتی انگشتتو بکنی تو ،و اون گفت نميدونم شايد هم ندارم و با لحن آروم تکرار می کرد که : بکن ... بکن ... ،من شک ورم داشته بود ،نکنه پرده ش همون چيز گوشتی بود و اين ميخواد که من پرده ش رو بزنم ؟ می ترسيدم ، خوشبختانه نميدونم چرا به لحاظ جنسی به طور کامل تحريک نشده بودم وگر نه نميتونستم مقاومت کنم وقتی داشت ميگفت بکن .انگشتم رو دوباره بردم تو آروم از همون زايده ی گوشتی ردش کردم ،سرم رو بردم طرف گردنش ،طوری که لب هام کنار گوش هاش قرار گرفت ،لبهای اونم کنار گوش های من ،آروم گفت ،خودت بکن ،...خودتو می خوام ....، و من بدجنسيم شروع شد : گفتم : منظورت چيه ؟ گفت: با انگشت نه ،خودت بکن ... گفتم : يعنی چی خودم بکنم ؟ خودم دارم ميکنم ديگه ، گفت : اذيتم نکن ،بکنش تو .... ،گفتم : بايد اسمش رو بگی ، گفت :بکنشششش..... نفس هاش تند تر شده بود ، گردنش عرق کرده بود ،گفتم کجامو بکنم تو ؟ سرش رو آورد طوری که چشماش روبروی چشمام قرار بگيره ،تو چشمام نگاه کرد و گفت : بکن منو ... گفتم چی مو بکنم ؟ لحن من مطلقا مسخره آميز نبود ،ميدونست که دوست دارم بشنوم اون واژه رو ، خيلی آروم گفت : کيرتو ، گفتم کجامو؟ کمی صداش بلند تر شد و گفت : کيرتو بکن تو ، کيرتو می خوام ،گفتم : آخه تو مگه پرده نداری؟ گفت : چرا ، ولی مهم نيست ،گفتم : نه من نميکنم، گفت : ندارم ،پرده ندارم . باور نکردم ،خيلی موقعيت دشواری بود ،درسته که انگشتم رفته بود تو ،ولی فقط به اندازه ی انگشت من باز ميشد و نه بيشتر ،اون زائده ی گوشتی نميذاشت که چيز کلفت تری بره تو ،فکر کردم همين بايد پرده باشه و اينم خيلی تحريک شده و حتما ميخواد که من پرده شو بزنم ،گفتم می خوای از عقب بکنم ؟ گفت : نه ،از جلو بکن . گفتم يعنی کجاتو ؟ گفت بکن ديگه ، چرا نميکنی؟ همينطور که حرف ميزدم داشتم انگشتم رو هم بالا پايين می بردم ، از اون زائده ی گوشتی گذشته بودم و کناره ی انگشتم داشت زائده ی گوشتی رو لمس می کرد ،امکان نداشت که مال من راحت می رفت اون تو ، صد در صد اون زائده ی گوشتی نميذاشت ،ولی آخه فکر نمیکردم پرده به این شکل باشه ، تکرار کردم : کجاتو بکنم ؟ گفت : جلومو ،چشاش بسته شده بود ، گفتم اسمشو بگو ، کمی لحنش بلند تر شد ، و گفت : بکن ديگههههه.... گفتم بکنم تو کست؟ ..... گفت آره ،گفتم چی مو بکنم ؟ گفت :کيرتو ، گفتم دوست داری کيرمو ؟ گفت : بکن ،من نميتونستم ريسک کنم ، نميخواستم پرده ش رو بزنم ، داشتم مطمئن می شدم که پرده داره ،چون اولش گفته بود دارم ولی مهم نيست بکن ، و بعد که من گفته بودم نميکنم گفته بود ندارم ، به اندازه ی کافی هم تحريک شده بود و مثلا الکی نگفته بود که پرده داره ،چون به درجه ای از تحريک جنسی رسيده بود که فقط می خواست من بکنم توش و ديگه هيچی براش مهم نبود و مطمئن بودم که دروغ نگفته بود اولش که پرده داره . من تصميم خودم رو گرفته بودم ،نميخواستم بکنمش ،وقتی بچه بودم با همکلاسی هام وقتی تو خونه نتها می شديم شلوار هامون رو در مياورديم و مال همديگه رو ميديديم و دست می زديم به مال همديگه و حتی خيلی از ماها از عقب همديگه رو می کرديم ،ميدونم که اين رو اگه اکثر دختر ها بشنون تعجب می کنن ولی واقعيتيه ،و اين عمل فقط به خاطر در دسترس نبودن دختر بود ،خلاصه ميخوام بگم من اون موقع ها تجربه ی از عقب کردن رو داشتم ، اين مطلقا با همجنس بازی نبايد اشتباه بشه ،چون همجنس باز ها در شرايط آزاد و در شرايطی که ميتونستند با جنس مخالفشون ارتباط آزاد جنسی برقرار کنن ،با همه ی اين ها جذب جنس موافق می شن ،ولی در مورد نسل ما اينطور نيست ،اکثر پسرها اگر واقعا صادق باشن يک لحظه ، با من هم نظر خواهند شد که در دوران کم سن و سالی اکثريت قريب به اتفاق با همجنس خودشون ارتباط کم يا زياد داشتن ، کثريت هم اين رو با گذشت زمان از دست ميدن ، اين موضوع علل جامعه شناختی بسياری داره که اينجا جای بحثش نيست. خلاصه ... من خواستم از عقب بکنمش ،ولی آخه دوست نداشتم که فقط خودم لذت ببرم و اون لذت نبره ،راستشو بخواين خودم هم فکر نميکردم که لذت چندانی ببرم ،چون واقعا دوست داشتم که از جلو بکنم ، آخه اصلا عقب برای اين کار نيست که ، ولی فقط برای اينکه تا اين درجه ی تحريک جنسی رسونده بودمش و خودم هم بعد از تکرار اون کلمات تحريک شده بودم ميخواستم به طريقی باهاش سکس داشته باشم ،دکمه های شلوارش رو باز کردم و خواستم شلوارش رو بکشم پایین ، این کار رو خیلی دوست دارم ، از طرفین خواستم شلوارش رو در بیارم ، بر خلاف انتظارم شلوارش راحت در اومد ، خودش کمک کرد که شلوارش رو از پاش در بیارم ، شورتش رو سعی کردم بدم پايين ، مجبور بود کمی باسنش رو بده بالا تا شورت کاملا از تنش بيرون بياد کمی با زور شورتش رو کشيدم پايين و اون هم کمی باسنش رو داد بالا ،شورتش رو از پاش در آوردم ،تو جيب پشتم يه بسته ی سه تايی کاندوم آورده بودم ، اون موقع از اين کاندوم های rough rider خريده بودم که عکس روش هم قشنگ بود و در ضمن خاردار بود ،ولی آخه اينها برای جلوی زن مناسب بود و نه پشتش ، نگران بودم که دردش مياره اگر با اين کاندوم بکنمش ،به هر حال نميشه که بدون کاندوم نکرد ،شلوارم رو در آوردم و شورتم رو هم از پام بيرون آوردم ، همينطور تخت دراز کشيده بود و فکر می کرد که می خوام از جلو بکنمش ، راست کرده بودم شديدا ، اون موقعی که اون کلمات رو خيلی صريح به من گفته بود خيلی تحريکم کرده بود ،کاندوم رو کردم سرش و آوردمش پايين و دو سه بار کشيدم از بالا به پايين که کاملا کیپ بشه ،دستم رو بردم وسط پاهاش با انگشتم با لای شيار وسط پاهاش بازی کردم ،هنوزکاملا خيس بود ، پيرهنم رو در نياورده بودم ،کمی انگشت هام رو بهش ماليدم و دستم رو بردم زير باسنش و خواستم که برش گردونم ،هلش دادم با دستهام به يک طرف و خواستم که برش گردونم ،چشماش رو که بسته بود باز کرد و گفت : چيکار ميکنی ؟ منم فقط گفتم : برگرد. اونم مقاومت نکرد و برگشت ،دمر خوابيده بود ،انگشتم رو بردم لای باسنش و روی سوراخ باسنش رو ماليدم ،سوراخ نسبتا باز شده بود ،سعی کردم انگشتم رو يه کم بکنم تو که ديدم با کمی فشار نوک انگشتم رفت تو، فهميده بود که من نميخوام از جلو بکنمش ،ولی از طرفی اگه ميدونستم که از عقب دردش مياد و يا خودش لذتی نميبره هيچوقت اين کار رو نمی کردم ، ميشنيدم که داره تکرار ميکنه بکن .. بکن....، فهميدم که بدش نمياد از عقب بکنمش ، يه کم آب دهن زدم از روی کاندوم به مال خودم و يه کم هم ماليدم به لای پاهاش و روی سوراخ باسنش ، وقتی آب دهن زدم انگشتم رو يه بار ديگه بردم تو ،تا نصف انگشتم راحت رفت تو ، نه به راحتی جلوش ، ولی لازم نبود زيار فشار بدم ، و با کمی هل دادن انگشتم انگشتم ميرفت تو ،شنيدم که کمی بلند تر گفت بکن ... بکن ديگه ... اومدم جلوتر ،مال خودم رو گرفتم دستم و سرش رو هدايت کردم به طرف سوراخ پشتش ،داشتم ميماليدمش به سوراخش و کمی هم همزمان فشار ميدادم ، اينطوری نميشد ، سوراخش کاملا باز نشده بود ، دستم رو بردم زير و آوردمش بالا به طوری که کف دستهاش رو زمين قرار گرفت و زانو هاش هم همينطور ، حالا بهتر شده بود ،مال من به قدری راست شده بود که لازم نبود با دست هدايتش کنم ،دو طرف باسنش رو از هم باز کردم ، سوراخ پشتش کاملا واضح ديده ميشد ،کمی هم باز شده بود ، اما جلوش خيلی بيشتر باز شده بود ،يه لحظه گفتم که بکنم جلوش ولی می ترسيدم ،تا حالا اين کار رو نکرده بودم ، اگر گندش در ميومد افتضاح ميشد ،دوست خواهرم بود و من نميتونستم هيچ گهی بخورم ، همينطور که با دو دست دو طرف باسنش رو به طرف بيرون فشار داده بودم خودم رو آوردم جلوتر و نگاه کردم ببينم که سرش داره جای درستی ميره ،سرش رو دقيقا ميزون کردم باسوراخ پشتش ،و کمی فشار دادم ،دستهام رو ول کردم و اومدم کمی جلو تر و با يه دستم مال خودم رو گرفتم و اونيکی دستم رو گذاشتم رو کمرش ، شروع کردم که فشار زياد بهش بدم ، همينطوری داشتم فشار ميدادم و ميرفتم جلو که صداش درومد : آی آی آی .... ، اونجا نيست ،من گفتم : نميخوام از جلو بکنم ، گفت : ميدونم ،بيا بالا تر . گفتم خودت ببرش . دست راستش رو از رو زمين برداشت و آورد از پشت مال منو گرفت و يه ذره حرکتش داد ،جالب اينجاست که اصلا به نظر من هيچ تغييری ندادش ،فقط به اندازه ی يکی دو ميلی متر جابجاش کرد و من اصلا نفهميدم ،منم خواستم بدون هيچ تغيير ديگه ای همينجوری آروم بکنم تو ،وقتی فشار ميدادم احساس کردم که سرش داره ميره تو ،ولی چون کاندوم داشتم زياد متوجه نبودم ،بيشتر فشار دادم و احساس کردم که بالاخره رفته تو ،اونطوری که فکر ميکردم تنگ نبود ،آخه فکر ميکردم اصلا امکان نداره مال من بره تو ، احتمالا چون زيادی تحريک شده بود بازتر شده بود،تا همينقدری که برده بودم تو صداش در نيومده بود ،نميخواستم همه شو يه دفعه ای ببرم تو ، يه کم کشيدمش بيرون ، ولی نه به اندازه ای که در بياد از توش ،يه کم کشيدمش و دوباره بردمش تو ،اين بار کمی بيشتر رفت تو ، و شنيدم که نفسش رو محکم از دماغش داد بيرون ،ديگه داشتم ريتم ميگرفتم ، همين کار رو تکرار کردم و هر سه چهار دفعه ای که عقب جلو می کردم کمی بيشتر هل ميدادم تو ، سوراخ عقبش کاملا داشت باز می شد ،ديگه هر دو تا دستم رو کمرش بود و هر دفعه که می کردم تو کمرش رو هم کمی به طرف خودم هل می دادم ، مثل يه رودخونه که هی سعی کنه از سنگلاخ ها بگذره و بالاخره به مسير اصلی خودش بيافته ،ما هم اينجوری شده بوديم ،تا اون موقع اين من بودم که اون رو هدايت می کردم ، ولی بعد از اين ديگه اين يه نيروی ديگه بود که ما رو هدايت ميکرد ،اونهايی که به خدا اعتقاد دارن ميگن خدا ، اونهايی که به نيرو های ديگه ای اعتقاد دارن حتما از اون نيرو ها نام می برن ، برخی هم ميگن که در واقع یک نوع هارمونی هستش که در غريزه ی انسان وجود داره و با هماغوشی نمود پيدا ميکنه ، در حرکات متناوب هماغوشی ما کاملا مال من ميرفت تو و ناخودآگاه سعی کرده بودم نفس نفس زدن های خودم بو با نفس زدن های اون يکی کنم ، دلم راضی نبود ، هماغوشی روحی پر ارزش ترين و لذتمندترين هماغوشی هستش ،يعنی من بايد روحا نزديک بشم بهش و احساس کنم که داره لذت می بره ، من راضی نبودم که دارم از عقب می کنمش ،ولی شیرین لذت کمی هم نميبرد ،کاملا می فهميدی از حالت هاش که لذت زيادی داره می بره ، به هر حال برای اينکه يه کمی دلم راضی تر بشه دست راستم رو بردم از زير شکمش و به طرف جلوش ،حرکات متناوب رو قطع کردم برای به مدت کوتاه ولی ميديدم که بدن اون کمی اتوماتيک داره عقب جلو ميکنه ،ونميتونست اين ريتم رو يه دفعه ای قطع کنه ، انگشتم رو بردم و کليتورسش رو لمس کردم و شروع کردم به ماليدنش ،شروع کردم با تمام انرژی بهش بفهمونم که ميخوام ارضاش کنم همينطور که کليتورسش رو می ماليدم شروع کردم به ادامه ی حرکات متناوب ،صداهامون بلند تر شده بود ،صدای اون که ميگفت .. آی ... آی ...آی.. همراه با نفس زدن های بين اين گفتن آی، و من که که نفسم رو از دهنم بيرون ميدادم ، مثل آدمی که از يک دويدن طولانی سر ميرسه و نفس نفس ميزنه ، نفس هامون هارمونی بسيار زيبايی ايجاد کرده بود ،اونيکی دستم رو بردم طرف سينه هاش و سينه ش رو محکم گرفتم ،با اينيکی دستم داشتم کليتورسش رو می ماليدم و همزمان هم داشتم از عقب می کردمش ،نفس هامون قاطی شده بود ،هارمونی داشت پيچيده تر ميشد ،.......
من ترجيح ميدم اينجا دیگه این ماجرا رو تموم کنم ،تقريبا قسمت اعظم احساساتی رو که ميخواستم بيان کنم بيان کردم ،ای کاش فرصتی پيش ميومد که مثلا موشکافی ميکرديم با کمک تمام دوستان آگاه و عزيزم که چرا با وجود تحريک کامل جنسی هر دو طرف ،با وجود رضايت طرف جنس مونث،چرا طرف مقابل حاضر نيست هماغوشی کامل و معمول مرد و زن رو به شيوه ی طبيعيش برقرار کنه ،تا چه حد عللش جامعه شناختی هستش ، آيا نميخواد يا شايد هم ميخواد و نوعی حس ساديسم در پسر هست و ميخواد اذيتش کنه ..... و هزار تا سوال ديگه که انشالله شرایط فراهم بشه و این سوال ها رو بشه اینجا مطرح کرد.
مرسی از تمام شما دوستان عزيزم که حوصله کردين و نوشته های منو خوندين ،بسيار متشکرم از همه تون .
آريا جمشيدی.
|
aavizoon
اعضا
|
28 Nov 2006 10:32 - # | ویرایش بوسیله: aavizoon
|
aavizoon
اعضا
|
راستي من مي خوام بعد از اين داستان ها خاطرات سكسي و واقعي خودم رو از بچگي تا الان بذارم . اما تو خيلي از جاهاش ممكنه دستمالي و نوازش بچه ها باشه . ادمين بگه آيا اجازه اين كار رو دارم ؟
|
aavizoon
اعضا
|
مرسی عزیز
|
pesar_e_tarso
اعضا
|
|
|
28 Nov 2006 15:18 - # | ویرایش بوسیله: aavizoon
بهناز جون حالا كجا شو ديدي از اينم توپ تر مي شه
راستي ادمين جان لطفا جواب منو بده . من مي خوام بعد از اين داستان ها خاطرات سكسي و واقعي خودم رو از بچگي تا الان بذارم . اما تو خيلي از جاهاش ممكنه دستمالي و نوازش بچه ها باشه . ادمين بگه آيا اجازه اين كار رو دارم ؟
|
aavizoon
اعضا
|