| پیام |
نویسنده |
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
جرعه آن باده بیزینهار
بر سر و بر دیده دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز در این جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصااند عصا را فکند
قبضه هر کور که دیدن گرفت
خلق چو شیرند رها کرد شیر
طفل که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود
از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی
مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان میرود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان میرود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان میرود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان میرود
|
jako_jonevar
اعضا
|
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهای جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوستکامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صحبت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهای در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
ماننده کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
|
jako_jonevar
اعضا
|
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند
|
jako_jonevar
اعضا
|
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیکار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها
ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری مینهی وز دست مستی میجهی
ای جان چه دفعم میدهی این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خارهای امشب نداری چارهای
تو ماه و ما استارهای استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو بردهام پنداشتی من مردهام
تو صافی و من دردهام بیصاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد
نی تب بدم نی درد سر سر میزدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهای بیپیشگی کردست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کاین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که میکند
باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
|
jako_jonevar
اعضا
|
گر آتش دل برزند بر ممن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظهای خنجر زند
هر جان که اللهی شود در لامکان پیدا شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بیجا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی
زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند
دل بیخود از باده ازل میگفت خوش خوش این غزل
گر می فروگیرد دمش این دم از این خوشتر زند
|
jako_jonevar
اعضا
|
jako_jonevar
|
icy_ice
اعضا
|
icy_ice
|
jako_jonevar
اعضا
|
|
|
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
|
jako_jonevar
اعضا
|