| پیام |
نویسنده |
8 May 2007 23:40 - # | ویرایش بوسیله: mey_foroush
راستي! من قرار نيست اينجا فقط احساساتم رو بيان كنم ها!! شايد بعضي وقتا همين طوري هم داستان بنويسم!! ربطي به احساساتم نداره!!
شما هم اگه چیزی برا گفتن داشتسن بگین! ترجیحا چیزی که خودتون نوشته باشین.... امتحان کنین... ضرر که نداره!
|
mey_foroush
اعضا
|
|
|
8 May 2007 23:43 - # | ویرایش بوسیله: mey_foroush
سه دلاور
توي پارك با دوستم نشسته بوديم و داشتیم هوا نوش جان می کردیم كه يهو دوستم با آرنج يه ضربه به پهلوم زد:
- هي! هادي.. اونجا رو نگاه كن..
- چي رو؟ آهان! واي. اينا كيان؟
- ببين چطوري راه ميرن! واقعا اينا كين؟
- مگه شمشيراشون رو نمي بيني؟ اينا همون سه تا دلاورن..
- عجب!! راست میگی ها... و خندید.
همه توي پارك مجذوب جذابيت بي حساب اين سه تا بودن... از هر جا مي گذشتن، مردم برمي گشتن و بهشون خيره مي شدن.
يه مرد از جلوي ما رد ميشد كه مكالمه من و دوستم رو شنيد. برگشت و گفت: نگين سه دلاور! بگين سه دلبر. نمي بينين دخترا چطوري نگاشون مي كنن؟ شرط مي بندم كه قند تو دل همه دخترا الان برا اين سه تا آب شده!!
من خنديدم و گفتم: آره! فقط يه اسب سفيد كم دارن..
دوستم گفت: خوب! انصافا نگاه كردن هم داره!
يه بچه بامزه دست تو دست مامانش داشت رد ميشد. فكر كنم 4 سالش بيشتر نبود. تا اونا رو ديد، داد زد: مامان منم شمشير مي خوام! مامانش جواب داد: خوب پسرم عوضش تو هم توپ داري! بچه داد زد: نمي خوام! من شمشير مي خوام. مامانش گفت: خوب، برو به خودشون بگو.
کلافه ام کردی با این بهونه گیری هات!!
دويدن پسر بچه رو با چشام دنبال كردم. اون سه تا اول جا خوردن. اما بعدا يكيشون شمشيرش رو با توپ پسر كوچيكه عوض كرد! بعدشم باهام شروع به راه رفتن كردن!
الان 4 تا دلاور بودن. با سه تا شمشير پلاستيكي و يه توپ خوشگل قرمز!
4 تا دلاور كوچولو
|
mey_foroush
اعضا
|
8 May 2007 23:57 - # | ویرایش بوسیله: mey_foroush
عجب داستان مزخرفی شد این بالایی!!
گوته میگه: نویسنده دل در گرو نوشته خود می بندد!
نتیجه: یا گوته حرف احمقانه ای زده، یا من نویسنده نیستم یا این بالایی نوشته نیست!
یه نتیجه دیگه: این حرف اصلا حرف گوته نیست و من خواستم باهاش کلاس بزارم!
یکیشون درسته دیگه بالاخره!
پ.ن: گول زدن واقعا کار آسونی هست!!
چرا؟
چ و ن:
من از این متن بالایی خوشم میاد!
پ.ن پریم: یا تظاهر می کنم که خوشم میاد.
نکته اساسی:
تظاهر درست فرقی با واقعیت ندارد.. اما شاید کمی با حقیقت فرق داشته باشد!
|
mey_foroush
اعضا
|
داستاني كه مي خوام الان بزارم، خيلي قشنگه! بخونين تا حال كنين.
نكته: باور كنين!
|
mey_foroush
اعضا
|
9 May 2007 13:56 - # | ویرایش بوسیله: mey_foroush
پيتزا، عشق و چشم چروني!
من توی یه پیتزا فروشی کار می کنم. شغلم آوردن پیتزا و بردن ته مانده غذاست و دستمال کشیدن به میزها! اما کار دیگه ای هم دارم. اون هم چت کردن هست. با این و اون. پسر و دختر..
اما ترجیحا دختر! زشت، زیبا فرقی نداره. دیوار خیال بلنده و من یه خیال باف واقعی!
چند وقت بود با یه دختر توی چت آشنا شده بودم. طرف مهندسی می خوند و حسابی باد تو کلش داشت.
هدفم این بود که کمی سر به سرش بزارم. بهش گفتم که من هم مهندسی می خونم!!! البته توی چند تا شرکت کار هم می کنم. مهندس مشاور و این چرت و پرتا. گفته بودم که عمران خونده ام. الان هم دارم فوق می خونم!! کف بدبخت بریده بود. وانمود کردم که بهش علاقه مند شدم. می دونستم که خوشحال شده!! گفت که اهل تهران هست و من ها بهش گفتم که من اهل تهران نیستم. اما تهران ساکنم.( در واقع تهرانی بودم و بهش دروغ گفتم). حسابی بازار سرکاری داغ بود. بعد چند روز صحبت ازش تونستم ویس بگیرم. صدای قشنگی داشت. من هم از دیوار خیال بالا رفتم و یواشکی قیافش رو هم دیدم!! بد نبود. کم کم به هم نزدیک شدیم. صحبت ها از شوخی های معمولی گذشت و بحث به علایق و خواسته ها و .... رسید.
یه روز تو چت بهم گفت:
- هادی!
- جونم آرزو!
- تو اینجا! تهران.. توی یه شهر غریب چی کار می کنی؟؟ دلت نمی پکه از تنهایی؟
- آرزو! چی کار کنم دیگه! زندگی همینه! البته من اینجا چند تا دوست هم دارم! بعضی وقتا باهاشون می گردم. پیاده قدم می زنم و با آجرها صحبت می کنم. هر از چند گاهی که پیتزا فروشی مورد علاقه ام می رم. تازه! تو که هستی خانومی! اصلا دیگه دلتنگ نمیشم!
(خداییش استاد تمام سرکار گذاشتن بودم)
- (چند تا قلب و گل فرستاد) خواهش می کنم هادی! منم با تو احساس تنهایی نمی کنم. چه پیتزا فروشی میری؟ چطوری هست که بهش علاقه داری؟
- آهنگ هایی از کیتارو و ونجلس و یانی برا پخش می ذاره! فضای ساده و قشنگی داره! به پیتزا فروشی ........ می رم!! ( عمدا اسم پیتزا فروشی خودمون رو گفتم. چون می دونستم میاد و می خواستم ببینمش)
(صحبت رو عوض کردیم و بردیم به سمت عشق و هر دو مدتی روی لبه تیغ قدم زدیم. در حالی که منتظر بدیم تیغ دست طرفمون رو ببره تا پانسمانش کنیم!!)
اون شب گذشت. شبهای بعدی هم! هر روز باهم حرف می زدیم. کم کمک داشت اوضاع جدی میشد!!
اون روزهم تو پیتزا فروشی بودم. ساعت 9 بود. پیتزا فروشی پر بود. یه مرد یه طرف نشسته بود. چند تا دختر هم يه طرف. انصافا يكي از يكي خوشگا تر!یه خانواده هم یه طرف. چند تا زوج عاشق هم تو پیتزا فروشی داشتن کلمات عشق رو لب خوانی می کردن.. منم سرم شلوغ بود. آهنگ carvansary از كيتارو داشت پخش ميشد و من تند تند بين ميزا مي گشتم. به ميز يه زوج عاشق رسيدم.
- خوش اومدن! غذاتون رو انتخاب كردين؟
- خانوم! بفرما ببينيم!
- به طرف خانوم برگشتم.
- بذار فكر كنم.( خانوم گفت)
( خواستم بگم هر قدر دوست داري فكر كن. تا فردا فكر كن. من هم دارم نگات مي كنم)
هر قدر بيشتر نگاش مي كردم، عطشم بيشتر ميشد! زيبا بود. با چشم هايي مهربون و ناز! مثل همون قضيه يه باغ گل سرخ و يه گل سرخ داستان شازده كوچولو بود!
صداي شوهرش در اومد: الميرا زود باش ديگه! آقا منتظره!
من فهميدم سوتي دادم و سرم رو پايين انداختم.
بالاخره سفارش داد..
رفتم سر ميز دخترا. سفارش اونا رو هم گرفتم. يكيشون قشنگ بود. يه طوري بهم نگاه مي كرد!اما بعد از ديدن الميرا خانوم خيلي جديش نگرفتم.
. دلم صداي داريوش رو مي خواست تا پنجه هاي كيتارو! مي دونستم شوهر داره! نبايد بهش فكر مي كردم. به طرف ميز دخترا يه نگاه كوتاه انداختم. الميرا خانوم و شوهرش رفتن. من هم رفتم سر صندوق. دخترا هم پاشدن كه برن. موقعي كه از در بيرون مي رفتن، داشتن تعارف مي كردن. بالاخره يكيشون گفت: اه. آرزو برو ديگه! كشتي ما رو! چقدر تعارف مي كني آخه دختر!
مثل خري كه صداي گرگ شنيده گوشام تيز شد! خواستم برم دنبالش و آرزو رو پيدا كنم. اما دير شده بود. نمي تونستم از پيتزا فروشي بيرون برم!
اعصابم خراب بود. چه موقعيتي از دست رفته بود. همش تقصير چشم چروني خودم بود. اون زن و شوهر باعث شده بودن كه حواسم از ميز دخترا پرت بشه. اه. مثل ابر بهاري مي خواستم گريه كنم.
مثل اينكه خودم هم داشت باورم ميشد كه مي خوام آرزو رو بگيرم. بايد بهش همه چي رو مي گفتم. بايد تمومش مي كردم.
اون شب تموم شد و من رفتم خونه! آرزو اون شب on نشد. فرداش عوضش اومد. سر موقع!
- هادي!
- چيه آرزو!
- چه خبر؟ مثل اينكه حال نداري؟
- نه! مي خوام خيلي وقته چيزي بهت بگم.
- خوب بگو.
(بازم آرزو)- راستي! پريروز رفته بودم به پيتزا فروشي مورد علاقه تو! هادي! مي ذاري اول من بگم؟
- بگو آرزو!
- راستش من دروغ گفتم بهت. من مهندسي نمي خونم. ادبيات خوندم! الان هم بيكارم. كاري به جز گوش دادن يه موسيقي هم ندارم. ديگه نمي خوام بيشتر از اين بهت دروغ بگم. شرمنده كه اين همه مدت سر كارت گذاشتم!! پريروز اومدم پيتزا فروشي. فكر كنم شناختمت. يه گوشه تنها نشسته بودي! وقتي ديدمت با خودم گفتم نبايد بيشتر از اين بهت دروغ بگم. منو ببخش.
(دهنم باز موند بود. اين دختره از منم زرنگتر بود)
-آرزو! ( خواستم هرچي فحش بلدم بهش بگم، اما يادم اومد كه خودم هم كمتر از اون دروغ نگفتم) پس گفتم: - خوب منم بايد چند تا چيز بهت بگم!
- بگو..
- هادي! صبر كن. يه چيز ديگه هم مونده! بگم يكم بخند!
- پيتزافروشي تون عجب گارسون باكلاسي داشت! اگه ازم خواستگاري كنه، با كله بهش جواب مثبت مي دم!
- عجب!!!!! خواستم دقيق بشناسمش! تنها رفته بودي به پيتزا فروشي؟
- نه! با داداشم بوديم! راستي هادي! اسم واقعي من الميراست. اين هم يه دروغ ديگه!
(سرم داشت بد جور گيج مي رفت)
|
mey_foroush
اعضا
|
|
|
کی می تونه ادعا کنه که از شکلکها بی ریاتره؟؟
|
mey_foroush
اعضا
|
mey_foroush
هادی یک تست جالب هستش در مورد دقت نظر...برو ببین چه رکوردی میاری. تابحال فقط یک در هازر مردم تونستن جوابشو پیدا کنن
http://avizoon.com/forum/1_21645_6.html#msg506098
|
mehran_2
اعضا
|
mey_foroush
اجازه هست ماهم مطلب بنویسیم
|
zongeleh
اعضا
|
Quoting: mey_foroush شما هم اگه چیزی برا گفتن داشتسن بگین! ترجیحا چیزی که خودتون نوشته باشین.... امتحان کنین... ضرر که نداره!
چشم حتما
|
zongeleh
اعضا
|
|
|
mehran_2
Quoting: mehran_2 هادی یک تست جالب هستش در مورد دقت نظر...برو ببین چه رکوردی میاری. تابحال فقط یک در هازر مردم تونستن جوابشو پیدا کنن
بابا این چی بود لامصب؟؟ هدفون رو گوشم بود! کم مونده بود سکته کنم با مرام!
جدی یکم ترسیدم!
zongeleh
Quoting: zongeleh اجازه هست ماهم مطلب بنویسیم
خواهش می کنم. لطف می کنی!
راستی تو داستان آخر از کپی رایت اسمت هم استفاده کردم ها! می بخشی!
|
mey_foroush
اعضا
|