"/>
صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهاي سکسي
فیلم سکسي | سکسولوژي | خنده بازار | داستانهاي سکسي(English)
:سايت های سکسی جديد و ديدنی ، موزيک ، چت ، دانلود ، فيلم ، دوست يابی
 | انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | راهنما | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / فرهنگ و ادبیات / داستان های کوتاهِ کوتاه از نویسندگان ناشناس
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . >>
پیام نویسنده
8 Feb 2007 14:09 - #


Quoting: m0hammad

علی جون داستانهایی که نوشتی واقعا جالب بودن
امیدوارم با انرژی به کارت ادامه بدی
منتظر داستانهای بعدی هستم

محمدجون خیلی لطف داری.من هم فقط برای شماودوسه نفری که میان ولطف می کنن ونظرمیدن می نویسم.واسه همین هم خیلی خوشحال می شم وقتی می بینم پی گیری می کنین ونظرمی دین ودرواقع کارم بیهوده نبوده.
بازهم متشکرم


alixxx2005
اعضا
8 Feb 2007 14:17 - #


يکي بوديکي نبود؛غيرازخداهيچکس نبود.
دوتاخط موازي؛مدت هابودعاشق بي قرارهم بودند...
ولي افسوس...


alixxx2005
اعضا
8 Feb 2007 14:18 - #


موضوع اصلي رافراموش نکن

خانمي طوطي اي خريد؛اماروزبعدآن رابه مغازه برگرداندوبه
صاحب مغازه گفت:((اين پرنده صحبت نمي کند.))صاحب مغازه پرسيد:
((آيادرقفسش آينه اي هست؟طوطيهاعاشق آينه اند.آنهاتصويرشان
رادرآينه مي بينندوشروع به صحبت مي کنند.))آن خانم يک آينه
خريدورفت.
روزبعدبازآن خانم برگشت؛طوطي هنوزصحبت نمي کرد.صاحب
مغازه پرسيد:((نردبان چه؟آيادرقفسش نردباني هست؟طوطيهاعاشق
نردبان هستند.))آن خانم يک نردبان خريدورفت.
اماروزبعدبازهم آن خانم آمد.صاحب مغازه گفت:((آياطوطي شما
درقفسش تاب دارد؟نه؟خوب مشکل همين است.به محض اينکه شروع
به تاب خوردن کند؛حرف زدنش تحسين همه رابرمي انگيزد.))آن خانم
بابي ميلي يک تاب خريدورفت.
وقتي آن خانم روزبعدواردمغازه شد،چهره اش کاملاًتغييرکرده بود.
اوگفت:((طوطي مرد))
صاحب مغازه يکه خوردوپرسيد:((واقعاًمتاسفم،آيااويک کلمه هم
حرف نزد؟))
آن خانم پاسخ داد:((چرا.درست قبل ازمردنش باصدايي ضعيف از
من پرسيدکه مگردرآن مغازه،غذايي براي طوطي هانمي فروختند؟))

alixxx2005
اعضا
13 Feb 2007 09:38 - #


Quoting: alixxx2005
موضوع اصلي رافراموش نکن


علی این داستانت مثل جامعه ما می مونه که موضوعات اصلی رو بی خیال شدن و چسبیدن به موضوعات فرعی
ملت دارن از گشنگی هلاک می شن انوقت این نامردا....

m0hammad
اعضا
19 Feb 2007 13:50 - #


Quoting: m0hammad

علی این داستانت مثل جامعه ما می مونه که موضوعات اصلی رو بی خیال شدن و چسبیدن به موضوعات فرعی
ملت دارن از گشنگی هلاک می شن انوقت این نامردا....


خداييش راست مي گي محمدجون.ولي چه مي شه کرد. به قول شادمهربايدموندوسوخت وساخت.
واسه همينه اين سايت هاروفيلترمي کنن ديگه.نمي خوان اين داستان هارو بخونن عبرت بگيرن


alixxx2005
اعضا
20 Feb 2007 14:30 - #


علی جون کم کاری نکن بقیه داستانهاتو بنویس.اینجوری کم کاری کنی تعویض می شی ها
زود باش دیگه

m0hammad
اعضا
20 Feb 2007 22:56 - #


Quoting: m0hammad
علی جون کم کاری نکن بقیه داستانهاتو بنویس.اینجوری کم کاری کنی تعویض می شی ها
زود باش دیگه

چشم محمدجون
به خداخیلی آقایی.خیلی لطف داری شرمندم.
چشم.



alixxx2005
اعضا
20 Feb 2007 22:57 - # | ویرایش بوسیله: alixxx2005


قدرت کلمات

چندقورباغه ازجنگلي عبورمي کردندکه ناگهان دوتاازآن هابه داخل
گودال عميقي افتادند.بقيه قورباغه هادرکنارگودال جمع شدندووقتي
ديدندکه گودال چقدرعميق است،به دوقورباغه ديگرگفتندکه ديگر
چاره اي نيست،شمابه زودي خواهيدمرد.
دوقورباغه اين حرف هارانشنيده گرفتندوباتمام توانشان کوشيدندکه
ازگودال بيرون بپرند.اماقورباغه هاي ديگرمدام مي گفتندکه دست
ازتلاش بردارند،چون نمي توانندازگودال خارج شوندوخيلي زود
خواهندمرد.
بالاخره يکي ازدوقورباغه تسليم گفته هاي ديگرقورباغه هاشدو
دست ازتلاش برداشت.سرانجام به داخل گودال پرت شدومرد.
اماقورباغه ديگرباتمام توان براي بيرون آمدنازگودال تلاش
مي کرد.هرچه بقيه قورباغه هافريادمي زدندکهتلاش بيشترفايده اي
ندارد،اومصمم ترمي شد؛تااينکه بالاخره ازگودال خارج شد.
وقتي بيرون آمد،بقيه قورباغه هاازاوپرسيدند:((مگرتوحرفهاي مارا
نمي شنيدي؟))
معلوم شدکه قورباغه ناشنوااست.درواقع،اودرتمام مدت فکر
مي کرده که ديگران اوراتشويق مي کنند.

alixxx2005
اعضا
26 Feb 2007 20:30 - #


آن سوی پنجره

دربيمارستاني،دومردبيماردريک اتاق بستري بودند.يکي ازبيماران
اجازه داشت که هرروزبعدازظهريک ساعت روي تختش بنشيند.تخت
اودرکنارتنهاپنجره اطاق بود.امابيمارديگرمجبوربودهيچ تکاني نخورد
وهميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنهاساعت هابايکديگر
صحبت مي کردند؛ازهمسر،خوانواده،خانه ،سربازي ياتعطيلاتشان باهم
حرف مي زدند.
هرروزبعداز ظهر،بيماري که تختش کنارپنجره بود،کي نشست وتمام
چيزهاييي که بيرون ازپنجره مي ديد،براي هم اتاقيش توصيف مي کرد.
بيمارديگردرمدت اين يک ساعت،باشنيدن حال وهواي دنياي بيرون،
جاني تازه مي گرفت.
اين پنجره روبه يک پارک بودکه درياچه ي زيبايي داشت.مرغابيهاو
قوهادردرياچه هاشنامي کردندوکودکان باقاييق هاي تفريحي شان درآب
سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بيرون ،زيبايي خاصي بخشيده بودو
تصويري زيباازشهردرافق دوردست ديده مي شد.همانطورکه مرد
کنارپنجره اين جزئيات راتوصيف مي کرد،هم اتاقيش چشمانش را
مي بست واين منظره رادرذهن خودمجسم مي کرد.
روزهاوهفته هاسپري شد.
يک روزصبح،پرستاري که براي شستشوي آن هاآب آورده بود،جسم
بي جان مردکنارپنجره راديدکه درخواب وآرامش ازدنيارفته بود.
پرستاربسيارناراحت شدوازمستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد
راازاتاق خارج کنند.
مردديگرخواهش کردکه تختش رابه کنارپنجره منتقل کنند.پرستار
اين کاررابارضايت انجام دادوپس ازاطمينان ازراحتي مرد،اتاق را
ترک کرد.
آن مردبه آرامي وبادردبسيار،خودرابه سمت پنجره کشاندتا
اولين نگاهش رابه دنياي بيرون ازپنجره بيندازد.بالاخره اومي توانست
اين دنياراباچشمان خودش ببيند.
درعين ناباوري،اوبايک ديوارمواجه شد.
مرد،پرستارراصدازدوباحيرت پرسيدکه چه چيزي هم اتاقيش را
وادارمي کرده چنين مناظردل انگيزي رابراي اوتوصيف کند؟پرستار
پاسخ داد:((شايداومي خواسته به توقوت قلب بدهد.آن مرداصلاًنابينا
بودوحتي نمي توانست ديوارراببيند.))

alixxx2005
اعضا
2 Mar 2007 00:16 - #


دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."

فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

lili naze
مدیر
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

Powered by MiniBB