Quoting: ravi_gham
میدانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از ان همه سال
آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سر صبح آسوده هی بوی بال کبوتر و نای نعنای نو رسیده می آید
پس بگو قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی
حالا که آمدی حرف ما بسیار
وقت ما اندک
آسمان هم که بارانیست
بخدا وقت صحبت از رفتن دوباره و دوری از دیدگان دریا نیست
سر به سرم میگذاری ؟ ها ؟
میدانم که میمانی
پس لااقل باران را بهانه کن
دارد باران می آید
مگر میشود نیامده باز به جانب آن همه بی نشانی دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟
تو که تا ساعت این صحبت ناتمام ، تمامم نمیکنی ؟ ها ؟
باشد گریه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی از احتمال شوق شبیه همین حالای من هم به گریه میافتد
چه عیبی دارد
اصلا چه فرقی میکند ؟
هنوز هم باران میبارد.
هنوز هم میدانم که هیچ نامه ای به مقصد نمیرسد.
حالا کم نیستند اهل هوای علاقه و احتمال که فرق میان فاصله را تا گفتگوی گریه میفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و آسمان هم که بارانیست ...