| پیام |
نویسنده |
ظلمت
چه گریزیت ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پلهء آن غرفه عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کورست
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطهء نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی
او درینجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهی که تو می جوئی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادوئی موج
***
گره
فردا اگر ز راه نمیآمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مه آئینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهء گندم بود
موهای من، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینهء من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه، بوته هیچ نمیروید
زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلائی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسوی من آن جا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانهء بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمیآید
فکر چه بود گربهء پیر تو
کاو را بدبده خواب نمیآمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو
آنگه ستارگان سپید اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
دیدم که دست های تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفس هایت
سائیده شد به گردن سرد من
گوئی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من
دستی درون سینهء من می ریخت
سرب سکوت و دانهء خاموشی
من خسته زین کشاکش دردآلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخی بود
ناگه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهء طلائی عطرآلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهء ابدیت را
*********************************************************
|
khoshhal001
اعضا
|
|
|
بازگشت
عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبارآلود
نگهم پيشتر زمن می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر جوشان درون کورهء ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشيد
پای من روی سنگفرش خموش
پيش می رفت و سخت می لرزيد
خانه ها رنگ ديگری بودند
گردآلوده، تيره و دلگير
چهره ها در ميان چادر ها
همچو ارواح پای در زنجير
جوی خشکيده، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهء او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهء او
گنبد آشنای مسجد پير
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوائی حزين اذان می خواند
می دويدند از پی سگها
کودکان پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت معجری خنديد
باد ناگه دريچه ای را بست
از دهان سياه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مر کوری عصازنان می رفت
آشنائی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهائی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها باريد
دستهائی مرا ز خود راندند
روی ديوار باز پيچک پير
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پيری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسيد :
«در کدامين مکان نشانهء اوست؟»
ليک ديدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهء اوست
از دل خاک سرد آئینه
ناگهان پيکرش چو گل روئيد
موج می زد ديدگان مخملیش
آه، در وهم هم مرا می ديد!
تکيه دادم به سينهء ديوار
گفتم آهسته :«اين توئی کامی ؟»
ليک ديدم کز آن گذشتهء تلخ
هيچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبارآلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
شهر من گور آرزويم بود
25 شهريور 1336 -تهران
*********************************************************
|
khoshhal001
اعضا
|
از راهی دور
ديده ام سوی ديار تو و در کف تو
از تو ديگر نه پيامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب اميدی
نه به دل سايه ای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه ء باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهء پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليک چون حلقهء بازو بگشایی
نيک دانم که فراموش تو باشد
کيست آنکس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
يا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پيکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آيد که دل آزار تو باشم»
بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودی، نه پيامی، نه نشانی
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
زآنکه ديگر تو نه آنی، تو نه آنی
8 ژانويه 1957 - مونيخ
***
رهگذر
يکی مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
رسيده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروی سينهء رنگين کوسن هائی
که من در سالهای پيش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابريشم
هزاران نقش رويائی بر آنها در خيال خويش
وچون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگينم
گياهی سبز می روئيد در مرداب روياهای شيرينم
ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست
گل خورشيد می آويخت بر گيسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سيمينم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش
کوسن های رنگینم
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می فشارد ديدگان گرم خوابش را
آه، من بايد بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند: که آيا هيچ
باز در ميخانه لبهای شيرينت شرابی هست
يا برای رهروی خسته
در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا
جای خوابی هست؟!
23 اوت 1956 - رم
*********************************************************
|
khoshhal001
اعضا
|
جنون
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد
هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!
آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد
در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
اسفند 1336-تهران
*********************************************************
|
khoshhal001
اعضا
|
بعدها
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد :
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
يا خزانی خالی از فرياد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد:
روزی از این تلخ و شيرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سايه ی زامروزها، ديروزها
ديدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فرياد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خويش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تيرهء دنيای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با ياد من بيگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران می شود
روح من چون بادبان قايقی
در افقها دور و پيدا می شود
می شتابند از پی هم بی شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خيره می ماند بچشم راهها
ليک ديگر پيکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگير خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زير خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
زمستان 1958 - مونيخ
***
زندگی
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسيمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائی
پر شدم از ترانه های سياه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم
غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ می سپرم
آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سياه شود
عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن
می مکم با وجود تشنهء خويش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
بهار 1337 - تهران
پایان دیوان عصیان
|
khoshhal001
اعضا
|
|
|
khoshhal001
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
mehran_modiri_mehran
|
khoshhal001
اعضا
|
عنوان کتاب : ديوار
نویسنده : فروغ فرخزاد
|
khoshhal001
اعضا
|
2 Aug 2006 16:32 - # | ویرایش بوسیله: khoshhal001
....::::: دیوار :::::....
گناه
گنه كردم گناهی پر ز لذت
كنار پيكری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم بچشم پر ز رازش
دلم در سينه بی تابانه لرزيد
ز خواهش های چشم پر نيازش
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روی لب هايم هوس ريخت
زاندوه دل ديوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق ديوانه من
هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در میان بستر نرم
بروی سينه اش مستانه لرزيد
گنه كردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی كه گرم و آتشين بود
گنه كردم میان بازوانی
كه داغ و كينه جوی و آهنين بود
***
|
khoshhal001
اعضا
|
|
|
رؤيا
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤيائی
دخترك افسانه می خواند
نيمه شب در كنج تنهائی:
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
می درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائی از در و گوهر
می كشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای كلاهش را
يا بر آن پيشانی روشن
حلقه موی سياهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بی گمان شهزاده ای والاست»
دختران سر می كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
«شايد او خواهان من باشد.»
ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمی بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزی هم نمی چيند
همچنان آرام و بی تشويش
می رود شادان براه خويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته می پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه می پيچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤيائی
نيمه شب ها خواب می ديدم كه می آئی.»
زير لب چون كودكی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
«اي دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زيبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»
می نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
می خزم در سايه آن سينه و آغوش
می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
می درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.
می كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته می گويند
«دختر خوشبخت! . . .»
******************************************************
|
khoshhal001
اعضا
|