| پیام |
نویسنده |
راز آفرينش:
(1)
هرچند كه رنگ و روي زيباست مرا ،
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا ،
معلوم نشد كه در طربخانه ي خاك
نقاش ازل بهر چه آراست مرا ؟
(2)
آورد به اظطرارم اول بوجود ،
جز حيرتم از حيات چيزي نفزود ،
رفتيم به اكراه و ندانيم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود ؟
(3)
از آمدنم نبود گردون را سود ،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود ؛
وز هيچكسي نيز دو گوشم نشنود ،
كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود !
(4)
اي دل تو به ادراك معما نرسي ،
در نكته ي زير كان دانا نرسي ؛
اينجا ز مي و جام بهشتي ميساز ،
كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي !
(5)
دل سر حيات اگر كماهي دانست ،
در مرگ هم اسرار الهي دانست ؛
امروز كه با خودي، ندانستي هيچ ،
فردا كه ز خود روي چه خواهي دانست ؟
(6)
٭ تا چند زنم بروي درياها خشت ،
بيزار شدم ز بت پرستان و كنشت ؛
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود ؟
كه رفت بدوزخ و كه آمد ز بهشت ؟
(7)
اسرار ازل را نه تو داني و نه من ،
وين حرف معما نه تو خواني و نه من ؛
هست از پس پرده گفتگوي من و تو ،
چون پرده بر افتد، نه تو ماني و نه من .
(8)
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت ،
كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت ؛
هركس سخني از سر سودا گفتند ،
زان روي كه هست، كس نميداند گفت .
(9)
اجرام كه ساكنان اين ايوانند ،
اسباب تردد خردمندانند ،
هان تا سر رشته خرد گم نكني ،
كانان كه مدبرند سر گردانند !
(10)
دوري كه در آمدن و رفتن ماست ،
اورا نه نهايت، نه بدايت پيداست ،
كس مي نزند دمي درين معني راست ،
كاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست !
(11)
دارنده چو تركيب طبايع آراست ،
از بهرچه او فكندش اندر كم و كاست ؟
گر نيك آمد، شكستن از بهر چه بود ؟
ور نيك نيامد اين صور، عيب كراست ؟
(12)
آنانكه محيط فضل و آداب شدند ،
در جمع كمال شمع اصحاب شدند ،
ره زين شب تاريك نبردند بروز ،
گفتند فسانه اي و در خواب شدند .
(13)
٭ آنانكه ز پيش رفته اند اي ساقي ،
در خاك غرور خفته اند اي ساقي ،
رو باده خور و حقيقت از من بشنو :
باد است هر آنچه گفته اند اي ساقي .
(14)
٭ آن بيخبران كه در معني سفتند ،
در چرخ به انواع سخنها گفتند ؛
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان ،
اول زنخي زدند و آخر خفتند !
(15)
گاويست بر آسمان قرين پروين ،
گاويست دگر نهفته در زير زمين ؛
گر بينائي، چشم حقيقت بگشا :
زير و زير دو گاو مشتي خر بين .
درد زندگي:
(16)
امروز كه نوبت جواني من است ،
مي نوشم از آنكه كامراني من است ؛
عيبم مكنيد. گرچه تلخ خوش است ،
تلخ است، از آنكه زندگاني من است .
(17)
گر آمدنم بمن بدي، نامدمي .
ور نيز شدن بمن بدي، كي شدمي ؟
به زان نبدي كه اندرين دير خراب ،
نه آمدمي، نه شدمي، نه بدمي .
(18)
از آمدن و رفتن ما سودي كو ؟
وز تار وجود عمر ما پودي كو ؟
در چنبر چرخ جان چندين پاكان ،
ميسوزد و خاك ميشود: دودي كو ؟
(19)
افسوس كه بيفايه فرسوده شديم ،
وز داس سپهر سرنگون سوده شديم ؛
دردا و ندامتا كه چشم زديم ،
نابوده بكام خويش، نابوده شديم !
(20)
٭ با يار چو آرميده باشي همه عمر ؛
لذات جهان چشيده باشي همه عمر ،
هم آخر كار رحلتت خواهد بود ،
خوابي باشد كه ديده باشي همه عمر ،
(21)
اكنون كه ز خوشدلي بجز نام نماند ،
يك همدم پخته جز مي خام نماند ؛
دست طرب از ساغر مي باز مگير
امروز كه در دست بجز جام نماند !
(22)
ايكاش كه جاي آرميدن بودي ،
يا اين ره دور را رسيدن بودي ؛
كاش از پي صد هزار سال از دل خاك ،
چون سبزه اميد بر دميدن بودي !
(23)
چون حاصل آدمي درين جاي دو در ،
جز درد دل و دادن جان نيست دگر ؛
خرم دل آنكه يك نفس زنده نبود ،
و آسوده كسيكه خود نزاد از مادر !
(24)
٭ آنكس كه زمين و چرخ افلاك نهاد ،
بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد ؛
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشك
در طبل زمين و حقه ي خاك نهاد !
(25)
گر بر فلكم دست بدي چون يزدان ،
بر داشتمي من اين فلك را ز ميان ؛
از نو فلك دگر چنان ساختمي ،
كازاده بكام دل رسيدي آسان .
ز ازل نوشته:
(26)
بر لوح نشان بودنيها بوده است ،
پيوسته قلم ز نيك و بد فرسوده است ؛
در روز ازل هر آنچه بايست بداد ،
غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است ،
(27)
چون روزي و عمر بيش و كم نتوان كرد ،
خودرا بكم و بيش دژم نتوان كرد ؛
كار من و تو چنانكه راي من و تست
از موم بدست خويش هم نتوان كرد .
(28)
افلاك كه جز غم نفزايند دگر ؛
ننهند بجا تا نربايند دگر ؛
نا آمدگان اگر بدانند كه ما
از دهر چه ميكشيم، نايند دگر ؛
(29)
اي آنكه نتيجه چهار و هفتي ،
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي ،
مي خور كه هزار باره بيشت گفتم :
باز آمدنت نيست، چو رفتي رفتي .
(30)
٭ تا خاك مرا بقالب آميخته اند ،
بس فتنه كه از خاك برانگيخته اند :
من بهتر ازين نمتوانم بودن
كز بوته مرا چنين برون ريخته اند .
(31)
٭ تاكي زچراغ مسجد و دود كنشت ؟
تاكي ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
رو بر سر لوح بين كه استاد قضا
اندر ازل آنچه بودني بود، نوشت .
(32)
٭ اي دل چو حقيقت جهان هست مجاز ،
چندين چه بري خواري ازين رنج دراز !
تن را به قضا سپار و با درد بساز ،
كاين رفته قلم ز بهر تو نايد باز .
(33)
در گوش دلم گفت فلك پنهاني :
حكمي كه قضا بود ز من ميداني ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدي ،
خودرا برهاندمي ز سر گرداني .
(34)
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است ،
شادي و غمي كه در قضا و قدر است ،
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل ،
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است .
گردش دوران
(35)
افسوس كه نامه جواني طي شد ،
وان تازه بهار زندگاني دي شد ؛
حالي كه ورا نام جواني گفتند ،
معلم نشد گه او كي آمد، كي شد !
(36)
افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد ،
در پاي اجل بسي جگرها خون شد !
كس نامد از آنجهان كه پرسم از وي :
كاحوال مسافران دنيا چون شد .
(37)
يكچند به كودكي به استاد شديم ؛
يكچند ز استادي خود شاد شديم ؛
پايان سخن شنو كه مارا چه رسيد :
چو آب بر آمديم و چون باد شديم !
(38)
ياران موافق همه از دست شدند ،
در پاي اجل يكان يكان پست شدند ،
بوديم بيك شراب در مجلس عمر ،
يكدور زما پيشترك مست شدند !
(39)
اي چرخ فلك خرابي از كينه ي تست ،
بيداد گري پيشه ي ديرينه ي تست ،
وي خاك اگر سينه ي تو بشكافند ،
بس گوهر قيمتي كه در سينه ي تست.
(40)
چون چرخ بكام يك خردمند نگشت ،
خواهي تو فلك هفت شمر، خواهي هشت،
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت ،
چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت.
(41)
يك قطره آب بود و با دريا شد ،
يك ذره ي خاك و با زمين يكتا شد ،
آمد شدن تو اندرين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد .
(42)
٭ ميپرسيدي كه چيست اين نقش مجاز ،
گر بر گويم حقيقتش هست دراز ،
نقشي است پديد آمده از دريائي ،
و آنگاه شده بقعر آن دريا باز .
(43)
جامي است كه عقل آفرين ميزندش ،
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش ؛
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش !
(44)
اجزاي پياله اي كه درهم پيوست ،
بشكستن آن روا نميدارد مست ،
چندين سر و ساق نازنين و كف دست،
از مهر كه پيوست و به كين كه شكست ؟
(45)
عالم اگر از بهر تو مي آرايند ،
مگر اي بدان كه عاقلان نگرايند ؛
بسيار چو تو روند و بسيار آيند .
برباي نصيب خويش كت بربايند .
(46)
از جمله ي رفتگان اين راه دراز ،
باز آمده اي كو بما گويد راز ؟
هان بر سر اين دو راهه از روي نياز ،
چيزي نگذاري كه نمي آيي باز !
(47)
مي خور كه بزير گل بسي خواهي خفت ،
بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت ؛
زنهار بكس مگو تو اين راز نهفت :
هر لاله كه پژمرد، نخواهد بشكفت .
(48)
٭ پيري ديدم بخانه ي خماري ،
گفتم: نكني ز رفتگان اخباري ؟
گفتا، مي خور كه همچو ما بسياري ،
رفتند و كسي باز نيامد باري !
(49)
بسيار بگشتيم بگرد در و دشت ،
اندر همه آفاق بگشتيم بگشت ؛
كس را نشنيديم كه آمد زين راه
راهي كه برفت، راهرو باز نگشت !
(50)
ما لعبتگانيم و فلك لعبت باز ،
از روي حقيقتي نه از روي مجاز ؛
يكچند درين بساط بازي كرديم ،
رفتيم بصندوق عدم يك يك باز !
(51)
اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود ،
ني نام ز ما و نه نشان خواهد بود ؛
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل ،
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود .
(52)
بر مفرش خاك خفتگان مي بينم ،
در زير زمين نهفتگان مي بينم ؛
چندانكه بصحراي عدم مينگرم ،
نا آمدگان و رفتگان مي بينم !
(53)
اين كهنه رباط را كه عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است ،
بزمي است كه وامانده ي صد جمشيد است ،
گوريست كه خوابگاه صد بهرام است !
(54)
آن قصر كه بهرام درو جام گرفت ،
آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت ؛
بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر ،
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت ؟
(55)
مرغي ديدم نشسته بر باره ي توس ،
در چنگ گرفته كله ي كيكاوس ،
با كله همي گفت كه: افسوس، افسوس !
كو بانك جرسها و كجا ناله ي كوس ؟
(56)
آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو ،
بر در گه او شهان نهادندي رو ،
ديديم كه بر كنگره اش فاخته اي
بنشسته همي گفت كه: “كوكو، كو كو؟“
ذرات گردانده:
(57)
از تن چو برفت جان پاك من و تو ،
خشتي دو نهند بر مغاك من و تو ؛
و آنگه ز براي خشت گور دگران ،
در كالبد كشند خاك من و تو ،
(58)
٭ هر ذره كه بر روي زميني بوده است ،
خورشيد رخي، زهره جبيني بوده است ،
گرد از رخ آستين به آذرم فشان ،
كان هم رخ خوب نازنيني بوده است .
(59)
اي پير خردمند پگه تر بر خيز ،
وان كودك خاك بيز را بنگر تيز ،
پندش ده و گو كه، نرم نرمك مي بيز ،
مغز سر كيقباد و چشم پرويز !
(60)
بنگر ز صبا دامن گل چاك شده ،
بلبل ز جمال گل طربناك شده ؛
در سايه ي گل نشين كه بسيار اين گل ،
از خاك بر آمده است و در خاك شده !
(61)
ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست ،
بي باده ي گلرنگ نميشايد زيست ؛
اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست ،
تا سبزه ي خاك ما تماشا گه كيست !
(62)
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ،
بر خيز و بجام باده كن عزم درست ،
كاين سبزه كه امروز تماشاگه تست ،
فردا همه از خاك تو بر خواهد رست !
(63)
هر سبزه كه بر كنار جوئي رسته است ،
گوئي ز لب فرشته خوئي رسته است ؛
پا بر سر هر سبزه به خواري ننهي ،
كان سبزه ز خاك لاله روئي رسته است .
(64)
مي خور كه فلك بهر هلاك من و تو ،
قصدي دارد بجان پاك من و تو ؛
در سبزه نشين و مي روشن ميخور ؛
كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو ؟
(65)
ديدم بسر عمارتي مردي فرد ،
كو گل بلگد ميزد و خوارش ميكرد ،
وان گل بزبان حال با او ميگفت :
ساكن، كه چو من بسي لگد خواهي خورد !
(66)
بردار پياله و سبو اي دلجو ؛
بر گرد بگرد سبزه زار و لب جو ؛
كاين چرخ بسي قد بتان مهرو ،
صد بار پياله كرد و صد بار سبو !
(67)
بر سنگ زدم دوش سبوي كاشي ،
سرمست بدم چو كردم اين اوباشي ؛
با من بزبان حال ميگفت سبو :
من چون تو بدم، تو نيز چون من باشي !
(68)
زان كوزه ي مي كه نيست در وي ضرري ،
پر كن قدحي بخور، بمن ده دگري ،
زان پيشتر اي پسر كه در رهگذري ،
خاك من و تو كوزه كند كوزه گري .
(69)
٭ بر كوزه گري پرير كردم گذري ،
از خاك همي نمود هردم هنري ؛
من ديدم اگر نديد هر بي بصري ،
خاك پدرم در كف هر كوزه گري .
(70)
٭ هان كوزه گرا بپاي اگر هشياري ،
تا چند كني بر گل مردم خواري ؟
انگشت فريدون و كف كيخسرو ،
برچرخ نهاده اي، چه مي پنداري ؟
(71)
در كار گه كوزه گري كردم راي ،
بر پله ي چرخ ديدم استاد بپاي ،
ميكرد دلير كوزه را دسته و سر ،
از كله پادشاه و از دست گداي !
(72)
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است ،
اين دسته كه بر گردن او مي بيني :
دستي است كه بر گردن ياري بوده است !
(73)
در كارگه كوزه گري بودم دوش ؛
ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش ،
هر يك بزبان حال با من ميگفتند :
“كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش ؟“
هرچه بادا باد:
(74)
گر من ز مي مغانه مستم، هستم ،
گر كافر و گبر و بت پرستم، هستم ،
هر طايفه اي بمن گماني دارد ،
من زان خودم، چنانكه هستم هستم .
(75)
مي خوردن و شاد بودن آئين منست ،
فارغ بودن ز كفر و دين ؛ دين منست ،
گفتم بعروس دهر : كابين تو چيست ؟
گفتا : - دل خرم تو كابين منست .
(76)
من بي مي ناب زيستن نتوانم ،
بي باده ، كشيد بار تن نتوانم ،
من بنده ي آن دمم كه ساقي گويد :
“ يك جام دگر بگير “ و من نتوانم .
(77)
امشب مي جام يكمني خواهم كرد ،
خودرا به دو جام مي غني خواهم كرد ؛
اول سه طلاق عقل و دين خواهم داد ،
پس دختر رز را بزني خواهم كرد .
(78)
٭ چون مرده شوم ، خاك مرا گم سازيد ،
احوال مرا عبرت مردم سازيد ،
خاك تن من به باده آعشته كنيد ،
وز كالبدم خشت سر خم سازيد .
(79)
٭ چون در گذرم به باده شوئيد مرا ،
تلقين ز شراب ناب گوئيد مرا ؛
خواهيد بروز حشر يابيد مرا ؟
از خاك در ميكده جوئيد مرا .
(80)
٭ چندان بخورم شراب، كاين بوي شراب
آيد ز تراب ، چون روم زير آب ،
گر بر سر خاك من رسد مخموري ،
از بوي شراب من شود مست و خراب .
(81)
روزي كه نهال عمر من كنده شود ،
و اجزام ز يكد گر پراكنده شود ؛
گر زانكه صراحئي كنند از گل من ،
حالي كه ز باده پر كني زنده شود .
(82)
٭ در پاي اجل چو من سر افكنده شوم ،
وز بيخ اميد عمر بر كنده شوم ،
زينها ، گلم بجز صراحي نكنيد ،
باشد كه ز بوي مي دمي زنده شوم .
(83)
٭ ياران بموافقت چو ديدار كنيد ،
بايد كه ز دوست ياد بسيار كنيد ؛
چون باده ي خوشگوار نوشيد بهم ،
نوبت چو بما رسد نگونسار كنيد .
(84)
٭ آنانكه اسير عقل و تميز شدند ،
در حسرت هست و نيست ناچيز شدند ؛
رو با خبرا ، تو آب انگور گزين ،
كان بي خبران بغوره ميويز شدند !
(85)
٭ اي صاحب فتوي ، ز تو پر كار تريم ،
با اينهمه مستي ، از تو هشيار تريم ؛
تو خون كسان خوري و ما خون رزان ،
انصاف بده ؛ كدام خونخوار تريم ؟
(86)
شيخي بزني فاحشه گفتا : مستي .
هر لحظه بدام دگري پا بستي .
گفتا ؛ شيخا، هر آنچه گوئي هستم ،
آيا تو چنانكه مينمائي هستي ؟
(87)
٭ گويند كه دوزخي بود عاشق و مست ،
قولي است خلاف ، دل در آن نتوان بست ،
گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود ،
فردا باشد بهشت همچون كف دست !
(88)
گويند : بهشت و حور عين خواهد بود ،
و آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود ؛
گر ما مي و معشوقه گزيديم چه باك ؟
آخر نه بعاقبت همين خواهد بود ؟
(89)
٭ گويند : بهشت و حور و كوثر باشد ،
جوي مي و شير و شهد و شكر باشد ؛
پر كن قدح باده و بر دستم نه ،
نقدي ز هزار نسيه بهتر باشد .
(90)
گويند بهشت عدن با حور خوش است ،
من ميگويم كه : آب انگور خوش ؛
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار ،
كاواز دهل برادر از دور خوش است .
(91)
كس خلد و جحيم را نديده است اي دل ،
گوئي كه از آن جهان رسيده است اي دل ؛
اميد و هراس ما بچيزي است كزان ،
جز نام و نشان نه پديده است اي دل !
(92)
من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت ،
از اهل بهشت كرد ، يا دوزخ زشت ؛
جامي و بتي و بربطي بر لب كشت .
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت .
(93)
چون نبست مقام ما درين دهر مقيم ،
پس بي مي و معشوق خطائي است عظيم .
تا كي ز قديم و محدث اميدم و بيم ؟
چون من رفتم ، جهان چه محدث چه قديم .
(94)
چون آمدنم بمن نبد روز نخست ،
وين رفتن بي مراد عزميست درست ،
بر خيز و ميان ببند اي ساقي چست ،
كاندو جهان بمي فرو خواهم شست .
(95)
چون عمر بسر رسد ، چه بغداد چه بلخ ،
پيمانه چو پر شود ، چه شيرين و چه تلخ ؛
خوش باش كه بعد از من و تو ماه بسي ،
از سلخ بغره آيد ، از غره بسلخ !
(96)
- جز راه قلندران ميخانه مپوي ،
جز باده و جز سماع و جز يار مجوي ؛
برا كف قدح باده و بر دوش سبو ،
مي نوش كن اي نگار و بيهوده مگوي .
(97)
- ساقي غم من بلند آوازه شده است ،
سرمستي من برون ز اندازه شده است ؛
با موي سپيد سر خوشم كز مي تو ؛
پيرانه سرم بهار دل تازه شده است .
(98)
- تنگي مي لعل خواهم و ديواني ،
سد رمقي بايد و نصف ناني ،
وانگه من و تو نشسته در ويراني ،
خوشتر بود آن ز ملكت سلطاني .
(99)
- من ظاهر نيستي و هستي دانم ،
من باطن هر فراز و پستي دانم ؛
با اينهمه از دانش خود شرمم باد ،
گر مرتبه اي وراي مستي دانم .
(100)
از من رمقي بسعي ساقي مانده است ،
وز صحبت خلق ، بي وفائي مانده است ،
از باده ي دوشين قدحي بيش نماند .
از عمر ندانم كه چه باقي مانده است !
هيچ است:
(101)
اي بيخبران شكل مجسم هيچ است ،
وين طارم نه سپهر ارقم هيچ است ،
خوش باش كه در نشيمن كون ، فساد .
وابسته ي يك دميم و آنهم هيچ است !
(102)
دنيا ديدي و هرچه ديدي هيچ است ،
و آن نيز كه گفتي و شنيدي هيچ است ،
سر تا سر آفاق دويدي هيچ است ،
و آن نيز كه در خانه خزيدي هيچ است .
(103)
دنيا بمراد رانده گير ، آخر چه ؟
وين نامه ي عمر خوانده گير ، آخر چه ؟
گيرم كه بكام دل بماندي صد سال ،
صد سال دگر بمانده گير ، آخر چه ؟
(104)
- رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين ،
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين ،
ني حق ، نه حقيقت ، نه شريعت نه يقين ،
اندر دو جهان كرا بود زهره ي اين ؟
(105)
اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم ،
فانوس خيال از او مثالي دانيم :
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس ،
ما چون صوريم كاندر او گردانيم .
(106)
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست ،
چون هست زهرچه هست نقصان و شكست ،
انگار كه هست ، هرچه در عالم نيست ،
پندار كه نيست ، هرچه در عالم هست .
(107)
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هيچ ،
وز حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ ،
شمع طربم ، ولي چو بنشستم ، هيچ ،
من جام جمم ، ولي چو بشكستم ، هيچ .
دم را دريابيد:
(108)
از منزل كفر تا بدين ، يك نفس است ،
وز عالم شك تا به يقين ، يك نفس است ،
اين يك نفس عزيز را خوش ميدار ،
كز حاصل عمر ما همين يك نفس است .
(109)
شادي بطلب كه حاصل عمر دمي است ،
هر ذره ز خاك كيقبادي و جمي است ،
احوال جهان و امل اين عمر كه هست ،
خوابي و خيالي و فريبي و دمي است .
(110)
تا زهره و مه در آسمان گشته پديد ،
بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد ؛
من در عجبم ز مي فروشان ، كايشان
زين به كه فروشند چه خواهند خريد ؟
(111)
مهتاب به نور دامن شب بشكافت ،
مي نوش ، دمي خوشتر از اين نتوان يافت ؛
خوش باش و بينديش كه مهتاب بسي ،
اندر سر گور يك بيك خواهد تافت !
(112)
چون عهده نميشود كسي فردارا ،
حالي خوش كن تو اين دل سودا را ،
مي نوش به ماهتاب ، اي ماه كه ماه
بسيار بگردد و نيابد ما را .
(113)
اين قابله ي عمر عجب ميگذرد !
درياب دمي كه با طرب ميگذرد ؛
ساقي ، غم فرداي حريفان چه خوري ؟
پيش آر پياله را ، كه شب ميگذرد .
(114)
هنگام سپيده دم خروس سحري ،
داني كه چرا همي كند نوحه گري ؟
يعني كه : نمودند در آئينه ي صبح
كز عمر شبي گذشت تو بيخبري !
(115)
وقت سحر است ، خيز اي مايه ي ناز ،
نرمك نرمك باده خور چنگ نواز ،
كانها كه بجايند نپايند كسي ،
و آنها كه شدند كس نميآيد باز !
(116)
هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
بر ساز ترانه اي و پيش آور مي ؛
كافكند بخاك صد هزاران جم و كي
اين آمدن تير مه و رفتن دي .
(117)
صبح است ، دمي بر مي گلرنگ زنيم ،
وين شيشع ي نام و ننگ برسنگ زنيم ،
دست از امل دراز خود باز كشيم ،
در زلف دراز و دامن چنگ زنيم .
(118)
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ،
ابر از رخ گزار همي شويد گرد ،
بلبل بزبان پهلوي با گل زرد ،
فرياد همي زند گه : مي بايد خورد !
(119)
فصل گل و طرف جويبار و لب كشت ،
با يك دو سه تازه دلبري حور سرشت ؛
پيش آر قدح كه باده نوشان صبوح ،
آسوده ز مسجد و فارغ ز بهشت .
(120)
بر چهره ي گل نسيم نوروز خوش است ،
در صحن چمن روي دلفروز خوش است ؛
از دي كه گذشت هرچه گوئي خوش است ؛
خوش باش وز دي مگو ، كه امروز خوش است .
(121)
ساقي ، گل و سبزه بس طربناك شده است ،
درياب كه هفته ي دگر خاك شده است ؛
مي نوش و گلي بچين ، كه تا در نگري
گل خاك شده است و سبزه خاشاك شده است .
(122)
چون لاله به نوروز قدح گير بدست ،
با لاله رخي اگر ترا فرصت هست ؛
مي نوش به خرمي ، كه اين چرخ كبود
ناگاه ترا چو خاك گرداند پست .
(123)
٭ هر گه كه بنفشه جامه در رنگ زند ،
در دامن گل باد صبا چنگ زند ،
هشيار كسي بود كه ، با سيمبري
مي نوشد و جام باده بر سنگ زند .
(124)
برخيز و مخور غم جهان گذران ،
خوش باش و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفائي بودي ،
نوبت بتو خود نيامدي از دگران .
(125)
در دايره ي سپهر نا پيدا غور ،
مي نوش به خوشدلي كه دور است بجور ؛
نوبت چو بدور تو رسد آه مكن ،
جامي است كه جمله را چشانند بدور !
(126)
از درس علوم جمله بگريزي به ،
و اندر سر زلف دلبر آويزي به ،
ز آن پيش كه روزگار خونت ريزد ،
تو خون قنينه در قدح ريزي به .
(127)
ايام زمانه از كسي دارد ننگ ،
كو در غم ايام نشيند دلتنگ ؛
مي خور تو در آبگينه با ناله ي چنگ ،
ز آن پيش كه آبگينه آيد بر سنگ !
(128)
- از آمدن بهار و از رفتن دي ،
اوراق وجود ما همي گردد طي ؛
مي خور، مخور اندوه، كه گفته است حكيم :
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي .
(129)
زان پيش كه نام تو ز عالم برود
مي خور، كه چو مي بدل رسد غم برود ؛
بگشاي سر زلف بتي بند ز بند ،
زان پيش كه بند بندت از هم برود !
(130)
- اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم ،
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم ؛
فردا كه ازين دير كهن در گذريم ؛
با هفت هزار سالگان سر بسريم .
(131)
- تن زن چو بزير فلك بي باكي ،
مي نوش چو در جهان آفت ناكي ؛
چون اول و آخرت بجز خاكي نيست ،
انگار كه بر خاك نه اي در خاكي .
(132)
- مي بر كف من نه كه دلم تابست ،
وين عمر گريز پاي چون سيما بست ،
درياب كه، آتش جواني آبست ،
هش دار، كه بيداري دولت خواب است ،
(133)
مي نوش كه عمر جاوداني اينست ،
خود حاصلت از دور جواني اينست .
هنگام گل و مل است و ياران سر مست ،
خوش باش دمي، كه زندگاني اينست .
(134)
با باده نشين، كه ملك محمود اينست ؛
وز چنگ شنو، كه لحن داود اينست ؛
از آمده و رفته دگر ياد مكن ،
حالي خوش باش، زانكه مقصود اينست .
(135)
امروز ترا دسترس فردا نيست ،
و انديشه فردات بجز سودا نيست ،
ضايع مكن اين دم ار دلت بيدار است ،
كاين باقي عمر را بقا پيدا نيست !
(136)
- دوران جهان بي مي و ساقي هيچ است ،
بي زمزمه ي ناي عراقي هيچ است ؛
هر چند در احوال جهان مينگرم ،
حاصل همه عشرت است و باقي هيچ است .
(137)
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه ،
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه ،
پر كن قدح باده، كه معلوم نيست
كاين دم كه فرو برم بر آرم يا نه .
(138)
تا دست به اتفاق بر هم نزنيم ،
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم ،
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح ،
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم !
(139)
لب بر لب كوزه بردم از غايت آز ،
تا زو طلبم واسطه ي عمر دراز ،
لب بر لب من نهاد و ميگفت براز :
مي خور، كه بدين جهان نمي آيي باز !
(140)
خيام، اگر ز باده مستي، خوش باش ؛
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش ؛
چون عاقبت كار جهان نيستي است ،
انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش .
(141)
فردا علم نفاق طي خواهم كرد ،
با موي سپيد قصد مي خواهم كرد ،
پيمانه ي عمر به هفتاد رسيد ،
اين دم نكنم نشاط، كي خواهم كرد ؟
(142)
گردون نگري ز قد فرسوده ي ماست ،
جيحون اثري ز اشك پالوده ي ماست ،
دوزخ شرري ز رنج بيهوده ي ماست .
فردوس دمي ز وقت آسوده ي ماست .
(143)
عمرت تا كي بخود پرستي گذرد ،
يا در پي نيستي و هستي گذرد ؛
مي خور كه چنين عمر كه غم در پي اوست
آن به كه بخواب يا بمستي گذرد .
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
|
|
تاكي زچراغ مسجد و دود كنشت ؟
تاكي ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
رو بر سر لوح بين كه استاد قضا
اندر ازل آنچه بودني بود، نوشت
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه ،
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه ،
پر كن قدح باده، كه معلوم نيست
كاين دم كه فرو برم بر آرم يا نه .
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
mehran_modiri_mehran
مرسی
|
khoshhal001
اعضا
|
khoshhal001
مرسي... خوب شد حد اقل شما يه نفر نظر دادي
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
|
|
mehran_modiri_mehran
مهران جون من يكي كه خوب ميدونم تو با خيام چقدر حال ميكني . البته منم با خيام حال ميكنم ........... هر دوي ما حال ميكنيم ولي هر كدوم با يه حال مخصوص به خودمون .
فكر كنم تو با شكهائي كه خيام بوجود آورده و با سوالاتي كه ايجاد كرده بيشتر حال كني .
اما در كل معتقدم كه خيام شاعر بزرگي هست و معاني بديع و جالبي رو به نظم كشيده .
در ضمن دستت درد نكنه خيلي وقت بود شعري از خيام نخونده بودم ..... خيلي حال دادي ..ايول
خدا خيام رو رحمت كنه و تو رو حفظ
|
inkare
مدیر
|
Quoting: inkare مهران جون من يكي كه خوب ميدونم تو با خيام چقدر حال ميكني . البته منم با خيام حال ميكنم ........... هر دوي ما حال ميكنيم ولي هر كدوم با يه حال مخصوص به خودمون .
يهو بگو بچه هام بيان با خيام حال كنن ديگه.... بابا اين همه دختر...... چرا به اين خيام گير دادي.....
Quoting: inkare فكر كنم تو با شكهائي كه خيام بوجود آورده و با سوالاتي كه ايجاد كرده بيشتر حال كني .
دقيقا"
واقعا بعضي شعرهاي خيام با اين كه فقط دو بيت داره ولي آن چنان تاثيري تو آدم ميذاره كه غيرقابل وصفه....
Quoting: inkare در ضمن دستت درد نكنه خيلي وقت بود شعري از خيام نخونده بودم ..... خيلي حال دادي ..ايول
خدا خيام رو رحمت كنه و تو رو حفظ
مرسي رضا جون..... اميدوارم....
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
1 Aug 2006 17:21 - # | ویرایش بوسیله: mehran_modiri_mehran
Quoting: mehran_modiri_mehran واقعا بعضي شعرهاي خيام با اين كه فقط دو بيت داره ولي آن چنان تاثيري تو آدم ميذاره كه غيرقابل وصفه....
مخصوصا اين شعرهايي كه تو اين لينك با صداي شاملو خونده شده...
[url=http://www.bia2.com/stream/Ahmad Shamlou/index.php]http://www.bia2.com/stream/Ahmad Shamlou/index.php[/url]
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
bia2.com/stream/Ahmad Shamlou/index.php
|
mehran_modiri_mehran
مدیر
|
|
|
mehran_modiri_mehran
دست شما درد نكنه
|
lili20
مدیر
|