| نویسنده |
پیام |
|
|
# : 23 May 2007 21:50 | ویرایش بوسیله: bOoseh
سلام . من می خوام تو این تاپیک خاطرات بچگیم رو تا حالا بنویسم . شما هم منو همراهی کنید با نظرات خوبتون .
ضمنا صفحه شروع هر کدوم از خاطرات رو مینونین اینجا ببینین:
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_0.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_3.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_4.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_8.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_15.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_19.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_20.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_21.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_26.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_27.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_38.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_45.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_49.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_50.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_60.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_66.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_67.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_80.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_90.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_95.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_103.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_109.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_113.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_117.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_118.html
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_125.htm
http://www.avizoon.com/forum/2_31620_132.html
|
|
|
|
|
سلام
بنویسد تا ما هم استفاده کنیم
با تشکر
شیرین
|
|
|
من در یک خانواده 4 نفره زندگی می کنم . مامان و بابا و یه خواهر که 4 سال از خودم بزرگتره . از همون بچگی هم خیلی کنجکاو بودم هم خیلی شیطون . طوری که گاهی گربه ماما نمو در می آوردم . خانواده ما از وقتی یادم میاد روی خیلی مسائل که بیشتر ایرانیا حساسیت نشون می دن روش ، حساسیتی نداشتن . مثلا مامانم جلوی ما خیلی سکسی برخورد می کرد با بابا . راحت می بوسیدش .. همیشه اگر خودمون بودیم جمع اندازه لباسهاش به 20 سانت نمی رسید و بابا گاهی فکر می کرد ما حواسمون نیست و یه ناخونکی می زد یواشکی ...قافل از اینکه ما هر چی بزرگتر می شدیم کنجکاویمون بیشتر می شد در این قضیه و بقول معروف همیشه 4 چشمی مواظب بودیم که یه وقت شکار لحظه هارو از دست ندیم همین رفتارهای داغ ماما و بابا باعث شد ( طوری که من بعدها فهمیدم ) هم خواهرم و هم من دچار بلوغ زودرس بشیم . خوب این یه مقدمه بود وایه اینکه کمی آشناا بشین با من . و حال خاطرات من .
همونطور که گفتم نوع برخورد ماما و بابا باعث شده بود کمی جلوتر از سنم کنجکاو باشم نسبت به بعضی مسائل . اولین چیزی که تو بچگی یک سوال و فکر تازه بود برام ، بدن پدرم بود .. چون گاهی که ماما وقت نداشت یا حوصله و یا پریود بود . بابایی منو می برد حموم . اولین بار که فیمیدم بدن بابایی با منو خواهرمو ماما فرق داره هیچوقت از ذهنم نمی ره . من عاشق آب بازی بودم . هنوزم به آب علاقه دارم . آب استخر حموم دریا و بقیه آبها بگذریم ، اون موقها همیشه بابایی منو می شست اما بیرون نمی رفتم و میموندم آب بازی می کردم بعد وقتی خودشو می شست منو از توی وان بزور می کشید بیرون یکی از روزا که به همین روال بودو داشتم توی وان کیف می کردم و بابا داشت خودشو می شست . دیدیم همونطور که سر پا ایستاده بود شرتش رو در آورد من شاید از روی غریزه یا کودکی و کنجکاوی برای اولین بار فهمیدم که بدن پدرم با ماها فرق داره . وقتی خودشو می شست دیدم اونی که از بین پاهاش آویزونه و من بهش خیره شدم قشنگ تکون می خوره و بزرگه . نا خوداآگاه دستم و بردم پایین توی آب و کشیدم روی کسم که اون موقع خیلی کوچولو بود البته الانم هست اما نه مثل اون موقع . آروم نازش کردم و دیدیم و چشمم به شومبول بابایی بود که دیدیم نه . مال من اونطوری نیست . این شد اولین کنجکاوی جنسی من ، وقتی خیلی کوچیک بودم .
بعد اون هم همش در بدن پدرم چیزهای تازه ای کشف می کردم و خیلی برام جالب بود .. اما هنوز چبزی از سکس نمی دونستم . فقط در حد همون لاس زدنهای مامان و بابا . تا اینکه اولین بار من با سکس روبرو شدم و اون شبی بود که خوب یادمه خواهرم رفته بود خونه خالم که باهاش ریاضی کار کنه و بارون و رعد و برق بود . حدودا 6 سالم بود شایدم کمی بیشتر یا کمتر . اتاق منو خواهرم یکجا بود . اون شب خواهرم نبود که سر به سر هم بذاریم و کرم بریزیم تا خوابمون ببره اما من از صبحش اونقدر آتیش سوزونده بودم که زود خوابم برد . نمی دونم 3 یا 4 ساعت بعد بود که با صدای شدید رعدو برق ار خواب بیدار شدم . نترسیدم چون اصولا کم از چیزی می ترسیدم .. اما حس کردم که جیش دارم و بلند شدم برم دستشویی .
تو اون خونمون اتاق منو خواهرم یه طرف سالن بود و اتاق مامان اینا او طرف دیگه که با 2 تا پله جدا می شد از سالن و دستشویی کنار اون پله ها تو یه حالت گود مانند بود ... خلاصه اومدم سمت دستشویی .. چشمامم خوابالو بود .. از بین صدای رعدو برق که گاهی می زد یه صدای دیگه هم می شنیدم که هی نزدیک تر می شد . توی سالن به آباژور کم نور بود که شبا ماما روشن می ذاشت . خلاصه ( الان همتون فحش میدید که اینقدر توضیح می دم ) اما اول اینکه من عادت دارم خیلی حرف بزنم وو بعدشم اینکه دوست دارم اون حسی و که داشتم کاملا منتقل کنم . خلاصه ما حواسمون رفت به صدا و هی اینور اون ورو نگاه می کردم دنبال صدا . هی رفتم و رفتم که یهو دیدیم پشت در اتاق مامان و بابام هستم در باز نبود اما بسته و کیپ هم نبود چی می گن اصطلاحا ( پیش ) یود . اول فکر کردم مامانم داره گربه میکنه چون مثل صدای هق هق بود . گاهی هم میگفت آخخخخخخخخ علی ! یا می گفت : بالا تر !
من که مثه اوسکولا وایستاده بودم پشت در و شوکه شده بودم .. چون باز اولین تجربه بود . فضولی بیشتر از این اجازه نداد و همونطور که مات بودم دستمو گذاشتم رو در یه کمی فشار دادم ... هم صدای رعدو برق بود هم صدای ماما که ناله می کرد و هم یکی که انگار کلی دوییده و نفس نفس می زنه .......
|
|
|
سلام شیرین جون . خوش اومدی عزیزم
اینی که گفتم مقدمه ای بود برای خاطراتم . من از 5-6 سالگی بدلیل کنجکاوی که از اون شب در من ایجاد شد خواسته و نا خواسته شاهد سکسهای زیادی از پدرو مادرم ... سکس خواهزم و خود ارضایی خواهرم بودم که وقتی مطالب این انجمن رو خوندم این حس در من بوجود اومد که منم شروع کنم به نوشتن .
امیدوارم بچه ها با همراهیشون این حس رو در من نگه دارن و حتی بیشترش کنن .
|
|
|
سلام
قشنگ مینویسی.همه چی رو خوب توصیف میکنی.
ادامه بده.
مرسی
امیر
|
|
|
|
|
باریکلا خوب بود ادامه بده
|
|
|
یه کمی که لای در باز شد صدا رو خیلی بهتر می شنیدم . توی اتاق تاریک بود و چون چشمم عادت نداشت اول هیچی نمیدیدم . می تونم بگم که کمی ترسیده بودم چون نمی دونستم مامانم داره اون زیر حال می کنه . به خاطر ناله های حشریش ترسیده بودم . صدام در نمی یومد و قلبم تند تند می زد و خوب گوش می کردم ... مامانم یه آخخخ و اووخی راه انداخته بود که بیا و ببین .. البته اینو بگم ماما هیچی کم نداشت و نداره از قیافه و هیکل .. هنوزم همینطوره فقط یه کمی تپل تر شده که اونم بابام کیف می کنه کلی .. بعدها که بزرگ شدم و از سکس سر در آوردم فهمیدم که پدرم خیلی زیاد و شاید بیش از حد حشریه . خلاصه گوشام تیز شد :
صدای مامانمو میشنیدم که تند تند انگار کسی می زنتش می گه آااااا آااااااااااااا و گاهی نفس نقس می زنه .. یه کمی که چشمم به تاریکی عادت کرد .. از همون لای در تمام اتاق رو سکیدم که رنگ لحاف ماما اینا که روشن بود جلب توجه کرد .. خیلی محو دبدم لحاف مثل یه تپه کوچیک بالا اومده و تند تند تکون می خوره ... اضطرابم که کم شد بین صدای ماما صدای بابا رو هم می شنید که با هر ناله مامان هی می گفت جوون .... جوون .. هر وقت که یادم می یاد انگار همین دیشب بود و فکر نمی کنم که هیچوقت اون صحنه از ذهنم پاک شه . حتی گاهی که یادم میاد حسابی داغ می شم ! خلاصه پلک هم نمی زدم و فقط گوش می کردمو از لای در داشتم سعی می کردم که ببینم . اول صداشون آروم تر بود اما هر چی می گذشت هم تندتر می شد هم بلندتر .. بابام که یه جوری نفس نفس می زد و می کرد تو و حال می کرد که اگه ، من که سهله گروه فیلمبرداری هم دم در بودن .. اینا حالیشون نمی شد .
مامانم صداش یهو بیشتر شد باز یادمه هی می گفت می خوام .. می خوام .... بکن علی ... یا می گفت مردم علی ... منم که آخر نفهمیدم ماما حالش بده ؟ با خوبه ! یه هو بابام همونطور مه نفس نفس می زد .. گفت : می خوای ... بازم می خوای ؟ تا صبح می کنمت ! بعد یه صدایی مثل داد آروم اومد از بابام که همزمان مامانم یه جیغ آروم کشید که من دیگه رسما" کپ کردم ! و پا گذاشنم به فرار ! از ترسم دستشویی هم نرفتم ....
من بعد اون شب خیلی سکس از اونا دیدم اما شاید به این دقیقی همه جزئیاتش مو به مو یادم نباشه . اما اون شب بارونی و هیچوقت یادم نمی ره .
صبح که بیدار شدم . باد دیشب افنادم . می ترسیدم از جام پا شم .. یعنی فکر می کردم مثلا مامانم کشته شده ! خوب نمی فهمیدم . که در اتاقم باز شد و ماما که حوله پوشیده بود و موهاش خیس بود اومد تو . اول ترسیدم اما تا دیدم مامانمه مثل چی بغض کردم که چشمای ماما 4 تا شد ! اومد بغلم کرد گفت : چیه عروسک ؟ خواب دیدی ؟! ( بلهههههه اونم چه خوابییییییی ................
بعد از اون شب وقتی دیدم ماما حالش خوبه با خودم گفتم پس اونی که من توم شب دیدم بد نبوده ... چون ماما صبحش خیلیم سر حال تر بود و این شد که کنجکاوی های من در مورد سکس شروع شد هم در مورد ماما و بابا و مدتی بعد خواهرم که خودارضایی می کرد و بعد از اون هم خودم ( خوب چیهههه ؟ مگه خودم دل ندارم ؟؟؟؟ )
|
|
|
Surviver سلام . خوش اومدی
shahbaz_king_star تو هم خوش اومدی . تو رو قبلا" خیلی دیده بودم تو تاپیکها
ممنون از نظرتون
|
|
|
Quoting: bOoseh خوب چیهههه ؟ مگه خودم دل ندارم ؟؟؟؟
نمی دونم والله
تبریگ میگم احداث تاپیک جدیدو
|
|
|
|
|
خیلی خوب می نویسی.عالیه.
اگه خاطره ای راجع به کون دادن هم بود بنویس.
یه خورده هم به فکر ما قزوینی ها باشید.
قربانت.....بالام جان
|