| نویسنده |
پیام |
|
|
golili مرسی گلی خانوم لطف می کنی عزیزم
armin852006 قربانت یادم باشه ترشی نخورم
beyran سلام چه عجب بابا کم پیدا شدین شما ای بابا من همینجا هم به زور دارم می نویسم حالا الهام بیرون از اینجا فعالیت داره ولی من نه لطف داری شما ممنون
naghmekhanom مرسی عزیز چشم من که هر روز دارم آپ می کنم کلی خندیدم این کامنتتو خوندمااا خیلی باحال بود کدوم بابا عزیز ؟ منظورت بابا آرتاست که از بچه های گله همینجاست که ما اینجوری فانتزی صحبت می کنیم باهاشو بهش میگیم بابا دیگه اونقدر ها هم تو ایران دموکراسی نیومده که ما از طرف بابامون تشویق بشیم
shahbaz_king_star خواهش می کنم عزیز این چه حرفیه مرسی
Asir63 خدا قسمته شما هم بکنه عزیز
Beny_wax مرسی موسی جان خجالت دادی توضیح دادم راجع به بابا آرتا حل شد عزیز
nina408 سلام مرسی عزیزم امیدوارم بتونی صفحه شش رو باز کنی من قسمت آخر رو الان تازه گذاشتم معمولا تو همه صفحه ها یه قسمتی از خاطره هست اگه مشکلت حل نشد بگو دوباره کپی میکنم
golili آره عزیزم متاسفانه شوخ شنگیه قسمت های اول رو نداره چون دیگه رابطه نیما و یاسی کم کم جدیتر میشه بعد از مدتی تااااااااا بعد که کلا تموم میشه
قسمت آخر :
چند دقیقه بعدش که سرحال شدیم دستمو دراز کردم از بالای سرم یه دستمال کاغذی برداشتم و خواستم خودمو پاک کنم نیما دستمالو گرفت گفت بذار من پاک کنم سینه و شکمتو دادم دستمال کشید رومو دقیق و آروم داشت پاک می کرد انگار داشت شیشه پاک میکرد کارش که تموم شد پتو رو کشید رومونو همونجوری خوابید کنارم گفت الان خواب می چسبه گفتم پاشو ببینیم بابا الان مگه وقته خوابه ؟ تا اینو گفتم تلفن زنگ خورد مثل جن زده ها شده بودم هول شدم و اول رفتم لباسامو بپوشم فکر می کردم از پشت تلفن می فهمن من لختم داشتم لباسامو می پوشیدم نیما گفت دختر برو گوشی رو بردار مگه می بیننت ؟!! دیدم راست میگه همونجوری شورتمو پوشیده بودم و شلوارمم تا نصفه پام بود رو کشیدم بالا و با دستم گرفتم کمرشو و دویدم طرف گوشی سولماز بود خوبه حالا بهش گفته بودم می خوام درس بخونم گفت از حموم اومدی ؟ گفتم آره داشتم درس می خوندم !!!!! گفت خواستم بگم شب بیا اینجا پیش ما بمون گفتم نه درسام مونده اینجا خلوته راحتترم خیلی اصرار کرد منم با بدبختی پیچوندمش و برگشتم پیش نیما شورت پوشیده بود و پتو رو زده بود کنار رفتم پایین پاش نشستم گفت کی بود خواهرت ؟ گفتم آره چند دقیقه ای سکوت بینمون بود تا اینکه من برگشتم نگاش کردم دیدم بعععله آقا حواسش به سینه ها منه که هیچی تنم نیست مثل بز همونجوری نشسته بودم برگشتم و بقیه لباسامم تنم کردم و رفتم کنار نیما نشستم گفت یاسی چی شد که گذاشتی من این لذت افسانه ای رو ببرم ؟ خندیدم گفتم آخه دیدم سر حرفت موندی و فضولی نکردی بهت پاداش دادم بغلم کرد و گفت بازم پاداش می خوام گفتم نه خیر دیگه چه کمری داری تو بابا الان پاداش گرفتیاااا یه کمی ازم لب گرفت و وسط همین لب گرفتنا بود که موبایلش زنگ زد فقط صداش میومد نمی دونستیم کجا هست رد صدا رو گرفتیم و رسیدیم به شلوارش مامانش بود ظاهرا می خواست نیما رو بفرسته دنبال کسی گوشی رو که قطع گفتم چی شده ؟ گفت بابام فرودگاهه باید برم دنبالش ااااااااای بابا اگه گذاشتن اینا خندیدم و گفتم برو برو دیگه به کارت برس از همونجا پرید رو تختم و یه تکون محکم خوردم گفتم مریضی مگه ؟ داد کشید آآآآآآآآآره مریضه توام خوب بلد بود واسه من فیلم بازی کنه می دونستم هر چه قدرم دوستم داشته باشه بازم واسش عروسکم برام مهم نبود همینقدر که معرفتشو چند بار بهم ثابت کرده بود واسم کافی بود و خودمو سرزنش نمی کردم چند دقیقه تو بغل هم ولو بودیم تا بالاخره تنبلیش تموم شد و لباساشو پوشید و با یه لب کشدار طولانی از من خدافظی کرد و رفت نیما که رفت منم رفتم حموم گوشی تلفن رو هم گذاشته بودم تو رختکنه حموم که اگه زنگ زد زود جواب بدم ضایع نشم خدا رو شکر اصلا زنگ نخورد یه چیزی خوردم و رفتم سراغه درسام خیلی طول کشید تا تمرکز گرفتم و حواسم رو دادم به درسم همش فکر نیما اون کارایی که کردیم میامد تو ذهنم حالا که همه چی تموم شده بود احساس شجاعت می کردم واقعا باورم نمی شد نیما رو آورده بودم خونه
تا غروب سرم با کتابا گرم بود بعدش خسته شدم و رفتم یه چیزی واسه شام درست کردم اینقدر گشنم شده بود که همه چیو شکل غذا می دیدم بابا که خیلی دیر میومد هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بالاخره خودم شاممو خوردم و واسه بابا هم یه چیزی نگه داشتم ساعت 9 بود که تلفن زنگ خورد شمار نیما افتاده بود تو خونه بود و شماره خط ثابت افتاده بود جواب دادم خودش بود گفت تنهایی بیام پیشت ؟ گفتم نه دیگه بابام تا یه ساعت دیگه پیداش میشه چون می دونه من تنهام احتمالا زودتر میاد خندید و گفت یاسی مامانت اینا کی میان ؟ گفتم چیه ؟ خوش گذشته ؟ بلند خندید و گفت آآآآآآااایی گفتی خیلی خوش گذشته مگه به تو بد گذشته ؟ گفتم نه خب ولی فکر کنم پس فردا بیان شایدم فردا نمی دونم گفت یه آمار بگیر بهم خبر بده یه نیم ساعتی صحبت کردیم و بعد خدافظی کردیم دقیقا 10 دقیقه بعد از خدافظیمون بابامم اومد نمی دونم چرا همش فکر می کردم بابا فهمیده انگار به خودم شک داشتم هی منتظر بودم یه چیزی بهم بگه احساس می کردم اگه بره تو اتاقم همه چیو می فهمه حالا از کجا نمیدونم ! ولی خیلی خسته بود شامشو خورد و چند دقیقه تلویزیون نگاه کرد و رفت خوابید منم رفتم تو اتاقم و یه کمی درس خوندم و یواش یواش خوابم گرفت و خوابیدم
فرداش که از مدرسه اومدم نیما تو کوچه نبود رفتم خونه اول یه زنگ زدم به مامانم اینا ببینم کی میان و یه آمار بگیرم دیدم میگه امشب میایم گفتم ای بابا نگرانه منو بابا نباشید اگه خواستید بیشتر بمونید منم اینجا دارم درسمو می خونم گفت نه دیگه خیالم راحت نیست اینجوری میام بعد که امتحاناتو دادی دوباره همگی با هم میاییم دیگه نمی تونستم چیزی بگم ممکن بود شک برانگیز بشه زنگ زدم به نیما نکبت خوابیده بود ساعت نزدیک 12 بود گفتم چقدر می خوابی گفت می خوام عصر که میام پیشت سرحال باشم گفت ببین تروخدا چه خودشو دعوت می کنه بهش گفتم مامانم اینا شب میان احتمالا بابام عصر دیگه خونه نمیاد یه راست از سرکارش میره دنباله اونا تا بیارتشون نیما گیر داده بود دوباره بیاد منم دیدم فرصت آخره گفتم باشه بیا ساعت 3 قرار شد بیاد یه زنگ هم زدم به بابا و ازش آمار گرفتم گفت ساعت 6 از شرکت می زنم بیرون و دیگه یه راست راه می افتم برم دنباله مامان اینا خودم حساب کردم تا می رسیدن خونه ساعت نزدیکای 1 می شد پس حتما قرار بود کسی بیاد منو ببره حدس زدم این دفعه نوبته سولمازه بعد از بابا دوباره زنگ زدم به سولماز و بهش گفتم اگه شوهرت خواست بیاد منو ببره بگو ساعت 6 به بعد بیاد دارم با دوستم درس می خونم بیچاره اونم که زودباور گفت باشه اصلا خواست بیاد قبلش بهت زنگ می زنم منم گفتم چه بهتر
برنامه اون روز هم با نیما ردیف شد با این تفاوت که آقا این دفعه حرفه ای عمل کرد و می دونست من جلوشو نمی گیرم حسابی حالشو برد
خلاصه اینکه من و نیما یه سال با هم دوست بودیم و بعد از اون ماجرا رومون بهم باز شده بود و نیما می خواست که حداقل هر هفته من برم خونشون منم چون خونشون دیوار به دیواره ما بود می ترسیدم با هزار ترس و لرز و بدبختی می رفتم . تو اون یه سال هم از لحاظ تفریح و گردش بهمون خوش می گذشت هم از لحاظ سکس بعدش که من دانشگاه قبول شدم و شهرستان درس میخوندم دیگه زیاد نمی تونستیم همدیگرو ببینیم ارتباطمون خیلی کمتر شده بود از جاسوسم که همون آذین دوستم بود و می تونست آماره نیما رو بهم بده می شنیدم که دوست دختره جدید داره اونم از اون خفنها که قیافشون داد میزنه چی کارن البته خود نیما انکار می کرد ولی دیگه واسم مهم نبود طرز فکرم فرق کرده بود و بزرگتر شده بودم می دیدم نیما که از اول اهل دختر بازی بود و به یکی قانع نبود منم دیگه تمام وقتم پر بود و نمی رسیدم باهاش برم گردشو تفریح خب معلومه دختری که فقط به آدم زنگ بزنه به درد نمی خوره واسه همین دیدم حق داره خسته بشه منم بی خیالش شدم فقط طبقه خواسته خودش که می گفت خیلی منو دوست داره و دلش واسم تنگ میشه هر چند وقت یه بار بهش زنگ می زدم در حد دو تا دوست خیلی معمولی شده بودیم . هنوزم گاهی وقتا تو کوچه می بینمش و به یاد اون وقتا بهم لبخند می زنیم مثل همون موقع ها شیطون و زبون درازه از اینکه قبلا رابطم باهاش اونجوری بوده پشیمون نیستم چون قبلا هم گفتم با تمام دلگی هاش و کرم ریختنش بازم معرفت داشت .
عمر رابطه من و نیما هم یکسال بود .
|
|
|
|
|
الهـــــــــه جوون ســـــلام
یک دنیا ممنونم به خاطره این داستان محشــــــری که نوشتی
درباره ی این داستان میتونم بگم که قلم روان .. طرز بیان خودمونی .. طنز پردازی فوق العاده .. فضا سازی قوی و بیان احساسات عالی و ....
از خصوصیات بارز نوشته های الهه هست که در داستان قبلی ایشون هم به اسم "یه شرط بندی ساده" دیده میشد
نوشته های الهه همیشه خودمونه و خیلی زود شخصیت های داستان رو توی دل خواننده ها جا میکنه به طوری که خواننده خیلی زود با شخصیت ها صمیمی میشه
هیچ انتقادی نمیشه از این داستان کرد همه چیزش عــــــالیه
الهـــــه جون بی صبرانه منتظر داستان های جدید و مخصوصا" خاطره ی خودت هستیم...
قربانت
><((:> <:)))><
پیروز باشی عزیز
|
|
|
الهه خانوم گل
خسته نباشی عزیزم . نوشته ات مثل قند و عسل بود . واقعاباور کن که حلاونی توش بود که لذت منو دو چندان می کرد . البته فکر میکنم که جای کار بیشتری داشت و لی من به همین هم قانع هستم . امروز متوجه شدم که یه داستان دیگه هم داشتی ( یه شرط بندیه ساده ) اون رو هم خوندم . ا زاون هم لذت بردم مرسی .
از این که به نوشته من هم سر می زنی و می خونیش ممنونم . نیازمند انتقاداتت هستم .
قربان تو گلی
|
|
|
ایول دیگه بچه ها همیچیو گفتن درباره داستان وقلم روانتون
|
|
|
خاطره ات فوق العاده بود
|
|
|
|
|
سلام عرض شد...می بینم که خاطره الهه تموم شده آفرین به پشتکارت ...هممونو امیدوار کردی ..
naghmekhanom ای بابا دیگه اونقدر ها هم دموکراسی نیست عزیزم... اگه باباش بفهمه که به ملکوته اعلی پیوسته الهه
|
|
|
ممنونم که ادامه دادی شب ختما میخونمش عزیزم
سلام الهام جوون حال شما چطوره عزیزم خوبی ؟ خوش میگذره
|
|
|
سلام الهه جون: مرسی از داستام قشنگت ما منتظر داستانهای بعدی تو البته اگر داشته باشی هستیم. ممنون
|
|
|
خسلس قشنگ بودش ممنونم الهه جوون
خیلی لطف کردی [img]
|
|
|
|
|
Beny_wax سلام عزیز بالاخره کارشناس تو تاپیک منم اومد هورااااااااااااا چه کارشناسه مهربونیم هست مرسی عزیز لطف داری چشم ایشالا خاطره خودمم می ذارم
golili مرسی گلی خانومه گل آره میشد بیشتر روش کار کرد اما من خواستم همون طور که واسم تعریف کردن باشه و چیزی از خودم اضافه نکردم همونجوری که صاحب خاطره تعریف کرد منم نوشتم بازم میگم شیرینی از خودته خانومی من خودم شخصا نوشته ها تو دوست دارم و می خونم قربانت
armin852006 ممنون آرمین جان موفق باشی
shayan88m جان از شما هم ممنون
الهام خانوم این ملکوته اعلی شامل خودتم میشه هاااا
shahbaz_king_star خواهش می کنم عزیز الی هم خوبه ( باز من به جاش حرف زدم ) الان که من دارم پست می زنم احتمالا سر کلاسه و داره پاسخنامشو پر می کنه
shahram_s سلام شهرام جان خواهش می کنم دارم می گردم ببینم چیزی هست یا نه واسه نوشتن
بازم از همتون ممنونم که به اینجا سرزدید و خوندید
|